eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
901 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت19🎬 از قبل لباس مناسب شنا پوشیده بودیم. تا آماده کلاس شدیم، مربی‌مان آمد. ر
🎬 وقتی آوردیمش بالا چشم‌هایمان از حدقه زد بیرون و دهانمان باز ماند. سالاری بی‌چاره را گرفته بودیم! همان موقع، آقای آیین چند متر آن‌ طرف‌تر، مثل فوران آتش نشان، از زیر آب صعود کرد و پرید بالا. بعد هم میگ‌میگ‌وار دوید و از آب رفت بیرون و به ریش نداشته‌مان خندید و ما ماندیم با دهان‌های باز مانده و فکّی که افتاده بود کف زمین. - "بچه‌های صدرا بیاید بیرون!" صدای نصر الله به خود آوردمان. تا آمدم از آب بروم بیرون، چشمم دوخته شد به درخشش سبز رنگی که افتاده بود زیر یک بند انگشت آب. برش داشتم. به شیشه شباهتی نداشت. و به هیچ سنگ دیگری. مثل شاه مقصود اما سبزتر. با چند سنگ و صدف دیگر برش داشتم و از آب رفتم بیرون. انداختمش توی جیب شلوارم که افتاده بود روی صخره‌ای سیاه با صدها صدف که در بغل یکدیگر، جانشان در رفته بود. تا از سراشیبی رفتیم بالا، نصرالله فریاد زد" خمپاره!" گیج شده بودیم. سینه خیز با مایو؟! خودمان را انداختیم روی زمین اما حرکتی نکردیم و به صورت یکدیگر نگاه می‌کردیم. - "خمپاره!" فریادش این‌بار آنقدر بلندتر بود که حرف از دهانش بیرون نیامده شروع کردیم به سینه خیز رفتن. کجا؟! نمی‌دانستیم. هر کداممان به یک جهت! زمین، شنی بود اما کوفته شده بود و داغ. انگار سنگ شده بود و گرمایش را از خودِ هسته زمین می‌گرفت. با دست‌های خراش برداشته و بدنی که هنوز درد می‌کرد و تازه عریان و خیس هم بود، سینه خیز رفتن روی شن و ماسه‌ی کوبیده شده و داغ، آسان نبود. نصر الله وقتی دید حرکتمان مثل گوشماهی آرام است، دوید و آمد سمتمان. چهره‌اش سرخ شده بود و انگار نزدیک بود که تمام رگ‌های صورتش پاره شود و خون پیشانی‌اش بپاشد و به زمین نرسیده بخار شود از شدت گرما. رسید به من و مهرابی : "مگه نگفتم خمپاره؟! زود باشید بغلتید و دور شید از جلو‌ چِشَم! زود!" شروع کردیم به غلت زدن اما خودش آمد کمک‌مان! با پاهایش شروع کرد غلت دادنمان روی زمین. لَغَت می‌زد و می‌غلتاندمان. یک لحظه خودم را با قالیِ لوله شده‌ای که می‌خواهند با یک پا زدن پهنش کنند روی زمین اشتباه گرفتم. مثل بشکه‌ی شهرداری شده بودیم همه‌مان. هر چقدر جلوتر می‌رفتم سوزش بدنم بیشتر می‌شد. شن هم جایش را به سنگ و سنگریزه می‌داد و کم‌کم سنگ‌های بزرگ داشت توی گُرده پهلو‌مان می‌رفت که نصر الله دلش سوخت و گفت: "آفرین حالا شد... پاشین." وقتی ایستادیم، جان به بدن نداشتیم. جان از بدن‌مان رفته بود. جان‌مان آسفالت شده بود کفِ زمین. مانده بود روی ماسه‌ها، لای سنگ‌های نخودی و بادامی که کم‌‌کم داشت به گردو و سیب و پرتقال و سنگ‌هایی به اندازه خیار مشهدی و هندوانه تبدیل می‌شد! همگی سر پا شدیم. توی گلویمان جنگ به پا شده بود. یک طرف بغض و ناله و یک طرف خنده و خنده پیروز شد؛ به بدن یکدیگر نگاه می‌کردیم و می‌خندیدیم. خنده‌هایی که نمی‌شد از آه و ناله سواشان کرد. خنده‌هایی به علاوه اشکی از گوشه چشم. هیچ کجای بدنمان معلوم نبود. حتی رنگ لباس زیرمان هم خاکی شده بود! حالا دیگر لخت و عریان نبودیم. لباسی از شن با نخِ درد و ناله به تن داشتیم. راه که می‌رفتیم احساس می‌کردیم در حال متلاشی شدنیم و چیزی از وجودمان روی زمین می‌ریزد. نصر الله نگاهی به همه‌مان کرد و گفت: "این نتیجه‌ی تمرد از دستور صریح فرمانده‌ست..." با حرفش یک بار دیگر نابود شدم و ریختم روی زمین. فرامتن‌هایی که از تک‌تک حرف‌های فرمانده‌ها به ذهنم می‌رسید عذابم می‌داد. با خودم گفتم اگر فرمانده‌ام با صدای بلند و صریح، دستوری داده باشد و من نفهمیده باشم یا کاری نکردم باشم یا درجا زده باشم چه؟! بدتر از آن... اگر فقط یکی از کارهایی که می‌کنم و حرف‌هایی که می‌زنم، برخلاف خواسته‌ی فرمانده باشد چه؟! اگر فرمانده بخواهد تنبیه‌‌م کند، چه می‌شود و به اندازه دانه‌ شن‌های جزیره‌ی فارور، "اگر" دیگر... وای به حال پرونده‌ای که رویش بنویسند "تمرد از دستور صریح فرمانده". با صدای نصرالله به خود آمدم. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍ ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت20🎬 وقتی آوردیمش بالا چشم‌هایمان از حدقه زد بیرون و دهانمان باز ماند. سالاری
🎬 - "حالا باز برین تو آب خودتونو بشورید و بیایید! نهایتا سی ثانیه وقت دارید. بیشتر بشه باز همین برنامه‌ست..." از ترسِ باز مثل قالیچه‌ی نمدی لگدمال شدن، سریع خودمان را به آب رساندیم و برگشتیم. حالا بدن همه‌مان سرخِ سرخ بود، همرنگ شلیل و با کمی خراش‌های سطحی... - "با آقای رادان برین سمت کانوها و یکم استراحت کنید..." رادان به جایگاهی دور از آنجا رهسپار بود؛ جدا از ساحل، جایی مخصوص کانوسواری. چشم‌هایم آن فاصله را نمی‌دید اما معلوم بود طیِ احتمالا میلیون‌ها سال، صخره‌ها از گوش و کنار، دورِ هم جمع شده بودند و دریاچه‌ای متصل به دریا شکل گرفته بود. - "کار خیلی سختی نیست بچه‌ها... عین شنا کردنه! کانوها رو از اونجا بر می‌دارید و می‌رید تو آب. یکم که جلو رفتین می‌ندازینشون تو آب فقط دو تا نکته لازمه... اول اینکه حواستون باشه آب داخلش نره. دوم اینکه به سنگ برخورد نکنه و آسیب نبینه... برای حفظ تعادل هم... داخل کانو که نشستید، یه حالت پشتی مانند داره که تکیه می‌دید بهش. جلوی پاتونم یه مانع دیگه هست که پاتونو روش می‌ذارید. اگه خیلی وسواس به خرج بدید قطعا چپه می‌شین تو آب و اون موقع کانو شاید غرق بشه و اگه غرق بشه مجبورتون می‌کنم تا خودِ بندر لنگه شنا کنید... تا اینجا مشکلی هست؟!" نه گفتیم همه‌مان. عقیل اما پرسید: "خب پاروهامون چی؟!" - "آفرین... باهوشتون همین عقیله! پاروهاتونو می‌دیم بهتون. نفری یه پارو که قراره باهاش یه کشتی بزرگ رو هدایت کنید. باید دقت کنید لبه‌های گودش سمت آب باشه. اگه می‌خواید مستقیم برید یه پارو راست، یه پارو چپ. یکی راست یکی چپ. برای حرکت به چپ و راست هم باید خلافِ اون جهت پارو بزنید. یعنی اگه می‌خواید برید سمت چپ باید پارو بزنید سمت راست. نکته بعدی اینکه نه باید خیلی مرکز دسته‌ی پارو رو بگیرید و نه خیلی فاصله بین دستتون باشه. باید طوری دسته‌ی پارو رو بگیرید که جای قرار گرفتن دستتون، دسته پارو رو به سه قسمت مساوری تقسیم کنه. به عبارتی طوری پارو رو بگیرید که زاویه بین آرنج و بازوتون یه حالت کاملا نَود درجه باشه. نه کمتر، نه بیشتر. به این شکل..." بعد خودش یک پارو از مسئول تجهیزات گرفت و با یک دست، یک کانوی زردرنگ را بغل گرفت و ماهرانه توی آب انداخت. عین ماهیگیری که تور را پهن می‌کند کف دریا. بعد هم با کمال آرامش توی کانو نشست و شروع کرد به پارو زدن؛ یکی چپ، یکی راست، چپ، راست. مستقیم رفت و یک دفعه سمت چپ پارو زد و رفت سمت راست. آنقدر که بتواند دریاچه به آن بزرگی را دور بزنید. بعد هم دور زد و برگشت. چشمکی پراند سمتمان و گفت: "کار سختی نیست..." حالا دونفری برید سر و ته یه کانو رو بگیرید و بیارید بندازید تو آب به تعداد خودتون. رفتیم سمت پارکینگ کانو‌ها. یک پارکینگ چهارطبقه‌ی آهنی که توی هر طبقه‌اش چند تایی کانو، پارک شده بود. با صالح یک کانوی نارنجی رنگ را گرفتیم و آوردیم لب آب‌. با خودم می‌گفتم کدام یک از شرکت کنندگان مسابقه فرمانده سوار این کانو شده؟! حین تحویل گرفتن پاروها، آقای رادان گفت: "تذکر آخر رو هم بدم بهتون. این پاروها از مارک خاص و شرکت خاصیه. مخصوص اینجاست و کمترجایی گیر میاد. جنس لبه‌هاش کربنی و مقاومه اما به هر حال وقتی دست شما آقا پسرایی که من می‌بینم باشه، خیلی هم شکننده‌ست. فلذا مراقب باشید به هیچ عنوان به زمین، کف دریا، به سنگ و غیره نخوره... برید دیگه چرا منو نگاه می‌کنید؟!" سمت کشتی نارنجی رنگ رفتم و کمی هولش دادم جلو. تقریبا شناور شده بود. آرام تویش نشستم و وقتی فهمیدم تکان تکان نمی‌خورَد شروع کردم پارو زدن. در یک آن تمام نکاتی که رادان گفته بود، یادم رفت! صدای بلند رادان نشان از عصبانیتش می‌داد. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍ ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت21🎬 - "حالا باز برین تو آب خودتونو بشورید و بیایید! نهایتا سی ثانیه وقت داری
🎬 - "می‌بینم بعضیاتون هنوز بلد نیستین پارو رو چطوری بگیرید تو دستتون!" خودم را جمع و جور کردم و از ترسِ تا بندر لنگه شنا کردن و روزی کوسه‌ها شدن، در یک آن تمام حرف‌هایش پشت سر هم توی گوشم تکرار شد. نفس عمیقی کشیدم و راحت تکیه دادم. صاف نشستم. پارو را محکم توی دست گرفتم و شروع کردم حرکت کردن؛ حالا از همه جلو زده بودم. نصف بیشترمان مانده بودند توی سوار شدن. تقریبا تنها من و صالح بودیم که جدا شده بودیم. دور زدم و سمت صالح رفتم و با نوک کانو به کانویش زدم و گفتم: "بگیر که اومد!" به نشانه تلافی، عقب عقب رفت و تند تند جلو آمد و حمله کرد. نزدیک بود چپه شوم توی آب و کشتی‌ام به گل بنشیند! هر دومان سمت چپ دریاچه بودیم که عمق آبش کمتر بود. با پاروهایم، شلاق زنان، آب را پیمودم و عقب‌نشینی کردم. سمت چپ دریاچه پر از صخره بود. با اندازه‌های کوچک و بزرگ. نزدیک‌تر، صخره‌ای بود سبزرنگ و بزرگ با گودی‌ای در وسطش به قاعده یک اتاق خواب! حتی سقف هم داشت. پارو زنان سمت صخره رفتم. هزاران صدف ریز و درشت توی صخره تبدیل به فسیل شده بودند و هزاران خرچنگ قبرستان صدف‌ها را گز می‌کردند. آنقدر زیاد بودند و حرکتشان تند تند بود که صدای راه رفتنشان را می‌شنیدم. آمدم برگردم سمت بچه‌ها که دیدم کانو از سر جایش تکان نمی‌خورَد. کشتی‌ام لنگر انداخته بود. گیر افتاده بود بین دو تا سنگ بزرگ! به زیر پایم هیچ‌ نگاه نکرده بودم. دست بردم زیر آب. انگار دستم را برده بودم‌ توی صفحه تلوزیون، شبکه مستند. سر گیجه گرفتم بودم. دور سرم خرچنگ و صدف می‌چرخید. به عقب نگاهی انداختم. صالح را دیدم. پاروزنان داشت یه سمت من می‌آمد. وقتی رسید، دست دادیم و بدون آنکه حرفی بزنیم هردومان به خرچنگ‌ها و صخره‌ خیره شدیم. آنقدر که یادمان رفت صالح برای چه آمده بود! بعد از آنکه یک دل سیر کف دریا را هم نگاه کردیم، خواستم از کانو پیاده شوم که دیدم شدنی نیست. سنگ‌های زیر کانو، تق و لق بود همه‌ش. صالح یک طرف کانو را گرفت و شروع کرد تکان دادن. من هم آنقدر تکانش دادم که بالاخره رها شد و شناور ماند. نفس عمیقی کشیدیم و به یکدیگر خسته نباشید گفتیم. - "صالح، اونجا رو می‌بینی؟!" انگشت اشاره‌ام را بردم سمت دریا. مرز بین دریا و دریاچه، جایی که رشته‌ی صخره‌ها گسسته بود و می‌شد حتی با کشتی هم عبور کرد! - "آره... جالبه!" شروع کردم پارو زدن و گفتم: "از اینجا که بریم بیرون و برسیم به دریا جالب ترم می‌شه..." صالح نیامد. برگشت سمت بچه‌ها. پارو را روی لبه‌ی قایق گذاشتم و نگاهی به عقب کردم. آقای آیین مثل یک قایق تندرو حرکت می‌کرد. بقیه هم هر کدام برای خودشان گوشه‌ای بودند. نگاهم را به جلو دوختم. پارو را برداشتم و حرکت کردم سمت دریا. حالا دیگر صدای هیچ‌کدامشان را نمی‌شنیدم. توی چشمم مبدل به نقطه‌های کوچکِ رنگی، به رنگ قایقشان شده بودند. نقطه‌های زرد و سبز و قرمز و نارنجی و آبی که روی‌ آب شناور بودند. البته آنجا که آن‌ها بودند ساحل محسوب می‌شد نه آب. یک دفعه نگاهم افتاد به مرادی. او هم از جمع دور شده بود. اما نه به اندازه من. وقت آن بود تنها به دریا فکر کنم. حالا دقیقا روی مرز بودم. مرز دریاچه و دریا. یک پاروی دیگر را با قوت به آب راندم. تا چشم کار می‌کرد دریا بود و من بودم و دیگر هیچ. اگر همین خط را مستقیم می‌گرفتم و پارو می‌زدم، بعد از چند روز به ساحل می‌رسیدم؟! به کدام بندر؟! کدام کشور اصلا؟! یا شاید هم به بوموسی! شاید به هیچ کجا. شاید هیچ وقت... رهایی، آزادی، عدم تعلق، در بند نبودن، خلاص، فراغت و نجات و حریّت یا هر نام دیگری که می‌خواهد داشته باشد، از معدود حالاتی‌ست که هیچ کس دوست ندارد نداشته باشد. از چه چیز باید رها شد؟! از کجا باید آزاد؟! تعلق به کجا نباید داشت؟! در بند که و چه نباید بود؟! خلاص از چه؟! فارغ از که، از کجا، کی؟! حریّت... حرّ اگر باید شد، حرّ چه کسی؟! چرا آنقدر از دریاچه و فرمانده دور شده بودم؟! از تنبیه شدن نمی‌ترسیدم یا گمان می‌بردم کسی نگاهم نمی‌کند، یا اصلا آزاد گذاشته‌ بودندمان؟! به پارو چشم داشتم. با خودم گفتم کاش می‌شد همه جا یک پارو داشت و یک قایق آزاد و یک دریای بزرگ... ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍ ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت22🎬 - "می‌بینم بعضیاتون هنوز بلد نیستین پارو رو چطوری بگیرید تو دستتون!" خود
🎬 یک دل سیر دریا را نگاه کردم و برگشتم. تغییر جهت کمی سخت بود. باید کلی به دست راستت فشار میاوردی و پشت سر هم پارو می‌زدی تا کمی قایق به سمت چپ متمایل می‌شد. بالاخره توانستم دور بزنم و سمت دریاچه برگردم. حالا قلقش دستم آمده بود اما خسته شده بودم. سمت ساحل برگشتم، قایق را پارک کردم و خواستم پیاده بشوم که نصرالله طرفم آمد و به زور کف کانو نشاندم. - "مگه کسی گفت برگردین؟!" پارویم را از دستم گرفت، چند قدمی هولم داد توی آب و تنهایم گذاشت! بدون پارو، نه ترمز گرفتن و نه تغییر جهت میسر نبود! گذاشتم قایق تا جایی که می‌‌رود، برود. دقیقا وسط دریاچه ایستاد! تا وقتی فرمانده‌ات فرمان جدیدی نداده، باید به آخرین فرمانِ صادر شده عمل‌ کنی. حتی اگر تمام شرایط تغییر کند نباید فکر کنی حق تمرد از دستور فرمانده را داری. حتی اگر همه بگویند جنگ تمام شده، گوش تو باید تنها و تنها به صدای فرمانده و چشمانت دوخته به لب‌هایش باشد. و الا جنگ را باخته‌ای‌. حتی اگر پایان جنگ را تو ترسیم کنی. جنگ همیشه جنگِ توپ و تانک نیست. جنگ برای ما با ولایت تعریف می‌شود. جنگ، موشک و پدافند و پهپاد نیست. جنگ، تقابل خواسته‌ی نفس و خواسته‌ی امام است و پیروز کسی‌ست که توی دهان هر چه غیر از امام است بزند. جنگ یعنی "هر چه دلم خواست نه آن می‌کنم، هر چه وَلی خواست همان می‌کنم." و شاید توپ و تفنگ و پهپاد و هایپر سونیک و... مادیاتی باشند که توفیقِ مظهرِ جنگ حقیقی شدن را پیدا کرده‌اند. به دریاچه‌ نگاه کردم. به "همه"‌ای که قایق داشتند و به کف دستان خودم. نگاهم مثل زندانی‌ای بود که از پشت میله به بیرون نگاه می‌کند. برای یک قایق‌سوار اگر وسط آب باشد، تمام دنیا خلاصه می‌شود توی پارو. آزادی‌اش یعنی پارو. زندگی‌اش یعنی پارو. و من حالا هیچ نداشتم. اما دقیقا همان موقعی که فکر می‌کنی فقیرترینِ جهانی و هیچ چیز برای حرکت به جلو نداری، به راه نجات بر می‌خوری و راه نجات من، دست‌هایم بود! سخت بود اما می‌توانستم با دست‌هایم حرکت کنم. کمی آرام‌تر از پارو اما بهتر از سکون و ایستادگی بود. حتی می‌توانستم به چپ و راست هم بروم. اما تا یک متر حرکت می‌کردم، دستم خسته می‌شد. بالاخره دستور بازگشت صادر شد. تا توانستم دور بزنم همه برگشته بودند! اگر می‌خواستم با دست‌هایم سمت ساحل برگردم، دو ساعتی طول می‌کشید! نصرالله خودش دنبالم آمد و همزمان با شنا کردن برم گرداند. به ساحل نرسیده بودیم و آب هنوز عمیق بود که کانو را چپه کرد. دنیا صد و هشتاد درجه چرخید. سرم زیر آب بود و پایم هنوز توی کانو بود. به سختی خودم را کشاندم بالا و آب‌های توی حلقم را ریختم بیرون. نصرالله کانو را برداشت و برد! تا ساحل شنا کردم و فکر کردم تمام شده است اما مجبورم کرد کانوی دومتری را با صالح بلند کنیم و آبِ تویش را، تا قطره آخر به دریا برگردانیم. بالاخره تمام شد! از آب آمدیم بیرون و لباس‌هایمان را پوشیدیم. فامیل فرمانده‌ی جدیدمان که نصرالله ما را به دستش سپرد، باغخانی بود. اولین و آخرین فرمانی که داد، این بود که "دنبالم بیاین!" همگی‌مان با آقای آیین راه افتادیم دنبالش. از ساحل دور شد. زدیم توی یک جاده‌ی خاکی که سمت چپش کوه بود و سمت راستش صخره و ساحل اصلا معلوم نبود. بالاخره به مقصد رسیدیم. - "پارکینگ قایق‌های تندروی نیروی دریایی سپاه پاسداران جمهوری اسلامی ایران!" به جایی شبیه بندرگاه رسیده بودیم. ما در ارتفاع بودیم و باید برای رسیدن به لنگرگاه، باید از سراشیبی پایین می‌رفتیم که رفتیم. البته متوجه شدیم بنی اسد و سالاری جا مانده‌اند! مجبور شدم تا خودِ دستشویی‌ها دنبالشان بدوم و تا خود فرمانده‌مان بدویم! میان راه و توی همان جاده خاکی تنها چیزی که نظرم را به خودش جلب کرد، صدف‌های بزرگ توی کوه بود با بافت عجیب سنگی‌اش. باورم نمی‌شد یک زمانی حتی این کوه زیر آب بوده باشد. به بوته خارهای کنار صدف‌ها نگاه کردم که با باد، رقصی می‌کردند بیا و ببین. رسیدیم بالاخره. فرمانده‌مان، باغخانی، قبل از شروع کار، اصطلاحاتی مثل بندرگاه، لنگرگاه، رأس، دماغه، خور و... را برایمان شرح داد که تنها "رأس" به کارمان آمد. رأس، انتهای سازه‌ی اسکله‌ی چوبی زیرپایمان بود که به سمت آب پیشروی می‌کرد و چند قایق تندرو، لبِ رأس پارک شده بودند. - "بچه‌ها این قایق‌ها نظامی‌ان. ما فقط برای گشت‌زنی تو اطراف جزیره ازشون استفاده می‌کنیم. تا حالا چند بار با همین قایق‌ها کشتی‌های آمریکایی رو توقیف کردیم یا رژه‌های دریایی برگزار کردیم و کارای دیگه... شما اولین غیر نظامی‌هایی هستید که پا توی قایق‌ها می‌ذارید..." حالا نگاه‌مان به قایق‌ها تغییر کرده بود. حالا، آن‌ها بیش از یک قایق تندروی معمولی در چشم‌مان بودند. به عنوان اولین غیر نظامی، پا توی قایق‌ گذاشتم‌. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🆔 @EZDEHAMEESHGH
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت23🎬 یک دل سیر دریا را نگاه کردم و برگشتم. تغییر جهت کمی سخت بود. باید کلی به
🎬 بوی دریا تازه داشت به مشام می‌رسید. عقبِ عقب نشستم که یک دفعه قایق شروع کرد به حرکت. آرام آرام، آرام‌تر از قایق کانو حتی. از یک کانال آبی بزرگ گذشتیم و به دریا رسیدیم. باغخانی سرعت قایق را بیشتر و بیشتر کرد و من به دریاچه‌ی کوچک نگاه کردم و نقطه‌های رنگی. به خاک جزیره نگاه کردم که از آن دور و دورتر می‌شدیم. انگار که برای بار آخرین نگاهش می‌کنیم... حالا به وسط دریا رسیده بودیم و جزیره به تکه سنگی که روی آب شناور شده می‌مانست. به آنجا رسیده بودیم که "موج دریا دیده را بستن به ساحل مشکل است". موج از هر طرف می‌آمد و می‌کوبید و می‌رفت. دریا روی پای خودش بند نبود. من هم... باغخانی، با یک بیسیم مخصوص، مدام با جزیره در ارتباط بود و حرف‌هایی بین‌شان رد و بدل می‌شد که جای ذکرش را نیافته‌ام هنوز! آنقدر تند می‌رفت که انگار روی آب نبود. هر چه از جزیره دور تر می‌شدیم، امواج، بیشتر به تلاطم تن می‌داد. قایق از روی موج می‌پرید و روی موج دیگری فرود می‌آمد. عقبِ عقب رفتم و به دریا نگاه کردم. قایق‌مان، به سینه‌ی دریا تیغ می‌کشید و می‌شکافت و پیش می‌رفت. مثل لاک غلط‌گیر پشت سرمان خطی ممتد و سفید از کف، به جان دریا نشسته بود. عقیل با خنده گفت: "حاجی می‌ذاری خودمونم برونیم؟!" - "بله که‌ می‌شه..." قرار نبود خودمان هم قایق برانیم! مقصود عقیل هم مزاح بود اما فرمانده‌مان جدی گرفت، عقب آمد و عقیل را اولین نفر پشت فرمان نشست. جلو رفتم و نگاهی به صندلی راننده و دم و دستگاهش کردم. چیزی شبیه یک سیاره فضایی بود. پر از کلید و دسته و صفحه نمایش و سیم و سیم‌پیچی بود. - "شما برای هدایت این قایق فقط به همین دو تاش احتیاج دارید. فرمون و پدال گاز!" عقیل که پشت فرمان نشست حرکت قایق کمی آرام شد. انگار دلش نمی‌آمد پدال گاز را فشار بدهد. چند ثانیه بعد اما همه‌مان را داشت به باد می‌داد! هوا آنقدر با شدت به دهان و بینی‌ام می‌خورد که نفس کشیدن سخت شد. پوست صورتمان داشت داشت بر اثر مقاومت هوا صاف و اتوکشیده می‌شد. مو به سر نداشتیم! دست به چفیه، بلند گفتم: "آقای عقیل نزنه تو جدول صلوات!" صدا را هم انگار باد می‌برد. به اِرمیا و سالاری نگاه کردم. رد اشک از گوشه چشمشان کشیده شده بود تا شقیقه‌هاشان. - "بسه دیگه بیا پایین سرمون درد گرفت!" آقای آیین حرفش را گفت و عقیل را کشید عقب. نفری بعدی من بودم. من از همان اول چشم تیز کردم و دست به پدال گرفتم و گوشه چشمی هم به سرعت‌نما داشتم؛ آرامِ آرام حرکت می‌کردم. این را از آنجا فهمیدم که موهایم برگشت سرجاش و باد توی حلقمان نمی‌رفت. اما حقیقتا بعدش متوجه شدم این سوسول‌بازی‌ها جواب نیست! پدال گاز را بیشتر و بیشتر فشار دادم و به نهایت درجه‌اش که رسید پرسیدم: "آماده‌این؟!" و پیش از آنکه جواب بشنوم فرمان را تا توانستم چرخاندم! از قضای برآمده، همان موقع قایق از موجی پرید و پایین که آمد کاملا عمودی شده بود. حالا رسما قایق داشت با سمت چپش شنا می‌کرد. همه افتاده بودند روی میله‌های سمت چپ و آقای آیین داشت لِه می‌شد و زیر لب چیزی می‌گفت که نفهمیدم خداراشکر! حرکت را آرام کردم و چند ثانیه بعد فرمان را یک دفعه چرخاندم سمت راست. صدای برخورد تن‌شان با میله‌های سمت راست، به گوش می‌رسید. من اگر بودم به راننده فحش می‌دادم. نمی‌دانم چطور داشتند تحملم می‌کردند. البته هیچ‌کداممان بدمان نمی‌آمد. رسما همه‌مان داشتیم کوشت کوبیده می‌شدیم که نوبتم تمام شد. رانندگی همه‌مان داستانی برای خودش داشت. اِرمیا طوری دست به شالِ روی سرش گرفت و عینکش را به چشم زد که انگار ملوان است توی یک‌ لنج آبی قدیمی. صالح از بدو رانندگی‌اش، طوری با دقت به دریا نگاه می‌‌کرد و چشم از عقربه‌ها و کلیدهای کوچک و بزرگ بر نمی‌داشت که انگار دارد تایتانیک می‌رانَد. درست مثل من که قایق تندروی سپاه را با هواپیما اشتباه گرفته بودم. سالاری چشمش به دو قایق دیگر افتاد که بقیه بچه‌ها سوارش بودند و خواست سمتش برود که جلویش را گرفتیم و گفتیم: "داداش! قایقه! به خدا کشتی آمریکا نیست!" همه‌مان داشتیم رانندگی یکدیگر را مسخره می‌کردیم که خبری به ظاهر مهم، از طریق بی‌سیم به فرمانده مخابره شد: "هر چه سریعتر به جزیره برگردید! اوضاع اضطراریه..." ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍ ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت24🎬 بوی دریا تازه داشت به مشام می‌رسید. عقبِ عقب نشستم که یک دفعه قایق شروع
🎬 *** حالا، بوی خطر با بوی دریا مخلوط شده بود. میان راه، اسلحه‌هامان را از جایی که مثلِ سه پایه توی زمین کار گذاشته بودیم برداشتیم. اسلحه چندتایی از بچه‌های تیم نوآوین سیرجان گم شده بود و همه‌مان به جای آن چند نفر داشتیم قالب تهی می‌کردیم. همه جا را گشتیم. نبود! اگر اسلحه‌ها به به انبار بر نمی‌گشت بی‌چاره‌ می‌شدند. طبق تذکراتشان، همه‌مان مواخذه و تنبیه می‌شدیم. شیخ محتشم و نصرالله مهم‌ترین تاکیدشان نگهداری کلاه و جلیقه و اسلحه بود. تا جایی که شب بدون کلاه نمی‌خوابیدیم. تا آنجا که برای قضای حاجت حتی اسلحه‌مان را توی مستراح می‌بردیم! معلوم نبود اسلحه‌شان را چه کسی برداشته بود. اما کارشان تمام بود. کار ما هم... مسیر لایتناهی سمت محل اسکان را با آه و ناله و لنگ‌زنان و مضطرب و مشوّش پیمودیم. بالاخره رسیدیم و فکر می‌کردیم راحت شده‌ایم اما تازه اولش بود! کنار سماور برقی ولو شدم و خواستم چای بریزم که ستون فقرانم، نوکِ تیز و سفت چکمه‌ای را نوش جان کرد. با آخ و اوخ از جا پریدم و برگشتم که نصرالله داد زد: "مگه من گفتم وقت استراحته که می‌خوای چایی بخوری توی این اوضاع؟!" و برای اولین بار، کسی توی عمرم بابت نوشیدن چای مواخذه‌ام کرد! "چشم" گفتم و سریع پریدم توی دستشویی. از شدت درد و خستگی و رفتار عجیب فرمانده نزدیک بود گریه‌ام بگیرد. حالِ همه‌مان همان بود. - "حی علی فلاح، حی علی خیر العمل." صدای اقامه‌ی شیخ محتشم بود و تذکر نصرالله که می‌گفت: "تا یه دیقه وقت داری تو صف جماعت باشی وگرنه با خودم طرفی!" از دستشویی پریدم بیرون و همانطور که کیسه‌ی مهرهایم را باز و تکه تکه‌شان می‌کردم، پشت شیخ ایستادم‌. همزمان با نماز، صدای رفت و آمد ماشین‌ها و موتورهای سنگین، لحظه به لحظه زیاد می‌شد. انگار داشتند تمام جزیره را گشت می‌زدند. زیر چشمی به بیرون از مصلی نگاه می‌کردم و سربازهایی که با هم صحبت می‌کردند. حرف‌هاشان نشنیده بوی تشویش می‌داد. دعای قنوت نماز، این‌بار عجیب بود. - "اللهم انصر المسلمین و اخذل الکفار و المشرکین و المنافقین، اللهم انصر المقتدانا السید علی الخامنه‌ای بحق رسول الله، الله اکبر!" بعد از نماز، سر از سجده بر نیاورده بودیم که شیخ با عجله ایستاد و گفت: "بسم الله الرحمن الرحیم... بقیه‌ی برنامه‌ها تا اطلاع ثانوی کنسله و... چون... چون..." تردید توی کلامش موج می‌زد. نصر الله گفت: "بهشون بگین حاج آقا! اگه بدونن بهتره‌ برای خودشون!" - "چون به جزایر خلیج فارس و تاسیسات نفتی جنوب و تاسیسات هسته‌ای اصفهان حمله‌ی نظامی شده. داخل پایتخت هم اغتشاش راه انداختن... همزمان چند تا فرمانده‌ی ارشد سپاه و ارتش و آقای پزشکیان توی یه جلسه محرمانه ترور شدن... ظاهرا یه کشتی حامل گروهک‌های تروریستی هم وارد جزیره شدن و الان تو خاک جزیره‌ن." آب دهانم را قورت دادم. صدای شیخ داشت می‌‌لرزید. نصرالله انگار که تحمل‌ش تمام شده باشد از مصلی بیرون زد. حرف از کسی بیرون نمی‌آمد. نفسی کشیده نمی‌شد. پلکی زده نمی‌شد. حتی صدای کسی که داشت به تنهایی نماز می‌خواند هم قطع شده بود... همه‌مان سراپا سکوت شده بودیم. تنها صدایی که می‌آمد صدای موتورها بود و صدای بُهت. به صالح نگاهی انداختم و چند ثانیه‌ای با چشم‌هایمان با هم حرف زدیم. احتمالا صالح هم با خودش فکر می‌کرد اوضاع‌مان بعد از شهادت سیدحسن حساس شده است و حالا داشت ظهور و بروزش را هم نشان می‌داد... - "نگران نباشید... نگران نباشید اصلا. پدافندهای دفاعی جزیره فعال شده و نیروها دارن مرتب گشت می‌زنن. بقیه نیروها هم از بندر لنگه با هلی کوپتر راه افتادن سمت جزیره. تنها خواهشی که ازتون دارم که اینه که به هیچ عنوان، تاکید می‌کنم به هیچ عنوان لطفا از دومتری سوییت‌ها هم دور نشید و آرامشتونم حفظ کنید... مراقب اسلحه‌هاتون باشید. راستی، الان هر کسی اسلحه‌ش دستشه دیگه؟!" حالا واقعا داشت گریه‌ام می‌گرفت. درست دیشب که ما غرق در خنده به خواب رفته بودیم، ساکنان پایتخت توی آتش شورش بودند. درست وقتی که ما خوابیده بودیم، تاسیسات هسته‌ای اصفهان با خاک یکسان شده بود. درست هنگامی که من به جنگ فکر می‌کردم، او پایش را گذاشته بود توی خاک جزیره. یعنی آنقدر سریع اتفاق افتاده بود؟! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍ ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت25🎬 *** حالا، بوی خطر با بوی دریا مخلوط شده بود. میان راه، اسلحه‌هامان را ا
🎬 نصرالله کنار شیخ آمد و ایستاد. بنا کردند به در گوشی حرف زدن. - "آقاجون! مسئول تدارکات نهار کیه؟! چرا سفره رو پهن نمی‌کنین؟! نهارتون رسیده ها!" با خبری که شنیده بودیم آب هم از گلویمان پایین نمی‌رفت اما با غذا خوردن می‌توانستیم کاری کنیم علت مرگ‌مان ضعف نباشد و برای تیرِ تروریست‌ها ذخیره شویم! مسئول تدارکات نهار، گروه نوآوین بود. دست و دلمان به نهار خوردن نمی‌رفت‌. پا شدم برای کمک به تدارکات و بعد از پهن شدن سفره یادم آمد اسلحه‌ام باید توی دستم باشد! دنبال اسلحه‌ام گشتم اما نبود که نبود! تمام مصلی را گشتم. نبود. رفتم توی اتاق‌مان. نبود. به مصلی برگشتم؛ چند تایی اسلحه روی هم افتاده بودند. تند و تند شماره تک‌تکشان را خواندم. نبود! با خودم گفتم شاید توی دستشویی باشد. آنجا هم نبود... برگشتم و اطراف مصلی را گشتم، زیر بالش‌ها را، پشت اتاق‌ها را، زیر منبع آب را. جایی نمانده بود که نگشته باشم. رسما سعیِ بین مصلی و اتاق راه انداخته بودم! آخرش ناامید شدم. با خبری که اعلام شده بود می‌ترسیدم به کسی بگویم اسلحه‌ام را گم کرده‌ام! اما همه انگار فهمیده بودند دنبال اسلحه‌ام می‌گردم. بچه‌های نوآوین با نگاه‌شان همدردی می‌کردند. دست کم خوشحال بودم تنها من نیستم که اسلحه‌ام غیب شده. توی آن اوضاع و شرایط آتو نباید دست فرمانده می‌دادم که دادم. نشستم روی زمین و تیکه دادم به آهن که محشتم سمتم آمد و اسلحه‌ای از پشت سرش آورد جلو. - "بار آخرت باشه! حالا هم تو ده دیقه سه بار تا لب ساحل سینه خیز برو و برگرد. با اسلحه!" با آن همه بلا که در رزمایش شبانه و شنای صبح سرمان آمده بود، با تن خراش برداشته، سینه خیز رفتن تا لب ساحل آن‌هم با لباس کار سختی نبود. اما تا روی زمین افتادم و یک قدم جلو رفتم یادم آمد از دو متری مصلی نباید آن‌طرف تر رفت! یاد تروریست‌هایی افتادم که معلوم نبود کجای خاک جزیره‌اند. با یک سلاح بدون گلوله، سینه خیز کجا می‌رفتم؟! اگر پایین ارتفاعاتِ لب ساحل بودند چه؟! از رژه موتور‌ها چطور جان سالم به در می‌بردم؟! - "حالا برگرد بعد نهار تنبیهت می‌کنم!" به مصلی که برگشتم، سلف‌های غذا روی سفره بود. نشستم؛ توی سلف برنج زعفرانی ریخته بودند با یک ماهی کبابی درسته و ترشی مخلوط! بعد از صبحانه صبح و شامِ دیشب‌ش که سیب زمینی و تخم مرغ آب پز بود، و بعد از آن همه شکنجه دریایی و زجر کشیدن و روی شن‌ها ساییده شدن و روی زمینِ داغ و گداخته سینه به سینه‌ی سنگ ساییدن، چلوماهی تنها چیزی بود که می‌توانست حواس همه‌مان را از جنگ پرت کند. من حتی آنجا هم دست از توصیه‌های استاد واقفی دست بر نمی‌داشتم. - "برای اینکه نویسنده‌ی خوبی بشی مدام به حرکات و رفتار و چهره و حالات آدما با دقت نگاه کن و بنویس‌شون. بعدا برای شخصیت سازی و شخصیت‌پردازی و توصیف و... به کارت میاد!" نامحسوس و زیر چشمی زل زده بودم به چهره‌ی سربازهای جوان. هنوز کسی دست به غذا نبرده بود و همه با نگاه‌شان می‌پرسیدند: "به چه مناسبت؟! بعد اون همه بدبختی؟!" بالاخره صدای روح‌خراشِ برخورد قاشق و چنگال به سلف‌های فلزی شروع شد. جنگ شده بود انگار! مثل صدای شمشیرزنی جنگاوران توی مختارنامه بود. من اما هنوز دست به قبضه بودم و می‌ترسیدم اتصال فیزیکی‌ام با اسلحه قطع شود! بالاخره دست به غذا بردم. ماهی‌اش آنقدر تازه و خوب کباب شده بود که لایه‌ لایه گوشت سفید و آب‌دارش وا و پوست برشته‌اش از حال می‌رفت‌ اولین قاشق را آوردم بالا و ناگهان نگاهم به نصرالله افتاد که داشت با بی‌سیم حرف می‌زد. بی‌خیال شدم. همزمان با دومین لقمه رد نگاه نگران و متعجب شیخ محتشم را گرفتم که‌ می‌رسید به انتهای مصلی و تویوتا هایلوکسی که پرچم داعش روی سرش موج می‌خورد و داعشی‌هایی که پیاده شدند. نعره‌ی گوشخراش "باقية و تتمدد و الله اكبر!" همه جا لرزاند. با اصابت تیری به یک سینی سلف، واقعه از زمان جلوتر زد و آتش و صدای انفجار و تیراندازی و بوی دود به همه جا زبانه کشید. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍ ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت26🎬 نصرالله کنار شیخ آمد و ایستاد. بنا کردند به در گوشی حرف زدن. - "آقاجون!
🎬 همه‌ چیز با هم ادغام شد... یکی گوشه‌ای افتاده بود و به دست‌های خونی‌اش نگاه می‌کرد و عقب عقب سمت گوشه‌ای می‌خزید. اسلحه‌ها روی ظرف‌های غذا افتاد و پاها توی غذاها رفت. تمام مصلی لگدکوب شد و همه شروع کردند به فرار کردن. کف مصلی پر از اسلحه‌ بدون صاحب شد. وقتی اسلحه‌ای مسلح، نشانه‌ات برود، پیش از اسلحه به پاهایی که شاید نجاتت دهند فکر می‌کنی. نه اسلحه‌ای که تیر ندارد. من اما اسلحه‌ام را به دست گرفتم و پریدم بیرون. کفش‌هایم را ندیدم. و نه تنها من. چند نفر دیگر هم کفش به پایشان نبود. نصرالله افتاده بود روی سکو و خون از سر و گردنش روی سینه‌اش روان شده بود و از لاخ لاخ سفید محاسنش روی لباسش هم می‌ریخت‌. آرام، قطره قطره، منظم. چهره‌‌اش سرخِ سرخ بود. چشم‌ اگر باز می‌کرد جز خون خودش که روی شیشه‌ی عینکش هم پاشیده بود، هیچ چیز جلوی چشمش نبود. جای ایستادن و نگاه کردن نبود. بدون کفش شروع کردم به دویدن. خواستم سمت ساحل بروم که پرچم داعش رو به رویم سبز شد و حرامزاده‌ای که با بی‌سیم حرف می‌زد و تازه می‌خواست پیاده شود. تغییر مسیر دادم که با جو انفجاری روی زمین افتادم و کمی سینه خیز رفتم. صدای "الله اکبر"شان خاموش نمی‌شد. با هر رگبار، تکبیر مستانه‌ی دیگری سر می‌دادند. نصف جمعیت داشتند می‌رفتند سمت‌ اتاق‌هاشان. رفتم دنبالشان و همگی توی اتاقی پنهان شدیم. پشت دیوار ایستادیم و سکوت کردیم. در انتظار گلوله ایستاده بودیم. سایه‌ی محاسن بلند و نامرتب سربازی فربه‌ و مشکی پوش که با راه رفتنش زمین هم می‌لرزید، از مقابل‌مان گذشت و رفت. بعد از چند ثانیه آرام گفتم: "برین بیرون!" داشتم بیرون می‌دویدم که دیدم عقیل توی حمام گیر افتاده و سرباز داعشی با کُلت بالای سرش ایستاده. هنوز ماشه را نچکانده بود. پریدم و با قبضه تفنگ به پشت گردنش زدم و عقیل را محکم کشیدم بیرون. دست به دست هم سمت کوه دویدیم. عقیل جدا رفت و من هم جدا. نگاهم افتاد به صالح که سمت کوه می‌دوید. دویدم پشت سرش و از کوه بالا رفتیم. یکی از داعشی‌ها ردمان را گرفت و افتاد دنبالمان. بدون کفش بالا رفتن از کوه سخت بود. سنگ‌های تیز و شکسته و خُرد شده یا آدورهای خشک و بی‌رحم کفِ پات می‌چسبید و تا چند قدم نمی‌افتاد! به قله که رسیدیم، سینه خیز رفتیم آن‌طرف قله و پشت صخره‌ای نشستیم. امنِ امن بود اما صدای آه و ناله و انفجار و گلوله امان می‌برید. با رگباری که به سقف صخره‌ای بالای سرمان می‌کوبید، اشکمان در آمد. کم‌کم سرم را آوردم بالا و دیدم سرم با یک‌ جفت پوتینِ تمیز و واکس خورده، تنها یک وجب فاصله دارد. پایین برگشتم. دستم را محکم روی دهان و‌ دماغم گذاشتم که صدای نفس کشیدنمان به گوشش نرسد. قلب، سینه می‌شکافت و ریه از نفس‌های تند تند، سینه‌ی خویش را... حتی مغز سر هم نبض می‌زد و از درون با پتک به جمجمه می‌کوبید. مردِ بالای سرمان بلند گفت: "الله اکبر و لله الحمد!" صالح با نگاهش پرسید: "کی اونجاست؟!" و با انگشت فهماندمش عقب‌تر برود. اوضاع آرام شد. صدای پوتین دور شد. تگرگ گلوله بند آمد اما انفجار پشت انفجار و تکبیر پشت تکبیر. و قهقهه‌های شاد و مستانه و "لبیک یا رسول الله"، مکررا. دیگر کسی بالای سرمان نبود.‌ صدای آه و ناله و فریاد نمی‌آمد. کسی سینه خیز نرفت و کسی از آن‌طرف کوه که ما بودیم پایین نیامد. - "صالح...؟! باورت می‌شه؟!" ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍ ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت27🎬 همه‌ چیز با هم ادغام شد... یکی گوشه‌ای افتاده بود و به دست‌های خونی‌اش
🎬 - "چرا همه دارن می‌خندن؟!" ایستادم و به پایین نگاه کردم. چشم‌هایم تار می‌دید. از آن بالا هم همه چیز کوچک بود. هنوز عده‌ای حالی‌شان نشده بود چه اتفاقی افتاده و دنبال پناهگاه می‌گشتند یا خودشان را بی‌حرکت روی زمین انداخته بودند. یکی از داعشی‌ها کنار آقای آیین ایستاده بود و هر و کِر‌ می‌خندیدند و به اطراف اشاره می‌کردند. کله‌ام داشت داغ می‌کرد. به چهره‌ی صالح نگاه کردم. - "یعنی... چه آخه! من... تو... اینجا... پایین!" نمی‌توانستم حرف بزنم. فقط اسلحه‌مان را برداشتیم و از کوه پایین دویدیم. تازه فهمیده بودیم چه کلاه گشادی سرمان رفته. شیخ محتشم ایستاده بود و با قهقهه می‌گفت: "ای بابا چرا نهارتونو نخوردین بچه‌ها؟! گرسنه نبودین؟! حیف شد. برنج زعفرونی دم داده بودیما!" صدای خنده‌ی آقای آیین و سربازهای داعشی مثل سمباده روی مغزم کشیده می‌شد. هنوز هم، اتفاقی که افتاده بود در باورمان جا بازنکرده بود. این بار واقعا گریه‌مان گرفت! اما می‌خندیدیم. سمت آقای آیین رفتم و رو به داعشی گفتم: "لقد تَكَلَّمْتَ العَرَبيةَ جيداً يا شیخ!"* - "تازه فارسیمم خوبه گوگولی!" صدایش آشنا بود. شال مشکی را از دور سرش باز کرد. عینکش را برداشت و ریشِ دو کیلویی‌اش را هم جدا کرد. چشمم نزدیک بود از حدقه بیرون بزند و بترکد! سردار محمدی خودمان بود! توی آن بحبوحه‌ چشمم فقط دنبال نصرالله بود اما عقیل را دیدم که با لباس‌های پر از خاک ایستاده بود و نفس نفس می‌‌زد. اِرمیا نشسته بود بیخ دیوار و سرش را انداخته بود پایین. سید داشت لباسش را می‌تکاند. علیزاده داشت کفش‌هایش را تمیز می‌کرد. هیچ‌کس توی مصلی نبود. بالاخره نصرالله را پیدا کردم که معلوم بود تازه صورتش را شسته. محاسنش خیسِ خیس بود. ایستاده بود و چایش را هورت می‌کشید. حتی خراش هم برنداشته بود! من را که دید، پوزخندی زد و داد زد. - "تا دو دیقه دیگه صف نبودی به داعشیا می‌گم بیان بخورنت عمویی!" از کنار تویوتا هایلوکس رد شدم و دستی به پرچم داعش کشیدم. صالح درِ گوشم گفت: "اگه حاج قاسم نبود، اگه حضرت آقا نبود، الان این پرچم جاش وسط خیابونای کرمون و بقیه شهرهامون بود..." چشمم به همانی که تیر خورده بود افتاد. اصلا تیر نخورده بود! بعدها فهمیدیم در اثر حواس‌پرتی خودش، موقع فرار کردن، بینی‌اش به قبضه تفنگ داعشی خورده بود و با دست‌های پر از خونش همه فکر کرده بودیم‌ کشته شده که البته به نفعش شده بود. از سردار محمدی یک دست لباس ورزشی هدیه گرفت به عنوان مزایای جانبازیِ یک صدم درصد! پرچم را رها کردیم و صف نصفه و نیمه‌ای تشکیل دادیم. از همه جا مثل مور و ملخ سربازهایمان با لباس‌های خاکی به صفوف پیوستند و شکل گرفتند. نصر الله روی سکو ایستاد. - "من حرفی برای زدن ندارم... جز اینکه باید همیشه یادتون بمونه اسلحه‌هاتونو یادتون رفت بردارید. و اینکه امیدوارم یادتون بمونه همه جا کفشاتونو جفت کنید تا داعش ندزدتشون... حالا هم برید تو مصلی نهارتونو بخورید. آزاد!" با کلافگی و سرهای پایین افتاده سمت مصلی رفتیم. توی مصلی اما بلای دیگری به انتظارمان نشسته بود. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍ ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت28🎬 - "چرا همه دارن می‌خندن؟!" ایستادم و به پایین نگاه کردم. چشم‌هایم تار می
🎬 بلای دیگر، بلای گرسنگی بود! همه از ضعف ناله می‌زدیم و پناه برده بودیم به سماور پر از چای و خوراکی‌های توی کیفمان یا انارهایی که از نهار روز اول برداشته بودیم. همه‌ی غذاها ریخته بودند کف مصلی روی موکت. اسلحه‌ها ولو بود روی سلف‌های غذا و چرب و چیلی شده بود. داعشی‌ها بالاخره کفش‌هایمان را برگرداندند و پشت در انداختند، سوار ماشین‌هاشان شدند و رفتند‌. بلافاصله کفش‌هایمان را جفت کردیم. تازه یادم افتاده بود خوشحالی کنم! بلند گفتم: "یعنی تهران اغتشاش نشده؟! یعنی اسرائیل حمله نکرده؟! یعنی هنوز سردار سلامی و سردار باقری رو... تاسیسات هسته‌ای؟!" و شیخ محتشم دوباره سر نخ نطق را به دست گرفت: "برادران عزیز نگران نباشید. اوضاع امن و امانه. توی تهران اتفاقی نیفتاده، هسته‌ای سر جاشه و سردارها رو داریم الحمد لله. جای نگرانی نیست... تا وقتی این مملکت سربازهایی مثل شما داره اصلا غم نداره! اصلا غم داشتن معنی نداره که!" حرفش کنایه تندی داشت. برای آنکه کم نیاورده باشیم گفتم: "نه حاج اقا این انصاف نیست. ما از صبح لب ساحل سابیده شدیم با لگد خوردن توسط حاج آقای مارانی. انگار ما رو با قالی نمد اشتباه گرفتن. توی ظهر به این گرمی و هوای شرجی، با شکم گرسنه و لب تشنه این چه خبر مسخره‌ای بود آخه؟! اصلا مگه خشم شبو شبا نباید بزنن؟! شبو گرفته بودن ازتون؟!" شیخ محتشم و نصرالله زدند زیر خنده نصرالله جواب داد: "لابد انتظار داشتین از قبل براتون اطلاعیه بفرستیم که آهای! ما می‌خوایم غافلگیرتون کنیم؟! اما حداقل این خشم ظهر یه فایده‌هایی هم داشته‌ها! مثلا اینکه الان فهمیدین هیچی بارتون نیست! هیچی! با کمال احترام البته. یکی دیگه اینکه قدر امنیت شهرهای ایران رو می‌دونید... دقیقا همین روزا توی سوریه این اتفاق داره میفته. شما فرض کن نشستی داری نهار چلوماهی می‌خوری یه دفعه داعش می‌ریزه خودت و زن و بچه‌تو می‌بنده به رگبار یا منفجرت می‌کنه و می‌ره... فرض کنید این سپاهیا توی این جزیره و توی بقیه مناطق حساس نباشن و سپاه وجود نداشت. الان ایران، سوریه شده بود و دولتش داشت سقوط می‌کرد‌... فایده دیگه‌شم اینکه الان بیشتر قدردان نیروی دریایی هستید. مهم‌ترین دستاورد این خشم ظهر این بود که وقتی بر می‌گردین کرمون دیگه مجبورین در مقام دفاع از سپاه در بیاید. چون خودتون دارید می‌بینید چجوری توی این جزیره گرم و هوای شرجی بندر لنگه دارن زندگی می‌کنن. ازتون خواهش می‌کنم... خواهش می‌کنم." همگی شرمنده بودیم. خصوصا آن‌ها که اسلحه‌هاشان را کف مصلی انداخته بودند و فرار کرده بودند. خوشبختانه تیم تدارکات اعلام کرد هنوز ماهی و برنج تمام نشده و هر کسی غذایش روی زمین ریخته به بالایِ مجلس جهت اخذ نهار مراجعه کند. هر کسی تحلیلی از خشم شب ارائه می‌داد. من هم می‌گفتم: "ما اینجا نه گوشی موبایل داریم نه رادیو نه تلوزیون و ارتباطمون با کل دنیا همه‌جوره قطعه! هیچ خبری از بیرون جزیره بهمون نمی‌رسه مگه اینکه فرمانده‌ها بهمون بگن. حالا فکر کن اونا از این موضوع سوء استفاده کردن و اول با یه خبر جعلی و رژه سربازها ذهنمونو آماده کردن بعدم با یه لشگر داعشی که اتفاقا هم عربی هم فارسی رو عین بلبل حرف می‌زنن، ریختن سرمون! حقیقتا نقشه‌شون عالیه‌ و برنامه‌ریزی‌شون ستودنیه. فقط دوست دارم بدونم آقای آیین چرا از پشت بهمون خنجر زد." بالاخره نهار را با ترس و لرز و خنده خوردیم و سمت اتاق‌مان رفتیم برای استراحت. *** هر کداممان مثل یک جنازه یا یک شقه‌ی گوسفند، ولو شدیم روی بالش‌مان و از همان اول شروع کردیم به خندیدن و سر تا پای داعش را فحش دادن. اما بعد از چند دقیقه حتی نای خندیدن نداشتیم. فقط ناله می‌زدیم! یک نفر ناله می‌کرد و دیگری جوابش را با "آخ" می‌داد. - "خجالت بکشید آقایون! مثلا من گفتم شما نماینده مدرسه صدرا هستید. بسه انقد ناله نکنین!" همانجا که خوابیده بودم نشستم و گفتم: "بله آقای آیین! شما بودید که داشتید با جناب داعشی عین دو تا رفیق گرمابه و گلستون اختلاط می‌کردید. ولی من و صالح با پای برهنه از یه کوه سنگلاخی و صخره‌ای دویدیم رفتیم بالا و اونجا فهمیدیم همه‌ش سرکاری بوده!" اِرمیا هم گفت: "حاجی اینا رو ولش کن. اون بالا چه شکلی بود؟!" صالح شروع به تعریف کردن کرد: "از اونجا کل جزیره معلوم بود دیگه. نشستیم یه صحنه جنگی تمام عیارو نگاه کردیم با آهوها و گاوهایی که داشتن فرار‌ می‌کردن!" - "گاو؟!" - "یکیش خودتی!" زدیم زیر خنده‌. یادِ آهویی افتادم که در حال خواب، مرده بود و فقط استخوان‌بندی‌اش مانده بود با پوست خوشرنگش! بالاخره حرف‌مان ته کشید. آه و ناله‌مان هم. چشم‌هامان داشت سنگین می‌شد که صدای نصرالله را شنیدیم: "فقط بیست ثانیه وقت داری اینجا باشی اخوی!" ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍ ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت29🎬 بلای دیگر، بلای گرسنگی بود! همه از ضعف ناله می‌زدیم و پناه برده بودیم به
🎬 منگ بودیم همه‌مان اما عادت کرده بودیم‌ به اینطور احضار شدن‌. حالا اگر فرمانده‌ای، پنج ثانیه زمان می‌داد هم، آماده و محیا رو به روش به صف می‌شدیم. - "همونطور که باخبر شدیم، تونستیم داعش رو توی جزیره زمین‌گیر کنیم! پس حالا می‌تونیم بریم یه پیاده روی دیگه داشته باشیم..." اسم پیاده روی که می‌آمد تهِ دلمان خالی می‌شد. این‌ بار احتمالا قرار بود دست و پامان از جا کنده شود اما بعد فهمیدم اشتباه می‌کردیم‌. به همان مسیری رفتیم که شب قبل پیموده بودیم‌اش‌. یک جیپ قدیمی و فرسوده ایستاده بود منتظرمان. آخرین برنامه‌مان تیراندازی بود؛ هر نفر با هشت تیر جنگی. جایگاهمان لب دره‌ای بود با ارتفاع زیاد و فاصله‌ای از دریا. به جای سیبل، بشکه‌ای آبی رنگ را توی آب انداخته بودند و قرار بود آنقدر سوراخ شود که غرق شود. سختی کار آنجا بود که هر چقدر بیشتر تیر می‌خورد، عقب‌تر می‌رفت. یک جا بند نبود. به همین خاطر نشانه گرفتنش کار سختی بود و اکثر تیر‌ها به سینه‌ی دریا می‌خورد. آخرین بخش سفر، همان تیراندازی بود. بعد از آن، یک جلسه‌ی سه ساعته خلیج فارس‌شناسی برگزار شد که همه‌مان خوابِ خواب بودیم و بعدش قرار بر تحویل اسلحه بود. دیگر حتی موقع بلند شدن یا حرکت کردن نیازی به برداشتن اسلحه نبود. نیازی به ترس از گم کردن نبود. کدام عضوی از بدن‌ش جدا می‌شود؟! کدام بدنی نگاه می‌کنند و می‌گردد تا بداند همه‌ی اعضایش سر جاشان هستند یا نه؟! امان از فقدانی که بعد از عادت اتفاق بیفتد. امان از نداشتنِ بعد از داشتن. حالا که به همه چیز عادت کرده بودیم‌ موقع خداحافظی بود. حالم، درست مثل زائر حرم امام رضا بود که درست در روز وداع، تمام صحن‌ها و رواق‌های حرم را از بر شده است اما یک ساعت بعد سوار بر قطار یا هواپیما به وطن خویش باز می‌گردد. اسلحه و جلیقه عضوی از بدنمان شده بود؛ رسما به اهدای عضو اجباری می‌رفتیم. موقع تحویل دادن اسلحه، همه‌مان در حال سکوت بودیم. آنان که هدف‌‌ آینده‌شان سپاه یا نیروی انتظامی بود اما سکوت‌شان غم‌بار و مرگ‌بارتر بود. بالاخره تمام شد. *** آخر شب بود و خواب به چشمم نمی‌آمد. بعد از مراسم عزاداری فاطمیه، همه را آزاد گذاشته‌ بودند. عده‌ای توی باشگاه ورزشی جزیره که از امکانات مخصوص نظامی پر بود و عده‌ای در زمین چمن. می‌توانستم سمت کوه یا ساحل یا آهوها بروم اما تمام بدنم توی درد می‌سوخت. آن موقع شب همه خوابیده بودند الا من و حسین. با هم بیرون رفتیم تا هوایی تازه کنیم که شیخ محتشم را دیدیم. - "بیا بریم پیش حاج اقا..." گفتم: "نه بابا دعوامون می‌کنه این وقت شب بیرونیم." حسین سمت شیخ رفت و من کنار سماور نشستم. بعد از چند دقیقه سمت‌شان رفتم؛ گرم صحبت شده بودند. بیرون هنوز روشنایی داشت. سیری در سیری ائمه اطهار را تمام کرده بودم. نخل و نارنج را برداشتم و با پتو و بالش به مصلی رفتم که دیدم سایه‌ای پشت سرم راه می‌آید. حسین بود و کمی بعد تر شیخ محتشم. گاوم زایید. اجازه نمی‌داد توی مصلی بخوابم. حتی تنها. با حسین به اتاق رفتیم و بالش‌مان را کنار هم گذاشتیم و گرم صحبت شدیم. آنقدر که چشم‌هایمان چند ثانیه‌ای بسته می‌ماند و دوباره باز می‌شد. همزمان چرت می‌زدیم و از خواب که می‌پریدیم برای آنکه طرف مقابل ناراحت نشده باشد، "باشه" و "ای بابا" و "آها" می‌گفتیم و الکی سر تکان می‌دادیم. بعد از ساعتی، صدای انفجاری، در و پنجره اتاق را لرزاند و آسمان جزیره سرخ و زرد شد. یک نفر ناشناس که شکل و شمایلش می‌گفت نظامی نیست، با لگدی وارد اتاق شد و با قبضه‌ی تفنگش به سینه‌مان کوبید. آنقدر محکم که چشم‌هایم سیاهی رفت. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍ ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت30🎬 منگ بودیم همه‌مان اما عادت کرده بودیم‌ به اینطور احضار شدن‌. حالا اگر فر
🎬 ✅ به هوش که آمدم، نیک‌زاد را دیدم که در اتاق ایستاده بود و آسمان بالای سرش را به رگبار گرفته بود. خداراشکر کردم که همه چیز خواب بوده و این بار هم جان سالم به در برده‌ایم. انتظار داشتند دوباره فکر کنیم داعش حمله کرده یا هر اتفاق دیگری. اما ما همچنان خوابیده بودیم و از توی اتاق به صدای تیراندازی گوش می‌دادیم و با خنده و احساس رضایت خمیازه می‌کشیدیم. وقتی دیدند عکس العمل خاصی نداریم، توی اتاق ریختند و با اردنگی از روی زمین بلندمان کردند و از اتاق انداختندمان بیرون و آنقدر تیر در کردند که مثلا بترسیم و فرار کنیم. نهایت کاری که می‌توانستیم برایشان بکنیم بالا رفتن از کوه بود که فکر کنند داریم از دستشان فرار می‌کنیم! از کوه که پایین آمدیم، همه‌مان در یک نقطه جمع شدیم. رو به روی نصرالله؛ بدون آنکه دستور داده باشد. جا داشت برای تجمع غیر قانونی‌مان تنبیهمان کند اما بالاخره لبخند را روی لب فرمانده دیدیم. - "آزاد. برید آماده بشید برای نماز و بعدم کم‌کم بار و بندیل‌تونو جمع کنید. حدودا دو ساعت دیگه لنج میاد دنبالمون..." *** سوار اتوبوس که شدیم، همه‌ی موبایل‌ها و هندزفری‌ها تحویل‌مان داده شد. من اما نمی‌دانستم موبایلم توی کدامین گاوصندوق مدرسه آب خنک می‌خورَد. بچه‌هایی که توی کانال بنیاد نوجوان عضو بودند، خبری را به گوش همه‌مان رساندند: "والدین گرامی، اتوبوس از بندر لنگه به سمت کرمان حرکت کرده و حدودا ساعت ۶ عصر به مقصد کرمان می‌رسیم." عقیل گفت: "با توجه به خستگی و کم‌خوابی و بدن درد شدید، بچه‌های صدرا شنبه رو از مدرسه رفتن معافن!" آقای آیین نگاهی به شیخ محتشم انداخت و با خنده گفت: "نه خیره. آقایون صدرا اگه هفت و ربع تو نمازخونه نباشن حسابشون با جناب سامانه مدبّر خواهد بود!" صدای همه‌مان رفت بالا. گفتم: "سلامتی مادرِ سازنده‌ی مدبر صلوات!" شیخ جلوی خنده‌اش را گرفت اما نصرالله با اخم گفت: "آقای آیین. فردا صبح هر کی غیبت داشت اسمشو بدین، من روز بعد میام تو حیاط مدرسه سینه‌خیز می‌برمش!" فرماندهان گرامی به یک روز استراحت بعد از دو روز بی‌خوابی و له و لورده شدن هیچ اعتقادی نداشتند. برعکس ما که به شدت به سامانه انضباطی مدبر معتقد بودیم! صندلی‌ها را عقب دادیم که بخوابیم اما هر چند دقیقه یکبار، درست وقتی تمام اتوبوس تبدیل به سکوت می‌شد و حتی صدای شکستن تخمه از کسی نمی‌آمد، نصر الله داد می‌زد: "خمپاره!" بعد هم با راننده و آقای آیین و شیخ، قاه قاه می‌خندیدند. بالاخره چشم‌های آن‌ها هم گرم شد و راحت شدیم! چشم که باز کردیم، سرخی هوا رو به تاریکی می‌رفت. نگاهی به ساعت صالح انداختم. شش عصر بود! لب‌هایم را به زور باز کردم و گفتم: "نرسیدیم هنوز؟!" راننده انگار صدایم را شنیده بود. - "هنوز به حاجی آباد هم نرسیدیم!" پرده را کنار زدم. به جاده که نگاه کردم فهمیدم چرا هنوز توی خاک هرمزگانیم. توی جاده‌ی کوهستانی مملو از ماشین و اتوبوس گیر افتاده بودیم. دقیقا هر پنج دقیقه یک بار طول می‌کشید تا اتوبوس چند وجب جلو برود‌. با آن سرعت، همکلاسی‌هایمان سر جلسه کنکور بودند و ما تازه به کرمان رسیده بودیم. توی آن بحبوحه، چند نفری مسمومیت شدید گرفته بودند و هر چند لحظه یک نفرشان بالا میاورد! توقف‌مان توی جاده آنقدر طول کشید که حال ما هم داشت بد می‌شد. خسته بودیم اما از دردِ دل و حالت تهوع و کلافگی خوابمان نمی‌برد. - "من یکی که فردا مدرسه نمی‌رم. فوقش یه نمره‌ست دیگه!" آقای آیین که داشت پرتقال پوست می‌‌گرفت گفت: "خواهیم دید‌..." - "آخه این عدالته حاج آقا؟!" - "اگه من فردا مدرسه نیومدم شما هم نیاید..." و احتمال آنکه آقای آیین که توی مدرسه زندگی می‌کرد به مدرسه نیاید، معادل صفر بود. ساعت ده شب، اتوبوس جلوی سازمان تبلیغات ترمز گرفت. آن موقع شب تا اسنپ گیرم آمد و به خانه رسیدم، ساعت دوازده شده بود. با همان لباس‌ها و سر و کله‌ی پر از شن و ساک خاکی، روی زمین افتادم. چشم که باز کردم ساعت شش بود. از شدت سردرد و بدن‌درد حتی نمی‌توانستم دستم را بالا بیاورم. بالاخره نعش خسته‌ام را به دوش کشیدم و به زور به مدرسه رساندمش؛ با سی ثانیه تاخیر و خدا را شکر کردم که به یک دقیقه نرسیده است‌. اوضاع همه‌مان همین بود. چشم‌ها قرمز و پف کرده، بدن‌ها بعضا کبود، پلک‌های سیاه و قدم‌های لنگ لنگان. توی صبحگاه، آقای آیین از کنارمان رد می‌شد و بلند "خمپاره" می‌گفت و خواب را از چشم‌مان می‌ربود‌‌. ما هم به زور می‌خندیدیم و از آنکه بالاخره کابوس‌های شبانه یا صبحگاهی تمام شده، خوشحال بودیم. - پایان‌، ۳ مرداد ۱۴۰۴ ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍ ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344