eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
902 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
«گیگ و بایت‌های سرگردان» حس کارگردان مستند‌های راز بقا را گرفته‌بودم. وارددنیای ناشناخته‌ای شده بودم که با زیرنظر گرفتن رفتار‌ اهالی آن می‌خواستم رمز و رازش را کشف کنم. نزدیک دیوار شیشه‌ای‌اش شدم. دستم را به لبه‌ی پنجره گرفتم و سعی کردم خودم را بالا بکشم. پنجره‌ی مربعی شکل با گوشه‌هایی گرد. محیط شلوغی بود‌. تمام آن گروه و گروه‌های دیگر به صف منتظر بودند. منظر دستورهای مخصوصی که نمی‌دانم صادر کننده‌اش که بود. _ بایت شش هزار و ششصد و شصت و شش تا بایت شش هزار و هفتصد: خبر .... _بایت شش هزار و هفتصد و یک تا هفت هزار و نهصد: خبر ..... خبر اول را نشنیده بودم اما مطمئن بودم دومی دروغ است. یک دروغ وحشتناک. چون درباره‌ی خودم بود. خود خودم. سراسیمه دستم را از لبه‌ی پنجره برداشتم و به سمت در ساختمان دویدم. باید تا قبل از منتشر شدن خبر، جلوی آن را می‌گرفتم. خدای من اگر این حرف‌ها به گوش خانواده‌ام برسد چه؟ چه فکرهای ناخوشایندی که نمی‌کنند! اگر به گوش رئیسم برسد که دیگر فاتحه‌ام خوانده است. در محل هم آبرو برایم نمی‌ماند. اصلا این مزخرفات را چه کسی گفته؟ پایم را از پله‌ی ساختمان که بالا گذاشتم با هل دادن دستی که ندیدمش، پرت شدم پایین. هراسان به سمت صاحب‌دست‌ها نگاهی انداختم. یکی از همان ها بود که بهشان می‌گفتند بایت. با غرور و اخم رو به من ایستاده‌بود و گفت: _ هی! تو حق نداری به این‌جا نزدیک شی. با عصبانیت سرش داد زدم: _ ولی من باید برم داخل. دارن آبرومو می برن. می‌فهمی؟! باید جلوشونو بگیرم. و او خیلی سرد و بی‌روح فقط گفت: _ تو اجازه‌ی ورود نداری. پس سریع‌تر از این‌جا دور شو! نمی‌دانم در این موقعیت حساس این بایت بی‌ریخت از کجا سرو کله‌اش پیدا شد. بی‌توجه به حرف او دوباره بلند شدم که بالا بروم. اما او بی هیچ رحمی تفنگش را به سمتم گرفت.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت2🎬 داریوش داد زد: _ولم کن ببینم این مرتیکه به چه حقی من رو خیس کرد؟! یقه‌ی پیراه
✈️ 🎬 نخلستان‌های بزرگ با نخل‌های سر به فلک کشیده، دلش را هوایی کرد. حوصله‌اش سر رفته بود و دوست داشت زیر درختان قدم بزند. بدون آنکه به کسی چیزی بگوید، از حیاط رد شد و راهش را کشید به سمت نخلستان. روستا به نظر کوچک بود. گاو‌ها نزدیک منزلِ میزبان، آزادانه در دشت می‌چریدند. در راه چشمش به این طرف و آن طرف بود و آن را با روستاهای ایران مقایسه می‌کرد. چقدر با ایران فرق داشت. هر گوشه‌ی دشت پر از آشغال بود. بوی فاضلاب او را آزار می‌داد. در دل، غرق زیبایی وطن شده بود. یاد جاده‌ی شمال افتاد و دلتنگ شد. همان‌طور که راه می‌رفت، به یکی از نخلستان‌ها رسید. اصلا متوجه نبود چقدر از روستا دور شده است. گرما اذیتش می‌کرد. زیر سایه‌ی نخلی نشست تا نفسی تازه کند و برگردد. چند دقیقه‌ای که گذشت، بین نخل‌ها چشم چرخاند. اما همه جا شبیه هم شده بود. راه برگشت را گم کرد. با خودش فکر کرد که از کسی نشانی بگیرد، اما در آن وقتِ روز و در آن اوج گرما، حتی پرنده هم پر نمی‌زد. شروع به غرغر کرد. کسی نبود که ناراحتی‌اش را سرش خالی کند: _آخه من این‌جا چه غلطی می‌کنم؟! الان باید با دوستام شمال بودم! گرما، ترس و غربت، به شدت اعصابش را به‌هم ریخته بود. از مسیری که فکر می‌کرد آمده، برگشت. به دو جوان عرب برخورد. خواست از آن‌ها آدرس روستایی را که حتی نامش را هم نمی‌دانست بپرسد که ناگهان به او حمله کردند و تا می‌خورد کتش زدند. او فقط فریاد می‌زد و هر چه فحش بلد بود نثارشان می‌کرد: _چرا می‌زنید نامردا؟! مگه من چیکارتون کردم؟! داریوش از بین تمام کلماتی که آن‌ها می‌گفتند، کلمه‌ی سارق را فهمید. حدس زد که او را با دزد اشتباه گرفته‌اند. اما هرچه تلاش کرد، نتوانست به آن‌ها بفهماند دزد نیست. در آخر فریاد زد: _سارق کیه بابا؟! أنا لا سارق. من زائرم...زائر! در همان لحظه مردی که داریوش نفهمید از کجا پیدایش شد، از راه رسید. با تشر، جوان‌ها را کنار زد. زیر بغل داریوش را گرفت و بلند کرد. چند ضربه‌ی آرام به سینه‌ی خودش زد و با لحن تندی به آن‌ها گفت: _این جوان مهمان ما است. کسی حق ندارد او را آزار دهد. او داریوش را تا خانه‌ی عربِ مهمان‌نواز رساند. آقای رستمی و دوستانش جلوی در، منتظر ایستاده بودند و مرد صاحب خانه سعی داشت آن‌ها را آرام کند. از دور سایه‌ی پسر صاحب خانه و داریوش پیدا شد که گفت: _این داریوش. آمد! کمی که جلوتر آمدند، چهره‌ی صاحب خانه درهم شد‌. قبل از اینکه او چیزی بگوید، آقای رستمی با ابروهای گره خورده به طرف داریوش رفت. به او تشر زد و با تندی گفت: _چرا بی اجازه بیرون رفتی؟! کجا بودی تا حالا؟!‌ این چه قیافه‌ایه واسه خودت درست کردی؟! با کی دعوا کردی آخه؟! صاحبخانه آقای رستمی را آرام کرد و رو به پسرش گفت: _چرا به این روز افتاده؟! کار کی بوده؟! _صاحب نخلستانی که چند روزه ازش دزدی میشه. این پسر رو با دزد خرماها اشتباه گرفته بودن آقای رستمی را کارد می‌زدی، خونَش در نمی‌آمد. داریوش با خشم، سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت. آقای رستمی دوباره فریاد زد: _اگه برات اتفاقی بدتر از این می‌افتاد، من چه جوابی داشتم به پدر و مادرت بدم؟! چرا گوشیت رو نبردی؟! مرد صاحب‌خانه خطاب به آقای رستمی گفت: _الحمدلله. سلامت آمد. جراحت محدود، معالجه! مرد دست داریوش را گرفت و به داخل برد. به سمت حمام اشاره کرد. _حمام اینجا. برو. خوب باشی. داریوش تا آبی به تن زد، لباس‌هایش را اهل منزل شسته بودند. او همچنان بعد از حمام، فقط سکوت کرده بود و با هیچ‌کس حرف نمی‌زد. با اینکه خیلی ضعف داشت، غذا نخورد. عصر شد و هوا رو به خنکی می‌رفت. آقای رستمی اعلام کرد که آماده‌ی حرکت شوند. داریوش قبل از همه، بدون آن‌که از مرد مهمان‌نواز خداحافظی و تشکر کند، جلوی در ایستاده بود. آقای رستمی و دیگر همراهان، از صاحب‌خانه صمیمانه و به گرمی تشکر و خداحافظی کردند. او هم در جواب می‌گفت حضور زائران در منزلش باعث برکت و سعادت اوست. مرد عرب، مقداری نان و حلوا برای داریوش لقمه کرده بود. آن‌ها را به آقای رستمی داد که سر فرصت به‌ او بدهد تا گرسنگی اذیتش نکند. او برای داریوش دعا کرد و دست آخر زیر لب گفت: _لا تقلق، داريوش يتحول إلى فراشة! این جمله از گوش‌های تیز آقای رستمی دور نماند. در دل، تکرار کرد: _بله. داریوش دارد پروانه می‌شود...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت2🎬 آن جمعه، از آن روزهایی بود که در هوایش احساس می‌کردی زیر ناقوس مانده‌ای. آسمان ابری
🔥 🎬 راضیه ذوق‌زده از دیدن خانه‌ی کلنگی، دور حیاط کوچک و مستطیلی می‌گشت و همه جا را سرک می‌کشید. پای پنجره‌های چوبی، خاک گرفته بود. دو تا اتاق چسبیده به‌ هم داشت و یک ایوان که تنها چهار پنج سانتیمتر از کف حیاط بالاتر بود. دیوارهای خشتی، کوتاه بودند و قسمتهایی اش، به‌خصوص نزدیک دستشویی انتهای حیاط، ریخته بود و آجرهای خشتی مثل استخوانی که از زیر پوست و گوشت بیرون زده باشد، نمایان بود. دو درخت انارِ کنارِ دیوار، پر بودند از انارهای کوچک و بزرگ. هرچند خانه‌ی قبلی‌شان خیلی بهتر از این بود؛ ولی راضیه کاملاً راضی به نظر می‌رسید. از نوجوانی آرزو داشت تو یک همچین خانه‌ای زندگی کند. پر از حس خوب زندگی. هادی شیر آبی که کنار درختها بود را باز کرد و دست‌ورویش را شست. پاهای گِلی حسین را زیر آب گرفت. حسین ذوق‌کنان مشتهای کوچکش را پر از آب می‌کرد و به صورت پدرش می‌پاشید. هادی در حین بازی کردن با حسین رو کرد به راضیه: «چطوره؟ می‌پسندی؟» برق چشم‌های راضیه و لبخند گل‌وگشادی که زد، گویای همه‌چیز بود. آمد کنار هادی نشست. «دستت درد نکنه. ولی باید یه دستی به سروگوشش بکشیم. یکم دیواراش کوتان. عیبش فقط همینه. چوب دروپنجره‌ها هم یه رنگ می‌خواد. از طاقچه‌ی تو اتاقا خیلی خوشم اومده. اسباب اثاثیه زیادی هم نمی‌خواد. دلم می‌خواد اینجا رو پر گل کنم. حواسمم باید به حسین باشه. حیاط خاکیه و اینم که عاشق گِل‌بازی. » هادی دستی زیر موهای کم‌پشتش کشید. - خوشحالم خوشت اومده. چشم بذار یکم جا بیوفتیم. همه کار می‌کنیم. فقط الان خیلی گشنمونه. بریم یه چیزی بخوریم تا بعد. راضیه بلند شد. دست حسین را گرفت و رفت سمت اتاق‌ها. دست گذاشت روی شکمش. دلش می‌خواست بچه‌ای که قرار بود چند ماه دیگر به دنیا بیاید دختر باشد. نقشه‌ها برایش کشیده بود. برای او و حسین کوچکش. شروع مدارس در بین اهالی روستا ولوله‌ای انداخته بود. حالا دیگر همه می‌دانستند معلم جدیدی آمده که جایگزین حسن پسر سبزعلیِ کاشیکار شده است. از وقتی کلاس ششم به سالهای تحصیلی اضافه شده بود، حسن هم معلم این کلاس بود، اما وقتی سبزعلی از دنیا رفت، او همراه همسر و بچه‌هایش از روستا رفته بودند. هادی هنوز فرصت نکرده بود با اهالی بیشتر آشنا شود. روزهای آخر، همه‌اش به تعمیر و تجهیز خانه‌شان گذشت. وقتی پا از خانه بیرون گذاشت سوز پاییز زیر پوستش خزید و مورمورش شد. هوا صاف بود؛ اما به دلیل کوهستانی بودن منطقه، زود سرد می‌شد.‌ مدرسه کمی دور بود از خانه‌شان. ساختمان مدرسه در مجاورت راهی بود که به خیابان اصلی روستا ختم می‌شد. نزدیک تپه‌ای وسیع و مرتفع که همه خانه‌های روستا را از بالای آن می‌شد دید. سروشکل خوبی داشت با محوطه‌ای نسبتاً بزرگ. دورتادورش با دیوارهای آجری محصور بود، برخلاف بیشتر خانه‌های روستا. نهال‌هایی کنار دیوار، روبه‌روی در بزرگ و زنگ‌زده مدرسه دیده می‌شد که تازه کاشته شده بود. به اندازه یه وجب دورش را پایه‌ای سیمانی کشیده بودند. آب‌سردکن بزرگی هم کنارش قرار داشت که رویش نوشته شده بود وقف کربلایی رحیم و حاجیه خانم صفیه. بچه‌ها صف بسته بودند. مدیر داشت برایشان حرف می‌زد. هادی رفت کنار معلم‌های دیگر ایستاد. نگاهی به کل بچه‌ها انداخت. جمعیتشان زیاد نبود. حرف‌های مدیر که تمام شد، رو کرد به معلم‌ها. با اینکه معلم سال‌های قبل هم همین‌ها بودند، باز معرفی‌شان کرد. هادی آخرین نفری بود که معرفی شد. کلاسها به فاصله یکی دو متر کنار هم قرار داشتند. کلاس ششم انتهای راهرو بود. اسم کلاس روی تکه کاغذ کوچکی که چسبانده شده بود روی یک تکه موکت سبزرنگ، نوشته شده بود. ابوالفضل و صالح دم در ایستاده بودند. دانش پشت میز معلم راه می‌رفت و ادای مدیر را درمی‌آورد. صدایش در میان همهمه و شلوغی بچه‌ها گم بود. صالح با دیدن هادی، هول توی کلاس دوید: «بچه‌ها معلمِ ریشو اومد.» همه سر جایشان نشستند. هادی وارد کلاس شد. سلام بلندبالایی کرد و به روی خودش نیاورد شنیده. صالح با آرنج به پهلوی ابوالفضل کوباند. «نگفتم معلمه! تو هی می‌گفتی نه معاونی چیزیه!» ابوالفضل بی‌خیال گفت: «ها تو خوبی!» - من همون فرداش فمیدم! بعد یک نگاه به معلم کرد و سرش را برد نزدیک گوش ابوالفضل. «ننه‌م رفته بود دمِ خونشون! از زنش پرسیده بود.» - ننه‌تم مثل خودت فوضوله! - چِقَ تو لیشی*! ننه‌م فوضول نی! به فکر همسایه‌هاس! غریبه‌ها! غریب‌نوازیم ما! نه مث شما بی بخار! ابوالفضل لب‌هایش را به پایین کش داد و شانه‌ای بالا انداخت. «ها تو راس میگی!» *بدردنخور، زشت. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت2🎬 دست لرزانم بی اراده در هوا می‌چرخد و مشت‌هایم درِ قهوه‌ای را شکار می‌کند. فریاد
🎬 یکدفعه همه چیز به ذهنم هجوم می‌آورند. تولد، حمام، نسیم! یعنی کابوس نبود!؟ حس کسی را دارم که یک تشت آب یخ می‌ریزند روی سرش! بدنم مور مور می‌شود. دستم را توی شکمم جمع می‌کنم و خودم را بالا می‌کشم و سیخ می‌نشینم. مچ پایم تیر می‌کشد و عضلات صورتم از درد منقبض می‌شوند. دستگیره در پایین کشیده می‌شود. مردی میانسال با موهایی جوگندمی داخل می‌شود. صندلی کنار تخت را عقب می‌کشد و جایی درست روبه‌رویم می‌نشیند. _سلام. با دیدن حال شوک زده‌ام، مکث کوتاهی می‌کند و می‌گوید: _به خاطر شرایطتون بازجویی همین‌جا انجام میشه! حق سکوت دارید و می‌تونید وکیل بگیرید. تصویر بی‌جان نسیم یک لحظه از ذهنم بیرون نمی‌رود. به سِرُم فرو رفته در مچ دستم خیره می‌شوم. چیزی نمانده تا تمام شود. قطراتش آرام و با طمأنینه توی رگم می‌نشینند! _خودتون رو کامل معرفی کنید. دوش حمام باز بود. قطرات آب بیرحمانه مثل پتک توی وان می‌خوردند.هوای داخل حمام دم کرده بود. بوی تعفن و رطوبت، ترکیب نفرت انگیزی‌ تشکیل داده بود. _ خانم رها افشار! شما متهم به قتل خانم نسیم ثابتی هستید. حین فرار از صحنه جرم دستگیر شدید. اتهامتون رو می‌پذیرید؟ کلمه قتل در سرم پژواک می‌شود. گوشم سوت می‌کشد. انگار قلبم از تپش ایستاده! حسش نمی‌کنم! امروز تولد بیست و یک سالگی‌اش بود! الان باید شمع روی کیکش را فوت می‌کرد؛ نه اینکه مثل یک تکه گوشتِ بی‌جان، روی تخت سردخانه رها شده باشد. راستی! نسیم سرمایی بود. همیشه طوری دست و پایش سرد بود که انگار خون در رگ‌هایش یخ می‌بست و منجمد می‌شد. توی گرمای تابستان هم بدون پتو نمی‌خوابید. حتما حالا اذیت می‌شود! _به نفعتونه که با ما همکاری کنید! دوباره می‌پرسم. اتهامتون رو می‌پذیرید؟ از صدای خش دارش سرم به درد می‌آید. کاش برود! دلم می‌خواهد به جای او، نسیم روبه‌رویم بنشیند. فقط خودم باشم و خودش. سرش داد بکشم که چرا در حمام قفل شده بود؟ دستم را نشانش بدهم که به خاطر او زخم شده بود! پس گردنی‌اش بزنم که دیگر جرئت نکند مرا بترساند؟ _خانم افشار! حرفی ندارید؟ سکوتتون فقط این پروسه رو طولانی‌تر می‌کنه! همین الانشم همه چیز بر علیه‌تونه. به او نگاه می‌کنم. چشم‌هایش پشت قاب عینک بی‌روح‌ به نظر می‌رسند. انگار نه انگار دارد درباره مرگ یک انسان حرف می‌زند! صبر کن! مرگ؟ نسیم جدی جدی مرده است؟ او که تا همین چند روز پیش نفس می‌کشید، راه می‌رفت و می‌خندید. مگر به همین راحتی‌ست؟ یک نفر یک روز باشد و روز دیگر نه؟! خاطراتمان به مغزم هجوم می‌آورند. سرم را با دست آزادم می‌گیرم و پلک‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. صدای ریخته شدن آب در لیوان، سر و صدای ذهنم را متوقف می‌کند. _حالتون خوبه؟ چشم‌هایم را باز می‌کنم. لیوان شیشه‌ای را جلویم گرفته. آن را از دستش می‌گیرم و به آب داخلش خیره می‌شوم. بغض مثل سیبی بزرگ راه گلویم را بسته و نفسم را بند می‌آورد. نه پایین می‌رود و نه می‌شکند. _خوب؟ بله من خوبم! مگر نمی‌بیند؟ عالی‌تر از این نمی‌شوم. انقدر خوب که دلم می‌خواهد از خوشحالی جیغ بزنم. آنقدر ضجه بزنم که گلویم زخم شود و دیگر صدایم درنیاید. آب را یک نفس سر می‌کشم. فایده ندارد! بغض، سنگ شده و پایین نمی‌رود...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی⛓ #قسمت2🎬 بدنم بی‌اختیار تکان می‌خورد و روی دست نیم‌خیز می‌شوم. تن خیسم یخ می‌بندد و می‌لرز
🎬 وقتی دلخوشی نداشته باشی، تمام دنیا هم که برایت باشد، سقف آسمان و دیوارهای بزرگ‌ترین شهر هم، برایت مثل یک قفس تنگ و خفه‌کننده است. وقتی بی‌کس و تنها باشی، دنیا برایت مثل سلول انفرادی می‌ماند؛ همان‌قدر سرد، همان‌قدر تاریک، همان‌قدر قاتل روح! امروز ده روز از رمضان گذشته و همان‌طور که رئیس وعده داده بود، وقت رفتن رسیده. وسایلم را جمع کرده‌ام و حالا باید بروم. راستش هیچ دلم نمی‌خواست از این بند رها شوم و بیرون بروم. آن بیرون برایم مثل یک جهان ناشناخته‌ است و من نمی‌دانم وقتی پایم را بیرون بگذارم، چه در انتظارم است. درِ مقابلم که باز می‌شود، رنگ طلایی خورشید بیرون زندان که روی پایم می‌تابد، ناخودآگاه قدمی به عقب بر می‌دارم. قلبم توی گلویم می‌پرد و زانوانم سست می‌شود. وحشتی که به جانم افتاده، درست مثل محتضری‌ست که جان به گلویش رسیده. درد می‌کشم، مانند جنینی که می‌خواهد از مادر متولد شود. ناچارم که بروم. بروم و این دنیای جدید را کشف کنم. شاید واقعاً جای ترسناکی نباشد. شاید همه چیز خوب باشد! پا می‌گذارم روی سیمان‌های ترک خورده‌ی جلوی در. نفس عمیقی می‌کشم. بوی خاک نم خورده، سینه‌ام را سرد می‌کند. چشم می‌چرخانم؛ دنبال یک آشنا. آشنا که هیچ، پرنده‌ای هم نیست که بال بزند سمت آسمان. دیشب روی تلفن خانه پیغام گذاشته بودم؛ گفته بودم که منتظرم. اگر مرا بخشیده‌اند، بیایند؛ اما کسی نبود که مرا تحویل بگیرد. این یعنی...! دستم را دور دسته‌های ساک دستی‌ام محکم می‌کنم و راه می‌افتم. از دور اتوبوس را توی ایستگاه می‌بینم. می‌دوم و خودم را پرت می‌کنم تویش. پول اتوبوس را با دستمزدی که از کار در کارگاه زندان به دست آوردم، حساب می‌کنم و می‌نشینم کنار پنجره. دنیای بیرون، همان دنیای دوسال پیش است و من نباید از آن بترسم. هرچه از راه ندامتگاه تا محله‌مان، خودم را دلداری و امید دادم، افاقه نکرد. قدم به قدم که به خانه نزدیک می‌شوم، حالِ بَدَم بدتر می‌شود. ترسم زیادتر و لرزی که از همان لحظه‌ی شنیدن خبر آزادی به جانم افتاده بود، بیشتر! از کنار درخت تنومند محل می‌گذرم. درختی که روزهای زیاد شاهد بازی من و بچه‌های محل بود. چند بار رفته بودم آن بالا گیر کرده بودم. تک خنده‌ای از ته گلویم بیرون می‌پرد. چند قدم دیگر به سمت خانه برمی‌دارم. درِ مغازه‌ی آقا ابراهیم، هنوز هم همان آبی خوش‌رنگ است. هنوز نگاهم به مغازه‌ اوست که با جعبه‌ی سیب‌زمینی از مغازه خارج می‌شود. کمرش خم شده؛ او هم دیگر توان قدیم را ندارد. می‌خواهم به سمتش بروم و کمکش کنم که پسربچه‌ای به سمتش می‌دود می‌گوید: _عمو مگه قرار نبود دیگه بار سنگین برنداری؟! سرم را پایین می‌اندازم و این بار با سرعت به سمت خانه می‌روم‌. مقابل خانه می‌ایستم. تپش قلبم بالا می‌رود. دست دراز می‌کنم و زنگ در خانه را می‌فشارم. صدای آن در نمی‌آید. خوب که دقت می‌کنم، چراغ کوچک آن هم خاموش است. حتماً دوباره برق قطع است. کف دستم را دوبار به در می‌کوبم. کمی طول می‌کشد تا در باز شود. نگاهم به زمین است. از انگشت دوم پای راستش که کج شده‌، می‌فهمم بهرام است؛ برادرم. توی بچگی از بالای همان درخت افتاد و پایش شکست و از همان موقع انگشتش کج ماند. آهسته سرم را بالا می‌آورم. تنم با نگاه سردش یخ می‌بندد. سرمای نگاهش که هیچ؛ عصبانیتی که به چشم و تمام اعضای صورتش هجوم می‌آورد، قلبم را فرو می‌ریزد. خشم نگاهش همیشه تنم را می‌لرزاند. دور چشمانش سرخ می‌شوند و نبض چشم چپش می‌پرد. نگاهی به انگشتانش که دو طرف در را گرفته‌اند، می‌اندازم. از فشار سفید شده‌اند. لبم را تر می‌کنم. سرم را پایین می‌اندازم و سلام می‌کنم. صدای پوزخندش به گوش می‌رسد. _علیک! چطوری مایه‌ی افتخار؟! دندان بهم می‌فشارم. تا می‌خواهم حرف بزنم، کلمات بی‌رحمانه‌اش شلاق می‌شود بر روح و روانم. _کاش تا ابد همون تو می‌موندی و چشمم به ریخت نحست نمی‌افتاد! اسکلتم لرزید با لحنش. تلخ بود و گزنده و طلبکار! _برو شاهکارت رو تماشا کن. خجالتم نکش! این را گفت و رفت. نفس از تک‌وتا افتاده‌ام را شوت می‌کنم بیرون. دلم می‌خواهد هرچه زودتر مادرم را ببینم. پا داخل حیاط می‌گذارم و در را پشت سرم می‌بندم. نگاهی به پشت بام خانه می‌اندازم. اتاق روی پشت بام، هنوز سر جایش بود و پله‌های آهنی قرمز هم همان گوشه. کمی جلو می‌روم. ته حوض وسط حیاط، آب و گل جمع شده و حکایت از باران‌های زمستانی دارد. پدر عادت دارد پاییز آب حوض را خالی می‌کند و آخر زمستان، این بلا سرش می‌آید. حوض را دور می‌زنم و وارد خانه می‌شوم. جز صدای تلوزیون صدایی نیست. دنبال مادر چشم می‌چرخانم. پایم شل می‌شود؛ دلم به‌هم می‌پیچد و مایع تلخی توی گلویم بالا و پایین می‌شود. آنجاست، جلوی تلوزیون؛ ولی چرا...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت2🎬 خداحافظی کردم و پیاده شدم و از درب ورودی گذر کردم. یک بار دیگر هم به این
🎬 -" بهمون گفتن آوردن گوشی ممنوعه، جریانش چیه؟!" -"درست گفتن. آوردن گوشی ممنوعه و اگه آوردین تو خاک ایران میمونه و بعد پا تو آب می‌ذاریم! جزیرهْ آقاجون جزیره نظامیه و تمام افراد ساکن جزیره پاسدارهای نیروی دریایی سپاه‌ان؛ حتی آشپز‌ها پاسدارن. گوشی توی جزیره قدغنه. مگه اینکه نوکیای دو کُتو* باشه و اونم اگه دوربین نداشته باشه و اگه دوربین داره که بازم ممنوعه! هندزفیری و ایرپاد مارک آیفون هم ممنوعه. اگر نیاز به ارتباط گرفتن با خانواده و مواردی مثل این به وجود آمد گوشی من و بچه‌های تیم فیلم‌برداری و رسانه و گوشی جناب آقای آیین هست و میتونید استفاده کنید. سوال دیگه‌ای نیست؟!" و سکوت، تنها جواب همه‌مان بود. شروع کرد به تیک زدن لیست حضور و غیاب و تمام که شد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: "اتوبوس منتظره آقا... کسی وسایلشو جا نذاره!" ساکم را برداشتم و رفتم بیرون. از سازمان تبلیغات هم خداحافظی کردم و جلوی در اتوبوس که بود فهمیدم نیاز دارم به قضای حاجت! دوان دوان وارد سازمان شدم و دنبال دستشویی گشتم. بین راه علم آموز را دیدم و گفتم: "آشیخ صالح! ساک منم ببر کنار خودت جا بده. منم الان میام!" صندلی که صالح انتخاب کرده بود طرف راننده بود و بین ما و راننده تنها یک صندلی دونفره دیگر بود که روی آن هم تیم رسانه نشسته بودند. دست چپ اتوبوس هم آقای آیین و شیخ محتشم نشسته بودند؛ درست رو به روی من و صالح. "سیری در سیره ائمه اطهار" را به صالح دادم و خودم "نخل و نارنج" را برداشتم که بیکار نباشیم؛ اما تا لای کتاب را باز کردیم چراغ را خاموش کردند و کمی بعد زیارت آل یاسین پخش شد و شروع کردیم در مورد انتظار برای امام زمان حرف زدن. گفتم: "به قول آذربون ماها منتظِر نیستیم، منتظَریم! امام زمانه که منتظر ماست. انتظاری که توی تک تک لحظات زندگی آدم تاثیر نداشته باشه انتظار نیست! حالا بعدا بیشتر در موردش حرف می‌زنیم." اتوبوس ایستاد و صدای جمعیتِ کنجکاو، خاموش شد. صدای بسته‌های چیپس و پفک و چرق چوروق تخمه‌های شکسته شده و کلیپ‌های اینستاگرام هم... صدای حرف زدن عقیل و اِرمیا که رشته‌ی کلامشان قطع نمی‌شد هم! مردی سوار شد. مردی سوار شد! مرد، خودش بود؛ در نگاه اول، خودِ خودش بود. آمد و ایستاد و ایستادند شیخ محتشم و آقای آیین، برای سلام و احوالپرسی. می‌شناختند انگار یکدیگر را از قبل. من هم ایستادم؛ و چند نفر دیگر... بی‌اختیار؛ نمی‌دانم چرا. دستش را آورد جلو؛ لبخندش شکافت، دندان‌های سفیدش را نمایان کرد و گفت: "سلام علیکم!" مردی بود نسبتا پیر، با بدنی فربه، با عمامه‌ی نجفی مشکی، لباده‌ی اتوشده و مرتب مشکی، عبای توری مشکی، چشم‌های قهوه‌ای و... ریش سفید با چند لاخ مشکی. دلیل سکوت اتوبوس را فهمیدم. حاج آقای مارانی، از "او" فقط یک عینک کم داشت. خودش بود؛ خودِ سید حسن نصر الله. و تا آخرِ سفر، سید را نصرالله صدا زدم. *** صدا، صدای شیخ محتشم بود که ایستاده بود کنارمان و بلند به همه میگفت: "پاشید که بریم سمت ستون دین! پاشید..." لب‌های به هم چسبیده و خشکیده‌ام را به سختی باز کردم و گفتم: "رسیدیم؟!" صالح را هم بیدار کردم. از اتوبوس که پیاده شدم، تازه فهمیدم لخت بیرون آمدن، آن با بدنی که از گرمای اتوبوس خیس عرق است، چه کار اشتباه و ایده‌ی مسخره‌ای است. حوصله لباس پوشیدن هم‌ نداشتم! دنبال بقیه، راه افتادم سمت سرویس‌های بهداشتی. آب، کمی مانده بود تا یخ بزند. نمی‌دانستم کجاییم که هوا این همه سرد شده. شاید سرد ترین سحر عمرم را می‌گذراندم. سجاده یا زیرانداز نداشتیم. کارتن هم پیدا نکردیم. چفیه‌هامان هم پر از خاک می‌شد. کفش‌هایمان در آوردیم و ایستادیم روی زمین سیمانی. کمبود مُهر اما بیداد می‌کرد. مهرهایم، پخش و تکه تکه شد بین‌مان؛ با سالاری و صالح و آقای آیین و شیخ محتشم ایستادیم پشت سر شیخ مرادی. در تمام نماز بدنمان می‌لرزید؛ من از همه بیشتر. زانویم یک وجب عقب و جلو می‌شد و نمی‌توانستم درست بایستم. سالاری که دستم را گرفت و فشار داد، آرام شدم؛ مجبور بودم آرام شوم! دیگر خاکی شدن لباس و سرما خوردن و روی زمینِ زبرِ سیمان و سنگریزه‌های تیز روی زمین اذیتمان نمی‌کرد. بقیه را نمی‌دانستم، من اما میخواستم قبل از رسیدن به جزیره، تا حد امکان خودم را به شرایط سخت زندگی نظامی عادت بدهم به خیال خودم! چیزی شبیه آنچه تمام عمر، به آن نزدیک شده‌ بودم. دم نیاوردن و تمام‌ حرف‌ها را به سکوت فراخواندن، تحمل کردن، نداشتن، ندیدن و طالب سختی و تنگنای هر چه بیشتر بودن. حالا میخواستم به زندگی نظامی شبیه شود مثلا! هر چند؛ چند ساعت بعد بدتر از همه‌ی آن سرمان آمد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍ ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت2🎬 با اینکه چند بار پلک زد و چشم‌هایش را مالید. باز هم خوب جایی را نمی‌دید. سمت راست
🐾 🎬 ترسید از جایش بلند شد. گوش تیز کرد. درست شنیده بود. صدا از کانال کولر بود. انگار کسی داشت روی آن ناخن می‌کشید. هاشم با ریتم پایین زیر لب زمزمه می‌کرد: _خیالت راحت عشق یعنی خوب و بدش با هم خیالت راحت غصه نخور با من! _می‌دونم که قرار بود دیگه نخونی! _عه شنیدی؟ بد شد که! جلوتر رفت در چهارچوب در ایستاد و نگران گفت: _حالا اینو ولش کن آقای خواننده. این صدا های خوف انگیز رو می‌شنوی؟! هاشم گوش تیز کرد. _نه چه صدایی؟ صدا تکرار شد. اما با شدت بیشتر. در یک حرکت ناگهانی خورشید انگشتش را روی نصف النهار مبدا دماغش گذاشت و گفت: _همینه، همینه. گوش کن. انگار یکی بالاست. هاشم در حالی که داشت دکمه‌ی آخری لباس خوابش را می‌بست گفت: _آره، شوهر عمه‌ی من بالاست. کی بالا باشه این وقت شب؟! خورشید نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت: _دزد! دزدی که هوس کرده برای آواز تو آهنگ بنوازه! _دزد؟! عمرا، مگه اومده باشه لباس‌های نخ ابریشم و طلا جواهرایی که به طناب آویزون کردی جمع کنه ببره و از شدت خوشحالیِ به دست آوردن ثروتی عظیم، چنگ بزنه. خورشید چشم‌هایش را محکم باز و بسته کرد. یک دست به چهارچوب در و دست دیگر به کمر پوفی کشید: _میشه همه چی رو این قدر شوخی نگیری؟ بیا یه سر برو بالا ببین چه خبره! هاشم هر دو دستش را سمت خودش نشانه رفت و گفت: _من؟! عمرا. تو این سرما با این موهای خیس پامو از در بیرون نمی‌ذارم. _تو به این هوای بهاری میگی سرما؟ بیا برو جان من. _قسم نده حسش نیست. خستم خوابم میاد. بلافاصله مثل کره‌ی آب شده‌ی داخل تابه، ولو شد روی تخت. _بیا بگیر بخواب. نصفه شبی، خیالات برت داشته. حتما یه موشی، گربه‌ای، پرنده‌ای چیزیه. فردا می‌ذاره می‌ره. ناگهان کف دستش را به پیشانی کوبید. _آخ خورشید نگفته بودم بهت امروز کی روی صندلیم جلوس کرده بود؟ خورشید که طلبکار و عصبی جلوی هاشم ایستاده بود، ابرو بالا داد: _نه! کی اومده بود؟ _بگم باورت نمی‌شه. بی‌معرفتِ پدرسوخته، صندلی‌مو بهم پس نداد. رفتم یه صندلی پلاستیکی آوردم نشستم پشت میز. خورشید که اخمش به تعجب تبدیل شده بود، گفت: _وا کی بود مگه؟ هاشم چرخید و دستش را به سمت میز چوبی کوچک کنار تخت برد. موبایلش را باز کرد و عکسی پیدا کرد و آن را رو به خورشید گرفت. خیلی جدی ادامه داد: _آخه یکی نیست بگه فرمانده‌ی شیفتی گفتن، میو میویی گفتن... تا این کلمه از دهان هاشم بیرون آمد، نگاه‌شان به هم گره خورد و هر دو بلند خندیدند. _حالا این ارباب بزرگ از کجا سر و کله‌ش پیدا شده بود؟ _جسارتا ارباب که شمایی اما عارضم به حضور انورتون که پنجره باز بود از روی درخت پریده بود تو. حتما با خودش گفته کجا گرم و نرم تر از صندلی بنده حقیر. این شد که همون‌جا به خواب ملوکانه رفت و منِ مظلوم‌ رو آواره کرد. _که این‌طور تو هم دل رحم. منم که اصلا نفهمیدم بحثو عوض کردی. باشه آقا هاشم نرو بالا. خورشید که دید هیچ جوره همسرش راضی نمی شود، به پشت‌بام سر بزند چراغ‌ها را خاموش کرد و دراز کشید، اما از شدت سر و صدا تا صبح نتوانست خوب بخوابد. *** با چشمان نیمه باز آماده شدن هاشم را تماشا کرد. سعیش برای بلند شدن و آماده کردن صبحانه بی‌فایده بود. انگار با چسب دو قلو چسبانده شده بود به پتو و تشک. دم‌ صبح خوابش برده بود. هاشم در را که بست، پلک‌های او روی هم قفل شد. نور خورشید پهن شده بود روی صورتش. بلند شد. به طرف روشویی رفت تا آبی به صورت بزند. نوک انگشتش به لبه‌ی چهار چوب توالت که رسید، انگار برقش گرفت. تمام صداهای شب از ذهنش گذشت. صدای کشیده شدن ناخن، کوبیده شدن چیزی به کانال کولر، ناله‌های مبهم. برگشت سمت اتاق. سریع مانتو و شال پوشید و از خانه بیرون رفت. سه طبقه راه پله را بالا رفت تا به پشت‌بام رسید. قفل در را باز کرد و پایش را روی ایزوگام داغ گذاشت. خنکای نسیم صبح روی صورتش نشست. ناخودآگاه شروع کرد به کندن پوست لبش. دست‌هایش را توی هم گذاشته بود و دور هم می‌چرخاند. با تشویش نگاهی به سر تا سر پشت بام انداخت. اما چیزی به چشمش نخورد. با قدم‌های آهسته و کوتاه به سمت کولر بزرگ آبی که به خانه‌شان متصل بود، حرکت کرد. بعد از چند ثانیه به کولر رسید و با دیدن صحنه‌ی رو به رو، نفس راحتی کشید. برگشت سمت طناب لباس‌ها. آن‌ها را جمع کرد و به سمت خانه برگشت...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344