جوانیتان را قدر بدانید؛ میدان وسیعی در مقابل شما است. انشاءالله شصت سال دیگر، هفتاد سال دیگر شما در این دنیا حضور خواهید داشت و کار خواهید داشت. از این فرصت استفاده کنید. برای این فرصت طولانی برنامهریزی کنید.
برای اینکه برنامهریزیتان درست از آب دربیاید فکر کنید؛ برای اینکه درست بتوانید فکر کنید با قرآن آشنا بشوید، قرآن را بخوانید، تأمّل کنید، از کسانی که پیش از شما و بیش از شما تأمّل کردند یاد بگیرید. یاد گرفتن ننگ نیست، افتخار است؛ همیشه باید یاد بگیریم، تا آخر عمر باید یاد بگیریم.
فکر کنید، مطالعه کنید، شناسایی کنید، آنجایی که اقدام لازم است اقدام کنید. اقدام یک وقت در آزمایشگاه است، یک وقت در کلاس درس، یک وقت داخل محیط دانشگاه، یک وقت در محیط اجتماعی، یک وقت در محیط سیاسی، یک وقت در راه کربلا، یک وقت در راه فلسطین است، یک وقت شعار برای اهداف عالیهی اسلامی است.
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#اطلاع_رسانی💢
#طرح_تحول💥
اولین داستانِ طرح تحول، به روی آنتن باغ انار رفت✅
داستان باند پرواز که اولین خروجیِ #طرح_تحول و دستپخت نویسندگان ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی است، از یکشنبه شب مصادف با اربعین حسینی، هرشب و از ساعت 21 در کانال و گروه انار در حال پخش است🏴
نشانی باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
این داستان روایتگر پسری به نام داریوش هست که اعتقادی به امام حسین علیه السلام و پیادهروی اربعین ندارد، اما به دلایلی مجبور میشود با دوستانش، به این پیادهروی برود و در حین مسیر، اتفاقاتی برایش میافتد که...⁉️
این داستان حاصل زحمت هفت نفر از نویسندگان باغ انار است که با همکاری هم و در مدت زمان حدود یک ماه، نوشته شده است✍
همچنین تا الان دو قسمت از آن در کانال و گروه انار پخش شده و پخش آن تا آخر ماه صفر نیز ادامه دارد و نگارش آن نیز به پایان رسیده است🎬
1⃣ https://eitaa.com/ANARSTORY/13215
2⃣ https://eitaa.com/ANARSTORY/13228
قسمتهای اول و دوم داستان #باند_پرواز👆🍃
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت2🎬 داریوش داد زد: _ولم کن ببینم این مرتیکه به چه حقی من رو خیس کرد؟! یقهی پیراه
#باند_پرواز✈️
#قسمت3🎬
نخلستانهای بزرگ با نخلهای سر به فلک کشیده، دلش را هوایی کرد. حوصلهاش سر رفته بود و دوست داشت زیر درختان قدم بزند.
بدون آنکه به کسی چیزی بگوید، از حیاط رد شد و راهش را کشید به سمت نخلستان. روستا به نظر کوچک بود. گاوها نزدیک منزلِ میزبان، آزادانه در دشت میچریدند.
در راه چشمش به این طرف و آن طرف بود و آن را با روستاهای ایران مقایسه میکرد. چقدر با ایران فرق داشت. هر گوشهی دشت پر از آشغال بود. بوی فاضلاب او را آزار میداد. در دل، غرق زیبایی وطن شده بود. یاد جادهی شمال افتاد و دلتنگ شد. همانطور که راه میرفت، به یکی از نخلستانها رسید. اصلا متوجه نبود چقدر از روستا دور شده است. گرما اذیتش میکرد. زیر سایهی نخلی نشست تا نفسی تازه کند و برگردد.
چند دقیقهای که گذشت، بین نخلها چشم چرخاند. اما همه جا شبیه هم شده بود. راه برگشت را گم کرد. با خودش فکر کرد که از کسی نشانی بگیرد، اما در آن وقتِ روز و در آن اوج گرما، حتی پرنده هم پر نمیزد. شروع به غرغر کرد. کسی نبود که ناراحتیاش را سرش خالی کند:
_آخه من اینجا چه غلطی میکنم؟! الان باید با دوستام شمال بودم!
گرما، ترس و غربت، به شدت اعصابش را بههم ریخته بود. از مسیری که فکر میکرد آمده، برگشت. به دو جوان عرب برخورد. خواست از آنها آدرس روستایی را که حتی نامش را هم نمیدانست بپرسد که ناگهان به او حمله کردند و تا میخورد کتش زدند. او فقط فریاد میزد و هر چه فحش بلد بود نثارشان میکرد:
_چرا میزنید نامردا؟! مگه من چیکارتون کردم؟!
داریوش از بین تمام کلماتی که آنها میگفتند، کلمهی سارق را فهمید. حدس زد که او را با دزد اشتباه گرفتهاند. اما هرچه تلاش کرد، نتوانست به آنها بفهماند دزد نیست. در آخر فریاد زد:
_سارق کیه بابا؟! أنا لا سارق. من زائرم...زائر!
در همان لحظه مردی که داریوش نفهمید از کجا پیدایش شد، از راه رسید. با تشر، جوانها را کنار زد. زیر بغل داریوش را گرفت و بلند کرد. چند ضربهی آرام به سینهی خودش زد و با لحن تندی به آنها گفت:
_این جوان مهمان ما است. کسی حق ندارد او را آزار دهد.
او داریوش را تا خانهی عربِ مهماننواز رساند. آقای رستمی و دوستانش جلوی در، منتظر ایستاده بودند و مرد صاحب خانه سعی داشت آنها را آرام کند. از دور سایهی پسر صاحب خانه و داریوش پیدا شد که گفت:
_این داریوش. آمد!
کمی که جلوتر آمدند، چهرهی صاحب خانه درهم شد. قبل از اینکه او چیزی بگوید، آقای رستمی با ابروهای گره خورده به طرف داریوش رفت. به او تشر زد و با تندی گفت:
_چرا بی اجازه بیرون رفتی؟! کجا بودی تا حالا؟! این چه قیافهایه واسه خودت درست کردی؟! با کی دعوا کردی آخه؟!
صاحبخانه آقای رستمی را آرام کرد و رو به پسرش گفت:
_چرا به این روز افتاده؟! کار کی بوده؟!
_صاحب نخلستانی که چند روزه ازش دزدی میشه. این پسر رو با دزد خرماها اشتباه گرفته بودن
آقای رستمی را کارد میزدی، خونَش در نمیآمد. داریوش با خشم، سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت. آقای رستمی دوباره فریاد زد:
_اگه برات اتفاقی بدتر از این میافتاد، من چه جوابی داشتم به پدر و مادرت بدم؟! چرا گوشیت رو نبردی؟!
مرد صاحبخانه خطاب به آقای رستمی گفت:
_الحمدلله. سلامت آمد. جراحت محدود، معالجه!
مرد دست داریوش را گرفت و به داخل برد. به سمت حمام اشاره کرد.
_حمام اینجا. برو. خوب باشی.
داریوش تا آبی به تن زد، لباسهایش را اهل منزل شسته بودند. او همچنان بعد از حمام، فقط سکوت کرده بود و با هیچکس حرف نمیزد. با اینکه خیلی ضعف داشت، غذا نخورد.
عصر شد و هوا رو به خنکی میرفت. آقای رستمی اعلام کرد که آمادهی حرکت شوند. داریوش قبل از همه، بدون آنکه از مرد مهماننواز خداحافظی و تشکر کند، جلوی در ایستاده بود. آقای رستمی و دیگر همراهان، از صاحبخانه صمیمانه و به گرمی تشکر و خداحافظی کردند. او هم در جواب میگفت حضور زائران در منزلش باعث برکت و سعادت اوست.
مرد عرب، مقداری نان و حلوا برای داریوش لقمه کرده بود. آنها را به آقای رستمی داد که سر فرصت به او بدهد تا گرسنگی اذیتش نکند. او برای داریوش دعا کرد و دست آخر زیر لب گفت:
_لا تقلق، داريوش يتحول إلى فراشة!
این جمله از گوشهای تیز آقای رستمی دور نماند. در دل، تکرار کرد:
_بله. داریوش دارد پروانه میشود...!
#پایان_قسمت3✅
📆 #14030606
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🏴 متن کامل بیانات رهبر انقلاب اسلامی در پایان مراسم عزاداری هیئتهای دانشجویی به مناسبت اربعین حسینی
✏️بسماللهالرّحمنالرّحیم
مثل همهی اربعینهای دیگر، امروز شما جوانان عزیز این حسینیّه را با حضور خودتان، با احساسات پاک خودتان، نورانی کردید؛ از همهی شما تشکّر میکنم به خاطر حضورتان و برنامهای که بحمداللّه به بهترین وجهی انجام گرفت. برنامهها بسیار خوب بود، سرود خوب بود، تلاوت قرآن خوب بود، زیارتی که خواندند بسیار خوب بود، منبر بسیار خوب بود، برنامهی آقای مطیعی بسیار خوب بود؛ بحمداللّه همهی برنامههایی که شما اینجا اجرا کردید، برنامههای پُرمغز، پُرمعنا و آموزندهای بود.
✏️در زیارت عاشورا، شما به امام حسین (علیه السّلام) عرض میکنید: یا اَبا عَبدِ اللّهِ اِنّی سِلمٌ لِمَن سالَمَكُم وَ حَربٌ لِمَن حارَبَكُم اِلىٰ يَومِ القِيامَة. «اِلىٰ يَومِ القِيامَة» یعنی چه؟ یعنی این کارزار میان جبههی حسینی و جبههی یزیدی تمامنشدنی است؛ این کارزار ادامه دارد. جبههی حسینی خودش را معرّفی کرده؛ امام حسین (علیه السّلام)، در همین سفر کربلا، در چند جا مشخّص کرده که حرفش چیست، هدفش چیست. فرمود: اِنَّ رَسولَ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ قالَ مَن رَأَى سُلطاناً جَائِرا؛ مسئله، مسئلهی ظلم است، مسئلهی جُور است. مُستَحِلّاً لِحُرُمِ اللّهِ ناكِثاً لِعَهدِ اللّهِ ... يَعمَلُ فی عِبادِ اللّهِ بِالجَورِ وَ العُدوان؛ مسئله این است. این جبههی حسینی است که در مقابلهی با ظلم فعّالیّت میکند و جهاد میکند. نقطهی مقابلش هم جبههی جُور است، جبههِی ظلم است، جبههی شکستن عهد الهی است.
✏️امروز شما در دنیا این را میبینید، قبل از دوران امام حسین (علیه السّلام) هم این دوجبههای وجود داشت، در زمان بعد از ایشان هم وجود داشته، امروز هم وجود دارد، تا آخر هم وجود خواهد داشت. در همهی اینها «اِنّی سِلمٌ لِمَن سالَمَكُم»؛ با هر کسی که در جبههی شما است، من خوبم؛ «حَربٌ لِمَن حارَبَكُم»، با هر کسی که با جبههی شما میجنگد، میجنگم. این جنگ اَشکال مختلفی دارد: در دوران شمشیر و نیزه یک جور است، در دوران اتم و هوش مصنوعی و امثال اینها یک جور دیگر است، ولی هست؛ در دوران تبلیغات به وسیلهِی شعر و قصیده و حدیث و بیان کلمات یک جور است، در دوران اینترنت و کوانتوم و امثال اینها هم یک جور دیگر است، ولی هست؛ در دوران دانشجو بودنِ انسان یک جور است، در دوران مدیر شدن و مسئول شدن یک جور دیگر است؛ در همهِی احوال هست. «حَربٌ لِمَن حارَبَكُم» نباید فراموش بشود. «حَربٌ لِمَن حارَبَكُم» همیشه به معنای تفنگ به دست گرفتن نیست؛ به معنای درست اندیشیدن، درست سخن گفتن، درست شناسایی کردن، دقیق به هدف زدن است؛ «حَربٌ لِمَن حارَبَكُم» اینجوری است. بدانید وظیفه چیست، بشناسید راهی را که باید بپیمایید. اگر اینجور فکر کردیم، اینجور شناسایی کردیم، اینجور همّت کردیم، زندگی معنا پیدا میکند، زندگی هدف پیدا میکند. پول لایق این نیست که هدف زندگی باشد؛ مقام و قدرت و موقعیّتهای اجتماعی حقیرتر از آن هستند که هدف زندگی انسان قرار بگیرند. هدف زندگی بندگی است، رسیدن به خدا است. راهش هم فقط همین است: سِلمٌ لِمَن سالَمَكُم وَ حَربٌ لِمَن حارَبَكُم.
✏️جوانیتان را قدر بدانید؛ میدان وسیعی در مقابل شما است. انشاءاللّه شصت سال دیگر، هفتاد سال دیگر شما در این دنیا حضور خواهید داشت و کار خواهید داشت؛ از این فرصت استفاده کنید؛ برای این فرصت طولانی برنامهریزی کنید؛ برای اینکه برنامهریزیتان درست از آب دربیاید فکر کنید؛ برای اینکه درست بتوانید فکر کنید با قرآن آشنا بشوید، قرآن را بخوانید، تأمّل کنید، از کسانی که پیش از شما و بیش از شما تأمّل کردند یاد بگیرید. یاد گرفتن ننگ نیست، افتخار است؛ همیشه باید یاد بگیریم، تا آخر عمر باید یاد بگیریم. فکر کنید، مطالعه کنید، شناسایی کنید، آنجایی که اقدام لازم است اقدام کنید. اقدام یک وقت در آزمایشگاه است، یک وقت در کلاس درس است، یک وقت داخل محیط دانشگاه است، یک وقت در محیط اجتماعی است، یک وقت در محیط سیاسی است، یک وقت در راه کربلا است، یک وقت در راه فلسطین است، یک وقت شعار برای اهداف عالیهی اسلامی است. انقلاب اسلامی این راه را روی ما باز کرد. عزیزان من، جوانهای من! شماها آن روزگار را ندیدید؛ خوشحال باشید که ندیدید. ما دیدیم آن روزگار را؛ روزگار بدی بود، روزگار سختی بود، روزگار سیاهی بود، روزگار یأس بود. انقلاب ورق را برگرداند، انقلاب راه را باز کرد، انقلاب به ما فرصت داد. میتوانیم از این فرصت استفاده کنیم؛ شما میتوانید از این فرصت استفاده کنید. میشود هم استفاده نکرد؛ اگر استفاده نکردیم، خسران است؛ اگر استفاده کردیم، فلاح است: قَد اَفلَحَ المُؤمِنون.
انشاءاللّه که موفّق و مؤیّد باشید.
والسّلامعلیکمورحمةاللّهوبرکاته
💻 farsi.khamenei.ir
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#معرفی_کتاب📚
#رمان📖
نام: و توی دروازه⚽️
نویسنده: عباس سعیدی✍
تعداد صفحه: 180📃
ژانر: طنز😂
خلاصه: "و توی دروازه" رمان نوجوان و درباره برشی از دفاع مقدس با زبان طنز به قلم "عباس سعیدی" است. هر چقدر نام "و توی دروازه" برای یک رمان غیرمنتظره است، اما آنچه در متنش میخوانید، غیرمنتظرهتر و شگفتآورتر است. داستانی صمیمی و خواندنی از ماجراهای پسری عزیزدردانه که به جبهه میرود و نه تنها شیطنت نمیکند که فرصت شیطنت هم پیدا نمیکند. از همان لحظههای اول ورود شخصیت اول به جبهه، جنگ روی اصلی خود را نشان میدهد. جنگی نابرابر بین اهالی یک روستا با سربازان تا بن دندان مسلح بعثی. "و توی دروازه" پر از هیجان و تلخی و گلوله و تعقیب و گریز است. ترکیب تلخی از صحنههای دردناک جنگ با روایت شیرین تجربهای جدید از داستانهای دفاع مقدس را پیش رویتان قرار میدهد. هر چقدر آنچه در داستان رخ میدهد، تلخ و تحملناپذیر است؛ اما نثر و لحن داستان شیرین و خوش و خواندنی است. "و توی دروازه" همانقدر که مناسب نوجوانانی است که فکر میکنند جنگ شوخی بوده، مناسب کسانی است که دوست دارند داستان طنز و خوشمزه بخوانند😄
جلد و تکههایی از کتاب را مشاهده میکنید📸
برای معرفی کتاب موردنظرتان، به شخصی مدیر انارنیوز مراجعه کنید✅
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙