💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت20🎬 زنها دور راضیه را گرفته بودند. هرکس چیزی میگفت. طلعت خودش را به راضیه رساند. - و
#نُحاس🔥
#قسمت21🎬
نور خورشید روی شاخههای خیسِ درخت انار میتابید و درخشانشان میکرد. هادی چشم دوخته بود به شاخهها.
- بهتره یه چند روزی بری خونهی مامانت اینا.
راضیه که گلویش از ترس و تقلا، خشک شده بود رفت سراغ سماور برنجیِ زغالی، یادگار مادربزرگش که بساط چای را عَلَم کند. در همان حال گفت: «تو رو تنها بذارم؟!»
هادی چشم از درخت گرفت و رفت کنار بخاری نشست.
- من مهم نیستم..سلامتی تو و بچمون مهمتره..من دیگه دلم رضا نمیده اینجا بمونی... اگه دوباره مزاحمت شد چی؟.. منم که مدرسهم..کی به دادت میرسه؟
وقتی چشمهایش را میبست، حرفهای براتعلی در ذهنش مثل وزوز یک مگس که در یک قوطی آهنی گیر افتاده باشد، مدام وول میخورد و تکرار میشد. دست کوچک و سرد حسین که به صورتش خورد، دو جفت تیلهی گرد و سیاه و نمناک را دید که خیرهاش شده و تکان نمیخورَد. حسین را روی پایش نشاند.
- خیلی ترسیدی بابایی؟
حسین آب دماغش را با پشت دست پاک کرد و سر تکان داد. خودش را چسباند به سینهی پدرش. صدای راضیه بلند شد.
- گمون نکنم دیگه جرأت کنه کاری بکنه..بعدشم.. کلاسام چی میشن..الان اول محرمه..کلاسام شلوغتر میشن..مطمئنم..
هادی، حسین را کنارش نشاند.
- حالا فعلاً دو سه روزی برو تا ببینیم چی میشه..اینجوری خیال منم راحتتره..
راضیه با دنیایی از دلواپسی، آمد روبهروی هادی نشست.
- من ولت نمیکنم برم..خودم اونجام..دلم اینجاس..نمیتونم تحمل کنم..
هادی با جدیت بیشتری گفت: «باید بری راضیه..وگرنه مجبور میشم انتقالی بگیرم از اینجا بریم..»
- این وقت سال؟
- به حرفم گوش ندی..آره.. همین وقت سال..
- پس به یه شرط..
- شرط و شروط نداره.. میگم دو سه روزی برو تا..
راضیه پرید وسط حرفش.
- باید قول بدی دیگه نری سراغش..اگه میخوای خیال منم راحت باشه باید قول بدی کاری نمیکنی که باعث پشیمونیمون بشه.. وگرنه به فاطمهی زهرا از جام جُم نمیخورم.
هادی با وجودیکه دلش هنوز آرام نگرفته بود، گفت: «باشه..قول میدم..خیالت راحت..مگه بچهبازیه راضیه!..یه چیزی میگیا..»
گرم صحبت بودند که یکهو صدای شکستن شیشهی پنجره، هر دو را از جا پراند. راضیه جیغ کشید. هادی هراسان سمت پنجره دوید. گریهی حسین بلند شد. راضیه حسین را بغل کرد و نگران به هادی نزدیک شد.
هادی قلوه سنگ بزرگی را که افتاده بود پای پنجره، برداشت و به راضیه نشان داد.
- انگار یارو دستبردار نیس..
راضیه با صدایی لرزان نالید:
- به دلت بد راه نده..از کجا معلوم کار اون باشه..شاید بچهها از تو کوچه زدن به شیشه..هان؟
هادی تند رفت تا به کوچه نگاهی بیندازد. راضیه صدا بلند کرد:
- کجا میری.. حتما تا حالا فرار کردن..
هادی اطراف کوچه را نگاه کرد و کسی را ندید. قلوهسنگ را کناری پرت کرد. برگشت به اتاقشان. راضیه داشت شیشهها را جمع میکرد. در همان حال گفت: «میگم حالا با این شیشهی شکسته، چیکار کنیم؟»
- فعلاً پلاستیک میگیرم تا سر فرصت برم شهر یه شیشه براش بگیرم...بپا دستتو نبُری..
جارو به دست آمد کمک راضیه.
- دیگه واجب شد حتماً بری. تا وقتی خودم بهت نگفتم برنگرد..
راضیه ته دلش آشوب شد. پلک چشم چپش شروع به پریدن کرد. شیشهها را توی سطل ریخت و دست گذاشت رو چشمش. از این حالت متنفر بود. طوری که دلش میخواست چشمش را از کاسه درآورد. مادرش همیشه میگفت پلک چشم چپ که بپرد، خبر بدی در راه است. و او به این خرافات میخندید. سعی کرد بر اعصابش مسلط شود و به دلشورههایش اهمیت ندهد.
- کاراتو بکن..فردا صب با همدیگه میریم..
- ولی مدرسهات..
- تو واجبتری..
هادی این را گفت و رفت توی حیاط تا کمی قدم بزند. دوری از راضیه برایش سخت بود؛ ولی در این شرایط چارهی دیگری نداشت...!
#پایان_قسمت21✅
📆 #14030914
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت20🎬 نفس عمیقی میکشم و زیر لب میگویم: -مگه میتونم چارهای جز اعتماد داشته باشم؟ م
#بازمانده☠
#قسمت21🎬
-کبودیایی که سر انگشتاش بود. ناخونایی که نامرتب شکسته شده بودن. همه و همه نشون میدن که نسیم، قبل مرگ از خودش دفاع کرده؛ اما نه درمقابل یه دختر به جثهی تو!
یه مرد که حداقل هشتاد کیلو باشه!
هم من، هم بازپرس قبلی معتقد بودیم که تو در بدترین حالت ممکن، میتونستی نقش یه همدسترو بازی کنی، نه یه قاتل...
ناباور نگاهش میکنم. یک لحظه چشمانم میسوزد و قطره اشک سمجی گونهام را قلقلک میدهد.
کاش هیچ وقت تنهایش نمیگذاشتم؛ هیچ وقت...!
-غیر از این، وقتی که دوربینارو برسی کردم، دیدم که دستکاری شدن! انگار یه تیکههایی از فیلمای توی هارد دوربین برش خوردن!
حرفش را قطع میکنم.
-خوب...خوب این همه مدرک هست دیگه. همین مشخص میکنه بیگناهم نه؟!
همزمان که راهنما میزند میگوید:
-آره؛ حتما انتظار داری مدارکو گزارش کنم و همه چی به خوبی و خوشی تموم شه و شمام برگردی به کانون گرم خانوادت!
اخمی نامعلوم روی پیشانیام مینشیند.
نفسش را با فشار تخلیه میکند و ادامه میدهد:
-همون کاری که بازپرس قبلی انجام داد و الان زیر یه مشت خاک گرفته خوابیده!
دوباره دستانم شروع به لرزیدن میکند.
_مر...مرده؟!
سکوت میکند و جوابی نمیدهد.
نفسم به سختی بالا میآید.
درخیالاتم میان باتلاقی از خون، برای نجات خودم دست و پا میزدم، باتلاقی که هر آن ممکن بود مرا هم ببلعد و نامم را به لیستی که انتهایش نامشخص بود اضافه کند!
ماشین سرعت کم میکند و آرام میایستد.
-بهتره برید و استراحت کند.
دستگیره را میکشد و پیاده میشود.
پشت سرش پیاده میشوم و به اطراف نگاهی میاندازم.
کوچه خلوت است و تاریک؛ تنها یک تیر چراغ برق ابتدای کوچه است که اطراف خودش را روشن کرده.
از جوب رد میشود و روبروی ساختمانی میایستد.
سعی میکنم نمای ساختمان را که میان تاریکی گم شده است آنالیز کنم، اما فقط انعکاس نور ماه را میبینم که به شیشه هایی که در امتداد هم بالا رفته بودند برخورد میکرد.
قفل در را که باز میکند، دسته کلید را به سمتم میگیرد:
-طبقه سوم واحد اول.
باید یه مدتی اینجا بمونید.
عقب گرد میکند.
-هر چی که نیازه رو براتون گذاشتم. اگه احیانا چیزی نیاز داشتید شمارم رو براتون توی گوشی سیو کردم.
فقط با همون خط تماس بگیرید که غیرقابل ردیابیه!
میخواهد سوار شود که یک لحظه برمیگردد و چند قدم به سمتم میآید:
-آها! راستی سعی کنید به هیچ وجه از خونه خارج نشید و آدرس اینجا رو برا هیچکس نفرستید.
اگه کار واجب پیش اومد و خواستید برید بیرون روی میز ماسک و عینک گذاشتم.
صورتتونو حتما بپوشوتید که دوربینا نتونن شناساییتون کنن خانم شاهرخ!
کلمهی آخر را طوری تلفظ میکند که یادم بماند دیگر رها نیستم! من اکنون مهتاب بودم! مهتاب شاهرخ!
*
کلید را در قفل میچرخانم و در واحد اول را باز میکنم.
کورسوی نوری که از لامپ راهرو، داخل خانه میخورد، هجوم وحشت خانه را کم میکند و باعث میشود بتوانم، پریز کنار در را تشخیص دهم.
هنوز میترسم. مردد قدم کوتاهی برمیدارم و پا در خانهای میگذارم که از همین ابتدا باعث دلشورهام شدهاست.
نگاه گذرایی به سالن کوچکی که با کمترین وسایل ممکن چیده شده بود، میاندازم.
یک دست کاناپه چرم مشکی پنج نفره وسط حال، فضای خانه را اشغال کرده بود و فرش کوچک نه متری روی زمین پهن شده بود.
آهسته به سمت دری که کنار ورودی آشپزخانه قرار گرفته بود، قدم برمیدارم.
دستگیرهی در را پایین میکشم و نگاه گذرایی به اتاق میاندازم.
فضای اتاق با یک تخت فلزی و میز تحریر، پر شده بود.
وقتی خیالم از نبود کس دیگری در اتاق راحت میشود، نفس راحتی میکشم...!
#پایان_قسمت21✅
📆 #14031020
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344