eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
881 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت27🎬 یاوری متعجب از دیدن هادی و راضیه،‌ سلام و احوال‌پرسی کرد و با هادی دست داد. - از ا
🔥 🎬 راضیه رضایتمندانه لبخند زد. فکر کرد گاهی پوست موز زیر پایمان است ولی دوست داریم لیز بخوریم. من دوست دارم لیز بخورم حتی اگه محکم بخورم زمین؛ ولی ابراهیم تو رو هم زمین می‌زنم..حالا ببین.. هنوز تاریکی با آسمان هم‌آغوش نشده بود که از خانه بیرون آمدند. هوا مه‌آلود بود و کمی سرد.‌ راضیه آرام‌ قدم برمی‌داشت و هادی هم‌پای او. حالا دیگر اطمینان داشتند که ابراهیم فرزند نایب فرزند بهاءالدین، بهایی است. راضیه لب وا کرد: «هادی جان! وقتی رسیدیم صبر می‌کنیم..ببینیم چی سخنرانی می‌کنه..اگه چیز خاصی از تو حرفاش دستگیرمون نشد که بعید می‌دونم بشه..بعد شروع می‌کنیم..» هادی در سکوت فقط سر تکان داد. خودش هنوز باور نمی‌کرد حاج‌ابراهیمی که برای این روستا همه کار کرده بود، بهایی باشد چه برسد به این مردم که سالها کنارش زندگی کرده بودند. با افکارش دست به گریبان بود و نفهمید کی به مسجد رسیدند. طبق معمول هر سال، مسجد پر بود از جمعیت. نماز را خوانده بودند. راضیه نگاه مصممش را به هادی دوخت و با بسم‌الله وارد شد.‌ نگاهی به دوروبرشان کردند تا جای خالی برای نشستن پیدا کنند. طلعت با دیدن راضیه کنارش جا باز کرد تا بنشیند.‌ راضیه و هادی، هر دوشان متوجه نگاه‌های خصمانه‌ی جمع بودند؛ اما به روی خودشان نیاوردند. راضیه می‌دانست با واکنش خوبی مواجه نمی‌شود. پچ‌پچ‌های زن‌ها را هم به وضوح می‌شنید. - چطور روش شده پاشه بیاد مسجد؟ - کِی زنش اومد؟.. حتما اومده خرابکاری شوهرش‌و جمع کنه.. - نباید راش می‌دادن..والا.. - مجلس امام‌حسینه خانوما..یکم مراعات کنین.. - وا..یه قاتل را‌س راس داره می‌گرده مراعات چی؟ - ول کنین بذارین ببینیم حاج‌آقا چی میگه.. ابراهیم روی منبر رفت. صدای صلوات شکافت آن شب دلگیر هفتم ماه محرم را. سخنرانی‌اش را شروع کرد، با آرامشی بی‌بدیل که فقط مختص خودش بود، از قیام امام‌حسین می‌گفت و دلاوری‌های یارانش. تزویر دشمن و دشمن‌شناسی. راضیه از یک طرف به یاوه‌گویی‌های اهالی گوش می‌داد و از طرف دیگر به حرف‌های ابراهیم. آرام نشسته بود؛ اما از درون در حال متلاشی شدن بود. نگاه تیز و معنادارش روی چهره‌ی ابراهیم ثابت مانده بود. او محکم حرف می‌زد. ابهت کلامش کل مجلس را گرفته بود. راضیه ابلیس را می‌دید که در هیأت آدمیزاد، مُزوّرانه در حال دانه‌پاشی‌ست.‌ به چهره‌ی تک‌تک مردم نگاه کرد. صورت‌های آفتاب‌سوخته و بعضاً شکسته. دختران و پسران نوجوان و معصوم. دلش به حالشان سوخت. چقدر ابراهیم راحت توانسته بود با آن یقه‌ی دیپلمات و آن عبای تزویر، به عمق جان این آدم‌های ساده، نفوذ کند. انگشتانش را مشت کرد. آه خفیفی از لای لبانش بیرون جست‌. ابراهیم آنچه می‌دانست در باب فضائل اخلاقی و عدالت گفت و سخنانش را با این جمله به پایان رساند. - بارالها! سراپرده‌ی عدالت در این تکه از سرزمینِ ایران، بر پا شده، کمکمان کن این عدالت را به همه‌جای ایران گسترش دهیم. آمینِ جمعیت در و دیوار مسجد را لرزاند. راضیه تسبیح تربتش را دست گرفت. زیر لب " رب اشرح لی.." را خواند و از جا برخاست. صدای کوبش قلبش را نادیده گرفت. فریادی از میان دندان‌های گره‌خورده‌ش برخاست: - دم خروس رو باور کنیم یا قسم حضرت عباس رو جناب آقای ابراهیم خان بهادری! مسجد در سکوت محض فرو رفت. هادی یکهو از جایش برخاست. همان دم‌ در نشسته بود. ابراهیم چشم‌چرخاند تا ببیند کی او را این‌طور خطاب کرده! نگاهش قفل شد توی نگاه پر از خشم و خروش راضیه...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت27🎬 سکوت می‌کند. آنقدر که عقربه‌ی ثانیه شمار، سه بار عدد ۱۲ را رد می‌کند. گره روسری
🎬 شک و تردید زیر پوستم می‌خزد. اگر سرکاری بود چه؟ اگر می‌خواست فرار کند و سرم شیره بمالد باید چه می‌کردم؟ من کم از آشنا و غریبه فریب نخورده بودم که بخواهم به این راحتی‌ها اعتماد کنم! اضطراب چشمانم را که می‌بیند می‌گوید: -حق داری! کیف کمری‌اش را جلو می‌کشد و زیپش را باز می‌کند. چند لحظه آن‌ را زیرورو می‌کند و بعد، کیسه‌ی گلدوزی شده‌ی کوچکی را بیرون می‌کشد. سر انگشتانش را داخل کیسه فرو می‌برد و بند کیسه را شل می‌کند. کیسه را که برعکس می‌کند، یک گردنبند طلا میان مشتش می‌افتد. یاقوت قرمز پلاکش زیر نورپردازی نمازخانه می‌درخشد. -این گردنبند برام خیلی با ارزشه. همینطوری نسل به نسل چرخیده افتاده دست من! لبخند تلخی می‌زند. -بعد از منم قراره برسه به دست تک پسرِ عزیزم. اما حالا می‌خوام بدم به تو که خیالت از بابت من یکی راحت باشه! این پیش تو امانت می‌مونه تا وقتی که باهم رفتیم پیش پلیس ازت پس بگیرم! نگاهم را از گردنبند می‌گیرم و روی چشمانش می‌نشانم. یعنی اینقدر این گردنبند ارزش داشت که بشود ضامن زندگی‌ام؟ نکند دروغ می‌گفت؟ یا می‌خواست دست به سرم کند؟! -از کجا بفهمم راست می‌گ... هنوز صحبتم تمام نشده است که میان حرفم می‌پرد: -بابا بخدا منم خدا پیغمبر حالیم میشه. آخه چرا باید بهت دروغ بگم. دست بزارم رو قرآن قسمت بدم، خیالت راحت میشه؟! کلافه دستم را روی پیشانی‌ام می‌کشم. -نه لازم نیست. -همین امروز میفرستمش که بره! قول می‌دم! اصلا فردا بیا همین جایی که آدرسش و دادم بهت. دست دراز می‌کنم. گردبند را می‌گیرم. -امیدوارم که دوباره ببینمتون و امانتی رو بهتون برگردونم. بلند می‌شود. -نگران نباش دختر جون! این را که می‌گوید، زیر نگاهم از نمازخانه بیرون می‌رود. گردنبند را میان مشتم می‌فشارم و داخل زیپ کوله‌ام قایم می‌کنم. یک‌لحظه چیزی به ذهنم می‌خورد. خوب اگر بروم دنبالش و خانه‌اش را پیدا کنم چه!؟ اینطوری خیالم راحت تر است. سریع بلند می‌شوم و کفشم را از قفسه بیرون می‌کشم. از نمازخانه بیرون می‌دوم. پله‌ها را یکی دوتا پایین می‌روم. نگاهم میان شلوغی جمعیت می‌چرخد. از روی صندلی‌ها و گیت‌ها می‌گذرد. -ببخشید ببخشید! یه لحظه ببخشید! بخشید آقا یه لحظه! خانم برید کنار! یکی‌یکی جمعیت را کنار می‌زنم. باید همین اطراف باشد! مگر یک زن با آن سن و سال چقدر می‌توانست سریع از اینجا دور شود؟ از ایستگاه بیرون می‌زنم. صدای فریاد راننده‌های تاکسی زده بود روی دست همهمه ها و شلوغی‌ها! -خانم خانم کجا میری! بیا برسونمت! بی توجه به مرد می‌دوم. هیج جا نبود! یا من کور شده بودم یا این زن آب شده بود. نباید نا امید شوم! مجبورم که اعتماد کنم! آدرسی که داده بود را دوباره نگاه می‌کنم. "فردا میرم محل کارش!" *** آدرس را یکبار دیگر داخل نقشه موبایل سرچ می‌کنم تا از نشانی مطمئن شوم! از خانه بیرون می‌زنم و کنار خیابان منتظر تاکسی می‌شوم. اولین ماشین کنار پایم ترمز می‌کند. آدرس را نشانش می‌دهم و سوار می‌شوم. یک ربعی می‌شد که میان شلوغی سرسام آور تهران کوچه‌ها را یکی‌یکی میانبر می‌زد و از این ماشین به آن ماشین لایی می‌کشید. دست آخر سرعت ماشین آرام آرام کم می‌شود و چند متر دورتر از بیمارستان درست زیر تابلوی قرمزِ نام بیمارستان متوقف می‌شود. پیاده می‌شوم و یک‌راست به سمت بیمارستان می‌روم. از کنار پراید مشکی که منتظر باز شدن راهبند اهرمی بود عبور می‌کنم و وارد محوطه‌ی بیمارستان می‌شوم. چند قدم جلوتر یاد چیزی می‌افتم. عقب گرد می‌کنم و قدم های رفته را دوباره برمی‌گردم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344