eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
891 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
📚 تهیه بن کتاب از سامانه ثبت نام بن کتاب نمایشگاه مجازی کتاب https://bon.tibf.ir/
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت75🎬 همگی از کلام استاد ابراهیمی زدند زیر خنده که استاد ندوشن هم از پای سفره بلند شد.
🎊 🎬 در این میان، احف پیش‌قدم شد و گفت: _داداشم یاد! بده بیاد که حالا وقتشه! یاد با تعجب به همه نگاهی انداخت. _چی رو بدم بیاد؟! _انگشتات رو دیگه. الان انگشتای تو، حکم دارو رو برای استاد داره! یاد نگاهی به انگشتانش انداخت. در بیمارستان، پانسمان آن‌یکی دستش را هم باز کرده بودند و حالا انگشت‌های زخمی‌اش نمایان بود. _نه. من چرا باید انگشتام رو بدم ایشون؟! مگه ایشون خودشون انگشت ندارن؟! این بار مهدینار جلو آمد تا دوزاری یاد را خودش بندازد. _نه عزیزم. منظور احف اینه که انگشتات رو بده استاد گاز بگیره تا خوب بشه. توی دوران اسارت هم همین کار رو می‌کردید دیگه. درست نمیگم؟! اصلا همین انگشتای زخمیت، حاصل گاز گرفتن استاده! متوجهی که چی میگم؟! یاد دوباره به دستانش نگاهی انداخت. _نه. این زخما رو سگم به یادگار گذاشته. اون‌موقعی که بهش غذا می‌دادم، بعضی موقع‌ها از سر دوست داشتن، انگشتام رو گاز می‌گرفت! سپس به بقیه خیره شد. _در ضمن انگشتام حرمت داره، نه خواص دارویی. پس نمی‌ذارم کسی گازش بگیره! سپس عقب عقب از آشپزخانه خارج شد و به سمت حیاط باغ فرار کرد. _بدوید بگیریدش تا از باغ خارج نشده! منم الان به استاد ابراهیمی میگم که حواسش باشه! این را بانو احد گفت و بیسیم‌اش را از جیب مانتویش در آورد. _از احد به نگهبان! از احد به نگهبان! طولی نکشید که استاد ابراهیمی جواب داد. _احد به گوشم! _نگهبان یه مورد فرار پیش اومده. مواظب باشید از باغ خارج نشه! _شنیدم، تمام! سپس احف و مهدینار و علی پارسائیان و بقیه و به دنبال یاد دویدند که خانوم دکتر طاهره گفت: _واقعاً واستون متاسفم. بابا بنده خدا انگشتای خودشه! به هرکی که دوست داشته باشه میده گاز بگیره. دیگه این کارا چیه؟! سپس سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد. _واقعا بهشون حق میدم که فرار کنن. در ضمن وقتی راه ساده‌تر که سُرُم هست وجود داره، چرا راه پیچیده رو انتخاب می‌کنید؟! بانو احد دستی به صورتش کشید. _طاهره جان، می‌دونم تو عشق سُرُم زدن داری. ولی دست استادمون سوراخ شد از بس بهش سُرُم زدی. یه نگاه خودت بهش بنداز! سپس با اشاره به استاد مجاهد گفت که آستین عمران را بالا بکشد. _بفرما. دیگه رَگی نمونده واسش! دست عمران مثل رَنده سوراخ سوراخ شده بود و واقعاً جای دیگری برای سوزن زدن نداشت. در حیاط باغ بدو بدویی به راه افتاده بود. چند نفر به دنبال یک نفر می‌دویدند و سعی به گرفتنش داشتند. مثل یوزپلنگانی که در پی شکار خود یعنی آهو می‌دَوَند. پس از کش و قوس‌های فراوان، بالاخره طُعمه که یاد باشد، گیر شکارچیان افتاد. احف و مهدینار از زیربغل و علی پارسائیان و علی املتی هم از پاهای او گرفته بودند و آن را به آشپزخانه آوردند. _نه. ولم کنید. نمی‌ذارم گاز بگیره. خدایا! کمکم کن! یاد این را گفت و سپس داد بلند و گوش خراشی کشید. مهدیه که اشکش دم مشکش بود، با اشک خطاب به استاد مجاهد گفت: _استاد شما یه کاری کنید. این جَوون آخر زیر این همه ناله و فریاد جون میده! استاد مجاهد نفس عمیقی کشید. _اگه حافظه‌ی یاد درست بود و از این کار ناراضی، حتماً جلوی این کار رو می‌گرفتم. ولی از اونجایی که می‌دونم اگه حواس یاد سرجاش بود، خودش داوطلب این کار می‌شد، پس حرفی نمی‌زنم. سپس نگاهی به یاد انداخت و ادامه داد: _اول ساکتش کنید، بعد کارِتون رو انجام بدید! سپس خودش از آشپزخانه بیرون رفت تا شاهد این صحنه نباشد. سر و صداهای یاد قصد قطع شدن نداشت که احف یک جوراب سربازی از جیب شلوارش در آورد و گفت: _همین امروز بهم دادن. تر و تمیز و بدون بو. مطمئنم از جورابایی که توی اسارت می‌کردن توی حلقت، خیلی بهداشتی‌تره! سپس نگاهی به آسمان انداخت. _خدایا العفو. می‌دونی که مجبورم و این کار واسه نجات دادن جون یه انسانه! سپس جوراب را در حلق یاد فرو کرد که بلافاصله سر و صدایش قطع شد. پس از این، علی املتی پاهای یاد را نگه داشته بود تا لگد نزند. مهدینار هم از زیربغل یاد گرفته بود تا تعادلش به هم نخورد. علی پارسائیان دهان عمران که بیهوش بود را باز کرد و احف هم انگشتان یاد را به هزار زور و زحمت داخل دهان عمران گذاشت. سپس علی پارسائیان محکم دهان عمران را بست تا انگشتان یاد گاز گرفته شود. پس از چند ثانیه، کم کم عمران چشمانش را باز کرد. با به هوش آمدن عمران، همگی یاد را ول کردند. او که از این کار بسیار عصبانی بود و خون جلوی چشمانش را گرفته بود، اول جوراب را از دهان خود خارج کرد و سپس با لحنی محکم و خشن گفت: _از همتون شکایت می‌کنم. انتقام جایِ تک تک دندونایی که روی انگشتامه رو ازتون می‌گیرم. حالا ببینید. فرصت طلب‌های ظالم! سپس با سرعت از آشپزخانه خارج شد. همگی از صحنه‌های پیش آمده ناراحت بودند که بانو نسل خاتم با بغض گفت: _برید دنبالش. اون الان عصبانیه و هرکاری از دستش بر میاد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
کاش وصیت شهدا دلمونو اشغال میکرد کاش دل حضرت زهرا (س) با اعمال ما خون نمیشد کاش مهدی فاطمه (عج) با اعمال ما ظهورش به تأخیر نمی افتاد.
هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴حمله به تحجّر ⚠مقدس‌نماهای بیشعور😳 👈این مشکل دیروز، امروز و فردای ماست! سخنان کمتر شنیده‌ شدۀ امام خمینی(ره) ✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇 http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت76🎬 در این میان، احف پیش‌قدم شد و گفت: _داداشم یاد! بده بیاد که حالا وقتشه! یاد با ت
🎊 🎬 مردان باغ به دنبال یاد راه افتادند که عمران به آرامی و زیرلب گفت: _نگران نباشید. من یاد رو می‌شناسم. هارت و پورت زیاد می‌کنه، ولی دل این کارا رو نداره! صدرا نیز حرف عمران را تایید کرد. _دقیقاً اشتاد. منم مطمئنم اگه یاد حافژش برگرده و بفهمه که ما این کار رو برای جون شما کردیم، چه بشا اژ ما تشکر هم بکنه...! چند هفته‌ای به همین منوال گذشت. آتش خشم یاد کم و کمتر شده بود، اما حافظه‌اش هنوز برنگشته و تلاش‌های عمران و بقیه بی‌نتیجه مانده بود. در این مدت، تاکسی استاد ابراهیمی فروخته شد و با پول سهمِ عمران، سر و سامان ریزی به باغ و زندگی اعضا داده شد. بانو شبنم مقداری جنس خرید تا سوپرنارش دوباره راه بیفتد. یخچال باغ کمی پر شد تا از خالی بودن در بیاید. قبض‌های برق و آب و گاز پرداخت شد تا خطر قطع شدن، باغ و اعضا را تهدید نکند. در این میان با رضایت گرفتن و پرداخت خسارت به شاکیان توسط بانو سیاه‌تیری، پلمپ آژانس تورگردی مهدینار هم باز شد. در ضمن خیاطی و آرایشگاه حدیث و همچنین کافه‌نار سچینه که با پیدا شدن عمران و یاد لق و تق شده بود، پرقدرت‌تر از قبل، کارشان را از سر گرفتند تا با کمک آن‌ها، دوباره باغ اعتبار و سرمایه‌ی سابقش را به‌دست بیاورد. نزدیک خاموشی بود و مردان و زنان در خوابگاه‌هایشان آماده‌ی خواب بودند. در این میان یاد که بسیار گرمایی بود، تصمیم گرفته بود داخل حیاط بخوابد. عمران نیز که طاقت دوری از یاد را نداشت، مصمم شد که او را همراهی کند. به همین خاطر پشه‌بند دو نفره‌شان را داخل حیاط به راه انداختند و آماده‌ی خواب شدند. هنوز خوابشان سنگین نشده بود که یاد از جایش برخاست تا کمی از پارچ آبی که کنارش بود را بنوشد. پس از نوشیدن، نگاهی به عمران انداخت که کم کم داشت خروپفش شروع می‌شد. آهی کشید و از جایش بلند شد. زیپ پشه‌بند را بالا کشید و از آن بیرون رفت. مقصدش دستشویی انتهای باغ بود. آن‌قدر تحت فشار بود که یادش رفت زیپ پشه بند را پایین بکشد و به همین خاطر، غیرمستقیم به پشه‌های باغ خوش آمد گفت. چند دقیقه‌ای گذشت و یاد که پس از تخلیه، رنگ و رویش باز شده بود، به سمت پشه‌بند بازگشت؛ اما در کمال تعجب دید که عمران دَمِ خروجی پشه بند نشسته و سرش را بیرون آورده. _داداش مگه نخوابیدی؟! این را یاد پرسید که عمران با لحنی عجیب و البته سریع جواب داد: _هیچی نگو. فقط زود بیا داخل! _چیزی شده داداش؟! خواب بد دیدی؟! قطرات عرق روی پیشانی عمران نقش بسته بود. _می‌خوام راجع به یه موضوعی باهات صحبت کنم. بیا داخل! یاد نگاه معناداری به عمران انداخت. _باشه، فقط سرت رو ببر داخل که بتونم بیام. عمران با کمی مکث، سرش را به داخل برد که یاد بلافاصله داخل پشه‌بند شد. اما به محض داخل شدن، ضربه‌ی سِفتی به پشت سرش وارد شد و محکم به زمین خورد. با احساس درد سرش را برگرداند تا ببیند چه کسی این کار را کرده که دید یک نفر تمام سیاه‌پوش دارد دهانش را چسب می‌زند. خیلی سعی کرد که صورت طرف را ببیند، ولی خب هم هوا تاریک بود و هم آن مرد صورتش را با پارچه‌ای مشکی بسته بود و فقط چشمانش معلوم بود. سرش را چرخاند که نگاهش به عمران افتاد. عمرانی که یک نفر سیاه‌پوش دیگر به گیج‌گاهش اسلحه چسبانده بود و وی جرئت تکان خوردن نداشت. پس از چسب زدن دهان یاد، نفر دوم هم دست از اسلحه کشید و او هم دهان عمران را چسب زد. سپس هردو نفر دست و پای جفتشان را بستند و آن‌ها را جدا جدا داخل گونی انداختند. سپس در رخت خوابشان بالش گذاشتند و روی آن پتو کشیدند تا آب از آب تکان نخورد. بعد اطراف را پاییدند و پس از مطمئن شدن از اوضاع آرام باغ، هرکدام از آن‌ها، یکی از گونی‌ها را به دوش کشیدند و به سمت انتهای باغ به راه افتادند. نزدیک دیوار پشتی باغ بودند که صدایی میخ‌کوبشان کرد. _کجا به سلامتی؟! هردو نفر به آرامی برگشتند که چشمشان به مهندس محسن خورد که با یک چوب بلند، به آن‌ها زل زده بود. _ما رفتگریم. اومدیم آشغالا رو ببریم! مهندس نگاهی به آن‌ها و گونی‌ها انداخت و سپس پوزخندی زد. _والا ما تو اونجایی که می‌دونیم، رفتگرا لباس نارنجی می‌پوشن، نه سیاه. در ضمن گونی‌های آشغال هم معمولاً مشکی میشه، نه سفید. بعدشم رفتگرا، جدیداً چقدر به فکر مردمن. میان از داخل خونه آشغالا رو می‌برن! نه؟! آن دو نفر آب دهانشان را قورت دادند و گونی‌ها را روی دوششان جابه‌جا کردند که مهندس محسن با نیش‌خند ادامه داد: _سارقم سارقای قدیم! حداقل بلد بودن دروغ بگن! سپس قیافه‌ی جدی و ترسناکی به خود گرفت و پرسید: _زود، تند، سریع بگید که چی دزدیدید؟! بعد خواست با چوب ضربه‌ای به گونی‌ها بزند که سارقین با عقب رفتن، مانع این کار شدند و سپس گفتند: _چیزی نیست. یه کم خرت و پرت از گوشه و کنار حیاط جمع کردیم. اگه راضی نیستید، برشون می‌گردونیم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206