eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
902 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت20🎬 زنها دور راضیه را گرفته بودند. هرکس چیزی می‌گفت. طلعت خودش را به راضیه رساند‌. - و
🔥 🎬 نور خورشید روی شاخه‌های خیسِ درخت انار می‌تابید و درخشانشان می‌کرد. هادی چشم دوخته بود به شاخه‌ها. - بهتره یه چند روزی بری خونه‌ی مامانت اینا. راضیه که گلویش از ترس و تقلا، خشک شده بود رفت سراغ سماور برنجیِ زغالی، یادگار مادربزرگش که بساط چای را عَلَم کند. در همان حال گفت: «تو رو تنها بذارم؟!» هادی چشم از درخت گرفت و رفت کنار بخاری نشست. - من مهم نیستم..سلامتی تو و بچمون مهمتره..من دیگه دلم رضا نمیده اینجا بمونی... اگه دوباره مزاحمت شد چی؟.. منم که مدرسه‌م..کی به دادت می‌رسه؟ وقتی چشم‌هایش را می‌بست، حرف‌های براتعلی در ذهنش مثل وزوز یک مگس که در یک قوطی آهنی گیر افتاده باشد، مدام وول می‌خورد و تکرار می‌شد. دست کوچک و سرد حسین که به صورتش خورد، دو جفت تیله‌ی گرد و سیاه و نمناک را دید که خیره‌اش شده و تکان نمی‌خورَد. حسین را روی پایش نشاند. - خیلی ترسیدی بابایی؟ حسین‌ آب دماغش را با پشت دست پاک کرد و سر تکان داد. خودش را چسباند به سینه‌ی پدرش. صدای راضیه بلند شد. - گمون‌ نکنم دیگه جرأت کنه کاری بکنه..بعدشم.. کلاسام چی میشن..الان اول محرمه..کلاسام شلوغ‌تر میشن..مطمئنم.. هادی، حسین را کنارش نشاند. - حالا فعلاً دو سه روزی برو تا ببینیم چی میشه..این‌جوری خیال منم راحت‌تره.. راضیه با دنیایی از دلواپسی، آمد روبه‌روی هادی نشست.‌ - من ولت نمی‌کنم برم..خودم اونجام..دلم اینجاس..نمی‌تونم تحمل کنم.. هادی با جدیت بیشتری گفت: «باید بری راضیه..وگرنه مجبور میشم انتقالی بگیرم از اینجا بریم..» - این وقت سال؟ - به حرفم گوش ندی..آره.. همین وقت سال.. - پس به یه شرط.. - شرط و شروط نداره.. میگم دو سه روزی برو تا.. راضیه پرید وسط حرفش. - باید قول بدی دیگه نری سراغش..اگه می‌خوای خیال منم‌ راحت باشه باید قول بدی کاری نمی‌کنی که باعث پشیمونیمون بشه.. وگرنه به فاطمه‌ی زهرا از جام جُم نمی‌خورم. هادی با وجودی‌که دلش هنوز آرام نگرفته بود، گفت: «باشه..قول میدم..خیالت راحت..مگه بچه‌بازیه راضیه!..یه چیزی میگیا..» گرم صحبت بودند که یکهو صدای شکستن شیشه‌ی پنجره، هر دو را از جا پراند. راضیه جیغ کشید. هادی هراسان سمت پنجره دوید. گریه‌ی حسین بلند شد. راضیه حسین را بغل کرد و نگران به هادی نزدیک شد. هادی قلوه سنگ بزرگی را که افتاده بود پای پنجره، برداشت و به راضیه نشان داد. - انگار یارو دست‌بردار نیس.. راضیه با صدایی لرزان نالید: - به دلت بد راه نده..از کجا معلوم کار اون باشه.‌.شاید بچه‌ها از تو کوچه زدن به شیشه..هان؟ هادی تند رفت تا به کوچه نگاهی بیندازد. راضیه صدا بلند کرد: - کجا میری.. حتما تا حالا فرار کردن.. هادی اطراف کوچه را نگاه کرد و کسی را ندید. قلوه‌سنگ را کناری پرت کرد. برگشت به اتاقشان. راضیه داشت شیشه‌ها را جمع می‌کرد. در همان حال گفت: «میگم حالا با این شیشه‌ی شکسته، چیکار کنیم؟» - فعلاً پلاستیک می‌گیرم تا سر فرصت برم شهر یه شیشه براش بگیرم...بپا دستتو نبُری.. جارو به دست آمد کمک راضیه. - دیگه واجب شد حتماً بری. تا وقتی خودم بهت نگفتم برنگرد.. راضیه ته دلش آشوب شد. پلک چشم چپش شروع به پریدن کرد. شیشه‌ها را توی سطل ریخت و دست گذاشت رو چشمش. از این حالت متنفر بود. طوری که دلش می‌خواست چشمش را از کاسه درآورد. مادرش همیشه می‌گفت پلک چشم چپ که بپرد، خبر بدی در راه است. و او به این خرافات می‌خندید. سعی کرد بر اعصابش مسلط شود و به دلشوره‌هایش اهمیت ندهد. - کاراتو بکن..فردا صب با همدیگه میریم.. - ولی مدرسه‌‌ات.. - تو واجب‌تری.. هادی این را گفت و رفت توی حیاط تا کمی قدم بزند. دوری از راضیه برایش سخت بود؛ ولی در این شرایط چاره‌ی دیگری نداشت...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت20🎬 نفس عمیقی می‌کشم و زیر لب می‌گویم: -مگه می‌تونم چاره‌ای جز اعتماد داشته باشم؟ م
🎬 -کبودیایی که سر انگشتاش بود. ناخونایی که نامرتب شکسته شده بودن. همه و همه نشون میدن که نسیم، قبل مرگ از خودش دفاع کرده؛ اما نه درمقابل یه دختر به جثه‌ی تو! یه مرد که حداقل هشتاد کیلو باشه! هم من، هم بازپرس قبلی معتقد بودیم که تو در بدترین حالت ممکن، می‌تونستی نقش یه همدست‌رو بازی کنی، نه یه قاتل... ناباور نگاهش می‌کنم. یک لحظه چشمانم می‌سوزد و قطره اشک سمجی گونه‌ام را قلقلک می‌دهد. کاش هیچ وقت تنهایش نمی‌گذاشتم؛ هیچ وقت...! -غیر از این، وقتی که دوربینارو برسی کردم، دیدم که دستکاری شدن! انگار یه تیکه‌هایی از فیلمای توی هارد دوربین برش خوردن! حرفش را قطع می‌کنم. -خوب...خوب این همه مدرک هست دیگه. همین مشخص می‌کنه بی‌گناهم نه؟! همزمان که راهنما می‌زند می‌گوید: -آره؛ حتما انتظار داری مدارکو گزارش کنم و همه چی به خوبی و خوشی تموم شه و شمام برگردی به کانون گرم خانوادت! اخمی نامعلوم روی پیشانی‌ام می‌نشیند. نفسش را با فشار تخلیه می‌کند و ادامه می‌دهد: -همون کاری که بازپرس قبلی انجام داد و الان زیر یه مشت خاک گرفته خوابیده! دوباره دستانم شروع به لرزیدن می‌کند. _مر...مرده؟! سکوت می‌کند و جوابی نمی‌دهد. نفسم به سختی بالا می‌آید. درخیالاتم میان باتلاقی از خون، برای نجات خودم دست و پا می‌زدم، باتلاقی که هر آن ممکن بود مرا هم ببلعد و نامم را به لیستی که انتهایش نامشخص بود اضافه کند! ماشین سرعت کم می‌کند و آرام می‌ایستد. -بهتره برید و استراحت کند. دستگیره را می‌کشد و پیاده می‌شود. پشت سرش پیاده می‌شوم و به اطراف نگاهی می‌اندازم. کوچه‌ خلوت است و تاریک؛ تنها یک تیر چراغ برق ابتدای کوچه است که اطراف خودش را روشن کرده. از جوب رد می‌شود و روبروی ساختمانی می‌ایستد. سعی می‌کنم نمای ساختمان را که میان تاریکی گم شده است آنالیز کنم، اما فقط انعکاس نور ماه را می‌بینم که به شیشه هایی که در امتداد هم بالا رفته بودند برخورد می‌کرد. قفل در را که باز می‌کند، دسته کلید را به سمتم می‌گیرد: -طبقه سوم واحد اول. باید یه مدتی اینجا بمونید. عقب گرد می‌کند. -هر چی که نیازه رو براتون گذاشتم. اگه احیانا چیزی نیاز داشتید شمارم رو براتون توی گوشی سیو کردم. فقط با همون خط تماس بگیرید که غیرقابل ردیابیه! می‌خواهد سوار شود که یک لحظه برمی‌گردد و چند قدم به سمتم می‌آید: -آها! راستی سعی کنید به هیچ وجه از خونه خارج نشید و آدرس اینجا رو برا هیچکس نفرستید. اگه کار واجب پیش اومد و خواستید برید بیرون روی میز ماسک و عینک گذاشتم. صورتتونو حتما بپوشوتید که دوربینا نتونن شناساییتون کنن خانم شاهرخ! کلمه‌ی آخر را طوری تلفظ می‌کند که یادم بماند دیگر رها نیستم! من اکنون مهتاب بودم! مهتاب شاهرخ! * کلید را در قفل می‌چرخانم و در واحد اول را باز می‌کنم. کورسوی نوری که از لامپ راهرو، داخل خانه‌ می‌خورد، هجوم وحشت خانه را کم می‌کند و باعث می‌شود بتوانم، پریز کنار در را تشخیص دهم. هنوز می‌ترسم. مردد قدم کوتاهی برمی‌دارم و پا در خانه‌ای می‌گذارم که از همین ابتدا باعث دلشوره‌ام شده‌است. نگاه گذرایی به سالن کوچکی که با کمترین وسایل ممکن چیده شده بود، می‌اندازم. یک دست کاناپه چرم مشکی پنج نفره وسط حال، فضای خانه را اشغال کرده بود و فرش کوچک نه متری روی زمین پهن شده بود. آهسته به سمت دری که کنار ورودی آشپزخانه قرار گرفته بود، قدم برمی‌دارم. دستگیره‌ی در را پایین می‌کشم و نگاه گذرایی به اتاق می‌اندازم. فضای اتاق با یک تخت فلزی و میز تحریر، پر شده بود. وقتی خیالم از نبود کس دیگری در اتاق راحت می‌شود، نفس راحتی می‌کشم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی⛓ #قسمت20🎬 کف بازداشتگاه دراز می‌کشم و جنین وار توی خودم جمع می‌شوم. امیر هم آرام گرفته و د
🎬 بازپرس با خودکارش چند ضربه به میز می‌کوبد: - منو نگاه کن. سرم را بالا می‌آورم. دست به سینه می‌زند و می‌گوید: - خب؟ چرا داشتی می‌رفتی؟! آب دهانم را فرو می‌دهم و دستانم را توی هم قفل می‌کنم. صدایم به سختی بالا می‌آید. توی این گرفتاری همین بیماری را کم داشتم: - من با خانواده‌ام به مشکل خورده بودم، نمی‌تونستم بمونم. می‌خواستم یه زندگی جدید و شروع کنم. به چشمم خیره می‌شود. سرم گیج می‌رود، نمی‌توانم نگاهش را تحمل کنم. بخاطر همین نگاهم را پایین می‌اندازم. - گفتی.. آقای کمالی گفت که دیگه دامادش رو نبینی، ولی چرا دوباره باهم ملاقات کردید؟! سرفه می‌زنم. گردنم درد می‌کند و نمی‌تواند وزن سرم را تحمل کند. نگاهی به اخم مرد می‌اندازم، انگار اخمش چاقوی تیزی‌ست که فرو می‌رود توی شقیقه‌ام: - امیر خواست منو ببینه. - چرا؟! سرم را می‌گذارم روی میز. سرمای میز آهنی از تب صورتم می‌کاهد. - خوبی؟ می‌خوای دکتر خبر کنم؟ سرم را کمی بالا می‌آورم. آهسته می‌گویم: - اگه یه مسکن لطف کنید ممنون می‌شم. صدایش را بالا می‌برد و من دوباره سرم را روی میز می‌گذارم. - فروزش! صدای باز شدن در اتاق را می‌شنوم و کوبیدن پا. - ببرش اتاق دکتر. دستی را دور بازویم حس می‌کنم. از جا کنده می‌شوم و همراه سرباز از اتاق خارج می‌شوم. خوب شد. تحمل آن اتاق را نداشتم. فضای خفه اتاق راه تنفسم را سخت گرفته بود. دکتر توی اتاق نیست. با کمک سرباز روی صندلی می‌نشینم. بعد از چند لحظه دکتر وارد اتاق می‌شود. با دیدنش قلبم توی دهانم می‌پرد و سرگیجه‌ام دو چندان می‌شود. بد بیاری از این بالاتر که برادر همسر بهرام باید دکتر اینجا باشد؟ با دیدنم ابرو بالا می‌اندازد و نیشخند می‌زند. جلو می‌آید و می‌گوید: - بیچاره خواهرم، گیر چه خانواده‌ای افتاده. دندان‌هایم را بهم می‌فشارم و با صدای گرفته می‌گویم: - انگار پیش داوری عادت مردم این شهره! هر وقت ثابت شد کاری کردم نگران خواهرت شو! دستگاه فشار را از روی میز برمی‌دارد و بدون اینکه نگاهم کند، فشارم را می‌گیرد. تبم را هم. برایم سرم تزریق می‌کند. چشم هایم را می‌بندم. باید جواب سوال‌های بازپرس را چه بدهم؟ امیر را رسوا کنم یا فقط سکوت کنم؟ کاش از آن اتوبوس پیاده نمی‌شدم. اگر رفته بودم، حالا اینجا نبودم و جواب پس نمی‌دادم. چند روز از بازداشتم می‌گذرد و هنوز نتوانستم علیه امیر حرفی بزنم. این سومین بار است که رو به روی آقای بازپرس نشسته‌ام و منتظرم شروع کند. - با آقای کمالی درگیر شدی؟ - نه. خودکار را روی میز می‌گذارد و می‌گوید: - نمی‌خوای حرف بزنی؟ وضعیت آقای کمالی اصلاً خوب نیست. فکر کردی اگه بهوش نیاد چی می‌شه؟.. مکث می‌کند. - چرا حرف نمی‌زنی؟ نه اعتراف می‌کنی.. نه می‌گی بی‌گناهی.. چرا؟.. فیلم دوربین‌های مداربسته پاک شده، اگه حرفی نزنی و اتفاقی برای آقای کمالی بیفته، کمترین جرمت میشه معاونت در قتل! چشمم را بهم می‌فشارم. بدنم می‌لرزد و می‌گویم: - نمی‌دونم چی باید بگم. - تمام اتفاقاتی که توی دفتر آقای کمالی افتاد! یقه لباسم را از گردنم فاصله می‌دهم. توی این چند روز امیر را ندیده‌ام. نمی‌دانم چه گفته و چه کار کرده. - خب..بیشتر ایشون حرف زدن. گفتن من باعث تغییر رفتارای دامادشون شدم و از خانواده‌اش فاصله بگیرم. منم گفتم که ربطی به من نداره. - می‌دونی روی اون چاقو اثر انگشت تو هم هست! - می‌خواستم میوه پوست بگیرم. حالم خوب نبود. حرفای آقای کمالی بهمم ریخته بود. گفتم شاید یه چیزی بخورم حالم خوب بشه. - با همون چاقو زدی تو سینه‌ی آقای کمالی...؟ ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت20🎬 وقتی آوردیمش بالا چشم‌هایمان از حدقه زد بیرون و دهانمان باز ماند. سالاری
🎬 - "حالا باز برین تو آب خودتونو بشورید و بیایید! نهایتا سی ثانیه وقت دارید. بیشتر بشه باز همین برنامه‌ست..." از ترسِ باز مثل قالیچه‌ی نمدی لگدمال شدن، سریع خودمان را به آب رساندیم و برگشتیم. حالا بدن همه‌مان سرخِ سرخ بود، همرنگ شلیل و با کمی خراش‌های سطحی... - "با آقای رادان برین سمت کانوها و یکم استراحت کنید..." رادان به جایگاهی دور از آنجا رهسپار بود؛ جدا از ساحل، جایی مخصوص کانوسواری. چشم‌هایم آن فاصله را نمی‌دید اما معلوم بود طیِ احتمالا میلیون‌ها سال، صخره‌ها از گوش و کنار، دورِ هم جمع شده بودند و دریاچه‌ای متصل به دریا شکل گرفته بود. - "کار خیلی سختی نیست بچه‌ها... عین شنا کردنه! کانوها رو از اونجا بر می‌دارید و می‌رید تو آب. یکم که جلو رفتین می‌ندازینشون تو آب فقط دو تا نکته لازمه... اول اینکه حواستون باشه آب داخلش نره. دوم اینکه به سنگ برخورد نکنه و آسیب نبینه... برای حفظ تعادل هم... داخل کانو که نشستید، یه حالت پشتی مانند داره که تکیه می‌دید بهش. جلوی پاتونم یه مانع دیگه هست که پاتونو روش می‌ذارید. اگه خیلی وسواس به خرج بدید قطعا چپه می‌شین تو آب و اون موقع کانو شاید غرق بشه و اگه غرق بشه مجبورتون می‌کنم تا خودِ بندر لنگه شنا کنید... تا اینجا مشکلی هست؟!" نه گفتیم همه‌مان. عقیل اما پرسید: "خب پاروهامون چی؟!" - "آفرین... باهوشتون همین عقیله! پاروهاتونو می‌دیم بهتون. نفری یه پارو که قراره باهاش یه کشتی بزرگ رو هدایت کنید. باید دقت کنید لبه‌های گودش سمت آب باشه. اگه می‌خواید مستقیم برید یه پارو راست، یه پارو چپ. یکی راست یکی چپ. برای حرکت به چپ و راست هم باید خلافِ اون جهت پارو بزنید. یعنی اگه می‌خواید برید سمت چپ باید پارو بزنید سمت راست. نکته بعدی اینکه نه باید خیلی مرکز دسته‌ی پارو رو بگیرید و نه خیلی فاصله بین دستتون باشه. باید طوری دسته‌ی پارو رو بگیرید که جای قرار گرفتن دستتون، دسته پارو رو به سه قسمت مساوری تقسیم کنه. به عبارتی طوری پارو رو بگیرید که زاویه بین آرنج و بازوتون یه حالت کاملا نَود درجه باشه. نه کمتر، نه بیشتر. به این شکل..." بعد خودش یک پارو از مسئول تجهیزات گرفت و با یک دست، یک کانوی زردرنگ را بغل گرفت و ماهرانه توی آب انداخت. عین ماهیگیری که تور را پهن می‌کند کف دریا. بعد هم با کمال آرامش توی کانو نشست و شروع کرد به پارو زدن؛ یکی چپ، یکی راست، چپ، راست. مستقیم رفت و یک دفعه سمت چپ پارو زد و رفت سمت راست. آنقدر که بتواند دریاچه به آن بزرگی را دور بزنید. بعد هم دور زد و برگشت. چشمکی پراند سمتمان و گفت: "کار سختی نیست..." حالا دونفری برید سر و ته یه کانو رو بگیرید و بیارید بندازید تو آب به تعداد خودتون. رفتیم سمت پارکینگ کانو‌ها. یک پارکینگ چهارطبقه‌ی آهنی که توی هر طبقه‌اش چند تایی کانو، پارک شده بود. با صالح یک کانوی نارنجی رنگ را گرفتیم و آوردیم لب آب‌. با خودم می‌گفتم کدام یک از شرکت کنندگان مسابقه فرمانده سوار این کانو شده؟! حین تحویل گرفتن پاروها، آقای رادان گفت: "تذکر آخر رو هم بدم بهتون. این پاروها از مارک خاص و شرکت خاصیه. مخصوص اینجاست و کمترجایی گیر میاد. جنس لبه‌هاش کربنی و مقاومه اما به هر حال وقتی دست شما آقا پسرایی که من می‌بینم باشه، خیلی هم شکننده‌ست. فلذا مراقب باشید به هیچ عنوان به زمین، کف دریا، به سنگ و غیره نخوره... برید دیگه چرا منو نگاه می‌کنید؟!" سمت کشتی نارنجی رنگ رفتم و کمی هولش دادم جلو. تقریبا شناور شده بود. آرام تویش نشستم و وقتی فهمیدم تکان تکان نمی‌خورَد شروع کردم پارو زدن. در یک آن تمام نکاتی که رادان گفته بود، یادم رفت! صدای بلند رادان نشان از عصبانیتش می‌داد. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍ ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344