eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
893 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت24🎬 به حکم توی دستش نگاه کرد. لبخند تلخی زد و آن را در جیب کتش چپاند. وقتی پا به این ر
🔥 🎬 وقتی در چوبی خانه را باز کرد، از بویی که از داخل می‌آمد، دوباره شگفت‌زده شد. بوی آش مخصوص راضیه که عاشقش بود. چراغ‌ها روشن بودند و حیاط، تمیز شده از برگ‌های درخت انار. صدای شلوغ‌بازی حسین از داخل خانه، مطمئن‌ترش کرد که راضیه برگشته! نمی‌دانست خوشحال باشد یا نگران. فاصله‌ی حیاط تا اتاق را خیس و آب‌چکان پیمود. در حالی که قلبش غوغاکنان می‌تپید، سلام بلندی کرد و گفت: «چه بی‌خبر؟!..کی اومدین شما؟!.» حسین پرید بغلش. راضیه که از آمدن هادی این موقع روز، متعجب شده بود، گفت: «سلام!..تو چرا حالا اومدی خونه؟!..مگه نباید مدرسه باشی؟!..» هادی، حسین را زمین گذاشت. کتش را درآورد. دستان یخ‌زده‌ و موهای خیسش را روی بخاری گرفت. راضیه در میان سروصدای حسین که از خوشحالی دیدن پدرش مدام دور اتاق می‌دوید و بازی می‌کرد، به هادی نگریست. - چی شده هادی؟ چه اتفاقی افتاده؟ هادی مستأصل، نگاهش کرد. - تو چرا برگشتی؟!مگه قرارمون نبود خودم بهت بگم کی برگردی؟!.. چرا به من خبر ندادی؟ راضیه پوفی کشید و تُره‌ی موی بازی‌گوشی را که هربار می‌لغزید روی پیشانی‌اش، پشت گوش فرستاد. - زنگ زدم طلعت. تو که گوشیتو جواب ندادی نگران شدم...می‌خواستم یه خبر بگیرم..بهم گفت چی شده!..گفت اون داداشِ قلدر براتعلی اومده بوده اینجا و دعوا راه انداخته..خب..دلم شور افتاد..نباید می‌اومدم؟ هادی سرش را به چپ و راست تکان داد. - زن فوضول..امروز دستمون‌و تو دماغمون کنیم فردا همه جا پر شده! راضیه اخم‌ کرد. - تو که هیچی به آدم نمیگی..اگه اونم نمی‌گفت من از کجا باید می‌فهمیدم چه بلایی به سرت اومده؟ هادی دستی لابه‌لای موهای کم‌پشتش کشید. هنوز نم داشتند. - بلا کدومه!..بابا شلوغش کرده..یه جروبحث بود تموم شد رفت. راضیه حق‌به‌جانب گفت: «تموم نشد آققا.. نمی‌خواد به من دروغ بگی..طلعت می‌گفت این یارو توپش خیلی پر بوده.. می‌گفت مردم تو رو مقصر می‌دونن..خب آخه چرا؟..انگار اون داداش چشم‌چرونش گم‌وگور شده و انبارش سوخته.. زبونم لال..تو این کارو باهاش کردی..هادی..تو که.. بغض کرد و ادامه نداد. هادی نچی کرد و کلافه گفت: «راضیه جان!.. تو هم؟!..آخه تو دیگه چرا!.. بعد این همه سال زندگی.. هنوز منو نشناختی؟!» راضیه بغضش را قورت داد. نگاه هادی آنقدر مظلومانه بود که تا ته وجودش را معلوم می‌کرد و راضیه این نگاه را خوب می‌شناخت. - من به مردَم اعتماد دارم..ولی به شیطون نع!..همین‌طور به این جماعت بی‌چشم‌و‌رو.‌ هادی با تأسف سرش را تکان داد. - دستت درد نکنه..ینی من اینقد سُستم به نظرت که برم سوار خر شیطون بشم؟ - خدا نکنه هادی.. دلخور نشو..من مطمئنم که تو کاری نکردی..حالا نگفتی..چرا این موقع اومدی خونه؟ هادی نشست. پاهایش را دراز کرد و ماساژ داد. - قربون دستت..یه چایی برام بیار تا برات بگم.. فکر کرد آخرش باید همه چیز را بگوید. اگر خودش نمی‌گفت آن طلعت فوضول از سیر تا پیاز را کف دستش می‌گذاشت. راضیه سینی چای را زمین گذاشت و نشست. منتظر چشم دوخت به دهان هادی. هادی آرام، با سر پایین، کاغذ را از جیبش بیرون آورد و داد دست راضیه. آهسته گفت: «اخراجم کردن..» دهان راضیه بازماند. اشک پیچید تو کاسه‌ی چشمش.‌ - اخراج؟..واسه چی؟..تو که کاری نکردی.. هادی با همان سر پایین ادامه داد: - دیگه می‌دونی همه جا چو پیچ شده من براتعلی رو یه کاریش کردم..هیچ کدوم از بچه‌ها نیومدن مدرسه..مدیرم عذرم‌و خواست.. اشکها روان شدند رو گونه‌های قرمز شده‌ی راضیه. - به همین راحتی!.. هادی آه کشید. - این چند روز انگار یه جذامی بودم بینشون..راه کج می‌کردن..جواب سلام نمی‌دادن..حالام که بچه‌هاشون و نمی‌ذارن بیان مدرسه..باید برگردیم شهر.. راضیه یکهو بلند شد. - کجا برگردیم!..پاشو..پاشو بریم مدرسه.. من باید با این مدیر حرف بزنم.. رفت که چادرش را سر کند. هادی تند گفت: «کجااا..فک کردی چی بهت میگن..میگن ببخشید ما اشتبا کردیم منتظر بودیم شما بیای؟!..کار از این حرفا گذشته..» - پس بشینیم‌دس رو دس بذاریم برای کار نکرده بیرونمون کنن؟..بهت تهمت بزنن؟.. هادی کلافه، سبیلش را جوید. - راضیه جان!..حالا ول کن تا بعد تعطیلی..ببینیم چی میشه.. بیا بشین یه چیز مهمتر پیش اومده.. دوباره دلشوره افتاد به جان راضیه. - یا قمر بنی هاشم..دیگه چی شده...؟! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت25🎬 وقتی در چوبی خانه را باز کرد، از بویی که از داخل می‌آمد، دوباره شگفت‌زده شد. بوی آ
🔥 🎬 هادی روی یک زانو نشست. انگشتر را از جیب پیراهنش درآورد و داد دست راضیه. - اینو ببین! راضیه آن را گرفت و دور انگشتش چرخاند. بی‌تفاوت گفت: «خب؟!.» هادی چشم از انگشتر برنداشت. - خوب بهش دقت کن. راضیه دوباره همه‌جای انگشتر را وارسی کرد. نگاهش قفل شد روی طرح نگین. ابروهایش بالا رفت و چشم‌های گردشده‌اش را به هادی دوخت. - کی اینو بهت داده؟! هادی جریان مدرسه و دیدن صالح و ابوالفضل را برایش تعریف کرد. راضیه ناباورانه همه جای انگشتر را نگاه کرد و با دیدن اسم «ابراهیم» زیر نگین، بدنش داغ شد. - هادی!..اینکه..ینی این..مال.. ابروهایش در هم رفت.‌ نگاهش را داد به نگاه سنگین هادی. - می‌دونستم یه ریگی به کفش این حاجی قلابی هست..چقد بهت گفتم..یادته؟ هادی سر تکان داد. - نگفتم اینا یه چیزیشون میشه؟!..نگفتم این تفکر و اعتقاد اینا از یه جایی آب می‌خوره؟!..یکی داره از دین زده‌شون می‌کنه؟ انگشت حیرتش را روی لبها گذاشته بود و همین‌طور انگشتر را زیرورو می‌کرد. - فقط خدا می‌دونه چن تا جوون و چن نفر از این مردم‌و کشونده تو منجلاب آیین بهایی. هر چه بیشتر می‌گذشت، وقایع برایش آشکارتر می‌شد. - هادی! یادته بهت گفتم چرا تو مسجد بین زنونه و مردونه پرده نمی‌کشن؟!..چرا ساده از کنارش گذشتیم!..چرا زودتر نفهمیدیم؟! من شک داشتم یه نفر هست ولی نمی‌دونستم اون یه نفر همین ابراهیمه.. هادی دست زیر چانه‌اش گذاشته بود. - اوهوم..منم یه چیزایی دیدم. راضیه نفسش را شوت کرد بیرون. بعد انگار چیز مهمی یادش آمده باشد، صاف نشست. پر هیجان گفت: «یه بار داشتیم تو کلاس با طلعت درمورد امام زمان صحبت می‌کردیم.. می‌دونی چی می‌گفتن؟..می‌گفتن امام زمان ظهور کرده و شهید شده!..باورت میشه؟!..دیگه احکام قرآن باطل شده!..فقط قرآن رو باید روخوانی کنیم همین!..یه سری احکام جدید اومده باید یاد بگیریم!..وقتی می‌پرسیدم کی میگه؟..می‌گفتن همه میگن..ما هم شنیدیم..تو نگو زیر سر این بوده همه چی..یا خدا..» کمی فکر کرد. - حالا میگم مطمئنی این انگشتر مال همین حاج‌آقاعه؟ یه ابراهیم دیگه نباشه..ما داریم گناه اینو می‌شوریم. هادی دستی به ريشش کشید. - نمی‌دونم..شواهد که اینو میگه..تو خونه‌ش پیدا شده و اسمشم که هست..راضی!..باید به همه بگیم این آدم کیه.. ابروهای راضیه بالا پرید. - اگه حاشا کرد چی؟..نه..اول باید مطمئن بشیم..اگه الان انگشترو بهش بدیم راحت میگه این مال من نیس.. حاشا می‌کنه..ما از کجا ثابت کنیم این مال اونه؟ از فکر کردن خسته شد.‌ پایش خواب رفته بود. زانوهایش را کمی ماساژ داد و گفت: «چاییت سرد شد..ببرم عوضش کنم..» هادی متفکرانه به انگشتر نگاه کرد. باید یک راهی پیدا می‌کرد تا بفهمد این ابراهیم واقعاً کیست. اجدادش که بودند. با فکر کردن به اجداد، چیزی خاطرش آمد. به راضیه که دوباره با سینی چای، جلواش نشسته بود، نگاه کرد. - راضی؟!..یادمه همین چند وقت پیش..یکی از معلما می‌گفت پدربزرگش شجره‌نامه‌ی این روستا رو داره..شاید بتونیم یه چیزایی از اونجا گیر بیاریم.. راضیه هیجان‌زده گفت: «شجره‌نامهه..خودشه..» هادی با هیجان راضیه، انگار انرژی گرفت. روی دو زانو نشست و با آب‌وتاب ادامه داد: - آره.. یاوری..همون معلمه..می‌گفت پدربزرگش اون قدیما بزرگ روستا بوده..بعد بنده خدا چند سالی آلزایمر می‌گیره و دیگه یادش میره شجره‌نامه رو کجا گذاشته..اینام پیداش نکردن تا وقتی پدربزرگش فوت می‌کنه و خانمش تو تشکی که روش می‌خوابیده با یه مقدار پول پیدا می‌کنه..اینم پشم و پنبه‌های تشک و می‌خواسته دربیاره بده دوباره بزنن..پیداشون می‌کنه.. - خب پس پاشو بریم سراغش..‌ راضیه این را گفت اما بلافاصله وا رفت‌. - میگم این‌ اجدادش مال همین‌جا بودن؟ اگه ابراهیم از جای دیگه اومده باشه چی؟ هادی بالای لبش را خاراند. - وقتی چندین ساله اینجاست و جای دیگه نرفته حتما مال همین‌جا بوده که موندگار شده..حالا دیدن شجره‌نامه ضرر نداره.. مطمئن میشیم دیگه..فقط.. - فقط چی؟ - اگه یاوری بهمون کمک کنه!..شاید از ترس مدیر یا مردم بخواد دست به سرمون کنه. - توکل به خدا..میریم ببینیم چی میشه..پاشو.. - الان که مدرسه‌اس..بذار بعدازظهر میریم.. خدا کنه این بارونم بند بیاد.. راضیه به حیاط نگاه کرد. شیشه‌ها بخار گرفته بود. صدای قطره‌های باران که مثل سیلاب روی زمین خاکی می‌لغزید و جوی گل‌آلودی تشکیل می‌داد، نتوانست فکر راضیه را از چیزهایی که فهمیده بود، دور کند. حقایقِ تلخ درست مثل یک خیار که با لذت گاز بزنی ولی طعم زهرمار زیر دندانت بیاید، تلخ بود. حس می‌کرد یک چیز چرکی مثل یک غده‌ی سرطانی، زیر پوست این روستا، میان این مردم، نفس می‌کشد و رشد می‌کند. یک جوّ مسموم که کم‌کم‌ داشت همه جای این خِطّه را آلوده می‌کرد.‌ دعا کرد خیلی دیر نشده و کار از کار نگذشته باشد! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت26🎬 هادی روی یک زانو نشست. انگشتر را از جیب پیراهنش درآورد و داد دست راضیه. - اینو ببی
🔥 🎬 یاوری متعجب از دیدن هادی و راضیه،‌ سلام و احوال‌پرسی کرد و با هادی دست داد. - از این طرفا؟!..نکنه اومدی برای خداحافظی؟..مرد! این چه کاری بود آخه تو کردی..ازت انتظار نداشتم..امروز مدیر به همه اولتیماتوم داد..که ببینید و عبرت بگیرید.. هادی دستش را کشید بیرون. - یاوری! تو هم باور کردی این خزعبلات‌و؟! حداقل تو که بیشتر از اونای دیگه با من گرمابه و گلستان اومدی!..تو دیگه چرا؟ شماتت‌بار نگاهش کرد. یاوری شرمنده گفت: «والا چی بگم!..خبر داری از براتعلی هنوز خبری نشده؟..» هادی متعجب رو کرد به یاوری. - نکنه تو هم میگی من سربه‌نیستش کردم!..آخه من آدم آتیش زدن مال مردمم؟ یا کشتن کسی؟ اونم مفلوکی مث براتعلی؟! یاوری سرش را کج کرد و آهسته گفت: «منم گفتم این مسلمان آدمی نیس که بخواد از این کارا بکنه..ولی خب..امان از قضاوتهای بی‌جا..» راضیه که ساکت پشت سر هادی ایستاده بود، کمی جابه‌جا شد و به یاوری نگاه کرد. - ببخشید..تهمت زدن آسونه آقا..تهمت بیشتر از قضاوتِ آدما درد داره..هادی واسه کار نکرده توبیخ شده، طرد شده، اگه هم کاری کرده برای دفاع از من بوده..شما بودی چیکار می‌کردی؟!..وقتی ببینی یه نفر به ناموست نظر داره! یاوری تک‌سرفه‌ای ‌کرد و سرش را پایین انداخت. - خواهر من!..وقتی تهدید کرده بچه‌ی مردم‌و حالا به خاطر هر غلطی که کرده بود، بعدش اون اتفاقا میوفته چه انتظاری دارین از این مردم؟..دهنشون هم که ماشالا چفت و بست نداره.. یه کلاغ میشه چهل تا و دِ برو که رفتی.. راضیه آمد حرف بزند، هادی دستش را بالا آورد و گرفت جلوی صورت راضیه. رو کرد به یاوری. - یاوری جان! من که از خودم مطمئنم بقیه رو هم واگذار می‌کنم به خدا..حالا ول کن این حرفا رو..‌ما برای یه چیز دیگه اینجاییم. - الله اعلم..بفرما. - راستش می‌خواستم زودتر از اینا بهت بگم ولی هی یادم می‌رفت..حالام که داریم از اینجا میریم..خانومم برای پایان‌نامه‌ش داره روی شجره‌نامه‌ی روستاها تحقیق می‌کنه.. می‌خواستم اگه ممکنه اون شجره‌نامه‌ای که می‌گفتی رو ببینیم و اگه بشه مدتی ازت امانت بگیریم؟ - عه! به سلامتی..والا باید بگردم پیداش کنم.. همین الان می‌خوایش؟ - آره اگه بشه.. یاوری رفت کنار. - پس بفرمایید تو..تا پیداش کنم..بفرمایید.. - مزاحم نمیشیم. - ممکنه یکم طول بکشه..دم در بده..بفرمایید داخل..بفرمایید..خانم بچه‌هام نیستن..رفتن شهر.. هر دو وارد خانه شدند و چند دقیقه بعد شجره‌نامه توی دستشان بود. یاوری گفت: «این شجره‌نامه مال تو تا ایله..یکی ایل یاوران که پدربزرگ منم مال همین ایل بوده..یکی هم ایل بهادری که گمونم برسه بهایی‌ها باشن..می‌دونید که اینجا قبلاً بهایی‌نشین بوده و بعد انقلاب اکثرشون رو بیرون می‌کنن..» راضیه که هیجان فهمیدن بهایی بودن ابراهیم بی‌طاقتش کرده بود، از جا برخاست. - خیلی ممنون..خیلی به ما لطف کردین.. حتماً خیلی زود بهتون برش می‌گردونیم.. یاوری لبخند زد. - چه حرفیه.. اشکال نداره..فقط مواظب باشید آسیبی نبینه.. هادی برای خداحافظی با یاوری دست داد. - حتماً..سعی می‌کنم قبل از رفتنمون برش گردونم.. خیلی لطف کردی یاوری جان.. - خواهش می‌کنم..به هر حال من رو حلال کن اگه قضاوتت کردم.. - حق میدم بهتون.. ما هم نگران براتعلی هستیم..امیدوارم زودتر یه خبری ازش بشه خیال ما هم راحت بشه.. - امیدوارم.. خداحافظی کردند و به محض اینکه راه افتادند راضیه گفت: « راستی..اسم پدر ابراهیم چی بوده؟ می‌دونی تو؟» هادی لب‌هایش را به پایین کش داد. - نه ولی پیداکردنش کاری نداره..تا وقتی طلعت خانومو داریم غمی نداریم.. راضیه چادرش را جلوتر کشید. - یه حسی بهم میگه این آدم بهاییه..اگه مطمئن شدیم باید به همه بگیم هادی..شاید خیلی‌ها ندونن - شایدم بدونن.. - به هر حال ما وظیفمونه به اینا بگیم این کیه..دیگه خودشون می‌دونن..من میگم موقع نماز بریم مسجد..این شبام که محرمه..مسجدم شلوغ میشه. - تو نمی‌خواد کاری کنی..خودم میگم. راضیه ایستاد. انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار در هوا تکان داد. - هادی به خدای احد و واحد نذاری حرف بزنم تا آخر عمرم نمی‌بخشمت. - معلوم‌ نیس چی میشه راضیه..اگه بلایی سرت بیاد من چیکار کنم؟ راضیه خودش را به هادی رساند. - چیزی نمیشه..دیگه فوقش بیرونمون می‌کنن..نمی‌کشنمون که.. - حالا بذار مطمئن بشیم..بعد..میگم اصلاً بیا بی‌خیالش بشیم. اینا یه حاجی میگن صدتا حاجی از دهنشون می‌ریزه بیرون..به نظرت باور می‌کنن؟ راضیه با اطمینان گفت: «هادی جان! به این فکر کن شاید یک نفر از این مردم ندونه این آدم کیه و پشت سرش نماز می‌خونه.. گناهش گردن ماست که می‌دونستیم و حرفی نزدیم..ما میگیم..‌دیگه وقتی بدونن و بازم بخوان باورش کنن دیگه مشکل ما نیست..ما وظیفمونه بهشون بگیم هادی..» هادی راه افتاد. - باشه..‌توکل به خدا..بیا بریم.! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت27🎬 یاوری متعجب از دیدن هادی و راضیه،‌ سلام و احوال‌پرسی کرد و با هادی دست داد. - از ا
🔥 🎬 راضیه رضایتمندانه لبخند زد. فکر کرد گاهی پوست موز زیر پایمان است ولی دوست داریم لیز بخوریم. من دوست دارم لیز بخورم حتی اگه محکم بخورم زمین؛ ولی ابراهیم تو رو هم زمین می‌زنم..حالا ببین.. هنوز تاریکی با آسمان هم‌آغوش نشده بود که از خانه بیرون آمدند. هوا مه‌آلود بود و کمی سرد.‌ راضیه آرام‌ قدم برمی‌داشت و هادی هم‌پای او. حالا دیگر اطمینان داشتند که ابراهیم فرزند نایب فرزند بهاءالدین، بهایی است. راضیه لب وا کرد: «هادی جان! وقتی رسیدیم صبر می‌کنیم..ببینیم چی سخنرانی می‌کنه..اگه چیز خاصی از تو حرفاش دستگیرمون نشد که بعید می‌دونم بشه..بعد شروع می‌کنیم..» هادی در سکوت فقط سر تکان داد. خودش هنوز باور نمی‌کرد حاج‌ابراهیمی که برای این روستا همه کار کرده بود، بهایی باشد چه برسد به این مردم که سالها کنارش زندگی کرده بودند. با افکارش دست به گریبان بود و نفهمید کی به مسجد رسیدند. طبق معمول هر سال، مسجد پر بود از جمعیت. نماز را خوانده بودند. راضیه نگاه مصممش را به هادی دوخت و با بسم‌الله وارد شد.‌ نگاهی به دوروبرشان کردند تا جای خالی برای نشستن پیدا کنند. طلعت با دیدن راضیه کنارش جا باز کرد تا بنشیند.‌ راضیه و هادی، هر دوشان متوجه نگاه‌های خصمانه‌ی جمع بودند؛ اما به روی خودشان نیاوردند. راضیه می‌دانست با واکنش خوبی مواجه نمی‌شود. پچ‌پچ‌های زن‌ها را هم به وضوح می‌شنید. - چطور روش شده پاشه بیاد مسجد؟ - کِی زنش اومد؟.. حتما اومده خرابکاری شوهرش‌و جمع کنه.. - نباید راش می‌دادن..والا.. - مجلس امام‌حسینه خانوما..یکم مراعات کنین.. - وا..یه قاتل را‌س راس داره می‌گرده مراعات چی؟ - ول کنین بذارین ببینیم حاج‌آقا چی میگه.. ابراهیم روی منبر رفت. صدای صلوات شکافت آن شب دلگیر هفتم ماه محرم را. سخنرانی‌اش را شروع کرد، با آرامشی بی‌بدیل که فقط مختص خودش بود، از قیام امام‌حسین می‌گفت و دلاوری‌های یارانش. تزویر دشمن و دشمن‌شناسی. راضیه از یک طرف به یاوه‌گویی‌های اهالی گوش می‌داد و از طرف دیگر به حرف‌های ابراهیم. آرام نشسته بود؛ اما از درون در حال متلاشی شدن بود. نگاه تیز و معنادارش روی چهره‌ی ابراهیم ثابت مانده بود. او محکم حرف می‌زد. ابهت کلامش کل مجلس را گرفته بود. راضیه ابلیس را می‌دید که در هیأت آدمیزاد، مُزوّرانه در حال دانه‌پاشی‌ست.‌ به چهره‌ی تک‌تک مردم نگاه کرد. صورت‌های آفتاب‌سوخته و بعضاً شکسته. دختران و پسران نوجوان و معصوم. دلش به حالشان سوخت. چقدر ابراهیم راحت توانسته بود با آن یقه‌ی دیپلمات و آن عبای تزویر، به عمق جان این آدم‌های ساده، نفوذ کند. انگشتانش را مشت کرد. آه خفیفی از لای لبانش بیرون جست‌. ابراهیم آنچه می‌دانست در باب فضائل اخلاقی و عدالت گفت و سخنانش را با این جمله به پایان رساند. - بارالها! سراپرده‌ی عدالت در این تکه از سرزمینِ ایران، بر پا شده، کمکمان کن این عدالت را به همه‌جای ایران گسترش دهیم. آمینِ جمعیت در و دیوار مسجد را لرزاند. راضیه تسبیح تربتش را دست گرفت. زیر لب " رب اشرح لی.." را خواند و از جا برخاست. صدای کوبش قلبش را نادیده گرفت. فریادی از میان دندان‌های گره‌خورده‌ش برخاست: - دم خروس رو باور کنیم یا قسم حضرت عباس رو جناب آقای ابراهیم خان بهادری! مسجد در سکوت محض فرو رفت. هادی یکهو از جایش برخاست. همان دم‌ در نشسته بود. ابراهیم چشم‌چرخاند تا ببیند کی او را این‌طور خطاب کرده! نگاهش قفل شد توی نگاه پر از خشم و خروش راضیه...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت28🎬 راضیه رضایتمندانه لبخند زد. فکر کرد گاهی پوست موز زیر پایمان است ولی دوست داریم لی
🔥 🎬 با طمأنینه از منبر پایین آمد. - چی شده همشیره!..چرا این‌قدر عصبانی؟! راضیه دندان روی هم سایید. - من همشیره‌ی تو نیستم..هیچ‌کس تو نیستم..خدا نکنه که تا هفت‌ پشتم و هفت نسل بعدم از تیر و طایفه‌ی تو حتی به سلامی آلوده بشه.. راضیه همه‌ی اینها را بلند می‌گفت و هیچ کس جرأت نداشت کلامی سخن بگوید. طلعت با هول‌ولا بلند شد و رفت سمت راضیه. - یا جده‌ی سادات!..چی میگی دختر! این حرفا چیه می‌زنی؟!.. چیز خورت کردن مگه؟! راضیه طلعت را کنار زد. - ولم کن طلعت..برو بشین و هیچی نگو.. دست برد و شجره‌نامه و انگشتر را از داخل کیفش درآورد. غرید: - الحمدلله که پرده‌ای هم نیست تا همه خوب ببینن و بشنون که پیش‌نماز عابد و زاهدشون از چه نسلی ارث می‌بره.. ابراهیم احساس خطر کرد.‌ این زن داشت چه می‌گفت؟ از چه حرف می‌زد؟ نگاه سرسری به جمعیت انداخت و ایوب را دید که مثل عقاب به راضیه نگاه می‌کند. خودش را از تک‌و‌تا نینداخت. این‌قدر آبرو خریده بود که به حرف‌های صدمن‌ یک‌غاز این غریبه، همه‌اش به چوب حراج گذاشته نشود. سر چرخاند سمت راضیه. - منظورت چیه از این حرفا؟ راضیه به هادی که نگران نگاهش می‌کرد، چشم‌ دوخت. تا آمد حرف بزند، بهرام که پیراهن مشکی‌اش را با یک شال کَت‌وکلفت مشکی روی شلوار دبیت محکم بسته بود، خودش را جلو انداخت. - شماها به چه حقی اومدین مسجد ما..ها؟!.. اون شوهر عوضیِ نامردت هنوز مُقر نیومده بگه برار من کجاس!..حالا با کمال پررویی اومدین اینجا که چی؟..اونی که خطا کرده یکی دیگه‌اس.. تو از کی طلبکاری؟! ابراهیم سعی کرد آرامَش کند. او را به عقب هل داد. راضیه به جای بهرام، به ابراهیم خیره شد. - خطا؟..کدوم خطا؟..شما که علامه‌‌ی دهرید و به احکام دین مثلاً آشنایید بگید.. تهمت زدن جرمش چیه تو دین اسلام؟! رو کرد به جمعیت. - مردم!.. شوهر من به چه گناهی باید از مدرسه اخراج بشه؟..شماها مثلاً مسلمونید؟..یک نفرتون..فقط یک نفرتون بیاد شهادت بده به قرآن، دست بذاره رو کتاب خدا.. که شوهر من‌و دیده که انبارِ برادر این آقا رو آتیش زده..وللّه.من خودم میرم شوهرم‌‌و معرفی می‌کنم به پلیس.. بهرام داد کشید: - شاهد کم نبوده که گفته.. راضیه مثل یک آتشفشان خروشید: - گفففتههه..با گوشاتون شنیدین.. به چشمتونم دیدین؟!.. از هیچ‌کس صدا درنیامد. ابراهیم خواست میانه‌داری کند. به طعنه گفت: «بالأخره ماه پشت ابر نمی‌مونه خواهر من!..اونم دیر یا زود معلوم میشه کار کی بوده.. راضیه پوزخند زد. - بله آقا ابراهیم..ماه هیچ وقت پشت ابر نمی‌مونه..درست مثل همین الان..که دیگه وقتشه بیرون بیاد و همه بفهمن اونی که پشت ابر پنهان بوده، ماه نیست یه چراغ موشیه که خودش‌و جای ماه جا زده.. ابراهیم که دیگر داشت کلافه می‌شد، گفت: «زبونت زهر داره زن آقا معلم..به چه گناهی به من زخم زبون می‌زنی؟» راضیه انگشتر را بالا گرفت. - اییین.. قدم برداشت سمت ابراهیم. انگشتر را گرفت جلوی چشمش. ابراهیم با دیدن انگشتر به وضوح جا خورد. یک نگاه به انگشتر کرد و یک نگاه به راضیه. داشت توی ذهنش حلاجی می‌کرد که انگشتر از کجا افتاده دست این زن؟!..زیر لب آهسته زمزمه کرد: «یا بهاءالابهی». به خودش لعنت فرستاد چرا پیگیر گم شدن انگشترش نشده. فکر کرد قطعاً یکی از همین پدرسوخته‌ها آن را از خانه‌اش پیدا کرده و حالا افتاده دست این عفریته. سعی کرد به خودش مسلط شود. - این چه ربطی داره به من؟! راضیه با حالی میان اضطراب و خشم براق شد تو صورتش. - این انگشتر شما نیست آقای حاج‌ابراهیم؟!..اسمت حک شده زیر نگین..فکر می‌کنی روش چه علامتیه؟! صدا بلند کرد. - می‌دونین مردم این انگشتر چیه؟..این اسم ابراهیمه زیر انگشتر که تو منزل همین آقا پیدا شده و روش اسم اعظم بهایی‌ها حک شده..می‌دونید یعنی چی؟ ابراهیم امان نداد. طوری که همه بشنوند گفت: «من انگشتری گم نکردم..این مال هر کس می‌تونه باشه..روزی هزار نفر تو خونه‌ی من میرن و میان.. چرا بُهتون می‌زنی؟..چیو می‌خوای ثابت کنی؟..این مردم منو خووب می‌شناسن. بهایی کدومه؟» یکدفعه سکوت مجلس شکست و همهمه بالا گرفت. از هر طرف کسی چیزی می‌گفت. - راس میگه حاج‌آقا.. مگه فقط یه ابراهیم تو این روستاست.. - حاج‌آقا بیرونش کنید به عزاداریمون برسیم.. - اینا تکلیفشون معلومه.. گوش ندین مردم. چند نفر خواستند بیرونش کنند ابراهیم نگذاشت و مردم را به سکوت دعوت کرد. - دخترم..داری اشتباه می‌کنی.. راضیه حرفش را به تندی قطع کرد. - من دختر تو نیستم.. شجره‌نامه را بالا برد. - انگشتر هیچی..اینو چی میگی ابراهیم بهادری..می‌خوای یکی‌یکی اسم اجدادت رو بگم‌؟!.. صبر نکرد او حرفی بزند. در میان بهتش که چشم از آن کاغذهای رنگ‌ورفته و قدیمی برنمی‌داشت، صدای رسای راضیه لرز بر اندامش انداخت...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت29🎬 با طمأنینه از منبر پایین آمد. - چی شده همشیره!..چرا این‌قدر عصبانی؟! راضیه دندان
🔥 🎬 - مردم!.. این شجره‌نامه‌ی این روستاست..این دیگه دروغ نیست به هر کس می‌خواین نشون بدین.. شجره‌نامه‌ی خاندان این آدم..که سالهاست پشت سرش نماز می‌خونید اینجاست.. گذشته‌ش..ایل و تبارش.. آب دهان نداشته‌اش را قورت داد. گلویش خشک شده بود ولی دست بر نداشت. به خاطر استرس و هیجان، بچه تکان می‌خورد و انگار از حال مادرش باخبر بود. - مردم!.. این آقا خاندانش بهایی‌‌ان..می‌خواین بچه‌هاتون با کفرِ این آدم‌ بزرگ بشن..با عقاید کسی که دشمن اسلام و پیغمبرتونه؟! چشمش افتاد به تابلوی نسبتاً بزرگی که روی دیوار نصب شده بود. - اینم یه نشونه‌ی دیگه.. این چه معنی‌ای داره؟ روی تابلو با خط نستعلیق نوشته شده بود: «یا ذی‌الفخر و البهاء » ابراهیم که کله‌اش از حرف‌های راضیه داغ شده بود، سعی کرد خونسردی‌اش را حفظ کند. اگر وا می‌داد معلوم نبود چه بر سرش می‌آمد. نفسش را با یک فوت بیرون فرستاد و به مردم نگاه کرد. همه منتظر بودند ببینند او چه می‌گوید. آرام پلک زد.‌ همه‌ی احساسش را پشت چشم‌های پرنفوذش که سعی می‌کرد غم را هم در آنها بگنجاند، پنهان کرد و با صدایی رسا گفت: «همه‌ی این آدم‌ها، آره همه.. هر کسی..هر بشری رو که می‌بینی خیال می‌کنه..نه..اصلا‌‌ً باور داره که همه‌ی حقیقت فقط پیش اونه..فقط اونه که می‌تونه حقیقت رو بفهمه و بقیه باید برن بمیرن..خب..الان باید برای دونستن این حقیقت مهم برات کف بزنیم؟!» بعد سرش را به تمسخر تکان داد. - گیریم اجداد من بهایی بودن..مگه آیه اومده من بهایی مونده باشم!..نه دخترم!..مهم اینه که من الان مسلمانم..و به مسلمان بودنم افتخار می‌کنم..همه‌ی این مردم می‌تونن شهادت بدن.. انگشت اشاره‌اش را گرفت سمت تابلو. - اما این تابلو..این فقط یه دعاست.‌ یه فراز از دعای جوشن صغیر.‌ مثل بقیه‌ی دعاها.. مثل این فراز « یا مُقیل العثرات ». ای پذیرنده‌ی توبه‌ی گناهکاران... مکث کرد، تا حرفش خوب جا بیفتد. بعد با احساس بیشتری گفت: « من به خدا و پیغمبرش ایمان دارم..من بهایی نیستم..من روسیاهِ این مردمم..» این حرف که از دهان ابراهیم بیرون آمد، کل جمعیت بلند شدند و صلوات فرستادند. راضیه تا خواست حرف بزند، باز صدای صلوات بلند شد. یکی فریاد زد: «حاج آقا خیرش به همه‌ی ما رسیده..به پیر و جوون.. کوچیک و بزرگ..هر کی قبول داره صلوات بعدی جلی‌تر..» درودیوار مسجد همراه قلب راضیه لرزید. عده‌ای هنوز شک‌ داشتند. بعضی‌ از اهالی همان‌ اول کار رفته بودند و عده‌ای هم با وجود حرف‌های ابراهیم، گفتند ما پشت سر این آدم نماز نمی‌خوانیم‌ و رفتند. ولی اکثریت پشت ابراهیم درآمدند. راضیه نمی‌فهمید این عده را چه شده! ذهن و جانشان با دروغ‌های ابراهیم مُسَخّر شده بود و مثل آدم‌های مسخ شده، هر چه را می‌گفت، باور می‌کردند. - بهایی بودن جرم نیس..ولی قتل و آتیش زدن مال مردم جرمه خانوم.. این را بهرام گفت و خطاب به هادی داد کشید: «فک نکن همه چی تموم شده آقا معلم..من هنوزم بهت شک دارم..تا برارم پیدا نشه دس از سرت برنمی‌دارم..» راضیه دیگر توان نداشت بماند و دفاع کند. مداحی میکروفون را برداشت و شروع کرد به دست گرفتن مجلس. هادی از میان جمعیت دست راضیه را گرفت و گفت: «بیا بریم..این آدما با بوقلمون مسابقه گذاشتن تو رنگ عوض کردن..» ابراهیم پیروزمندانه لبخند زد و اقتدارش را به رخ راضیه کشید. ایوب مردم را تهییج می‌کرد به سینه‌زنی و عزاداری. چند نفر هم راضیه و هادی را از مسجد بیرون کردند. هادی نگاهش را به طوفان مردمک‌های راضیه دوخت.‌ طوفانی که حالا جایش را داده بود به استیصال. - می‌دونستم اینا باور نمی‌کنن.. راضیه پلک روی پلک فشرد و اشک‌هایش بدون اجازه روان شدند. - مهم نیست هادی جان! ما کار خودمون‌و کردیم..دیگه پیش وجدانم شرمنده نیستم..بیا زود بریم که دارم از حال میرم.. حسین از خستگی خوابش برده بود. سرش روی شانه‌ی هادی کج شده و با هر قدم‌ هادی تکان می‌خورد. راضیه دستی به سر حسین کشید. - بمیرم..بچه‌م انگار بیهوش شده..امروز درست و حسابی بهش نرسیدم.. خودش داشت به زور راه می‌رفت. پاهایش توان کشاندن بدنش را نداشت. اشک‌هایش را پاک کرد. هادی برای اینکه حال‌وهوایش را عوض کند گفت: «ولی خودمونیما.. چه کولاکی به پا کردی امشب..خیلی بهت افتخار کردم راضی‌گلی..» این‌بار بغضی از شادی و رضایت در گلویش پنجه کشید. همین‌که توانسته بود عده‌ی کمی را آگاه کند، برایش کافی بود...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت30🎬 - مردم!.. این شجره‌نامه‌ی این روستاست..این دیگه دروغ نیست به هر کس می‌خواین نشون ب
🔥 🎬 نیمه‌های شب، وقتی هوا تاریک‌تر از تاریک شده بود، بهرام داشت از مسجد به خانه‌شان می‌رفت. از وقتی پا به مسجد گذاشته بود، فکر براتعلی لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد. اندیشید: - چقد جات خالی بود برات‌جان..پارسال چایی مجلس با تو بود،چقد سینه می‌زدی.. اما امسال.. آه کشید. - چطوری یهو غیبت زد که اثری از آثارت نیست اخه بِرارَم؟!..کجا سربه‌نیستت کرد اون از خدا بی‌خبرِ پدرنامرد؟ دستش را مشت کرد. - به خدای حسین نمی‌ذارم آب خوش از گلوی اینا پایین بره. راس‌راس بگردن و به این‌واون تهمت بزنن..حاج‌ابراهیم هرچی می‌خواد بگه بگه..من نمی‌ذارم اینا قسر در بدن..نمی‌ذارم.. صدای طبل و دهل کوچه‌های روستا را پر کرده بود. دسته‌ی بزرگ عزاداری بعد از عبور از کوچه‌های روستا، به مسجد می‌رفت. بعد از آن مردم برای تعزیه آماده می‌شدند. حسین از صبح برای بیرون رفتن بی‌قراری می‌کرد. هادی نمی‌خواست برود اما مثل همیشه راضیه دلداری‌اش داد. - ما به خاطر امام حسین میریم عزیزم..هر کی هر چی می‌خواد بگه..بچه‌ام گناه داره.. ببرش تعزیه.. هادی کوتاه آمد. شال و کلاه کرد و دست حسین را گرفت. - تو نمیای؟! راضیه دست به کمر گرفت. - من حالم‌ خیلی خوش نیست. حالا آخرای تعزیه برای ثوابش میام‌.. تونستی بیا دنبالم.. هادی همراه حسین رفتند. نزدیک ظهر بود. صدای تعزیه‌خوانها از دور به گوش می‌رسید. همه برای دیدن تعزیه می‌رفتند. هیچ‌کس در کوچه‌ها پرسه نمی‌زد. راضیه تلویزیون را روشن کرده بود. صدای پرسوز و گدازِ مداح، مثل بوی قیمه در خانه پیچیده بود. راضیه در حال خودش بود که صدایی توجهش را جلب کرد. صدا از حیاط می‌آمد. اشک‌هایش را پاک کرد و از پنجره حیاط را از نظر گذراند. کسی نبود. دوباره برگشت که بنشیند سایه‌ای پشت پنجره دید. یک آن ضربان قلبش بالا رفت. صدا زد: «هادی تویی؟!..» هیچ پاسخی نیامد.‌ یک بار. دو بار. سه بار، صدا زد و جوابی نشنید. پنجره را باز کرد. چیزی شبیه بوی بنزین پیچید توی دماغش. با احتیاط رفت پشت در.‌ خواست در را باز کند که کسی محکم با لگد به در کوبید. - یا فاطمه‌ی زهرا.. وقتی دسته‌ی در با شدت توی شکمش فرو رفت این را گفت و نتوانست تعادلش را حفظ کند. با پهلو روی وسایلی که پشت در جمع کرده بود، افتاد. نفس توی دلش پیچید. حس کرد چیزی نوک‌تیز به پهلویش فرو رفت. حتی نتوانست آخ بگوید. در چهارطاق باز شده بود. سرما توی جانش پیچید. حس می‌کرد جویی از آب یخ در رگ‌هایش جاری شد. دست به پهلو کشید.‌ دستش خیس شد. چشمش که به خون افتاد، پلک‌هایش را روی هم فشرد. - چی.. به روزت.. اومده.. مادر! طفلش تکان نمی‌خورد. به سختی خودش را جمع کرد. از شدت درد، عرق سردی بر تیغه‌ی کمرش نشست. چشم‌هایش را به زور باز کرد. هیبت مردی را دید که چیزی روی وسایلش می‌پاشید.‌ صورتش پیدا نبود. به سختی خودش را از زمین کَند. چشمانش سیاهی رفت. به در تکیه داد و با درد نالید: - تو..کی..هستی..این..جا..چی..می‌خوای؟ مرد هیچ نگفت. از پشت نقاب، فقط نگاهش کرد و خشم چشمانش را راضیه ندید. با عجله کبریت را روشن کرد و انداخت. به سرعت دوید. راضیه را هل داد و از در بیرون جست. راضیه این‌بار محکم‌تر خورد زمین. روی شکم. از شدت درد انگار در دم جانش می‌خواست از کالبدش خارج شود. از فرط درد و سرما دندان‌هایش به هم می‌خورد. در چشم‌به‌هم زدنی شعله‌های آتش نصف خانه را فرا گرفت. ته‌مانده‌ی توانش را جمع کرد و بلند شد. زیر پایش خیس شده بود. نگاه کرد به پاهایش. خون تمام گل‌های زردرنگ لباسش را قرمز کرده بود. همراه اشک، افکارش هم جولان داد توی معزش. - نه..نه..تو.. نباید بری..عزیز دل مادر..الان خیلی زوده..تو.. باید بمونی عزیزم..باید..آخ.. آتش لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. با اشک و درد هادی را صدا می‌زد و خودش را به بیرون می‌کشاند. خون مثل فواره از پاهایش جاری بود. درد لحظه‌ای امان نمی‌داد. دوباره روی ایوان خورد زمین. نتوانست از صورتش محافظت کند. گونه‌اش محکم با موزاییک‌های ایوان برخورد کرد. وقت برای تلف کردن نداشت. کشان‌کشان خودش را روی حیاط و کنار دیوار رساند. رنگ‌ خاکی زمین،‌ با خون هم‌آغوش شد و ردش تا جایی که راضیه رسید، بر جای ماند. صدای چرق‌چرق سوختن چوب‌های پنجره‌ای که آن همه دوستش می‌داشت، صدای ناقوس مرگ بود برایش و پایان همه‌چیز. ناله‌‌هایش از حنجره بالا نمی‌آمد. به شکمش دست کشید. با آن حجم خونی که از دست داده بود، می‌دانست که طفلش را دیگر نخواهد دید. گرمی اشک، گونه‌ی دردناکش را سوزاند. آه‌ کشید؛ اما با هر نفسی که از سینه‌‌اش خارج می‌شد، درد تا مغز استخوانش را می‌سوزاند. این چه بلای ناگهانی بود که بر سرش آوار شد؟ پهلویش تیر کشید. تسبیح تربتش هنوز توی جیب پیراهن بلندش بود. درش آورد و به چشم‌هایش کشید...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت31🎬 نیمه‌های شب، وقتی هوا تاریک‌تر از تاریک شده بود، بهرام داشت از مسجد به خانه‌شان می
🔥 🎬 - یا..حسین..پسرم رو به..خودت سپردم..جان مادرت زهرا..هواش‌و داشته باش.. بی‌صدا گریست. لب‌هایش همراه هر دانه‌ی تسبیح، تکان می‌خورد؛ اما انگشت‌هایش سِر شده بود.‌ دیگر رمقی برایش نمانده بود. لحظه‌ها به کندی می‌گذشت. خانه در آتش می‌سوخت و دل راضیه در التهاب. لحظه‌ای سردش می‌شد و می‌لرزید. لحظه‌ای از حرارت داغ می‌شد و می‌سوخت. حتی نا نداشت فریاد بزند و کمک بخواهد. انگار بین زمین و آسمان معلق مانده بود. از پشت پرده‌ی اشک، شعله‌های سرکش را می‌دید که زندگی‌اش را می‌سوزاند و کاری نمی‌توانست بکند. زیر پاهایش پر از خون شده بود. نفهمید چقدر گذشت. کم‌کم سرما به جانش غلبه کرد. سرخی شعله‌ها و سیاهی دود، محو شد و همه جا را سفید دید. سفیدِ سفید. مثل برفی که نوک قله‌ها را پوشانده بود. مثل پیراهن عروسی‌اش که چقدر زیبایش کرده بود. مثل کفنی که از کربلا خریده بود. اواخر تعزیه بود. صالح عصبانی از دست رفیقش که او را هل داده بود وسط چاله‌ی پر از آب، داشت با خودش غر می‌زد و به خانه‌شان برمی‌گشت. - اِی بمیری جواد که عینهو تانک می‌مونی..وقتی هل میدی آدم پرواز می‌کنه..خو نمیگی یه طوریم میشه!..خو من لاغرم..دُرُسه بهم‌ میگن صالِ گپو..اما می‌دونین دیگه ایقَدام گَپ نیسم.. نگاهی به پیراهن خیس از آب و گِل‌آلودش کرد. - ببین تو‌ رو خدا.. از دور، دود غلیظی را دید که به آسمان بلند بود. فکر کرد کسی برای نذری پختن چوب می‌سوزاند. نزدیک خانه‌شان که رسید، فهمید دود از خانه‌ی آقامعلم بلند شده. دستپاچه شد. در را که باز کرد با دیدن خانه‌ی سوزان، زبانش بند آمد. پیراهن گِلی و تعزیه و جواد، یادش رفت. هراسان به کوچه برگشت و تا مسجد دوید. برگشتنی هادی را دیده بود که با پسرش دم در ایستاده بودند. همین‌که چشمش به او افتاد، نفس‌زنان خودش را رساند و با لکنت گفت: «آق..ا..معل..م..خ..خونتون..» چشمان وحشت‌زده‌اش را بست تا نفسش کمی جا بیاید. هادی که از حال‌روز او متعجب شده بود، پرسید: «چی‌ شده صالح!..چرا اینقد ترسیدی؟!» صالح نفس عمیقی کشید. - آقا..خونتون..خونتون آتیش گرفته.. حرف از دهانش درنیامده بود که هادی رنگش پرید. - یا قمر بنی‌هاشم..راضیه.. نفهمید چطور دست حسین را گرفت و تا خانه‌شان دوید. حسین نمی‌توانست هم‌پای او بدود. او را به بغل کشید و با هر زحمتی بود خودش را به خانه رساند. در چهارطاق باز بود. دود سیاه و غلیظ آسمان را پوشانده بود و خانه همچنان داشت می‌سوخت. وارد که شد ناگهان ایستاد. دیگر چیزی نمی‌دید. نه خانه‌ی خاکسترشده، نه زندگی به فنا رفته‌اش. چشمش فقط روی راضیه ثابت مانده بود. باورش نمی‌شد. این زن آغشته به خون، راضیه‌ی او بود؟! این صورت مثل گچ و روسری کج شده؟! این گونه‌ی کبود و چشمان بسته؟! انگار غریبه‌ای افتاده بود وسط حیاط. هیچ نشانی از آن راضیه‌ی شاداب و خندان گذشته نیافت. چند بار با صدایی که از ته چاه بالا می‌آمد، صدایش زد. - راضیه!..راضیه جان!..راضی؟!.. با پاهایی ناتوان و لرزان، خود را کشاند کنارش. حسین زودتر از او گریه‌کنان بالای سر مادرش نشست و با دست‌های کوچکش گونه‌ی کبود او را نوازش می‌کرد. - مامانی..مامانی جون..مامانی خونی شدی..چلا خوابیدی اینجا؟..پاشو بِلیم..خونمون داله می‌سوزه..من می‌تلسم..مامانی.. صورتش را گذاشت رو صورت راضیه. اشک‌هایش دانه‌دانه می‌چکید و خودش تندتند پاک می‌کرد. هادی حسین را به بغل کشید. کمی حسین را نوازش کرد. - مامانی خوب میشه پسرم..گریه نکن..یه لحظه بذار من ببینمش..الان میبریمش بیمارستان عزیزم..باشه؟ حسین معصومانه سرش را تکان داد و دماغش را بالا کشید. هادی نبض راضیه را گرفت. آن‌قدر ضعیف بود که حس نمی‌شد. سر او را به سینه چسباند. - راضیه جان..بلند شو..راضی گلی..جون من..جون حسین پاشو.. اشکها امانش ندادند. - بی‌معرفت نمی‌بینی دارم گریه می‌کنم..اشکای حسین‌و نمی‌بینی؟..بلند شو..تو که طاقت دیدن اشکای ما رو نداشتی؟..ببین حسین داره دق می‌کنه..اون تحملش کمه..راضیه جان.. صورت راضیه را نوازش کرد. با عجز نالید: - چرا جوابم‌و نمی‌دی؟..ازم دلخوری تنهات گذاشتم؟..آره؟..منو ببخش..تو رو خدا پاشو.. جلوی حسین نمی‌خواست گریه زاری کند. نگاهش کرد. زل زده بود به او. دلش نیامد بیشتر دل بچه را آشوب کند. آرام زمزمه کرد: -کاش نیاورده بودمت اینجا. کاش برنگشته بودی. دست‌های سرد راضیه را فشرد. - منو تنها نذار راضی.. من بدون تو می‌میرم.. نمی‌تونم بدون زندگی کنم..نگفته بودمت تا حالا؟.. راضی‌گلی.. جوابمو نمی‌دی؟.. دست‌هایش را بوسید. موهای پریشان روی صورتش را کنار زد. - چشماتو وا کن...دلت برای ما نمی‌سوزه؟...راضیه...با من حرف بزن...غر بزن..فقط منو تنها نذار...خدایا..به من رحم کن...رحم کن...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت32🎬 - یا..حسین..پسرم رو به..خودت سپردم..جان مادرت زهرا..هواش‌و داشته باش.. بی‌صدا گریس
🔥 🎬 چیزی نگذشت که مردم جمع شدند. طلعت شیون‌کنان کنار راضیه آمد. - وای..یا جده‌ی سادات..یا قمر بنی‌هاشم..چی شده؟..چه بلایی سرش اومده!..راضیه جانم..چرا این‌طوری شدی؟ بمیرم برات عزیزکم..غریب‌کشت کردن.. حسین را به آغوش کشید. هادی دردمندانه گریست. - تو رو خدا کمکم کنین..برسونیمش بیمارستان. حسین خودش را به طلعت چسباند. - خاله..مامانم خوب میشه؟ طلعت غرق بوسه اش کرد. - آره خاله..خوب میشه‌..الان می‌بریمش دکتر..دکتر خوبش می‌کنه. اشک‌های هادی تمامی نداشت انگار. در همین لحظه، چشم‌های راضیه نیمه‌باز شد. لب‌هایش تکان خورد. هادی آرام تکانش داد. - راضیه‌ی من..خدایا شکرت..بگو عزیزم. راضیه تمام توانش را جمع کرد. نگاهش روی چشمان اشک‌آلود حسین ثابت شد. فقط توانست یک کلمه بگوید: «حسین..» سرش افتاد و لب‌هایش سفید شد. صدای شیون طلعت و زنان روستا لحظه‌ای قطع نمی‌شد. - باید ببریمش بیمارستان. طلعت این را گفت و فریاد زد: - یوسف بدو وانت‌و بیار برسونیمش شهر..بدو دختره داره از دست میره. همه را بسیج کرد آتش را خاموش کنند. دقایقی بعد، هادی راهی را که با هزار امید همراه راضیه آمده بود، داشت ناامید برمی‌گشت. ** امواجِ کابوس در سرش شلاق می‌کشید. کابوس‌هایی پر از لحظات بی‌پایان سوختن. حالا تعبیر آن پروانه‌ی سوخته را می‌فهمید و شده بود کابوس شب‌هایش. بعد از راضیه مثل یک جسمِ بی‌روح شده بود. فقط تنش را این طرف و آن طرف می‌کشاند. یک مرده‌ی متحرک. از مراسم خاک‌سپاری چیزی یادش نمانده بود جز خاک‌هایی که روی جسم راضیه می‌ریختند و با ذره‌ذره‌ی آنها، روح‌ خودش هم به خاک سپرده می‌شد. دیگر لبخند یادش رفته‌ بود. اگر هم می‌خندید یک حالت فیزیکی بی‌قیدانه داشت که آن هم فقط به خاطر حسین بود. چهل روز گذشته بود به اندازه‌ی چهل سال. و همه‌ی این مدت فقط به یک چیز فکر کرده بود. برگشت به روستا. نمی‌دانست اگر پایش به آنجا برسد چه می‌کند، ولی باید می‌رفت. راه به نظرش طولانی آمد. خیلی طولانی تر از قبل.‌ تک‌تک لحظاتی که بار اول پایش را اینجا گذاشت، از جلوی چشمش عبور کرد. - چقد قشنگه اینجا..رودخونه هم داره.. - کجای ایران‌و می‌شناسی که مردمش مهمون‌نواز نباشن. چشمانش را بست. حالش خوش نبود. دستش را برد داخل جیب کت مخمل کبریتی‌اش. سیگار را لمس کرد. کم‌کم تپه‌ی نه‌چندان مرتفع را بالا رفت. پاهایش دیگر آن توان قدیم را نداشت. - هادی! یکم ورزش کن..پاهات عضله بگیره..اینجوری تو کوهنوردی کم‌ میاریا. هر کجا می‌رفت خاطره‌ای از راضیه ذهنش را مشغول می‌کرد. می‌خواست برود آن بالا، بلکه به خدا نزدیک‌تر شود. این روزها وسوسه جلوی چشمش رژه می‌رفت. سنگین و آرام. باید خودش را سبک می‌کرد. وقتی آن بالا رسید روستا را دید. آرام بود. انگار نه انگار که همین زمستان، یک زندگی درونش از هم پاشیده بود. نشست روی زمین و سیگاری گیراند. عمیق کام گرفت. دودش از صورتش بالا رفت. به سرفه افتاد. - سیگار نکش..به اون ریه‌‌ی بدبخت رحم کن..ما هنوز بهت احتیاج داریما. یک پک دیگر زد. دود همه‌ی ریه‌اش را پر‌کرده بود. بوی تندی داشت. مثل جنازه‌ی متعفن یک مرد بهایی زیر آفتاب تند و تیز این روستا. چشمان خسته‌اش را به اطراف چرخاند. اگر گناه نبود خودش را از همین بالا، به عمیق‌ترین دره‌ی این کوه پرت می‌کرد؛ اما نه. چرا خودش را پرت کند. یک نفر سزاوارتر از او بود. شاید هم دو نفر. چاقویش را درآورد. دلش می‌خواست همین الان می‌رفت و تا دسته فرو می‌کرد تو سینه‌‌شان. چیزی مثل یک جریان گرم، در رگ‌هایش جاری شد. چند نفس عمیق کشید. چاقو را در جیبش گذاشت و به طرف روستا راه افتاد. شب از نیمه گذشته بود. صدای پیچیده در جنگل‌های بلوط و رودخانه‌‌ی خروشان، تنها صدایی بود که به گوش می‌رسید. الان درست پشت در خانه‌اش ایستاده بود. دسته‌ی چاقو را لمس کرد. تردیدهایش را کنار گذاشت. همین‌که می‌خواست از دیوار بالا برود صدای خش‌خشی بلند شد. گوش تیز کرد. چیزی نشنید.‌ دستش را بالا برد اما ناگهان خشکش زد. - هادی!..نکنه سوار اسب زین‌کرده‌ی شیطون بشی که اگه بشی.. به خودش لرزید. انگار راضیه پشت سرش بود و در گوشش حرف می‌زد.‌ در همین‌حال ویبره‌ی گوشی داخل جیب، از جا پراندش. از خانه‌شان بود. کمی دورتر رفت. می‌خواست جواب ندهد اما نگران شد. شاید حسین طوریش شده بود. جواب داد. صدای گریان حسین در گوشش پیچید. - بابایی..بابایی کی میای؟ من دلم بلات تنگ شد. بغض چنبره شد و بیخ گلویش را فشرد. - میام بابا قربونت بره.‌.میام عزیزم..تو چرا هنوز بیداری؟ - خوابم نمی‌بله..مامان بزلگی میگه باید بخوابی. - آره پسرم..برو بخواب صبح پیشتم..باشه؟ صدای باشه‌ی بغض‌آلود حسین انگار آبی بود که روی آتش درونش ریخته شد. داشت با خودش چه می‌کرد؟ با شانه‌ای آویخته در میان تاریکی کوچه‌های روستا گم شد! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee0
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت33🎬 چیزی نگذشت که مردم جمع شدند. طلعت شیون‌کنان کنار راضیه آمد. - وای..یا جده‌ی سادات
🔥 🎬 یک سال بعد... سکوتی تلخ بر گورستان روستا حاکم بود. انگار مردگان در تنهایی خویش، خلوت کرده بودند و حسرت می‌خوردند کاش می‌توانستند بار دیگر برگردند؛ اما دهانشان پر از خاک شده بود و دست‌ها و پاهاشان خوراک گور. گوشه‌ای دورتر سنگ قبری ویران شده نظرها را جلب می‌کرد. گوری که صاحبش در تنهای‌اش هم آرامش نداشت. وقتی تزدیک‌تر می‌شدی یک اسم فقط سالم مانده بود. ابراهیم. ** صدای حزین پیرمرد که داشت یاسین می‌خواند هوای چشمانش را ابری کرد. روی قبر پوشیده شده بود از گل‌های پرپرشده. بوی گلاب فضا را انباشته بود. در طول این یک سال نمی‌دانست چطور روزهای هفته را دو تا یکی کند تا پنج‌شنبه برسد و موعد دیدار. حس می‌کرد تمام زندگی‌اش جدالی بوده بین آنچه می‌خواست و آنچه به سرش آمده بود. حالا که به گذشته نگاه می‌کرد انگار بالای یک قله‌ی بلند ایستاده بود و باورش نمی‌شد بدون راضیه این همه راه را آمده باشد. خستگی و تنهایی و راهی که باید می‌رفت، روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد ولی ناچار بود به تحمل. به خودش که آمد، پیرمرد رفته بود. با صدای سلام زنی سربرگرداند. - غم آخرتون باشه آقا معلم..چن وقته می‌خواسم بیام..هی نشد..دیگه دلم طاقت نیاورد..با کرمعلی اومدیم.. هادی با دیدن طلعت از جا برخاست. - سلام..غم نبیبنید..لطف کردین..آقا کرمعلی، صالح، همه خوبن؟ - خدا رو شکر..صالِ بچه‌م خیلی دلش براتون تنگ شده بود..نشد بیارمش..کرمعلی‌ام میاد الان.. نشست به فاتحه خواندن. - خدا بهتون صبر بده..زن دلسوز و مهربونی بود..جاش خیلی خالیه تو مسجد..خدا می‌دونه هر وخ چِشَم به اون خونه میوفته‌ها..جیگرم آتیش می‌گیره.. هادی فقط غمگین لبخند می‌زد. جای خالی‌اش یک سال او را رنج داده بود و خوب می‌فهمید جای خالی بعضی آدم‌ها، هیچ‌وقت با هیچ‌چیز پر نخواهد شد. طلعت نتوانست طاقت بیاورد و اخبار روستا را نگفته برود. برای همین رو کرد به هادی. - شنیدین سر بهرام چی اومد؟ هادی متعجب گفت: «بهرام؟ همون برادر قلچماق براتعلی؟ راستی خود براتعلی چی شد؟» طلعت آب دهانش را قورت داد و با آب و تاب گفت: «والا وقتی شما اومدین..دیگه بهرام پیگیر پیدا کردن براتعلی نشد و ما هم خیلی تعجب کردیم..گفتیم شاید می‌دونه کجاس یا چی شده..می‌گفتن حاج‌آقا ازش خواسته دیگه پیگیر نشه..اما بعد اینکه بهرام مرد مردم یکیو دیده بودن شبیه براتعلی میومده سر قبرش..» هادی متعجب‌تر به طلعت نگاه کرد. - مگه بهرام‌ مرد؟! طلعت سر تکان داد. - آره..تو عروسی پسرعموش تیراندازی کردن..می‌دونین که رسم ما اینه تو عروسیامون تیراندازی می‌کنن..اون روزم تیر کمونه کرد و شانس این بدبخت، خورد بهش و بعد چن روز مرد.. هادی با اینکه از بهرام متنفر بود؛ ولی متأسف شد. - خدا بیامرزدش.. - اون هیچی.. همین یک ماه پیش حاج‌آقا هم رحمت خدا رفت.. هادی این‌بار سکوت کرد. - اون دیگه چرا؟! - اونم معلوم نشد. یه مدت ناپدید شده بود. بعد جنازه‌شو تو کوهِسون پیدا کردن..آش و لاش..نمی‌دونم جک جونورا رحم نکرده بودن بهش..بنده‌ی خدا..می‌دونین چیه آقا معلم.. چادرش را مرتب کرد. - از روزی که راضیه خدابیامرز گفت این بهائیه ما دیگه نرفتیم پشت سرش نماز بخونیم..ترسیدیم..گفتیم اون خیریه‌شم بخوره تو سرش..ولی خب..هواخواهم کم نداشت..این کرمعلی هم دوبه‌شک بود..ولی من هی بهش گفتم راضیه دروغگو نبود..یه چیزی می‌دونست.. هادی سرش پایین بود و هیچ نمی‌گفت. طلعت ادامه داد: - حالا که دیگه دستش از این دنیا کوتاه شده..به مردم که کمک می‌کرد ولی خدا می‌دونه به چه منظور..خدا همه رو بیامرزه.. دست کرد داخل کیفش. کتابی که اطرافش کمی سوختگی داشت را گرفت جلوی هادی. - این قرآن، تو خونه‌‌ی شما،..بود. تو وسایل سوخته.. قربون خدا برم، سالم مونده تو آتیش‌سوزی..می‌خواستم خودم نگهش دارم ولی گفتم بمونه برای حسین..یادگار از مادرش.. هادی دیگر طاقت نیاورد. اشک‌هایش دانه‌دانه لابه‌لای ریش‌‌های بلندش محو شد. قرآن را بوسید و از طلعت تشکر کرد. بعد از آمدن کرمعلی، با وجود اصرار هادی زیاد نماندند. هادی رفتنشان را تماشا می‌کرد. همین‌که راضیه توانسته بود عده‌ای را آگاه کند، برایش کافی بود. می‌خواست همان راهی را برود که راضیه به خاطرش، جان خود را از دست داده بود. تلخ‌ترین اتفاق‌ها هم که بیوفتد دنیا هیچ‌گاه به آخر نخواهد رسید. باز گرسنه‌ات می‌شود. باز تشنه‌ات می‌شود. باز حوصله‌ات سر می‌رود. باز زندگی مثل جریان یک رود، مسیر خودش را ادامه خواهد داد. هیچ‌چیز ایست نمی‌کند. پس مات دنیا نشو. لبخند کجی گوشه‌ی لبش نشست. قلبش آرام گرفت. هوا را حریصانه وارد ریه‌اش کرد. هوایی که از بوی باران مالامال بود! پایان✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
💢 💥 داستان نُحاس به پایان رسید✅ داستان که دومین اثر به شمار می‌رود، از بیست و پنج آبان مصادف با فاطمیه‌ی اول، روی آنتن باغ انار رفت و امشب آخرین قسمتِ آن پخش شد🎬 این داستان حاصل زحمت و همکاری اعضای ژانر "مذهبی، خانوادگی، اجتماعی" بود که توسط سرکار خانوم مرادی و در حدود یک ماه و نیم، سی و چهار قسمت را به نگارش در آوردند✍ همچنین برای این داستان، مبلغی نیز جمع‌آوری شد که به سرکار خانوم مرادی تقدیم خواهد شد✅ از همه‌ی کسانی که به این داستان به عنوان نذر فرهنگی کمک مالی کردند، کمال تشکر را داریم🌹 در ادامه مصاحبه‌ی سرکار خانوم مرادی، نویسنده‌ی این داستان را می‌خوانید👇🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
🎙 ⚪️سلام و برگ. امیدوارم حالتون خوب باشه. اول از همه بگید که نظرتون راجع به چیه و به نظرتون اون رونق و مشارکت رو نسبت به قبل به باغ انار برگردونده یا نه؟! ⚫️سلام و ادب. ممنون از شما. به نظرم طرح بسیار خوبیه از جهت رونق دادن به باغ و فعالیت نویسنده‌های نوقلم و خوش‌قلم. اینکه در ژانرهای مختلف بچه‌ها رو به تلاش واداشته و مشارکت، قابل تقدیره. ⚪️درباره‌ی داستان برامون بگید. قصه‌ی اصلی این داستان چی بود و چی رو می‌خواستید توی داستان نشون بدید؟! همچنین علت انتخاب اسم نحاس برای این داستان چی بود؟! ⚫️قصه‌ی اصلی چون ما دهه‌ی فاطمیه رو در پیش داشتیم، در مورد حضرت زهرا و بخصوص نحوه‌ی شهادتشون بود. و خب بعد ما اون رو سعی کردیم در قالب زندگی یک زن معاصر بیان کنیم. و بهائیت هم به عنوان عنصر مهمی که در جامعه وجود داره و باهاش دست‌وپنجه نرم می‌کنیم رو هم سعی کردیم بهش بپردازیم و علت انتخاب اسم نحاس هم همین بود. در واقع دو علت داشت. نحاس به معنی دود و یا شعله‌های قرمزرنگ دودآلود هست. و دیگه اینکه نحسی بهائیت رو هم می‌خواستیم با این اسم نشون بدیم. ⚪️چه‌جوری این داستان نوشته شد؟! چند نفر توی این کار دخیل بودن و چقدر زمان برد نوشتن این داستان؟! ⚫️در گروه ژانر مذهبی، خب ایده‌هایی مطرح شد. من دو تا ایده دادم که یکیش مورد موافقت قرار گرفت و بعد از بررسی و مشورت، طرح نحاس کم‌کم شکل گرفت. پیرنگش توسط سرکار خانم سلیمانی، نوشته شد و دو سه نفر از دوستان هم برای ورودی داستان، متنی رو نوشتن و متن من انتخاب شد. برای این کار، هفت هشت نفر از دوستان نویسنده، سرکار خانم رستمی به عنوان مدیر گروه و البته با همکاری سرکار خانم صادقی، استاد هیام، که به عنوان استاد راهنما حضور پیدا کردن برای این کار زحمت کشیدند. مشورت دادند. ویرایش کردند که من همین‌جا از تک‌تکشون تشکر می‌کنم. نوشتنش هم تقریباً یک ماه و نیم زمان برد. ⚪️بازخوردهای داستان چطور بود و آیا مطابق انتظار بود یا نه؟! و اینکه لطفاً از شیرینی و سختی‌های کار و نوشتن گروهی هم برامون بگید و نقش شما توی آماده کردن این داستان چی بود؟! ⚫️بازخوردها اونی که انتظار داشتیم نبود. شاید چون هیجان داستان کم بود یا قلم من ایراد داشت، به هر حال توقع داشتیم حداقل تعریف هم نشه، نقد کنن داستان رو. اینکه ما فقط بنویسیم و در کانال گذاشته بشه بله باعث رشد قلم نویسنده خواهد شد، ولی نقد و نظر هم می‌تونه ایرادات و نقایص یک قلم و یک داستان رو روشن‌تر بکنه و کمک کنه به پیشرفت نویسندگان. نویسندگی که کلاً شیرینه با تمام سختی‌هاش. اینکه متأهل باشی، خانه‌داری کنی، بچه‌داری و البته خانم‌های شاغل که کارشون دو برابر هم میشه، خب سخته؛ ولی دنیای نویسندگی اون‌قدر جذابیت و ارزش داره که بخوای به‌خاطرش این سختی‌ها رو تحمل کنی. گروهی نوشتن و ویرایش کردن ولی خیلی سخت‌تره به نظر من. اینکه قلم‌ها با هم متفاوته، دیدگاه‌ها فرق می‌کنه، و حتی سلیقه‌ها، به نظر من کار رو خیلی مشکل‌تر می‌کنه. ولی در کنارش می‌تونید از نکاتی که گفته میشه، اطلاعات هم‌گروهی‌ها و نظراتشون استفاده کنید. در واقع یاد بگیرید. اطلاعات کسب کنید. من هم در کنار دوستان نویسنده خیلی چیزها یاد گرفتم. ⚪️در آخر اگر مایلید، کمی از خودتون بگید. محصلید یا شاغل. رشته‌ی تحصیلیتون چیه و از کِی وارد باغ انار و عرصه‌ی نویسندگی شدید؟! و اگه بخوایید توی یه جمله، رو به بقیه معرفی کنید، چی می‌گید؟! ⚫️من والا از همون ابتدای کار باغ انار، عضوش شدم. در واقع جزو قدیمی‌های باغ محسوب میشم. ابتدا در کلاس‌های استاد هیام شرکت کردم و بعد هم در کلاس‌های استاد واقفی. اوایل دلنوشته می‌نوشتم و خاطره. بعد که با باغ انار آشنا شدم دیگه مسیر اصلیم مشخص شد. چند داستان کوتاه نوشتم و یک رمان. خانه دارم. دارای یک فرزند. دو سال البته مدیریت بازرگانی خوندم ولی به خاطر بعضی مسائل، نشد ادامه‌ی تحصیل بدم. طرح تحول رو تو یک جمله بخوام بگم، میگم برای متحول‌شدن صبور باشید. سخته ولی ممکنه. ⚪️ممنون و تشکر از وقتی که گذاشتید. ⚫️خواهش می‌کنم. 💢مصاحبه‌گر: احف🎤 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙