💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت22🎬 - خبرا رو شنیدین آقا! - یه چیزایی شنیدم! آخرین لقمهی دمپختِ چربوچیل را در دهانش
#نُحاس🔥
#قسمت23🎬
یکی از میان جمعیت فریاد زد:
- من که دیگه نمیذارم بچهم بره سر کلاس این آقا..
یکی دیگر گفت: «منم همینطور برار!»
اعتراضها بیشتر شد.
- یه قاتل به بچههامون درس بده؟ عمراً دیگه بذارم پسرم پاشو بذاره تو اون مدرسه..تا وقتی این..اونجا درس میده..
با خشم به هادی اشاره کرد.
- حاجابراهیم! این معلم باید عوض بشه.. حیف اسم معلم که رو اینه..
- معلومنیس از کدوم جهنمدرهای اومده همه چی رو ریخته به هم..
- تا معلم عوض نشه.. کلاس بی کلاس..
مرد و زن میگفتند و حرف همدیگر را تأیید میکردند.
هادی کنار دیوار نشسته بود و میشنید. چند بار تصمیم گرفت برود میان جمعیت. برود و بگوید: «من کسی رو نکشتم..به خدا من جایی رو آتیش نزدم..به من چه که یه چشمچرون گم شده..اصلاً بهتر که گموگور شده..»
ولی مگر نگفته بود؟ اینجا هیچکس پشت او در نمیآمد. حالا میفهمید دلیل آن همه بیاعتنایی مردم را. پچپچ آدمهایی که هر وقت او را میدیدند، راه کج میکردند. درِ گوشی معلمها و حتی بچهها توی مدرسه! پدر صالح گفته بود براتعلی ناپدید شده و انبارش آتش گرفته؛ ولی نگفته بود مردم او را مقصر میدانند. فکر نمیکرد به این زودی اعتماد مردم به او از بین برود.
صدای اعتراض مردم هنوز از کوچه به گوش میرسید.
بهرام خودش را به حاجابراهیم رساند.
- من میخوام برم شکایت کنم حاجی!
ابراهیم براق شد:
- با کدوم مدرک؟
- من مدرک نمیخوام حاجی!..مدرکم این مردم. همه شهادت میدن این مرتیکه چی به بِرارَم گفته.. تهدیدش کرده..
- شهادت تنها کافی نیست..تو از کجا میخوای ثابت کنی این آدم قاتل برادرته؟!.. چیزی داری؟..حرف باد هواست جانم..صبر داشته باش..
حاجابراهیم او را آرام میکرد و هیچکس نبود دل ناآرام هادی را آرامش بخشد. به یاد راضیه افتاد. حضور او بزرگترین آرامبخش بود برایش؛ اما اگر بود، با دیدن این صحنهها حتماً پس میافتاد. خدا را شکر کرد که حداقل او شکستن و خرد شدنش را ندید.
*
دو سه روز مانده بود به عاشورا. از در مدرسه که وارد شد، حیاط بود و هوای بارانی. قدم آهسته کرد و بدنش را به نم باران سپرد. با حرفهایی که شنیده بود، دلش گواهی خوبی نمیداد. میخواست امروز مدرسه نرود؛ اما فکر کرد آخرش چه! باید میفت و تکلیفش معلوم میشد.
مدیر را پشت پنجره دید. انگار منتظر بود تا او زودتر برسد و حقش را بگذارد کف دستش.
در را که باز کرد، مدیر پشت میزش نشسته بود. سلام کرد. جواب سرد مدیر، به افکارش قوت بخشید.
- آقای مسلمان! بالاخره تشریففرما شدید! میخواید برید سر کدوم کلاس؟
هادی سرش را پایین انداخت. مدیر عینکش را برداشت.
- بفرمایید بشینید.
اکراه در لحنش کاملاً مشخص بود. هادی در سکوت، روی اولین صندلی نشست. مثل محکومی شده بود که داشت انتظار حکم اعدامش را میکشید؛ اما بیگناه.
- با این اوضاع و اوصاف، که خودتون بهتر در جریانید.. و با توجه به جلسهای که من با اولیا گذاشتم.. ما دیگه نمیتونیم به همکاری با شما ادامه بدیم..
هادی فکر کرد این کِی جلسه گذاشت که من نفهمیدم؟! رو کرد به مدیر.
- به چه جرمی؟! اصلا چرا خود من رو نگفتید در جلسه شرکت کنم؟
- جلسه مربوط به انجمن بود. لازم به حضور شما هم نبود. در ضمن من قاضی نیستم آقای مسلمان!..مدیر یک مدرسهم که وظیفه دارم کلاسهام بدون دردسر و در کمال آرامش.. اداره بشن.. ولی ظاهراً شما سرتون درد میکنه برای دعوا و..
- من از ناموسم دفاع کردم..از کی تا حالا دفاع از ناموس شده دعوا و مشاجره؟!.. بعد یهو شدم قاتل!..
مدیر عینکش را به چشمش زد.
- من کار شما رو بد نمیدونم اما واقعیت اینه که.. مردم اینطور فکر نمیکنن.. دیگه به ما اعتماد ندارن..هیچ دانشآموزی نیومده آقا.. من که نمیتونم کلاسم رو برای اثبات بیگناهی شما و دفاع از ناموستون تعطیل کنم..بنابراین مجبورم.. یه معلم دیگه بیارم برای کلاس..شرایط ما رو درک کنید..
هادی آرامتر شد. چطور میتوانست بیگناهیاش را ثابت کند؛ وقتی حرفش را نمیفهمیدند.
مدیر روی یک کاغذ شروع کرد به نوشتن. امضا کرد و مهر زد. و هادی میدانست ثانیههایی دیگر حکم اخراجش از مدرسه کف دستش خواهد بود...!
#پایان_قسمت23✅
📆 #14030916
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702
🌱لینک ناشناس داستان نحاس
اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت23🎬 یکی از میان جمعیت فریاد زد: - من که دیگه نمیذارم بچهم بره سر کلاس این آقا.. یکی
#نُحاس🔥
#قسمت24🎬
به حکم توی دستش نگاه کرد. لبخند تلخی زد و آن را در جیب کتش چپاند. وقتی پا به این روستا گذاشته بود، پر از شور و امید بود. پر از دلهرههای شیرین که با دلگرمیها و حمایتهای راضیه همهاش دود میشد و به هوا میرفت.
«کاش مردم خوب و بچههای خوبی هم داشته باشه..»
پوزخند زد. مردم خوب! این مردمِ ظاهربینِ زودباور، حکم اخراج او را امضا کرده بودند. خیلی راحت. حالا به راضیه چه میگفت؟ فکر نمیکرد یک جروبحث و دفاع از ناموس کارش را به اینجا بکشاند. همانطور که فکر میکرد و راه میرفت، صدای داد و فریادی توجهش را جلب کرد. پشت دیوار مدرسه، صالح و ابوالفضل را دید که به جان هم افتاده بودند. نزدیکشان رفت.
- بچهها..بچهها..چه خبره؟ چرا دعوا میکنین؟!
سعی کرد جدایشان کند. صالح دماغ خونیاش را پاک کرد. با خشم به ابوالفضل نگاه کرد و بعد به هادی.
هادی دست هر دوشان را گرفت.
- اینجا چیکار میکنین؟
صالح نفسزنان دماغش را بالا کشید و گفت: «آقا..ما اومدیم مدرسه..آقامدیر گفت کلاس تشکیل نمیشه.. میخواسیم بریم ای عین کفتار افتاد به جونم آقا..»
ابوالفضل داد زد: «کفتار جد و آبادته..» دوباره خواست حمله کند به صالح که هادی نگذاشت.
- بسه دیگه عه..بذارین ببینم..دعواتون سر چیه حالا؟
صالح گفت: «آقا ای انگشتر ما رو دزدیده..نمیده..»
ابوالفضل توپید:
- غلط کردی بوزینه!..خودت دزدیدی.. من میخوام برش گردونم به صاحبش..
صالح پوزخند زد.
- گمشووو..دروغگو..من دزد نیسم..پیداش کردم نفهم..
- دزدی دزدیه..باید برش میگردوندی..
- نمیخواد واسه من جانماز آب بکشی..هزار بار خودت از این و اون چیز کش رفتی.. اونروز که رفتیم لب رودخونه..
هادی با عصبانیت وسط حرفش پرید.
- عههه!..بچهها!..یعنی چی؟..این حرفا چیه به هم میزنین؟.. صالح، بگو ببینم جریان انگشتر چیه؟
صالح این پا و آن پا کرد. رد خونِ دماغش تا روی گونهی استخوانیاش، کشیده شده بود. هادی دستش را روی شانهی او گذاشت.
- بگو پسرم..
صالح آب دهانش را قورت داد. ابوالفضل با حرص گفت: «میترسه بگه آقا..ترسوو..خب بنال..آقا ای انگشترو از..»
صالح تند حرفش را قطع کرد.
- خفههه..آقا ما به خدا پیداش کردیم..به جون دام* به جون سکینه..
- خیلی خب!..انگشتر طلاست؟
صالح مستأصل به هادی نگاه کرد.
- نه آقا.. ولی..
- بده ببینمش..
- دست ابوالفضله آقا..
هادی دستش را جلوی ابوالفضل دراز کرد. او انگشتر را از جیبش درآورد و کف دست هادی گذاشت. هادی با دقت به انگشتر نگاه کرد و از آنچه دید، متحیر شد. چند بار همه جای انگشتر را از نظر گذراند. عجیب بود. هم طرح روی انگشتر و هم اسم حک شده زیر نگین.
رو کرد به صالح.
- تو..این انگشتر رو از کجا پیداش کردی؟!
صالح ساکت شد. هادی فهمید ترسیده. سعی کرد اعتمادش را جلب کند.
- به من بگو پسرم..من قول میدم برات بد نشه.. مگه نه ابوالفضل؟..اونم قول میده..
ابوالفضل با ابروهایی درهم کشیده به دیوار تکیه داده بود. هادی با تأکید بیشتری گفت:
«مگه نه ابوالفضل؟»
تهدیدآمیز نگاهش کرد. ابوالفضل تا دید صالح ساکت است با خشم به او نگاه کرد و با غیظ گفت: «از خونهی حاجابراهیم کش رفته!»
هادی به وضوح جا خورد. چه گفت؟ ناباورانه اول به ابوالفضل و بعد به صالح خیره شد. چند بار پلک زد. باران دوباره شروع به باریدن کرده بود. دستهایش خیس شده بود و ذهنش در هیاهویی عجیب دست و پا میزد. مات به دهان ابوالفضل نگاه کرد و دوباره پرسید: «کی؟!»
صالح زد زیر گریه. پشت سر هم میگفت: «آقا به خدا ما دزد نیسیم..ما فقط پیداش کردیم..من میخواسم برش گردونم..آقا..»
ابوالفضل پوزخندزنان، شمرده گفت: «حاج..اب..راهیم..»
انگشتر را که از دست داده بود. کارش را هم با صالح کرده بود. کیفش را برداشت و به آنها پشت کرد و رفت.
هادی شوکزده دوباره به انگشتر نگاه کرد. طرح آن دو خط و آن دو ستاره. این طرح را خوب میشناخت. طرح بهاءالله. علامت مخصوص بهاییان...!
#پایان_قسمت24✅
📆 #14030917
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702
🌱لینک ناشناس داستان نحاس
اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت24🎬 به حکم توی دستش نگاه کرد. لبخند تلخی زد و آن را در جیب کتش چپاند. وقتی پا به این ر
#نُحاس🔥
#قسمت25🎬
وقتی در چوبی خانه را باز کرد، از بویی که از داخل میآمد، دوباره شگفتزده شد. بوی آش مخصوص راضیه که عاشقش بود. چراغها روشن بودند و حیاط، تمیز شده از برگهای درخت انار. صدای شلوغبازی حسین از داخل خانه، مطمئنترش کرد که راضیه برگشته! نمیدانست خوشحال باشد یا نگران. فاصلهی حیاط تا اتاق را خیس و آبچکان پیمود. در حالی که قلبش غوغاکنان میتپید، سلام بلندی کرد و گفت: «چه بیخبر؟!..کی اومدین شما؟!.»
حسین پرید بغلش.
راضیه که از آمدن هادی این موقع روز، متعجب شده بود، گفت: «سلام!..تو چرا حالا اومدی خونه؟!..مگه نباید مدرسه باشی؟!..»
هادی، حسین را زمین گذاشت. کتش را درآورد. دستان یخزده و موهای خیسش را روی بخاری گرفت. راضیه در میان سروصدای حسین که از خوشحالی دیدن پدرش مدام دور اتاق میدوید و بازی میکرد، به هادی نگریست.
- چی شده هادی؟ چه اتفاقی افتاده؟
هادی مستأصل، نگاهش کرد.
- تو چرا برگشتی؟!مگه قرارمون نبود خودم بهت بگم کی برگردی؟!.. چرا به من خبر ندادی؟
راضیه پوفی کشید و تُرهی موی بازیگوشی را که هربار میلغزید روی پیشانیاش، پشت گوش فرستاد.
- زنگ زدم طلعت. تو که گوشیتو جواب ندادی نگران شدم...میخواستم یه خبر بگیرم..بهم گفت چی شده!..گفت اون داداشِ قلدر براتعلی اومده بوده اینجا و دعوا راه انداخته..خب..دلم شور افتاد..نباید میاومدم؟
هادی سرش را به چپ و راست تکان داد.
- زن فوضول..امروز دستمونو تو دماغمون کنیم فردا همه جا پر شده!
راضیه اخم کرد.
- تو که هیچی به آدم نمیگی..اگه اونم نمیگفت من از کجا باید میفهمیدم چه بلایی به سرت اومده؟
هادی دستی لابهلای موهای کمپشتش کشید. هنوز نم داشتند.
- بلا کدومه!..بابا شلوغش کرده..یه جروبحث بود تموم شد رفت.
راضیه حقبهجانب گفت: «تموم نشد آققا.. نمیخواد به من دروغ بگی..طلعت میگفت این یارو توپش خیلی پر بوده.. میگفت مردم تو رو مقصر میدونن..خب آخه چرا؟..انگار اون داداش چشمچرونش گموگور شده و انبارش سوخته.. زبونم لال..تو این کارو باهاش کردی..هادی..تو که..
بغض کرد و ادامه نداد. هادی نچی کرد و کلافه گفت: «راضیه جان!.. تو هم؟!..آخه تو دیگه چرا!.. بعد این همه سال زندگی.. هنوز منو نشناختی؟!»
راضیه بغضش را قورت داد. نگاه هادی آنقدر مظلومانه بود که تا ته وجودش را معلوم میکرد و راضیه این نگاه را خوب میشناخت.
- من به مردَم اعتماد دارم..ولی به شیطون نع!..همینطور به این جماعت بیچشمورو.
هادی با تأسف سرش را تکان داد.
- دستت درد نکنه..ینی من اینقد سُستم به نظرت که برم سوار خر شیطون بشم؟
- خدا نکنه هادی.. دلخور نشو..من مطمئنم که تو کاری نکردی..حالا نگفتی..چرا این موقع اومدی خونه؟
هادی نشست. پاهایش را دراز کرد و ماساژ داد.
- قربون دستت..یه چایی برام بیار تا برات بگم..
فکر کرد آخرش باید همه چیز را بگوید. اگر خودش نمیگفت آن طلعت فوضول از سیر تا پیاز را کف دستش میگذاشت.
راضیه سینی چای را زمین گذاشت و نشست. منتظر چشم دوخت به دهان هادی.
هادی آرام، با سر پایین، کاغذ را از جیبش بیرون آورد و داد دست راضیه. آهسته گفت:
«اخراجم کردن..»
دهان راضیه بازماند. اشک پیچید تو کاسهی چشمش.
- اخراج؟..واسه چی؟..تو که کاری نکردی..
هادی با همان سر پایین ادامه داد:
- دیگه میدونی همه جا چو پیچ شده من براتعلی رو یه کاریش کردم..هیچ کدوم از بچهها نیومدن مدرسه..مدیرم عذرمو خواست..
اشکها روان شدند رو گونههای قرمز شدهی راضیه.
- به همین راحتی!..
هادی آه کشید.
- این چند روز انگار یه جذامی بودم بینشون..راه کج میکردن..جواب سلام نمیدادن..حالام که بچههاشون و نمیذارن بیان مدرسه..باید برگردیم شهر..
راضیه یکهو بلند شد.
- کجا برگردیم!..پاشو..پاشو بریم مدرسه.. من باید با این مدیر حرف بزنم..
رفت که چادرش را سر کند. هادی تند گفت: «کجااا..فک کردی چی بهت میگن..میگن ببخشید ما اشتبا کردیم منتظر بودیم شما بیای؟!..کار از این حرفا گذشته..»
- پس بشینیمدس رو دس بذاریم برای کار نکرده بیرونمون کنن؟..بهت تهمت بزنن؟..
هادی کلافه، سبیلش را جوید.
- راضیه جان!..حالا ول کن تا بعد تعطیلی..ببینیم چی میشه.. بیا بشین یه چیز مهمتر پیش اومده..
دوباره دلشوره افتاد به جان راضیه.
- یا قمر بنی هاشم..دیگه چی شده...؟!
#پایان_قسمت25✅
📆 #14030918
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702
🌱لینک ناشناس داستان نحاس
اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت25🎬 وقتی در چوبی خانه را باز کرد، از بویی که از داخل میآمد، دوباره شگفتزده شد. بوی آ
#نُحاس🔥
#قسمت26🎬
هادی روی یک زانو نشست. انگشتر را از جیب پیراهنش درآورد و داد دست راضیه.
- اینو ببین!
راضیه آن را گرفت و دور انگشتش چرخاند. بیتفاوت گفت: «خب؟!.»
هادی چشم از انگشتر برنداشت.
- خوب بهش دقت کن.
راضیه دوباره همهجای انگشتر را وارسی کرد. نگاهش قفل شد روی طرح نگین. ابروهایش بالا رفت و چشمهای گردشدهاش را به هادی دوخت.
- کی اینو بهت داده؟!
هادی جریان مدرسه و دیدن صالح و ابوالفضل را برایش تعریف کرد. راضیه ناباورانه همه جای انگشتر را نگاه کرد و با دیدن اسم «ابراهیم» زیر نگین، بدنش داغ شد.
- هادی!..اینکه..ینی این..مال..
ابروهایش در هم رفت. نگاهش را داد به نگاه سنگین هادی.
- میدونستم یه ریگی به کفش این حاجی قلابی هست..چقد بهت گفتم..یادته؟
هادی سر تکان داد.
- نگفتم اینا یه چیزیشون میشه؟!..نگفتم این تفکر و اعتقاد اینا از یه جایی آب میخوره؟!..یکی داره از دین زدهشون میکنه؟
انگشت حیرتش را روی لبها گذاشته بود و همینطور انگشتر را زیرورو میکرد.
- فقط خدا میدونه چن تا جوون و چن نفر از این مردمو کشونده تو منجلاب آیین بهایی.
هر چه بیشتر میگذشت، وقایع برایش آشکارتر میشد.
- هادی! یادته بهت گفتم چرا تو مسجد بین زنونه و مردونه پرده نمیکشن؟!..چرا ساده از کنارش گذشتیم!..چرا زودتر نفهمیدیم؟! من شک داشتم یه نفر هست ولی نمیدونستم اون یه نفر همین ابراهیمه..
هادی دست زیر چانهاش گذاشته بود.
- اوهوم..منم یه چیزایی دیدم.
راضیه نفسش را شوت کرد بیرون. بعد انگار چیز مهمی یادش آمده باشد، صاف نشست. پر هیجان گفت: «یه بار داشتیم تو کلاس با طلعت درمورد امام زمان صحبت میکردیم.. میدونی چی میگفتن؟..میگفتن امام زمان ظهور کرده و شهید شده!..باورت میشه؟!..دیگه احکام قرآن باطل شده!..فقط قرآن رو باید روخوانی کنیم همین!..یه سری احکام جدید اومده باید یاد بگیریم!..وقتی میپرسیدم کی میگه؟..میگفتن همه میگن..ما هم شنیدیم..تو نگو زیر سر این بوده همه چی..یا خدا..»
کمی فکر کرد.
- حالا میگم مطمئنی این انگشتر مال همین حاجآقاعه؟ یه ابراهیم دیگه نباشه..ما داریم گناه اینو میشوریم.
هادی دستی به ريشش کشید.
- نمیدونم..شواهد که اینو میگه..تو خونهش پیدا شده و اسمشم که هست..راضی!..باید به همه بگیم این آدم کیه..
ابروهای راضیه بالا پرید.
- اگه حاشا کرد چی؟..نه..اول باید مطمئن بشیم..اگه الان انگشترو بهش بدیم راحت میگه این مال من نیس.. حاشا میکنه..ما از کجا ثابت کنیم این مال اونه؟
از فکر کردن خسته شد. پایش خواب رفته بود. زانوهایش را کمی ماساژ داد و گفت: «چاییت سرد شد..ببرم عوضش کنم..»
هادی متفکرانه به انگشتر نگاه کرد. باید یک راهی پیدا میکرد تا بفهمد این ابراهیم واقعاً کیست. اجدادش که بودند. با فکر کردن به اجداد، چیزی خاطرش آمد. به راضیه که دوباره با سینی چای، جلواش نشسته بود، نگاه کرد.
- راضی؟!..یادمه همین چند وقت پیش..یکی از معلما میگفت پدربزرگش شجرهنامهی این روستا رو داره..شاید بتونیم یه چیزایی از اونجا گیر بیاریم..
راضیه هیجانزده گفت: «شجرهنامهه..خودشه..»
هادی با هیجان راضیه، انگار انرژی گرفت. روی دو زانو نشست و با آبوتاب ادامه داد:
- آره.. یاوری..همون معلمه..میگفت پدربزرگش اون قدیما بزرگ روستا بوده..بعد بنده خدا چند سالی آلزایمر میگیره و دیگه یادش میره شجرهنامه رو کجا گذاشته..اینام پیداش نکردن تا وقتی پدربزرگش فوت میکنه و خانمش تو تشکی که روش میخوابیده با یه مقدار پول پیدا میکنه..اینم پشم و پنبههای تشک و میخواسته دربیاره بده دوباره بزنن..پیداشون میکنه..
- خب پس پاشو بریم سراغش..
راضیه این را گفت اما بلافاصله وا رفت.
- میگم این اجدادش مال همینجا بودن؟ اگه ابراهیم از جای دیگه اومده باشه چی؟
هادی بالای لبش را خاراند.
- وقتی چندین ساله اینجاست و جای دیگه نرفته حتما مال همینجا بوده که موندگار شده..حالا دیدن شجرهنامه ضرر نداره.. مطمئن میشیم دیگه..فقط..
- فقط چی؟
- اگه یاوری بهمون کمک کنه!..شاید از ترس مدیر یا مردم بخواد دست به سرمون کنه.
- توکل به خدا..میریم ببینیم چی میشه..پاشو..
- الان که مدرسهاس..بذار بعدازظهر میریم.. خدا کنه این بارونم بند بیاد..
راضیه به حیاط نگاه کرد. شیشهها بخار گرفته بود. صدای قطرههای باران که مثل سیلاب روی زمین خاکی میلغزید و جوی گلآلودی تشکیل میداد، نتوانست فکر راضیه را از چیزهایی که فهمیده بود، دور کند. حقایقِ تلخ درست مثل یک خیار که با لذت گاز بزنی ولی طعم زهرمار زیر دندانت بیاید، تلخ بود. حس میکرد یک چیز چرکی مثل یک غدهی سرطانی، زیر پوست این روستا، میان این مردم، نفس میکشد و رشد میکند. یک جوّ مسموم که کمکم داشت همه جای این خِطّه را آلوده میکرد. دعا کرد خیلی دیر نشده و کار از کار نگذشته باشد!
#پایان_قسمت26✅
📆 #14030919
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702
🌱لینک ناشناس داستان نحاس
اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت26🎬 هادی روی یک زانو نشست. انگشتر را از جیب پیراهنش درآورد و داد دست راضیه. - اینو ببی
#نُحاس🔥
#قسمت27🎬
یاوری متعجب از دیدن هادی و راضیه، سلام و احوالپرسی کرد و با هادی دست داد.
- از این طرفا؟!..نکنه اومدی برای خداحافظی؟..مرد! این چه کاری بود آخه تو کردی..ازت انتظار نداشتم..امروز مدیر به همه اولتیماتوم داد..که ببینید و عبرت بگیرید..
هادی دستش را کشید بیرون.
- یاوری! تو هم باور کردی این خزعبلاتو؟! حداقل تو که بیشتر از اونای دیگه با من گرمابه و گلستان اومدی!..تو دیگه چرا؟
شماتتبار نگاهش کرد. یاوری شرمنده گفت: «والا چی بگم!..خبر داری از براتعلی هنوز خبری نشده؟..»
هادی متعجب رو کرد به یاوری.
- نکنه تو هم میگی من سربهنیستش کردم!..آخه من آدم آتیش زدن مال مردمم؟ یا کشتن کسی؟ اونم مفلوکی مث براتعلی؟!
یاوری سرش را کج کرد و آهسته گفت: «منم گفتم این مسلمان آدمی نیس که بخواد از این کارا بکنه..ولی خب..امان از قضاوتهای بیجا..»
راضیه که ساکت پشت سر هادی ایستاده بود، کمی جابهجا شد و به یاوری نگاه کرد.
- ببخشید..تهمت زدن آسونه آقا..تهمت بیشتر از قضاوتِ آدما درد داره..هادی واسه کار نکرده توبیخ شده، طرد شده، اگه هم کاری کرده برای دفاع از من بوده..شما بودی چیکار میکردی؟!..وقتی ببینی یه نفر به ناموست نظر داره!
یاوری تکسرفهای کرد و سرش را پایین انداخت.
- خواهر من!..وقتی تهدید کرده بچهی مردمو حالا به خاطر هر غلطی که کرده بود، بعدش اون اتفاقا میوفته چه انتظاری دارین از این مردم؟..دهنشون هم که ماشالا چفت و بست نداره.. یه کلاغ میشه چهل تا و دِ برو که رفتی..
راضیه آمد حرف بزند، هادی دستش را بالا آورد و گرفت جلوی صورت راضیه. رو کرد به یاوری.
- یاوری جان! من که از خودم مطمئنم بقیه رو هم واگذار میکنم به خدا..حالا ول کن این حرفا رو..ما برای یه چیز دیگه اینجاییم.
- الله اعلم..بفرما.
- راستش میخواستم زودتر از اینا بهت بگم ولی هی یادم میرفت..حالام که داریم از اینجا میریم..خانومم برای پایاننامهش داره روی شجرهنامهی روستاها تحقیق میکنه.. میخواستم اگه ممکنه اون شجرهنامهای که میگفتی رو ببینیم و اگه بشه مدتی ازت امانت بگیریم؟
- عه! به سلامتی..والا باید بگردم پیداش کنم.. همین الان میخوایش؟
- آره اگه بشه..
یاوری رفت کنار.
- پس بفرمایید تو..تا پیداش کنم..بفرمایید..
- مزاحم نمیشیم.
- ممکنه یکم طول بکشه..دم در بده..بفرمایید داخل..بفرمایید..خانم بچههام نیستن..رفتن شهر..
هر دو وارد خانه شدند و چند دقیقه بعد شجرهنامه توی دستشان بود. یاوری گفت: «این شجرهنامه مال تو تا ایله..یکی ایل یاوران که پدربزرگ منم مال همین ایل بوده..یکی هم ایل بهادری که گمونم برسه بهاییها باشن..میدونید که اینجا قبلاً بهایینشین بوده و بعد انقلاب اکثرشون رو بیرون میکنن..»
راضیه که هیجان فهمیدن بهایی بودن ابراهیم بیطاقتش کرده بود، از جا برخاست.
- خیلی ممنون..خیلی به ما لطف کردین.. حتماً خیلی زود بهتون برش میگردونیم..
یاوری لبخند زد.
- چه حرفیه.. اشکال نداره..فقط مواظب باشید آسیبی نبینه..
هادی برای خداحافظی با یاوری دست داد.
- حتماً..سعی میکنم قبل از رفتنمون برش گردونم.. خیلی لطف کردی یاوری جان..
- خواهش میکنم..به هر حال من رو حلال کن اگه قضاوتت کردم..
- حق میدم بهتون.. ما هم نگران براتعلی هستیم..امیدوارم زودتر یه خبری ازش بشه خیال ما هم راحت بشه..
- امیدوارم..
خداحافظی کردند و به محض اینکه راه افتادند راضیه گفت: « راستی..اسم پدر ابراهیم چی بوده؟ میدونی تو؟»
هادی لبهایش را به پایین کش داد.
- نه ولی پیداکردنش کاری نداره..تا وقتی طلعت خانومو داریم غمی نداریم..
راضیه چادرش را جلوتر کشید.
- یه حسی بهم میگه این آدم بهاییه..اگه مطمئن شدیم باید به همه بگیم هادی..شاید خیلیها ندونن
- شایدم بدونن..
- به هر حال ما وظیفمونه به اینا بگیم این کیه..دیگه خودشون میدونن..من میگم موقع نماز بریم مسجد..این شبام که محرمه..مسجدم شلوغ میشه.
- تو نمیخواد کاری کنی..خودم میگم.
راضیه ایستاد. انگشت اشارهاش را تهدیدوار در هوا تکان داد.
- هادی به خدای احد و واحد نذاری حرف بزنم تا آخر عمرم نمیبخشمت.
- معلوم نیس چی میشه راضیه..اگه بلایی سرت بیاد من چیکار کنم؟
راضیه خودش را به هادی رساند.
- چیزی نمیشه..دیگه فوقش بیرونمون میکنن..نمیکشنمون که..
- حالا بذار مطمئن بشیم..بعد..میگم اصلاً بیا بیخیالش بشیم. اینا یه حاجی میگن صدتا حاجی از دهنشون میریزه بیرون..به نظرت باور میکنن؟
راضیه با اطمینان گفت: «هادی جان! به این فکر کن شاید یک نفر از این مردم ندونه این آدم کیه و پشت سرش نماز میخونه.. گناهش گردن ماست که میدونستیم و حرفی نزدیم..ما میگیم..دیگه وقتی بدونن و بازم بخوان باورش کنن دیگه مشکل ما نیست..ما وظیفمونه بهشون بگیم هادی..»
هادی راه افتاد.
- باشه..توکل به خدا..بیا بریم.!
#پایان_قسمت27✅
📆 #14030920
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702
🌱لینک ناشناس داستان نحاس
اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت27🎬 یاوری متعجب از دیدن هادی و راضیه، سلام و احوالپرسی کرد و با هادی دست داد. - از ا
#نُحاس🔥
#قسمت28🎬
راضیه رضایتمندانه لبخند زد. فکر کرد گاهی پوست موز زیر پایمان است ولی دوست داریم لیز بخوریم. من دوست دارم لیز بخورم حتی اگه محکم بخورم زمین؛ ولی ابراهیم تو رو هم زمین میزنم..حالا ببین..
هنوز تاریکی با آسمان همآغوش نشده بود که از خانه بیرون آمدند. هوا مهآلود بود و کمی سرد. راضیه آرام قدم برمیداشت و هادی همپای او. حالا دیگر اطمینان داشتند که ابراهیم فرزند نایب فرزند بهاءالدین، بهایی است. راضیه لب وا کرد: «هادی جان! وقتی رسیدیم صبر میکنیم..ببینیم چی سخنرانی میکنه..اگه چیز خاصی از تو حرفاش دستگیرمون نشد که بعید میدونم بشه..بعد شروع میکنیم..»
هادی در سکوت فقط سر تکان داد. خودش هنوز باور نمیکرد حاجابراهیمی که برای این روستا همه کار کرده بود، بهایی باشد چه برسد به این مردم که سالها کنارش زندگی کرده بودند. با افکارش دست به گریبان بود و نفهمید کی به مسجد رسیدند.
طبق معمول هر سال، مسجد پر بود از جمعیت. نماز را خوانده بودند. راضیه نگاه مصممش را به هادی دوخت و با بسمالله وارد شد. نگاهی به دوروبرشان کردند تا جای خالی برای نشستن پیدا کنند. طلعت با دیدن راضیه کنارش جا باز کرد تا بنشیند.
راضیه و هادی، هر دوشان متوجه نگاههای خصمانهی جمع بودند؛ اما به روی خودشان نیاوردند. راضیه میدانست با واکنش خوبی مواجه نمیشود. پچپچهای زنها را هم به وضوح میشنید.
- چطور روش شده پاشه بیاد مسجد؟
- کِی زنش اومد؟.. حتما اومده خرابکاری شوهرشو جمع کنه..
- نباید راش میدادن..والا..
- مجلس امامحسینه خانوما..یکم مراعات کنین..
- وا..یه قاتل راس راس داره میگرده مراعات چی؟
- ول کنین بذارین ببینیم حاجآقا چی میگه..
ابراهیم روی منبر رفت. صدای صلوات شکافت آن شب دلگیر هفتم ماه محرم را. سخنرانیاش را شروع کرد، با آرامشی بیبدیل که فقط مختص خودش بود، از قیام امامحسین میگفت و دلاوریهای یارانش. تزویر دشمن و دشمنشناسی. راضیه از یک طرف به یاوهگوییهای اهالی گوش میداد و از طرف دیگر به حرفهای ابراهیم. آرام نشسته بود؛ اما از درون در حال متلاشی شدن بود.
نگاه تیز و معنادارش روی چهرهی ابراهیم ثابت مانده بود. او محکم حرف میزد. ابهت کلامش کل مجلس را گرفته بود. راضیه ابلیس را میدید که در هیأت آدمیزاد، مُزوّرانه در حال دانهپاشیست. به چهرهی تکتک مردم نگاه کرد. صورتهای آفتابسوخته و بعضاً شکسته. دختران و پسران نوجوان و معصوم. دلش به حالشان سوخت. چقدر ابراهیم راحت توانسته بود با آن یقهی دیپلمات و آن عبای تزویر، به عمق جان این آدمهای ساده، نفوذ کند. انگشتانش را مشت کرد. آه خفیفی از لای لبانش بیرون جست.
ابراهیم آنچه میدانست در باب فضائل اخلاقی و عدالت گفت و سخنانش را با این جمله به پایان رساند.
- بارالها! سراپردهی عدالت در این تکه از سرزمینِ ایران، بر پا شده، کمکمان کن این عدالت را به همهجای ایران گسترش دهیم.
آمینِ جمعیت در و دیوار مسجد را لرزاند. راضیه تسبیح تربتش را دست گرفت. زیر لب " رب اشرح لی.." را خواند و از جا برخاست. صدای کوبش قلبش را نادیده گرفت. فریادی از میان دندانهای گرهخوردهش برخاست:
- دم خروس رو باور کنیم یا قسم حضرت عباس رو جناب آقای ابراهیم خان بهادری!
مسجد در سکوت محض فرو رفت. هادی یکهو از جایش برخاست. همان دم در نشسته بود. ابراهیم چشمچرخاند تا ببیند کی او را اینطور خطاب کرده! نگاهش قفل شد توی نگاه پر از خشم و خروش راضیه...!
#پایان_قسمت28✅
📆 #14030921
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702
🌱لینک ناشناس داستان نحاس
اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️