💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت19🎬 ابراهیم اینبار دیگر به صورت هادی نگاه نکرد. مستقیم چشم دوخت به راضیه. - من نمیخو
#نُحاس🔥
#قسمت20🎬
زنها دور راضیه را گرفته بودند. هرکس چیزی میگفت. طلعت خودش را به راضیه رساند.
- وای خاک عالم به سرم!..این دختر که مُرد دیگه!..سکینه..هوی سکینه..بپر از تو خونه یه آب قندی چیزی وردار بیار..بدو..
آرام تو صورت راضیه میزد و صدایش میکرد.
- هول وَرِش داشته..معلوم نی چی به سرش اومده!..رنگ به رو نداره!
سکینه لیوان آب قند را دست مادرش داد. طلعت انگشترش را درآورد و انداخت داخل لیوان. تندتند هم زد و به خورد راضیه داد.
راضیه آهسته چشمانش را باز کرد. گیج شده بود. نگاهی به دوروبرش انداخت. یکهو چشمش افتاد به حسین. کنجی کز کرده و با ترس گوشهایش را گرفته بود. نفهمیده بود این بچه کی از خانه بیرون آمده! اصلاً چرا ندیده بودش؟! دست طلعت را پس زد. هراسان و با عجله برخاست. سمت حسین دوید و به آغوشش کشید. حسین مثل یک بچه گنجشک که از لانهاش بیرون افتاده باشد، میلرزید و گریه میکرد. راضیه چادرش را دور او پیچید و غرق بوسهاش کرد.
صدای آه و نالهی مرد، هنوز بلند بود. چند نفر هادی را از او دور کرده بودند. یکی با صدای بلند هوار زد: «اینکه براتعلیه!.. براتعلی مگه چیکار کردی بندهی خدا که ای زده لتوپارت کرده..ها؟!»
یک نفر دیگر گفت: «چیکار کرده آقا معلم ای براتعلی؟!»
براتعلی که دید اوضاع به نفعش نیست، به سختی بلند شد و نالید: «اِی بخت برگشته براتعلی!.. اِی اقبالت بسوزه براتعلی..من کاری نکردم والله.. من چیکار کردم؟!..این مرتیکه روانیه..موجیه..بینین به چه روزم انداخته وحشی؟» و آه و ناله را سر داد.
هادی به سمت براتعلی هجوم برد و غرید:
- تو روز روشن دنبال ناموس مردم افتادی و حرف لیچار زدی!.. دوقورتونیمتم باقیه؟..حقته بزنم بکشمت که خودتو اینجوری نزنی به موشمردگی..
براتعلی چند قدم عقب رفت. وقتی دید مردم جلوی هادی را گرفتند، جرأت پیدا کرد.
- دیدین..دیدین موجیه..من کی حرف لیچار زدم ها؟..من فقط میخواسَم ازش بپرسم کلاس قرآنا چه جوریه..اسم خار* و دای* منم بنویسه..این شد لیچار؟..ها مردم؟!..این کتک داره؟..باید بیوفتی به جونم؟..
هادی که از دروغگویی او عصبانیتر شده بود، خواست دوباره حملهور شود که مردم گرفتندش. باز غرید:
- دروغ میگه بیپدر مادر!..من خودم شنیدم چی به زنم گفتی بی چشمورو..
براتعلی خونهای صورتش را پاک کرد.
- برو گوشاتو شستوشو بده..بیپدر تویی که افتادی به جون من و تهمت میزنی.. مرتیکهی نفهم..من خودم ناموس دارم..نمیام بیوفتم دنبال ناموس مردم..
انگشتش را به سمت جمعیت چرخاند.
- اینا همه منو میشناسن..
راضیه که دید دیوار حاشای این مرد، ارتفاعش به حد اعلا رسیده، فریاد کشید: «شرم و حیا نمیکنی تو روی منم دروغ میگی؟.. تو نبودی که دنبال من را افتادی و حرف مفت میزدی؟!»
براتعلی با خشم به راضیه توپید: «بابا به پیر..به پیغمبر..من فقط میخواسم دو کلوم واسه این کلاس کوفتیت حرف بزنم..همین..»
- لابد وسط کوچه!.. با را افتادن دنبال من! مادر و خواهرت خودشون نمیتونستن بیان نه؟!
- نهه..اونا نمیدونسن..خیر سرم میخواسم غافلگیرشون کنم..اومدم مسجد بهت بگم..تا رسیدم دیدم داری میری..اینقد تندتند رفتی که بهت نرسیدم..مجبور شدم چند بار صدات کنم..تا رسیدم سر کوچه این غول بیشاخودم بهم حمله کرد..حالا بدهکارم شدم..
یکی گفت: «حالا شما کوتا بیا آقا معلم!»
دیگری صدا بلند کرد:
- این مال این حرفا نیس...
و بقیه که هر کدام نظر میدادند.
- اینجا سالهاس کسی با کسی دعوا نداره..ما خیلی وقته بینمون ای چیزا اتفاق نیوفتاده..حالا شما کوتا بیا دیگه..
راضیه هادی را صدا زد.
- بیا بریم خونه هادی! ولش کن.. این بچه داره میلرزه.
هادی تازه چشمش افتاد به حسین و رنگوروی پریدهی راضیه. خشمِ نگاهش را نثار براتعلی که پوزخند بر لب گوشهای ایستاده بود، کرد و رفت. سرما خلید توی جانش. دیگر نتوانست آنجا ماندن را طاقت بیاورد. دست حسین را گرفت و با راضیه به خانهشان رفتند.
جمعیت پچپچکنان پراکنده شد. خبر به سرعت برق میان مردم پیچید...!
#پایان_قسمت20✅
📆 #14030913
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702
🌱لینک ناشناس داستان نحاس
اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
🔰 اهمیت وفای به عهد
پیامبر اکرم (ص):
کودکان را دوست بدارید و با آنان مهربان باشید و هرگاه به آنان وعده دادید، به آن وفا کنید، زیرا آنان، روزى دهنده خود را کسى غیر از شما نمى دانند.
صلوات و دعا برای فرج آقا و پیروزی محور مقاومت یادت نره رفیق✋🏻
.
بى نشـانى رفتى و دلتنگ
ماندم چــاره چيسـت؟!
نامهها را مىنويسم،
بايـگانى مىكنم...
.
فاطمیه که میشود زیاد به امیرالمومنین علیه السلام سلام بدهید
این روزها کسی جواب سلام علی را نمیدهد💔🥀
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#کپی
[In reply to جوانه🌱]
میخهم حکایت عجیبی دارد.
گاه بدست ولی خدا، کشتی را میشکافد و مانع تصرفش بدست ستمکاران میشود.
و گاه با ضرب شقیترین امت، پهلوی مادر کشتی نجات را میشکافد و او و فرزندش را شهید میکند.
#نارون
ابلیس گفت:« من برترم چون مرا از آتش آفریدی.»
خداوند متعال فرمود:« از درگاه ما دور شو. تو رانده شدهای.»
و ابلیس آتش شد و به درب خانه افتاد تا انتقام این لحظه را از عزیزهی خدا بگیرد.
#نارون
خداوند متعال فرمود:« همهی دربها را به مسجد ببندید؛ جز درب خانهی فاطمه.»
شقیترین امت درب را با آتش گشود.
#نارون
تاریخ برای عظمت مردی سر خم خواهد کرد که یک تنه درب قلعه خیبر را کند؛
اما
برای مصالح یک امت، ماند تا همسر باردارش جلوی درب شعلهور، از حقش دفاع کند.
#نارون
ماندهام حیران که آن لحظه که میخ سوزان در پهلوی فاطمه فرو رفت؛ چرا آفرینش، کان لم یَکن نشد؟
#نارون
دکتر خاتمی, [۰۲.۱۲.۲۴ ۱۸:۰۶]
درب خانه فاطمه را سوزاندند.
دودی که از آن بلند شد،
چرخید و چرخید...
در پس قرنها و زمانها...
روزی از میان ماشین سوختهای در فرودگاه بغداد...
و روزی از میان آوارهای هشتاد تن بمب در ضاحیهی بیروت، دوباره به آسمان رفت.
#نارون
سَڔآݕ.مٻم✍🏻, [۰۲.۱۲.۲۴ ۲۰:۴۳]
این همه محکم به در نکوب!
فرشتگان در این خانه در زدند...
Z.M🌱, [۰۳.۱۲.۲۴ ۱۳:۳۱]
بیتو حیرانم...
مثل طفلی که در شلوغیهای شهر
مادرش را گم کرده...
#زینبمومنیچمبتانی
#حضرتمادر
سلسه سادات میتوانست بر سه اساس باشد اگر محسن شهید نشده بود.
#نارون
محسن شهیدی که شهادت را پیش از ورود به این دنیا هدیه گرفت.
#نارون
محسن شهید شد تا تنهایی علی و مظلومیت فاطمه در تاریخ گم نشود.
#نارون
کوچکترین شفیع شیعه، محسن شهید است.
#نارون
دکتر خاتمی, [۰۳.۱۲.۲۴ ۲۳:۵۰]
سه برادر شهید شدند. یکی به مسمار، یکی به سم و یکی به سیف
محسن، حسن، حسین
چون شهادت شرف شفیعان امت است.
#نارون
محسن شش ماهه شهید شد.
علی اصغر، شش ماهه
رقیه، سه ساله و قاسم در نوجوانی....
شهادت میراث این خاندان است.
#نارون
سلام بر مادری که پسرانش یا شهید بدنیا میآیند یا شهید خواهند شد.
#نارون
تاریخ هیچگاه درک نخواهد کرد که مولا علی علیه السلام، چه دردی را تحمل کرد وقتی زهرایش، خبر شهادت محسن را به او داد.
#نارون
پروردگار متعال به مسیح در کودکی مقام نبوت را داد و به محسن پیش از تولد مقام شهادت.
#نارون
اگر آن ملعون درب سوخته را بر تن محبوبهی الهی نکوبیده بود؛ تاریخ، روایتگر شجاعت سادات محسنی میشد، آنچنانکه شیعه مدیون جنگاوری سادات حسنی و حسینی است.
روزگار تا ابد در این حسرت خواهد سوخت.
#نارون
خدایا
گم شدهام در هیاهوی دنیا.
ترسیده.
لرزان.
بیپناه.
دلم مادر را میخواهد که بیاید و دست نوازش بر سرم بکشد و بگوید نترس فرزندم....
من همینجا هستم....
افسوس که وقتی چنگ به چادرش بزنم از ترس ظلمات پیش رو، درد میپیچد در پهلوی زخمی و صورتش جمع میشود از رنج.
#نارون
.
مادرجان
ما یتیم و مسکین و اسیریم.
به تو پناه آوردهایم.
میشود دستمان را بگیری و به ما صدقه بدهید؟
#نارون
خدایا!
ای کاش! بین ما و مادر قرون و اعصار فاصله نبود.
هر چند که اگر در کوچه بنیهاشم بودیم؛ وقتی آتش آوردند و درب خانهای را که جبرئیل برای ورود اجازه میگرفتند را سوزاندند، حتما از غصه دق میکردیم.
#نارون
📘 آیات فتح و دعای نصر/ توصیه رهبر انقلاب برای پیروزی جبهه مقاومت
🔹حضرت آیتالله خامنهای رهبر انقلاب اسلامی، خواندن سوره #فتح، دعای #چهاردهم_صحیفه سجادیه و دعای #توسل را برای موفقیت جبهه مقاومت توصیه کردند
کانال قرآن و ادعیه منتظران ظهور
🆔 @quranvadoa
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت20🎬 زنها دور راضیه را گرفته بودند. هرکس چیزی میگفت. طلعت خودش را به راضیه رساند. - و
#نُحاس🔥
#قسمت21🎬
نور خورشید روی شاخههای خیسِ درخت انار میتابید و درخشانشان میکرد. هادی چشم دوخته بود به شاخهها.
- بهتره یه چند روزی بری خونهی مامانت اینا.
راضیه که گلویش از ترس و تقلا، خشک شده بود رفت سراغ سماور برنجیِ زغالی، یادگار مادربزرگش که بساط چای را عَلَم کند. در همان حال گفت: «تو رو تنها بذارم؟!»
هادی چشم از درخت گرفت و رفت کنار بخاری نشست.
- من مهم نیستم..سلامتی تو و بچمون مهمتره..من دیگه دلم رضا نمیده اینجا بمونی... اگه دوباره مزاحمت شد چی؟.. منم که مدرسهم..کی به دادت میرسه؟
وقتی چشمهایش را میبست، حرفهای براتعلی در ذهنش مثل وزوز یک مگس که در یک قوطی آهنی گیر افتاده باشد، مدام وول میخورد و تکرار میشد. دست کوچک و سرد حسین که به صورتش خورد، دو جفت تیلهی گرد و سیاه و نمناک را دید که خیرهاش شده و تکان نمیخورَد. حسین را روی پایش نشاند.
- خیلی ترسیدی بابایی؟
حسین آب دماغش را با پشت دست پاک کرد و سر تکان داد. خودش را چسباند به سینهی پدرش. صدای راضیه بلند شد.
- گمون نکنم دیگه جرأت کنه کاری بکنه..بعدشم.. کلاسام چی میشن..الان اول محرمه..کلاسام شلوغتر میشن..مطمئنم..
هادی، حسین را کنارش نشاند.
- حالا فعلاً دو سه روزی برو تا ببینیم چی میشه..اینجوری خیال منم راحتتره..
راضیه با دنیایی از دلواپسی، آمد روبهروی هادی نشست.
- من ولت نمیکنم برم..خودم اونجام..دلم اینجاس..نمیتونم تحمل کنم..
هادی با جدیت بیشتری گفت: «باید بری راضیه..وگرنه مجبور میشم انتقالی بگیرم از اینجا بریم..»
- این وقت سال؟
- به حرفم گوش ندی..آره.. همین وقت سال..
- پس به یه شرط..
- شرط و شروط نداره.. میگم دو سه روزی برو تا..
راضیه پرید وسط حرفش.
- باید قول بدی دیگه نری سراغش..اگه میخوای خیال منم راحت باشه باید قول بدی کاری نمیکنی که باعث پشیمونیمون بشه.. وگرنه به فاطمهی زهرا از جام جُم نمیخورم.
هادی با وجودیکه دلش هنوز آرام نگرفته بود، گفت: «باشه..قول میدم..خیالت راحت..مگه بچهبازیه راضیه!..یه چیزی میگیا..»
گرم صحبت بودند که یکهو صدای شکستن شیشهی پنجره، هر دو را از جا پراند. راضیه جیغ کشید. هادی هراسان سمت پنجره دوید. گریهی حسین بلند شد. راضیه حسین را بغل کرد و نگران به هادی نزدیک شد.
هادی قلوه سنگ بزرگی را که افتاده بود پای پنجره، برداشت و به راضیه نشان داد.
- انگار یارو دستبردار نیس..
راضیه با صدایی لرزان نالید:
- به دلت بد راه نده..از کجا معلوم کار اون باشه..شاید بچهها از تو کوچه زدن به شیشه..هان؟
هادی تند رفت تا به کوچه نگاهی بیندازد. راضیه صدا بلند کرد:
- کجا میری.. حتما تا حالا فرار کردن..
هادی اطراف کوچه را نگاه کرد و کسی را ندید. قلوهسنگ را کناری پرت کرد. برگشت به اتاقشان. راضیه داشت شیشهها را جمع میکرد. در همان حال گفت: «میگم حالا با این شیشهی شکسته، چیکار کنیم؟»
- فعلاً پلاستیک میگیرم تا سر فرصت برم شهر یه شیشه براش بگیرم...بپا دستتو نبُری..
جارو به دست آمد کمک راضیه.
- دیگه واجب شد حتماً بری. تا وقتی خودم بهت نگفتم برنگرد..
راضیه ته دلش آشوب شد. پلک چشم چپش شروع به پریدن کرد. شیشهها را توی سطل ریخت و دست گذاشت رو چشمش. از این حالت متنفر بود. طوری که دلش میخواست چشمش را از کاسه درآورد. مادرش همیشه میگفت پلک چشم چپ که بپرد، خبر بدی در راه است. و او به این خرافات میخندید. سعی کرد بر اعصابش مسلط شود و به دلشورههایش اهمیت ندهد.
- کاراتو بکن..فردا صب با همدیگه میریم..
- ولی مدرسهات..
- تو واجبتری..
هادی این را گفت و رفت توی حیاط تا کمی قدم بزند. دوری از راضیه برایش سخت بود؛ ولی در این شرایط چارهی دیگری نداشت...!
#پایان_قسمت21✅
📆 #14030914
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702
🌱لینک ناشناس داستان نحاس
اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
قهقههی شیطان
توی کوچه بنیهاشم، شیطانها قهقهه میزدند. دود و سیاهی بود که به آسمان میرفت. ابلیس مثل اژدها ایستاده بود روبروی در و با هر خندهی جهمنمی، شعله را فروزان تر میکرد. آمده بود تا انتقام تحقیر ازل را از نورچشمی خدا بگیرد.
پشت سرش چهل مردِ وحشیِ شمشیر بدست؛ که افسارشان را شیطان میکشید، همهمه میکردند. آتش کینهای که از قلبهای کدر آنها بیرون میزد، تصویر شعلههای فروزان را که در مردمک چشمهاشان منعکس میشد، واقعیتر مینمود.
بزرگشان عربده زد:« بگو علی بیاید و الا خانه را با اهلش آتش میزنم.»
پشت در لطیفه خدا، دست بر شکم نهاده بود، با رنگ و روی پریده و قلب لرزان. درد پیچید در دلش.
نعره از پشت در با صدای گرگر آتش قاطی شد:« ما علی را میخواهیم!»
فاطمه با آن صدای بهشتی نالید:« شما را با علی چکار؟»
لطافت صوتش، در همهمهی شیاطین گم شد.
احتمالا جبرئیل ایستاده بود کنار دیوار. سرهای حسن و حسین و زینب را گرفته بود روی سینه. دست میکشید روی سر آنها. تا خداوند متعال آرامش را هدیه کند به قلبهای ترسیده و لرزانشان.
و گرنه با این هراسی که آن وحشیها، هول میدادند توی هوا، آنها هم مثل محسن قالب تهی میکردند.
#شهادتمادرمانتسلیت
#نارون
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت21🎬 نور خورشید روی شاخههای خیسِ درخت انار میتابید و درخشانشان میکرد. هادی چشم دوخته
#نُحاس🔥
#قسمت22🎬
- خبرا رو شنیدین آقا!
- یه چیزایی شنیدم!
آخرین لقمهی دمپختِ چربوچیل را در دهانش گذاشت.
- تو اونجا بودی؟
- بله..بودم آقا..
- با کی دعوا کرد؟
- براتعلی آقا.. همون پسرهی یالقوز که گلهشو..
دستش را بالا آورد.
- میشناسمش..
دوغ را سرکشید و دور دهانش را با دستمال سفیدرنگ کنار دستش، پاک کرد.
- ایوب!..ما دعوا مرافعه داشتیم تا حالا؟!..حتی اگه به ناموسمون نگاه کنن؟!
- نداشتیم آقا..
- خط و نشون کشیدن چی؟!
- اونم نداشتیم..
تیز و بُرّنده نگاهش کرد.
- پس میدونی که چیکار باید بکنی؟
ایوب لبخند کجی زد.
- رو چشمم آقا..خیالتون راحت..تو شستشوی مغزی دیگه استاد شدم..
پیروزمندانهای نگاهش را دوخت به او.
- خوبه..خودش گور خورشو کَند. تهدید علنی تو ملأعام!..این یکیام نداشتیم تا حالا..
برخاست و شروع کرد به قدم زدن.
- راستی ایوب!.. این براتعلی با خونوادهش یه جا زندگی میکنن؟
- بله آقا..
- پس برو سراغ انبار کاه و علوفهش..دو برابر اون انبار و محتویاتش بهش بده و بگو خودشو جوری گموگور کنه که حتی خودشم خودش رو نتونه پیدا کنه..
بعدش برو سراغ بهرام.. اون داداش کلهخرش خیلی به دردمون میخوره..میفهمی که!
- بله اقا.. رو چشمم
بدون دردسر داشت به هدفش میرسید. تمام دغدغهی این روزهایش شده بود این زن شیعهی بدپیلهی زباننفهم. حالا میتوانست از این آب گلآلود، ماهی چاق و چلهای صید کند.
***
با صدای ضربههای پیدرپی که به در میخورد، غرقِ عرق، لای ملافهی کتانی، از خواب پرید. داشت خواب میدید. مبهوت اطرافش را نگاه کرد. تو همان خانه محقرش بود. ته آن کوچه بنبست. گیج خواب، چشمهایش را مالید. صدای ضربهها تصویر خوابش را برهم میزد. معنی آن را نمیفهمید. پروانهای روی شانهاش نشسته بود. محو زیباییاش بود که یکهو، نفهمید چطور، یک بالش سوخت. پروانه نالید. با یک بال پرید و در آسمان محو شد.
باد اول پاییز از لای پنجرهی شکسته به درون خانه نفوذ میکرد. پلاستیکی که روی شیشه چسبانده بود، کنده شده و یکورش آویزان مانده بود. صدای ترقترقش در میان صدای ضربات در گم شده بود. لرز به جانش نشست. کت مخمل کبریتیِ قهوهای رنگش را پوشید و به سمت حیاط رفت. هنوز در را کامل باز نکرده بود که یک نفر پرید داخل و یقهاش را چسبید. با غیظ و غضب از لای دندانهای فشردهاش غرید: «ای نامرد! چطور تونستی؟ چطور دلت راضی شد به این کار! حرومزاده! »
قلبش فرو ریخت. زبانش بند آمده بود.
مرد یقهاش را سفت گرفته بود و چسبانده بودش به دیوار.
«بگو برادرم کجاست؟ بنال تا خفهات نکردم بی پدر!»
با سروصدایشان همسایهها جمع شدند. زنها پچپچه میکردند و بچهها ریخته بودند وسط حیاط.
یک نفر رفت جلو تا سوایشان کند. مرد محکم با آرنج پسش زد.
یک نفر دیگر گفت: «حقشه..بذارید بفهمه با برادرش چیکار کرده!»
همهمه میان جمعیت اوج گرفت. مرد هنوز داشت گلویش را فشار میداد. نفسش بالا نمیآمد. تقلا میکرد تا او را از خودش دور کند. هیکل گندهاش اجازه نمیداد.
- آقا ابراهیم اومد.
یک نفر این را گفت و جمعیت راه باز کرد. ابراهیم وارد حیاط شد. تسبیحش را دور مچش پیچید. دست گذاشت روی شانهی مرد: «ولش کن بهرام! کشتیش که!»
بهرام تا فهمید ابراهیم آمده، عقب کشید. صورتش سرخ سرخ شده بود و چشمهایش یک کاسه خون. دور دهانش را پاک کرد: «من این عوضی رو باید بشونم سر جاش! »
ابراهیم نزدیکش شد. عرق روی پیشانیاش را پاک کرد. آفتاب کمنای پاییز توی حیاط خاکی میتابید و اثرش روی سر و صورت ابراهیم پیدا بود. نگاه سرزنشوارش را نشاند توی چشمهای او و آهسته گفت: «کاری از دست من برنمیاد.. تو چیکار کردی سید هادی؟!»
هادی نفسی تازه کرد.
- ینی چی چیکار کردم؟! چی شده مگه؟!
بهرام غرید: مرتیکه داداش من سه روزه ناپدید شده میگی چیکار کردم مگه؟!
تو نبودی جلو چشم همه تهدیدش کردی میکشیش؟! عوضی انبارش..تمام سرمایهش..دود شد رفت هوا..حالام که خودش غیب شده!..بنال بگو باهاش چیکار کردی تا نکشتمت!
هادی اخمهایش رفت تو هم.
- اول که اون برادر عوضیت مزاحم ناموس من شده بود..چیزی بهش نمیگفتم؟!..حالا گیریم من یه چیزی گفتم..نکشتمش که. جایی رو هم آتیش نزدم. برو بگرد ببین کجا گند بالا آورده..
بهرام دوباره سمتش هجوم برد.
- تو غلط کردی مرتیکه..حرف مفت نزن..
ابراهیم و چند نفر دیگر او را از هادی جدا کردند.
هادی داد کشید: «میگم من کاری نکردم..»
ابراهیم بینشان قرار گرفت.
- اگه خبری از براتعلی نشد، باید یه کاری بکنیم. حالا فعلا برید تا ببینم چی میشه..
بهرام نگاه پر از کینه و نفرتش را از هادی برداشت و بیرون رفت. صدای اعتراض مردم، حال هادی را بیش از پیش خراب کرد...!
#پایان_قسمت22✅
📆 #14030915
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702
🌱لینک ناشناس داستان نحاس
اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️