eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
881 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت27🎬 سکوت می‌کند. آنقدر که عقربه‌ی ثانیه شمار، سه بار عدد ۱۲ را رد می‌کند. گره روسری
🎬 شک و تردید زیر پوستم می‌خزد. اگر سرکاری بود چه؟ اگر می‌خواست فرار کند و سرم شیره بمالد باید چه می‌کردم؟ من کم از آشنا و غریبه فریب نخورده بودم که بخواهم به این راحتی‌ها اعتماد کنم! اضطراب چشمانم را که می‌بیند می‌گوید: -حق داری! کیف کمری‌اش را جلو می‌کشد و زیپش را باز می‌کند. چند لحظه آن‌ را زیرورو می‌کند و بعد، کیسه‌ی گلدوزی شده‌ی کوچکی را بیرون می‌کشد. سر انگشتانش را داخل کیسه فرو می‌برد و بند کیسه را شل می‌کند. کیسه را که برعکس می‌کند، یک گردنبند طلا میان مشتش می‌افتد. یاقوت قرمز پلاکش زیر نورپردازی نمازخانه می‌درخشد. -این گردنبند برام خیلی با ارزشه. همینطوری نسل به نسل چرخیده افتاده دست من! لبخند تلخی می‌زند. -بعد از منم قراره برسه به دست تک پسرِ عزیزم. اما حالا می‌خوام بدم به تو که خیالت از بابت من یکی راحت باشه! این پیش تو امانت می‌مونه تا وقتی که باهم رفتیم پیش پلیس ازت پس بگیرم! نگاهم را از گردنبند می‌گیرم و روی چشمانش می‌نشانم. یعنی اینقدر این گردنبند ارزش داشت که بشود ضامن زندگی‌ام؟ نکند دروغ می‌گفت؟ یا می‌خواست دست به سرم کند؟! -از کجا بفهمم راست می‌گ... هنوز صحبتم تمام نشده است که میان حرفم می‌پرد: -بابا بخدا منم خدا پیغمبر حالیم میشه. آخه چرا باید بهت دروغ بگم. دست بزارم رو قرآن قسمت بدم، خیالت راحت میشه؟! کلافه دستم را روی پیشانی‌ام می‌کشم. -نه لازم نیست. -همین امروز میفرستمش که بره! قول می‌دم! اصلا فردا بیا همین جایی که آدرسش و دادم بهت. دست دراز می‌کنم. گردبند را می‌گیرم. -امیدوارم که دوباره ببینمتون و امانتی رو بهتون برگردونم. بلند می‌شود. -نگران نباش دختر جون! این را که می‌گوید، زیر نگاهم از نمازخانه بیرون می‌رود. گردنبند را میان مشتم می‌فشارم و داخل زیپ کوله‌ام قایم می‌کنم. یک‌لحظه چیزی به ذهنم می‌خورد. خوب اگر بروم دنبالش و خانه‌اش را پیدا کنم چه!؟ اینطوری خیالم راحت تر است. سریع بلند می‌شوم و کفشم را از قفسه بیرون می‌کشم. از نمازخانه بیرون می‌دوم. پله‌ها را یکی دوتا پایین می‌روم. نگاهم میان شلوغی جمعیت می‌چرخد. از روی صندلی‌ها و گیت‌ها می‌گذرد. -ببخشید ببخشید! یه لحظه ببخشید! بخشید آقا یه لحظه! خانم برید کنار! یکی‌یکی جمعیت را کنار می‌زنم. باید همین اطراف باشد! مگر یک زن با آن سن و سال چقدر می‌توانست سریع از اینجا دور شود؟ از ایستگاه بیرون می‌زنم. صدای فریاد راننده‌های تاکسی زده بود روی دست همهمه ها و شلوغی‌ها! -خانم خانم کجا میری! بیا برسونمت! بی توجه به مرد می‌دوم. هیج جا نبود! یا من کور شده بودم یا این زن آب شده بود. نباید نا امید شوم! مجبورم که اعتماد کنم! آدرسی که داده بود را دوباره نگاه می‌کنم. "فردا میرم محل کارش!" *** آدرس را یکبار دیگر داخل نقشه موبایل سرچ می‌کنم تا از نشانی مطمئن شوم! از خانه بیرون می‌زنم و کنار خیابان منتظر تاکسی می‌شوم. اولین ماشین کنار پایم ترمز می‌کند. آدرس را نشانش می‌دهم و سوار می‌شوم. یک ربعی می‌شد که میان شلوغی سرسام آور تهران کوچه‌ها را یکی‌یکی میانبر می‌زد و از این ماشین به آن ماشین لایی می‌کشید. دست آخر سرعت ماشین آرام آرام کم می‌شود و چند متر دورتر از بیمارستان درست زیر تابلوی قرمزِ نام بیمارستان متوقف می‌شود. پیاده می‌شوم و یک‌راست به سمت بیمارستان می‌روم. از کنار پراید مشکی که منتظر باز شدن راهبند اهرمی بود عبور می‌کنم و وارد محوطه‌ی بیمارستان می‌شوم. چند قدم جلوتر یاد چیزی می‌افتم. عقب گرد می‌کنم و قدم های رفته را دوباره برمی‌گردم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344