eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
893 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت22🎬 سرم را که برمی‌گردانم توجهم به در دیگری که دقیقا کنار خروجی بود جلب می‌شود. دست
🎬 دوباره به تصویر نگاه می‌کنم و سپس مشخصاتی که صفحه را پر کرده بود! " نام و نام خانوادگی: مهران ثابتی! تاریخ تولد: ۱۳۵۴/۳/۲۷" -اینا چین؟ -غیر از اثر انگشت شما و نسیم، تو اون خونه ،هویت شخص دیگه‌ای رو پیدا کردیم. گویا مربوط به پدر نسیمه! -یعنی اومده بود اونجا؟! پشت چراغ قرمز می‌ایستد. -شواهد اینو میگن! -اما اون هیچ وقت اونجا نمی‌اومد. اصلا از وقتی اومده بودیم، یه بارم نشده بود بیاد اون خونه. -یعنی نمی‌اومد دیدن دخترش؟! سریع می‌گویم: -خودش نه ولی... به اینجا که می‌رسد یک لحظه سکوت می‌کنم. نمی‌دانم باید می‌گفتم یا نه؟! -ولی چی؟ بهتره اگه چیزی می‌دونید بگید‌! به هرحال یه سره این قضیه به اون هم مربوط میشه. -ولی من مطمئنم اون اونجا نمیاد. پایش را روی ترمز می‌کوبد و سپس نگاهش را در نگاهم گره می‌زند. -از کجا اینقدر مطمئنید؟ دستم را روی شقیقه‌ام فشار می‌دهم. -نمی‌دونم... ولی مطمئنم. نسیم زیاد خوشش نمیومد راجب پدرش ازش سوال بپرسم. نمی‌دونم بینشون چی گذشته بود اما، خیلی از هم دورشون کرده بود. گاهی پدرش حالشو از من می‌پرسید. ترجیح می‌داد با نسیم صحبت نکنه. -آخرین باری که باهاش صحبت کردین کی بود؟! با خیسی زبانم، لبم را تر می‌کنم. چشمانم سر می‌خورند و روی کفپوش ماشین می‌نشینند: -آخرین روزی که نسیم زنده بود! پدرش بهم زنگ زد! نگران بود. نگران نسیم! ولی بهش گفتم من چند روزه رفتم شهرستان و نیستم، اونم دیگه سوالی نپرسید و قطع کرد. همین! -شماره‌ای که باهاش تماس گرفته بود و جایی ثبت نکردین؟ -اتفاقا شماره‌اش برام خیلی عجیب بود. اولین بار بود همچین شماره‌ای می‌دیدم. چندبار خواستم باهاش تماس بگیرم اما خاموش بود. سکوت می‌کند و منتظر، چشمانم را زیر و رو می‌کند. نمی‌دانستم دیگر چه باید می‌گفتم که انتظارش به سر برسد و نگاهش را از صورتم بگیرد! -نمی‌‌خواید بگید نسیم چطوری پدرش و می‌دید؟! نگاهم را به خیابان می‌دوزم. به رهگذرانی که رفتن و نرسیدن ها خسته‌شان کرده بود. -فکر نکنم دونستنش، بتونه کمکی کنه! نفسش را محکم فوت می‌کند. -خیلی خوب! ماشین روشن می‌شود و دوباره مسیر رفته را برمی‌گردد. پیاده که می‌شوم از آینه نگاهی می‌اندازد و پاکتی را مقابلم می‌گیرد. -این چیه؟! -شاید نیازتون بشه! گوشه پاکت را کنار می‌زنم. داخلش را که می‌بینم دوباره می‌بندم و به سمتش می‌گیرم. -ممنونم ولی نمی‌تونم اینو بگیرم خیلی زیاده! گوشه‌ی لبش به لبخند محوی چین می‌خورد: -فقط به عنوان قرض! بعدا پس می‌گیرم ازتون! نمی‌خواهم خودم را گول بزنم اما اکنون، بیشترین چیزی که نیازم است، همین پول است. دیگر تعارف نمی‌کنم و پاکت را میان مشتم فشار می‌دهم. -ممنونم از کمکاتون. در را که می‌بندم، صدای استارت ماشین بلند می‌شود. ***** دستم را حصار سرم می‌کنم و نگاهم را بین پاکت و پوشه‌ی مدارک جا‌‌‌‌به‌جا می‌کنم. تا‌ کی باید اینجا می‌ماندم و به سوال هایی که هیچ کمکی نمی‌کرد، جواب پس می‌دادم؟ اصلا وقتی خودم چیزی نمی‌دانستم چه کمکی می‌توانستم بکنم؟ من فراری که خودم پایم گیر بود و هر لحظه نفسم می‌رفت و می‌آمد که شاید پلیس مثل مور و ملخ سرم بریزد و به جرم نکرده پایم بالای دار برود؟! کمد را باز می‌کنم و کوله‌‌ی کوچکی که برایم گذاشته بود را چنگ می‌زنم. هر چیزی که می‌توانست بدردم بخورد را یکی‌یکی داخلش می‌گذارم. گوشی، مدارک، پاکت پول. یک لحظه عذاب وجدان ته دلم را می‌لرزاند. چشمانم را محکم می‌بندم و سعی می‌کنم به هیچ چیز بدی فکر نکنم. "نسیم منو ببخش ولی نمی‌تونم کاری برات بکنم، می‌دونم خودتم دوست نداری اتفاقی برام بیافته...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت23🎬 دوباره به تصویر نگاه می‌کنم و سپس مشخصاتی که صفحه را پر کرده بود! " نام و نام خ
🎬 هرچند که خودم هم از این حرف مطمئن نبودم! روبروی آینه می‌ایستم و با عینک و ماسکی که برایم روی میز گذاشته بود، صورتم را می‌پوشانم. از پله ها سریع پایین می‌دوم و خودم را به در می‌رسانم. باید هرچه سریعتر، قبل از اینکه پیمان برمی‌گشت از اینجا دور می‌شدم. کوچه های باریک را یکی‌یکی زیر پا می‌گذارم و خودم را به خیابان اصلی می‌رسانم. اولین تاکسی که عبور می‌کند کنار پایم ترمز می‌زند و می‌ایستد. -راه آهن؟ * تابلوی اعلانات هرچند دقیقه سبز می‌شد و سیل جمعیت به سمت باجه مقصد روانه می‌شدند. ساعت را نگاه می‌کنم، هنوز نیم ساعت به زمان حرکت مانده است. کوله‌ام را روی شانه محکم می‌کنم و به سمت سرویس بهداشتی حرکت می‌کنم. ایستگاه شلوغ است و صدای کشیده شدن چرخ های چمدان‌ها روی زمین سنگی، میان صدای همهمه‌ها گم می‌شود. از بین ستون هایی که قد دراز کرده بودند و تا سقف ایستگاه کشیده بودند نگاهم به بوفه‌ای که نزدیک نمازخانه بود می‌خورد. می‌خواهم به سمتش بروم که پایم به چیزی گیر می‌کند و سکندری می‌خورم. -آخ! بند چمدان زرشکی رنگی که به پایم گیر کرده بود را از سگک کفشم جدا می‌کنم. کمر که صاف می‌کنم می‌گویم: -ببخشید! یک لحظه حرف در دهانم می‌ماسد و چشمانم می‌لرزند. احساس می‌کنم کسی دست برده است و محکم گلویم را می‌فشارد! چشمانم را دوباره باز و بسته می‌کنم! نه اشتباه نمی‌کنم. خودش است! چمدانش را که به ستون تکیه می‌دهد سرش بالا می‌آید و به ثانیه رنگ از رخش می‌پرد. اضطراب چشمان قهوه‌ای‌اش را که می‌بینم، دیگر شکی نمی‌ماند! خودش است! دستان چروکیده‌اش بالا می‌آیند و روی سینه‌اش می‌نشیند. با سرفه‌ای گلویش را صاف می‌کند و به اطراف سری می‌چرخاند. دسته‌ی چمدان را دور انگشتانش می‌گیرید و انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده از کنارم رد می‌شود. با چند قدم کوتاه خودم را به او می‌رسانم و روبرویش می‌ایستم. -خانم وایسا! چیه نکنه منو یادت نمیاد؟! سعی می‌کند رفتارش را طبیعی جلوه دهد. -برو دختر برو! با دستش مرا کنار می‌زند و می‌خواهد دوباره حرکت کند که این‌بار دسته چمدان را از دستش می‌کشم. -آره برم! مثل تو که یه روزه وسایلت و جمع کردی و از این خونه رفتی؟ چرا؟! چرا نموندی که بگی من کاری نکردم! تو اونجا بودی! خودم دیدمت! می‌دونم صدامو شنیدی! اضطراب نگاهش بیشتر می‌شود و صدایش می‌لرزد: -نمی‌تونم چیزی بگم! فقط نپرس. برو کنار بزار منم برم به زندگیم برسم! انگار هیزم هیزم آتش روی سرم می‌ریخت و هر لحظه تنم را بیشتر می‌سوزاند...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت24🎬 هرچند که خودم هم از این حرف مطمئن نبودم! روبروی آینه می‌ایستم و با عینک و ماسکی
🎬 با حرف‌هایش انگار، هیزم هیزم آتش روی سرم می‌ریخت و هر لحظه تنم را بیشتر می‌سوزاند. -به زندگیت برسی؟! چطور دلت میاد؟ زندگی من دود شده رفته هوا، اون وقت برای من از زندگیت حرف می‌زنی؟!اصلا چطور تونستی! تو جای مادرمون بودی....الان نسیم من مرده، رفیقم مرده، اون وقت تو از زندگیت برام می‌گی؟! -آروم باش دختر جون! هیس! صدات و بیار پایین. مردم دارن نگاهمون می‌کنن. التماسش را که می‌بینم، تازه نگاهم می‌خورد به مسافرانی که خیره‌ام شده بودند. هنوز نفسم می‌لرزید. -میرم تو نمازخونه بیا دنبالم. این را که می‌گوید. چمدانش را از سطح شیب دار کنار سالن بالا می‌برد. همانی که انتهایش می‌خورد به در چوبی بزرگی که بالایش نوشته بود نمازخانه! ترس گم‌کردنش به جانم هراس انداخته و وادارم می‌کند، قدم‌های تند و تیزم دنبالش بروند. از پله‌ها بالا می‌روم. وارد نمازخانه می‌شوم. کفشم را داخل قفسه می‌گذارم. با نگاهم دنبالش می‌گردم. چمدانش را می‌بینم. به دیواری از جنس مرمر تکیه خورده بود. اورا هم می‌بینم. از روسری‌‌ مشکی‌اش که با گل‌های رز قرمز پر شده بود می‌شناسمش. پشت به من رو به قبله نشسته بود. با قدم های تند خودم را به او می‌رسانم. کنارش می‌نشینم. اما انگار نه انگار که من آمده بودم. نفس عمیقی می‌کشد. دست های لرزانش را درون کیف کمری که روی پاهایش بود می‌برد. از جیبش کاغذ و خودکاری در می‌آورد و سریع مشغول نوشتن می‌شود. یک‌لحظه دستم را می‌کشد و کاغذ مچاله شده‌ای را میان مشتم می‌گذارد. نگاهش روی صورتم می‌لرزد و با صدایی آرامتر از هر زمان، می‌گوید: -من نمی‌تونم زیاد باهات صحبت کنم. فقط منو ببخش! م...من مجبور بودم تقصیر من نبود! اگه این کارو نمی‌کردم پسرم رو می‌کشتن...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت25🎬 با حرف‌هایش انگار، هیزم هیزم آتش روی سرم می‌ریخت و هر لحظه تنم را بیشتر می‌سوزا
🎬 این زن چه می‌گفت؟ از چه چیزی صحبت می‌کرد؟! -شما...شما چیکار کردین مگه؟! حالا مردمک چشمانش خیس شده است و مژه‌هایش، زیر سنگینی قطره اشکی که می‌خواست سر باز کند، خم شده! -من نمی‌دونستم قراره اون بلا رو سر نسیم بیارن‌! به خدا نمی‌دونستم. به خدای احد و واحد قسم می‌خورم. فقط...فقط قرار بود مراقبتون باشم! رفت و آمدنتون و چک کنم. ولی، ولی...! جانم به لب می‌رسد. -ولی چی؟! -ولی اون روز اون مرد اومده بود! نمی‌دونستم می‌خواد...می‌خواد یه بلایی سر نسیم بیاره! مانتو‌ام را چنگ می‌زنم. اشک‌هایش نمی‌گذاشت صحبت کند. - اون مرد کی بود؟ اصلاً چی از جون نسیم می‌خواستن؟! -نمی‌دونم...! سرش را بلند می‌کند. _خدایا آخه من چه گناهی کردم که اینطوری امتحانم کردی؟ _اون موقع به من گفتن از خونه برم بیرون، وقتی برگشتم دیدم که از پله‌ها افتادی! بعد چند دقیقه اون مرد از خونه بیرون اومد. بهم گفت کارم تموم شد و باید از اینجا برم. -یعنی...یعنی...من درست دیده بودم! اون سیگارای سوخته و فنجونای قهوه اونجا بودن‌! یک لحظه سرم تیر می‌کشد. دستانم را در هم گره می‌کنم و لرزششان را مهار. -پس وقتی اونجا بودم، اون مردَم اونجا بود. قاتل نسیم اونجا بود و من...! چشمه‌ی اشکم می‌جوشد و قلبم بیشتر درد می‌گیرد. -من دیگه نمی‌تونم بیشتر از این اینجا بمونم! باید برم. دستش را می‌گیرم و مجبورش می‌کنم دوباره بنشیند. -اما من چی؟! چشمانش گشاد می‌شوند. -خواهش می‌کنم بیاید و همه‌ی این حرفا رو به پلیس بگید که من آزاد بشم. دارم دیوونه می‌شم. خواهش می‌کنم! نفس عمیقی می‌کشد. -نمی‌تونم. خواهش نکن. بیشتر از این نذار پیش خودم و خدای خودم شرمنده بشم. همینطوریش همش دارم کابوس می‌بینم. هرشب، هر روز، هردقیقه، حتی تو بیداری! اگه حرفی بزنم، زنده‌ام نمی‌زارن! نه من رو، نه خانوادم رو! هیچکدام از حرف‌هایش را نمی‌فهمم. شاید هم خودم نمی‌خواستم بفهمم و باور کنم! -به خدا که حلالتون نمی‌کنم. اگه نیایین و حقیقت رو نگین، تا آخرین لحظه عمرم نمی‌بخشمتون. باید بیایید. بیایید و بگید من بی‌گناهم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت26🎬 این زن چه می‌گفت؟ از چه چیزی صحبت می‌کرد؟! -شما...شما چیکار کردین مگه؟! حالا مر
🎬 سکوت می‌کند. آنقدر که عقربه‌ی ثانیه شمار، سه بار عدد ۱۲ را رد می‌کند. گره روسری‌اش را شُل می‌کند و با دست، گلویش را می‌مالد. -واقعا تو اینو می‌خوای؟ حتی اگه من و بندازن زندان؟ یا حتی کشته شم؟ تعلل نمی‌کنم. -نه تنها من، بلکه نسیمم مطمئنم همینو می‌خواد. چشمانش را می‌بندد و نفس عمیقی می‌کشد. -یه مدت می‌خواستم برم رشت که از اینجا دور باشم اما حالا که بلیط پیدا نکردم... باشه میام... میام و میگم همه چیو؛ میگم که من خاک برسر بخاطر یه لقمه نونِ بیشتر قبول کردم. آخه یکی نیست بهم بگه، زن! تو که خودت کار می‌کردی چرا قبول کردی چندماه مرخصی بگیری بشی به‌پای دوتا دختر جوون! با دستش روی پیشانی‌اش می‌کوبد. -میگم بهشون! میگم که نمی‌دونستم وقتی هم...وقتی هم که احساس کردم یه کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌است خواستم ول کنم برم ولی...ولی جگر گوشه‌ام و گرفتن. ورش داشتنش و بردنش. به خدا راست میگم. داشت از سرکار برمی‌گشت که تو کوچه گیرش اوردن. زدن تو سرش. بیهوشش کردن. خودش اینارو بهم گفت. تهدیدم کردن اگه ول کنی و بری دیگه نمی‌بینیش. باور نمی‌کنی بیا خودت ازش بپرس. شانه‌هایش می‌لرزند. -موندم! من...من بین بچه‌ام و نسیم! بچه‌ام و انتخاب کردم. کف دست هایش را جلویم می‌گیرد. -یه مادر غیر این، چیکار می‌تونه بکنه؟! آخه دل بی‌صاحابش مگه میذاره که گُل شو پرپر کنن! نمی‌خواهم بشنوم. اصلا نمی‌خواهم بگذارم باحرف‌هایش تیشه بزند به قلبم! نه اصلا...اصلا به من چه این حرف‌ها! مثلا می‌خواست دلم را بسوزاند که بگویم برود و من را میان این باتلاقی که هر لحظه عمیق‌تر می‌شد، تنها بگذارد؟! -نظرم همونه که گفتم! این را که می‌گویم، با کف دست، اشک‌هایش را پاک می‌کند. -میام و هرچیزی که می‌دونم و میگم. شاید اینطوری نسیم منو ببخشه. به جمله آخر که می‌رسد، چشمانم برق می‌زند.قلبم آرام می‌شود. نفسی می‌کشم، از سر آسودگی! نفسی که مدت‌ها بود جایی میان حنجره‌ام گیر کرده بود. نگاهم به نوشته‌ای که روی پارتیشن نمازخانه بود می‌خورد «فَاللّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ» باورم نمی‌شد.بالاخره همه چیز داشت تمام می‌شد. تمام آن دوندگی ها. این چند هفته برایم به اندازه چندین سال گذشته بود! گفتم چند هفته؟! یعنی...یعنی چند هفته بود که نسیم مرده بود؟! مشتم را باز می‌کنم و نگاهی به کاغذی که میان انگشتانم گذاشته بود، می‌اندازم. -این آدرس کجاست؟! با خیسی زبانش، لب تر می‌کند: -من الان نمی‌تونم باهات بیام. باید پسرم و بفرستم یه جای امن که اگه من اومدم پیش پلیس، بلایی سرش نیارن! هر وقت محسنمو فرستادم بره و خیالم ازش راحت شد، اون وقته که باهات میام...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت27🎬 سکوت می‌کند. آنقدر که عقربه‌ی ثانیه شمار، سه بار عدد ۱۲ را رد می‌کند. گره روسری
🎬 شک و تردید زیر پوستم می‌خزد. اگر سرکاری بود چه؟ اگر می‌خواست فرار کند و سرم شیره بمالد باید چه می‌کردم؟ من کم از آشنا و غریبه فریب نخورده بودم که بخواهم به این راحتی‌ها اعتماد کنم! اضطراب چشمانم را که می‌بیند می‌گوید: -حق داری! کیف کمری‌اش را جلو می‌کشد و زیپش را باز می‌کند. چند لحظه آن‌را زیرورو می‌کند و بعد، کیسه‌ی گلدوزی شده‌ی کوچکی را بیرون می‌کشد. سر انگشتانش را داخل کیسه فرو می‌برد و بند کیسه را شل می‌کند. کیسه را که برعکس می‌کند، یک گردنبند طلا میان مشتش می‌افتد. یاقوت قرمز پلاکش زیر نورپردازی نمازخانه می‌درخشد. -این گردنبند برام خیلی باارزشه. همینطوری نسل به نسل چرخیده افتاده دست من! لبخندی شیرین می‌زند. -بعد از منم قراره برسه به دست تک پسرِ عزیزم. اما حالا می‌خوام بدم به تو که خیالت از بابت من یکی راحت باشه! این پیش تو امانت می‌مونه تا فردا که باهم رفتیم پیش پلیس ازت پس بگیرم! نگاهم را از گردنبند می‌گیرم و روی چشمان مشکی‌اش می‌نشانم. با اینکه خیالم با این کار راحت می‌شود اما، گرفتن این امانت بار سنگینی است که روی شانه‌ام سنگینی می‌کند. با این حال دستم را دراز می‌کنم و گردبند را می‌گیرم. -منم امیدوارم که دوباره ببینمتون و امانتی رو بهتون برگردونم. زن بلند می‌شود و زیر نگاهم از نمازخانه بیرون می‌رود. گردنبند را میان مشتم می‌فشارم و داخل زیپ کوله‌ام قایم می‌کنم. بلند می‌شوم. باید برمی‌گشتم. شاید دیگر نیاز نبود بروم! *** آدرس را یکبار دیگر داخل نقشه موبایل سرچ می‌کنم تا از نشانی مطمئن شوم! از خانه بیرون می‌زنم و کنار خیابان منتظر تاکسی می‌شوم. اولین ماشین کنار پایم ترمز می‌کند. آدرس را نشانش می‌دهم و سوار می‌شوم. یک ربعی می‌شد که میان شلوغی سرسام آور تهران کوچه‌هارا یکی‌یکی میانبر می‌زد و از این ماشین به آن ماشین لایی می‌کشید. دست آخر سرعت ماشین آرام آرام کم می‌شود و چند متر دورتر از بیمارستان درست زیر تابلوی قرمزِ نام بیمارستان متوقف می‌شود. پیاده می‌شوم و یک‌راست به سمت بیمارستان می‌روم. از کنار پراید مشکی که منتظر باز شدن راهبند اهرمی بود عبور می‌کنم و وارد محوطه‌ی بیمارستان می‌شوم. چند قدم جلوتر یاد چیزی می‌افتم. عقب گرد می‌کنم و قدم های رفته را دوباره برمی‌گردم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344