هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702
🌱لینک ناشناس داستان نحاس
اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت25🎬 وقتی در چوبی خانه را باز کرد، از بویی که از داخل میآمد، دوباره شگفتزده شد. بوی آ
#نُحاس🔥
#قسمت26🎬
هادی روی یک زانو نشست. انگشتر را از جیب پیراهنش درآورد و داد دست راضیه.
- اینو ببین!
راضیه آن را گرفت و دور انگشتش چرخاند. بیتفاوت گفت: «خب؟!.»
هادی چشم از انگشتر برنداشت.
- خوب بهش دقت کن.
راضیه دوباره همهجای انگشتر را وارسی کرد. نگاهش قفل شد روی طرح نگین. ابروهایش بالا رفت و چشمهای گردشدهاش را به هادی دوخت.
- کی اینو بهت داده؟!
هادی جریان مدرسه و دیدن صالح و ابوالفضل را برایش تعریف کرد. راضیه ناباورانه همه جای انگشتر را نگاه کرد و با دیدن اسم «ابراهیم» زیر نگین، بدنش داغ شد.
- هادی!..اینکه..ینی این..مال..
ابروهایش در هم رفت. نگاهش را داد به نگاه سنگین هادی.
- میدونستم یه ریگی به کفش این حاجی قلابی هست..چقد بهت گفتم..یادته؟
هادی سر تکان داد.
- نگفتم اینا یه چیزیشون میشه؟!..نگفتم این تفکر و اعتقاد اینا از یه جایی آب میخوره؟!..یکی داره از دین زدهشون میکنه؟
انگشت حیرتش را روی لبها گذاشته بود و همینطور انگشتر را زیرورو میکرد.
- فقط خدا میدونه چن تا جوون و چن نفر از این مردمو کشونده تو منجلاب آیین بهایی.
هر چه بیشتر میگذشت، وقایع برایش آشکارتر میشد.
- هادی! یادته بهت گفتم چرا تو مسجد بین زنونه و مردونه پرده نمیکشن؟!..چرا ساده از کنارش گذشتیم!..چرا زودتر نفهمیدیم؟! من شک داشتم یه نفر هست ولی نمیدونستم اون یه نفر همین ابراهیمه..
هادی دست زیر چانهاش گذاشته بود.
- اوهوم..منم یه چیزایی دیدم.
راضیه نفسش را شوت کرد بیرون. بعد انگار چیز مهمی یادش آمده باشد، صاف نشست. پر هیجان گفت: «یه بار داشتیم تو کلاس با طلعت درمورد امام زمان صحبت میکردیم.. میدونی چی میگفتن؟..میگفتن امام زمان ظهور کرده و شهید شده!..باورت میشه؟!..دیگه احکام قرآن باطل شده!..فقط قرآن رو باید روخوانی کنیم همین!..یه سری احکام جدید اومده باید یاد بگیریم!..وقتی میپرسیدم کی میگه؟..میگفتن همه میگن..ما هم شنیدیم..تو نگو زیر سر این بوده همه چی..یا خدا..»
کمی فکر کرد.
- حالا میگم مطمئنی این انگشتر مال همین حاجآقاعه؟ یه ابراهیم دیگه نباشه..ما داریم گناه اینو میشوریم.
هادی دستی به ريشش کشید.
- نمیدونم..شواهد که اینو میگه..تو خونهش پیدا شده و اسمشم که هست..راضی!..باید به همه بگیم این آدم کیه..
ابروهای راضیه بالا پرید.
- اگه حاشا کرد چی؟..نه..اول باید مطمئن بشیم..اگه الان انگشترو بهش بدیم راحت میگه این مال من نیس.. حاشا میکنه..ما از کجا ثابت کنیم این مال اونه؟
از فکر کردن خسته شد. پایش خواب رفته بود. زانوهایش را کمی ماساژ داد و گفت: «چاییت سرد شد..ببرم عوضش کنم..»
هادی متفکرانه به انگشتر نگاه کرد. باید یک راهی پیدا میکرد تا بفهمد این ابراهیم واقعاً کیست. اجدادش که بودند. با فکر کردن به اجداد، چیزی خاطرش آمد. به راضیه که دوباره با سینی چای، جلواش نشسته بود، نگاه کرد.
- راضی؟!..یادمه همین چند وقت پیش..یکی از معلما میگفت پدربزرگش شجرهنامهی این روستا رو داره..شاید بتونیم یه چیزایی از اونجا گیر بیاریم..
راضیه هیجانزده گفت: «شجرهنامهه..خودشه..»
هادی با هیجان راضیه، انگار انرژی گرفت. روی دو زانو نشست و با آبوتاب ادامه داد:
- آره.. یاوری..همون معلمه..میگفت پدربزرگش اون قدیما بزرگ روستا بوده..بعد بنده خدا چند سالی آلزایمر میگیره و دیگه یادش میره شجرهنامه رو کجا گذاشته..اینام پیداش نکردن تا وقتی پدربزرگش فوت میکنه و خانمش تو تشکی که روش میخوابیده با یه مقدار پول پیدا میکنه..اینم پشم و پنبههای تشک و میخواسته دربیاره بده دوباره بزنن..پیداشون میکنه..
- خب پس پاشو بریم سراغش..
راضیه این را گفت اما بلافاصله وا رفت.
- میگم این اجدادش مال همینجا بودن؟ اگه ابراهیم از جای دیگه اومده باشه چی؟
هادی بالای لبش را خاراند.
- وقتی چندین ساله اینجاست و جای دیگه نرفته حتما مال همینجا بوده که موندگار شده..حالا دیدن شجرهنامه ضرر نداره.. مطمئن میشیم دیگه..فقط..
- فقط چی؟
- اگه یاوری بهمون کمک کنه!..شاید از ترس مدیر یا مردم بخواد دست به سرمون کنه.
- توکل به خدا..میریم ببینیم چی میشه..پاشو..
- الان که مدرسهاس..بذار بعدازظهر میریم.. خدا کنه این بارونم بند بیاد..
راضیه به حیاط نگاه کرد. شیشهها بخار گرفته بود. صدای قطرههای باران که مثل سیلاب روی زمین خاکی میلغزید و جوی گلآلودی تشکیل میداد، نتوانست فکر راضیه را از چیزهایی که فهمیده بود، دور کند. حقایقِ تلخ درست مثل یک خیار که با لذت گاز بزنی ولی طعم زهرمار زیر دندانت بیاید، تلخ بود. حس میکرد یک چیز چرکی مثل یک غدهی سرطانی، زیر پوست این روستا، میان این مردم، نفس میکشد و رشد میکند. یک جوّ مسموم که کمکم داشت همه جای این خِطّه را آلوده میکرد. دعا کرد خیلی دیر نشده و کار از کار نگذشته باشد!
#پایان_قسمت26✅
📆 #14030919
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702
🌱لینک ناشناس داستان نحاس
اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت26🎬 هادی روی یک زانو نشست. انگشتر را از جیب پیراهنش درآورد و داد دست راضیه. - اینو ببی
#نُحاس🔥
#قسمت27🎬
یاوری متعجب از دیدن هادی و راضیه، سلام و احوالپرسی کرد و با هادی دست داد.
- از این طرفا؟!..نکنه اومدی برای خداحافظی؟..مرد! این چه کاری بود آخه تو کردی..ازت انتظار نداشتم..امروز مدیر به همه اولتیماتوم داد..که ببینید و عبرت بگیرید..
هادی دستش را کشید بیرون.
- یاوری! تو هم باور کردی این خزعبلاتو؟! حداقل تو که بیشتر از اونای دیگه با من گرمابه و گلستان اومدی!..تو دیگه چرا؟
شماتتبار نگاهش کرد. یاوری شرمنده گفت: «والا چی بگم!..خبر داری از براتعلی هنوز خبری نشده؟..»
هادی متعجب رو کرد به یاوری.
- نکنه تو هم میگی من سربهنیستش کردم!..آخه من آدم آتیش زدن مال مردمم؟ یا کشتن کسی؟ اونم مفلوکی مث براتعلی؟!
یاوری سرش را کج کرد و آهسته گفت: «منم گفتم این مسلمان آدمی نیس که بخواد از این کارا بکنه..ولی خب..امان از قضاوتهای بیجا..»
راضیه که ساکت پشت سر هادی ایستاده بود، کمی جابهجا شد و به یاوری نگاه کرد.
- ببخشید..تهمت زدن آسونه آقا..تهمت بیشتر از قضاوتِ آدما درد داره..هادی واسه کار نکرده توبیخ شده، طرد شده، اگه هم کاری کرده برای دفاع از من بوده..شما بودی چیکار میکردی؟!..وقتی ببینی یه نفر به ناموست نظر داره!
یاوری تکسرفهای کرد و سرش را پایین انداخت.
- خواهر من!..وقتی تهدید کرده بچهی مردمو حالا به خاطر هر غلطی که کرده بود، بعدش اون اتفاقا میوفته چه انتظاری دارین از این مردم؟..دهنشون هم که ماشالا چفت و بست نداره.. یه کلاغ میشه چهل تا و دِ برو که رفتی..
راضیه آمد حرف بزند، هادی دستش را بالا آورد و گرفت جلوی صورت راضیه. رو کرد به یاوری.
- یاوری جان! من که از خودم مطمئنم بقیه رو هم واگذار میکنم به خدا..حالا ول کن این حرفا رو..ما برای یه چیز دیگه اینجاییم.
- الله اعلم..بفرما.
- راستش میخواستم زودتر از اینا بهت بگم ولی هی یادم میرفت..حالام که داریم از اینجا میریم..خانومم برای پایاننامهش داره روی شجرهنامهی روستاها تحقیق میکنه.. میخواستم اگه ممکنه اون شجرهنامهای که میگفتی رو ببینیم و اگه بشه مدتی ازت امانت بگیریم؟
- عه! به سلامتی..والا باید بگردم پیداش کنم.. همین الان میخوایش؟
- آره اگه بشه..
یاوری رفت کنار.
- پس بفرمایید تو..تا پیداش کنم..بفرمایید..
- مزاحم نمیشیم.
- ممکنه یکم طول بکشه..دم در بده..بفرمایید داخل..بفرمایید..خانم بچههام نیستن..رفتن شهر..
هر دو وارد خانه شدند و چند دقیقه بعد شجرهنامه توی دستشان بود. یاوری گفت: «این شجرهنامه مال تو تا ایله..یکی ایل یاوران که پدربزرگ منم مال همین ایل بوده..یکی هم ایل بهادری که گمونم برسه بهاییها باشن..میدونید که اینجا قبلاً بهایینشین بوده و بعد انقلاب اکثرشون رو بیرون میکنن..»
راضیه که هیجان فهمیدن بهایی بودن ابراهیم بیطاقتش کرده بود، از جا برخاست.
- خیلی ممنون..خیلی به ما لطف کردین.. حتماً خیلی زود بهتون برش میگردونیم..
یاوری لبخند زد.
- چه حرفیه.. اشکال نداره..فقط مواظب باشید آسیبی نبینه..
هادی برای خداحافظی با یاوری دست داد.
- حتماً..سعی میکنم قبل از رفتنمون برش گردونم.. خیلی لطف کردی یاوری جان..
- خواهش میکنم..به هر حال من رو حلال کن اگه قضاوتت کردم..
- حق میدم بهتون.. ما هم نگران براتعلی هستیم..امیدوارم زودتر یه خبری ازش بشه خیال ما هم راحت بشه..
- امیدوارم..
خداحافظی کردند و به محض اینکه راه افتادند راضیه گفت: « راستی..اسم پدر ابراهیم چی بوده؟ میدونی تو؟»
هادی لبهایش را به پایین کش داد.
- نه ولی پیداکردنش کاری نداره..تا وقتی طلعت خانومو داریم غمی نداریم..
راضیه چادرش را جلوتر کشید.
- یه حسی بهم میگه این آدم بهاییه..اگه مطمئن شدیم باید به همه بگیم هادی..شاید خیلیها ندونن
- شایدم بدونن..
- به هر حال ما وظیفمونه به اینا بگیم این کیه..دیگه خودشون میدونن..من میگم موقع نماز بریم مسجد..این شبام که محرمه..مسجدم شلوغ میشه.
- تو نمیخواد کاری کنی..خودم میگم.
راضیه ایستاد. انگشت اشارهاش را تهدیدوار در هوا تکان داد.
- هادی به خدای احد و واحد نذاری حرف بزنم تا آخر عمرم نمیبخشمت.
- معلوم نیس چی میشه راضیه..اگه بلایی سرت بیاد من چیکار کنم؟
راضیه خودش را به هادی رساند.
- چیزی نمیشه..دیگه فوقش بیرونمون میکنن..نمیکشنمون که..
- حالا بذار مطمئن بشیم..بعد..میگم اصلاً بیا بیخیالش بشیم. اینا یه حاجی میگن صدتا حاجی از دهنشون میریزه بیرون..به نظرت باور میکنن؟
راضیه با اطمینان گفت: «هادی جان! به این فکر کن شاید یک نفر از این مردم ندونه این آدم کیه و پشت سرش نماز میخونه.. گناهش گردن ماست که میدونستیم و حرفی نزدیم..ما میگیم..دیگه وقتی بدونن و بازم بخوان باورش کنن دیگه مشکل ما نیست..ما وظیفمونه بهشون بگیم هادی..»
هادی راه افتاد.
- باشه..توکل به خدا..بیا بریم.!
#پایان_قسمت27✅
📆 #14030920
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702
🌱لینک ناشناس داستان نحاس
اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت27🎬 یاوری متعجب از دیدن هادی و راضیه، سلام و احوالپرسی کرد و با هادی دست داد. - از ا
#نُحاس🔥
#قسمت28🎬
راضیه رضایتمندانه لبخند زد. فکر کرد گاهی پوست موز زیر پایمان است ولی دوست داریم لیز بخوریم. من دوست دارم لیز بخورم حتی اگه محکم بخورم زمین؛ ولی ابراهیم تو رو هم زمین میزنم..حالا ببین..
هنوز تاریکی با آسمان همآغوش نشده بود که از خانه بیرون آمدند. هوا مهآلود بود و کمی سرد. راضیه آرام قدم برمیداشت و هادی همپای او. حالا دیگر اطمینان داشتند که ابراهیم فرزند نایب فرزند بهاءالدین، بهایی است. راضیه لب وا کرد: «هادی جان! وقتی رسیدیم صبر میکنیم..ببینیم چی سخنرانی میکنه..اگه چیز خاصی از تو حرفاش دستگیرمون نشد که بعید میدونم بشه..بعد شروع میکنیم..»
هادی در سکوت فقط سر تکان داد. خودش هنوز باور نمیکرد حاجابراهیمی که برای این روستا همه کار کرده بود، بهایی باشد چه برسد به این مردم که سالها کنارش زندگی کرده بودند. با افکارش دست به گریبان بود و نفهمید کی به مسجد رسیدند.
طبق معمول هر سال، مسجد پر بود از جمعیت. نماز را خوانده بودند. راضیه نگاه مصممش را به هادی دوخت و با بسمالله وارد شد. نگاهی به دوروبرشان کردند تا جای خالی برای نشستن پیدا کنند. طلعت با دیدن راضیه کنارش جا باز کرد تا بنشیند.
راضیه و هادی، هر دوشان متوجه نگاههای خصمانهی جمع بودند؛ اما به روی خودشان نیاوردند. راضیه میدانست با واکنش خوبی مواجه نمیشود. پچپچهای زنها را هم به وضوح میشنید.
- چطور روش شده پاشه بیاد مسجد؟
- کِی زنش اومد؟.. حتما اومده خرابکاری شوهرشو جمع کنه..
- نباید راش میدادن..والا..
- مجلس امامحسینه خانوما..یکم مراعات کنین..
- وا..یه قاتل راس راس داره میگرده مراعات چی؟
- ول کنین بذارین ببینیم حاجآقا چی میگه..
ابراهیم روی منبر رفت. صدای صلوات شکافت آن شب دلگیر هفتم ماه محرم را. سخنرانیاش را شروع کرد، با آرامشی بیبدیل که فقط مختص خودش بود، از قیام امامحسین میگفت و دلاوریهای یارانش. تزویر دشمن و دشمنشناسی. راضیه از یک طرف به یاوهگوییهای اهالی گوش میداد و از طرف دیگر به حرفهای ابراهیم. آرام نشسته بود؛ اما از درون در حال متلاشی شدن بود.
نگاه تیز و معنادارش روی چهرهی ابراهیم ثابت مانده بود. او محکم حرف میزد. ابهت کلامش کل مجلس را گرفته بود. راضیه ابلیس را میدید که در هیأت آدمیزاد، مُزوّرانه در حال دانهپاشیست. به چهرهی تکتک مردم نگاه کرد. صورتهای آفتابسوخته و بعضاً شکسته. دختران و پسران نوجوان و معصوم. دلش به حالشان سوخت. چقدر ابراهیم راحت توانسته بود با آن یقهی دیپلمات و آن عبای تزویر، به عمق جان این آدمهای ساده، نفوذ کند. انگشتانش را مشت کرد. آه خفیفی از لای لبانش بیرون جست.
ابراهیم آنچه میدانست در باب فضائل اخلاقی و عدالت گفت و سخنانش را با این جمله به پایان رساند.
- بارالها! سراپردهی عدالت در این تکه از سرزمینِ ایران، بر پا شده، کمکمان کن این عدالت را به همهجای ایران گسترش دهیم.
آمینِ جمعیت در و دیوار مسجد را لرزاند. راضیه تسبیح تربتش را دست گرفت. زیر لب " رب اشرح لی.." را خواند و از جا برخاست. صدای کوبش قلبش را نادیده گرفت. فریادی از میان دندانهای گرهخوردهش برخاست:
- دم خروس رو باور کنیم یا قسم حضرت عباس رو جناب آقای ابراهیم خان بهادری!
مسجد در سکوت محض فرو رفت. هادی یکهو از جایش برخاست. همان دم در نشسته بود. ابراهیم چشمچرخاند تا ببیند کی او را اینطور خطاب کرده! نگاهش قفل شد توی نگاه پر از خشم و خروش راضیه...!
#پایان_قسمت28✅
📆 #14030921
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702
🌱لینک ناشناس داستان نحاس
اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
تدابیر ولی بخش سخنان آقای ایرانمنش.mp3
6.84M
گفتگوی آقای ایرانمنش با محوریت جایگاه نقش مردم در پیروی از امر ولی در حوادث فلسطین و لبنان و سوریه
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت28🎬 راضیه رضایتمندانه لبخند زد. فکر کرد گاهی پوست موز زیر پایمان است ولی دوست داریم لی
#نُحاس🔥
#قسمت29🎬
با طمأنینه از منبر پایین آمد.
- چی شده همشیره!..چرا اینقدر عصبانی؟!
راضیه دندان روی هم سایید.
- من همشیرهی تو نیستم..هیچکس تو نیستم..خدا نکنه که تا هفت پشتم و هفت نسل بعدم از تیر و طایفهی تو حتی به سلامی آلوده بشه..
راضیه همهی اینها را بلند میگفت و هیچ کس جرأت نداشت کلامی سخن بگوید. طلعت با هولولا بلند شد و رفت سمت راضیه.
- یا جدهی سادات!..چی میگی دختر! این حرفا چیه میزنی؟!.. چیز خورت کردن مگه؟!
راضیه طلعت را کنار زد.
- ولم کن طلعت..برو بشین و هیچی نگو..
دست برد و شجرهنامه و انگشتر را از داخل کیفش درآورد. غرید:
- الحمدلله که پردهای هم نیست تا همه خوب ببینن و بشنون که پیشنماز عابد و زاهدشون از چه نسلی ارث میبره..
ابراهیم احساس خطر کرد. این زن داشت چه میگفت؟ از چه حرف میزد؟ نگاه سرسری به جمعیت انداخت و ایوب را دید که مثل عقاب به راضیه نگاه میکند. خودش را از تکوتا نینداخت. اینقدر آبرو خریده بود که به حرفهای صدمن یکغاز این غریبه، همهاش به چوب حراج گذاشته نشود. سر چرخاند سمت راضیه.
- منظورت چیه از این حرفا؟
راضیه به هادی که نگران نگاهش میکرد، چشم دوخت. تا آمد حرف بزند، بهرام که پیراهن مشکیاش را با یک شال کَتوکلفت مشکی روی شلوار دبیت محکم بسته بود، خودش را جلو انداخت.
- شماها به چه حقی اومدین مسجد ما..ها؟!.. اون شوهر عوضیِ نامردت هنوز مُقر نیومده بگه برار من کجاس!..حالا با کمال پررویی اومدین اینجا که چی؟..اونی که خطا کرده یکی دیگهاس.. تو از کی طلبکاری؟!
ابراهیم سعی کرد آرامَش کند. او را به عقب هل داد. راضیه به جای بهرام، به ابراهیم خیره شد.
- خطا؟..کدوم خطا؟..شما که علامهی دهرید و به احکام دین مثلاً آشنایید بگید.. تهمت زدن جرمش چیه تو دین اسلام؟!
رو کرد به جمعیت.
- مردم!.. شوهر من به چه گناهی باید از مدرسه اخراج بشه؟..شماها مثلاً مسلمونید؟..یک نفرتون..فقط یک نفرتون بیاد شهادت بده به قرآن، دست بذاره رو کتاب خدا.. که شوهر منو دیده که انبارِ برادر این آقا رو آتیش زده..وللّه.من خودم میرم شوهرمو معرفی میکنم به پلیس..
بهرام داد کشید:
- شاهد کم نبوده که گفته..
راضیه مثل یک آتشفشان خروشید:
- گفففتههه..با گوشاتون شنیدین.. به چشمتونم دیدین؟!..
از هیچکس صدا درنیامد. ابراهیم خواست میانهداری کند. به طعنه گفت: «بالأخره ماه پشت ابر نمیمونه خواهر من!..اونم دیر یا زود معلوم میشه کار کی بوده..
راضیه پوزخند زد.
- بله آقا ابراهیم..ماه هیچ وقت پشت ابر نمیمونه..درست مثل همین الان..که دیگه وقتشه بیرون بیاد و همه بفهمن اونی که پشت ابر پنهان بوده، ماه نیست یه چراغ موشیه که خودشو جای ماه جا زده..
ابراهیم که دیگر داشت کلافه میشد، گفت: «زبونت زهر داره زن آقا معلم..به چه گناهی به من زخم زبون میزنی؟»
راضیه انگشتر را بالا گرفت.
- اییین..
قدم برداشت سمت ابراهیم. انگشتر را گرفت جلوی چشمش. ابراهیم با دیدن انگشتر به وضوح جا خورد. یک نگاه به انگشتر کرد و یک نگاه به راضیه. داشت توی ذهنش حلاجی میکرد که انگشتر از کجا افتاده دست این زن؟!..زیر لب آهسته زمزمه کرد: «یا بهاءالابهی». به خودش لعنت فرستاد چرا پیگیر گم شدن انگشترش نشده. فکر کرد قطعاً یکی از همین پدرسوختهها آن را از خانهاش پیدا کرده و حالا افتاده دست این عفریته. سعی کرد به خودش مسلط شود.
- این چه ربطی داره به من؟!
راضیه با حالی میان اضطراب و خشم براق شد تو صورتش.
- این انگشتر شما نیست آقای حاجابراهیم؟!..اسمت حک شده زیر نگین..فکر میکنی روش چه علامتیه؟!
صدا بلند کرد.
- میدونین مردم این انگشتر چیه؟..این اسم ابراهیمه زیر انگشتر که تو منزل همین آقا پیدا شده و روش اسم اعظم بهاییها حک شده..میدونید یعنی چی؟
ابراهیم امان نداد. طوری که همه بشنوند گفت: «من انگشتری گم نکردم..این مال هر کس میتونه باشه..روزی هزار نفر تو خونهی من میرن و میان.. چرا بُهتون میزنی؟..چیو میخوای ثابت کنی؟..این مردم منو خووب میشناسن. بهایی کدومه؟»
یکدفعه سکوت مجلس شکست و همهمه بالا گرفت. از هر طرف کسی چیزی میگفت.
- راس میگه حاجآقا.. مگه فقط یه ابراهیم تو این روستاست..
- حاجآقا بیرونش کنید به عزاداریمون برسیم..
- اینا تکلیفشون معلومه.. گوش ندین مردم.
چند نفر خواستند بیرونش کنند ابراهیم نگذاشت و مردم را به سکوت دعوت کرد.
- دخترم..داری اشتباه میکنی..
راضیه حرفش را به تندی قطع کرد.
- من دختر تو نیستم..
شجرهنامه را بالا برد.
- انگشتر هیچی..اینو چی میگی ابراهیم بهادری..میخوای یکییکی اسم اجدادت رو بگم؟!..
صبر نکرد او حرفی بزند. در میان بهتش که چشم از آن کاغذهای رنگورفته و قدیمی برنمیداشت، صدای رسای راضیه لرز بر اندامش انداخت...!
#پایان_قسمت29✅
📆 #14030922
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702
🌱لینک ناشناس داستان نحاس
اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
داستانِ "بازمانده"☠
سومین اثر از #طرح_تحول💥
نویسندگان: بانوان حدیث، مینوقلم✍
با همکاری اعضای ژانر "جنایی، معمایی، امنیتی"✌️
از جمعه 30 آذر، مصادف با شب یلدا🍉
هرشب ساعت 21⏰
از کانال باغ انار👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💙❤️ @ANARSTORY
سازندهی پوستر: کاربر حدیث🎆
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙