eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
905 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت24🎬 به حکم توی دستش نگاه کرد. لبخند تلخی زد و آن را در جیب کتش چپاند. وقتی پا به این ر
🔥 🎬 وقتی در چوبی خانه را باز کرد، از بویی که از داخل می‌آمد، دوباره شگفت‌زده شد. بوی آش مخصوص راضیه که عاشقش بود. چراغ‌ها روشن بودند و حیاط، تمیز شده از برگ‌های درخت انار. صدای شلوغ‌بازی حسین از داخل خانه، مطمئن‌ترش کرد که راضیه برگشته! نمی‌دانست خوشحال باشد یا نگران. فاصله‌ی حیاط تا اتاق را خیس و آب‌چکان پیمود. در حالی که قلبش غوغاکنان می‌تپید، سلام بلندی کرد و گفت: «چه بی‌خبر؟!..کی اومدین شما؟!.» حسین پرید بغلش. راضیه که از آمدن هادی این موقع روز، متعجب شده بود، گفت: «سلام!..تو چرا حالا اومدی خونه؟!..مگه نباید مدرسه باشی؟!..» هادی، حسین را زمین گذاشت. کتش را درآورد. دستان یخ‌زده‌ و موهای خیسش را روی بخاری گرفت. راضیه در میان سروصدای حسین که از خوشحالی دیدن پدرش مدام دور اتاق می‌دوید و بازی می‌کرد، به هادی نگریست. - چی شده هادی؟ چه اتفاقی افتاده؟ هادی مستأصل، نگاهش کرد. - تو چرا برگشتی؟!مگه قرارمون نبود خودم بهت بگم کی برگردی؟!.. چرا به من خبر ندادی؟ راضیه پوفی کشید و تُره‌ی موی بازی‌گوشی را که هربار می‌لغزید روی پیشانی‌اش، پشت گوش فرستاد. - زنگ زدم طلعت. تو که گوشیتو جواب ندادی نگران شدم...می‌خواستم یه خبر بگیرم..بهم گفت چی شده!..گفت اون داداشِ قلدر براتعلی اومده بوده اینجا و دعوا راه انداخته..خب..دلم شور افتاد..نباید می‌اومدم؟ هادی سرش را به چپ و راست تکان داد. - زن فوضول..امروز دستمون‌و تو دماغمون کنیم فردا همه جا پر شده! راضیه اخم‌ کرد. - تو که هیچی به آدم نمیگی..اگه اونم نمی‌گفت من از کجا باید می‌فهمیدم چه بلایی به سرت اومده؟ هادی دستی لابه‌لای موهای کم‌پشتش کشید. هنوز نم داشتند. - بلا کدومه!..بابا شلوغش کرده..یه جروبحث بود تموم شد رفت. راضیه حق‌به‌جانب گفت: «تموم نشد آققا.. نمی‌خواد به من دروغ بگی..طلعت می‌گفت این یارو توپش خیلی پر بوده.. می‌گفت مردم تو رو مقصر می‌دونن..خب آخه چرا؟..انگار اون داداش چشم‌چرونش گم‌وگور شده و انبارش سوخته.. زبونم لال..تو این کارو باهاش کردی..هادی..تو که.. بغض کرد و ادامه نداد. هادی نچی کرد و کلافه گفت: «راضیه جان!.. تو هم؟!..آخه تو دیگه چرا!.. بعد این همه سال زندگی.. هنوز منو نشناختی؟!» راضیه بغضش را قورت داد. نگاه هادی آنقدر مظلومانه بود که تا ته وجودش را معلوم می‌کرد و راضیه این نگاه را خوب می‌شناخت. - من به مردَم اعتماد دارم..ولی به شیطون نع!..همین‌طور به این جماعت بی‌چشم‌و‌رو.‌ هادی با تأسف سرش را تکان داد. - دستت درد نکنه..ینی من اینقد سُستم به نظرت که برم سوار خر شیطون بشم؟ - خدا نکنه هادی.. دلخور نشو..من مطمئنم که تو کاری نکردی..حالا نگفتی..چرا این موقع اومدی خونه؟ هادی نشست. پاهایش را دراز کرد و ماساژ داد. - قربون دستت..یه چایی برام بیار تا برات بگم.. فکر کرد آخرش باید همه چیز را بگوید. اگر خودش نمی‌گفت آن طلعت فوضول از سیر تا پیاز را کف دستش می‌گذاشت. راضیه سینی چای را زمین گذاشت و نشست. منتظر چشم دوخت به دهان هادی. هادی آرام، با سر پایین، کاغذ را از جیبش بیرون آورد و داد دست راضیه. آهسته گفت: «اخراجم کردن..» دهان راضیه بازماند. اشک پیچید تو کاسه‌ی چشمش.‌ - اخراج؟..واسه چی؟..تو که کاری نکردی.. هادی با همان سر پایین ادامه داد: - دیگه می‌دونی همه جا چو پیچ شده من براتعلی رو یه کاریش کردم..هیچ کدوم از بچه‌ها نیومدن مدرسه..مدیرم عذرم‌و خواست.. اشکها روان شدند رو گونه‌های قرمز شده‌ی راضیه. - به همین راحتی!.. هادی آه کشید. - این چند روز انگار یه جذامی بودم بینشون..راه کج می‌کردن..جواب سلام نمی‌دادن..حالام که بچه‌هاشون و نمی‌ذارن بیان مدرسه..باید برگردیم شهر.. راضیه یکهو بلند شد. - کجا برگردیم!..پاشو..پاشو بریم مدرسه.. من باید با این مدیر حرف بزنم.. رفت که چادرش را سر کند. هادی تند گفت: «کجااا..فک کردی چی بهت میگن..میگن ببخشید ما اشتبا کردیم منتظر بودیم شما بیای؟!..کار از این حرفا گذشته..» - پس بشینیم‌دس رو دس بذاریم برای کار نکرده بیرونمون کنن؟..بهت تهمت بزنن؟.. هادی کلافه، سبیلش را جوید. - راضیه جان!..حالا ول کن تا بعد تعطیلی..ببینیم چی میشه.. بیا بشین یه چیز مهمتر پیش اومده.. دوباره دلشوره افتاد به جان راضیه. - یا قمر بنی هاشم..دیگه چی شده...؟! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت24🎬 هرچند که خودم هم از این حرف مطمئن نبودم! روبروی آینه می‌ایستم و با عینک و ماسکی
🎬 با حرف‌هایش انگار، هیزم هیزم آتش روی سرم می‌ریخت و هر لحظه تنم را بیشتر می‌سوزاند. -به زندگیت برسی؟! چطور دلت میاد؟ زندگی من دود شده رفته هوا، اون وقت برای من از زندگیت حرف می‌زنی؟!اصلا چطور تونستی! تو جای مادرمون بودی....الان نسیم من مرده، رفیقم مرده، اون وقت تو از زندگیت برام می‌گی؟! -آروم باش دختر جون! هیس! صدات و بیار پایین. مردم دارن نگاهمون می‌کنن. التماسش را که می‌بینم، تازه نگاهم می‌خورد به مسافرانی که خیره‌ام شده بودند. هنوز نفسم می‌لرزید. -میرم تو نمازخونه بیا دنبالم. این را که می‌گوید. چمدانش را از سطح شیب دار کنار سالن بالا می‌برد. همانی که انتهایش می‌خورد به در چوبی بزرگی که بالایش نوشته بود نمازخانه! ترس گم‌کردنش به جانم هراس انداخته و وادارم می‌کند، قدم‌های تند و تیزم دنبالش بروند. از پله‌ها بالا می‌روم. وارد نمازخانه می‌شوم. کفشم را داخل قفسه می‌گذارم. با نگاهم دنبالش می‌گردم. چمدانش را می‌بینم. به دیواری از جنس مرمر تکیه خورده بود. اورا هم می‌بینم. از روسری‌‌ مشکی‌اش که با گل‌های رز قرمز پر شده بود می‌شناسمش. پشت به من رو به قبله نشسته بود. با قدم های تند خودم را به او می‌رسانم. کنارش می‌نشینم. اما انگار نه انگار که من آمده بودم. نفس عمیقی می‌کشد. دست های لرزانش را درون کیف کمری که روی پاهایش بود می‌برد. از جیبش کاغذ و خودکاری در می‌آورد و سریع مشغول نوشتن می‌شود. یک‌لحظه دستم را می‌کشد و کاغذ مچاله شده‌ای را میان مشتم می‌گذارد. نگاهش روی صورتم می‌لرزد و با صدایی آرامتر از هر زمان، می‌گوید: -من نمی‌تونم زیاد باهات صحبت کنم. فقط منو ببخش! م...من مجبور بودم تقصیر من نبود! اگه این کارو نمی‌کردم پسرم رو می‌کشتن...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی⛓ #قسمت24🎬 بازپرس نگاهی به من می‌اندازد که فکر می‌کند تمام عمر در جهل و نادانی بودم، البته
🎬 وسایلم را تحویل می‌گیرم. برمی‌گردم توی حیاط و روی نیمکت می‌نشینم. دل رفتن به خانه را ندارم. خم می‌شوم. به موهایم چنگ می‌زنم. احساس می‌کنم بار سنگینی روی دوشم قرار گرفته. توان ندارم ادامه دهم‌. نمی‌دانم چند ساعت گذشته، اما دستی روی شانه‌ام حس می‌کنم. سر می‌چرخانم. بازپرس پرونده است. کنارم می‌نشیند. نگاهم را می‌گیرم. - چرا نرفتی؟ نیشخند می‌زنم و صاف می‌نشینم. پوست کنار انگشتم را می‌کنم. - کجا برم؟ جایی ندارم که... دست می‌کشم به صورتم. او نفس عمیقی می‌کشد. لب‌های خشکیده‌ام را تر می‌کنم و می‌گویم: - خیلی سخت بود برام. از همون دو سال پیش که جای امیر رفتم زندان و تمام زندگیم رفت رو هوا... همه چی رو از دست دادم. همه طردم کردن. هیچی برام باقی نموند. همسرم طلاق گرفت. دوسال تو تنهایی بودم، وقتی هم برگشتم دیدم مامانم... چشمم می‌سوزد و گونه‌ام خیس می‌شود. پایم را تکان می‌دهم. - الانم.. همه حتماً فهمیدن که دوباره افتادم زندان! نمی‌دونم کجا برم... چیکار کنم. مادرم الان چه حالیه؟! دست می‌گذارد روی شانه‌ام. اشکم را می‌گیرم و نفس عمیقی می‌کشم. - بدبختی اینه این شهر انقدر کوچیکه هر جا پا می‌ذارم یه آشنا هست که سرش بره تو زندگی من. همین آقای دکتر.. از فامیل برادرمه. صددرصد تا الان به گوششون رسونده. می‌کوبد به کتفم و می‌گوید: - پاشو بریم. پاشو بریم خونتون. من همه چیو بهشون توضیح بدم. نگران دکترم نباش، مطمئنم چیزی به کسی نمی‌گه. ابروهایم بالا می‌پرند: - چرا کمکم می‌کنید؟! می‌خندد و دوباره به کتفم می‌کوبد: - محض رضای خدا...! چاره‌ای جز این ندارم که وساطتش را قبول کنم. توی ماشینش که می‌نشینیم لب می‌زنم: - میشه بریم کارگاه پدرم؟ حقیقت رو که بفهمه خودش همه چی رو درست می‌کنه. حرکت می‌کند. آدرس را می‌دهم و نیم ساعت بعد جلوی در کارگاه پدرم هستیم. - تو بشین تو ماشین من برمی‌گردم. او می‌رود و من زل می‌زنم به باغچه جلوی کارگاه. بهار همیشه پر می‌شود از گل رز و گل محمدی. سال‌ها قبل، وقتی بچه بودیم بعضی روزها با مادر و بهرام برای پدر غذا می‌آوردیم. من‌ و بهرام دور باغچه با هم بازی می‌کردیم. گاهی گل‌ها را می‌چیدیم و مادر حرص می‌خورد. خیلی دوست دارم برگردم به همان موقع و رابطه خوبم با بهرام را دوباره زنده کنم. دوست دارم برگردم و دوباره با چیدن گل مادر را حرص دهم نه با دردسر بزرگی مثل زندانی شدن. یک ساعتی می‌گذرد که بازپرس همراه پدرم از کارگاه بیرون می‌آید و پشت باغچه می‌ایستند. هنوز باهم صحبت می‌کنند، اما بازپرس اشاره‌ای به من می‌زند. دستگیره در را می‌کشم. پایم می‌لرزد. نه فقط پایم، بلکه تمام وجودم. قلبم توی گلو می‌تپد. نمی‌دانم بازپرس چه گفته و چه نگفته؛ می‌ترسم... از واکنش پدر خیلی می‌ترسم. با قدم‌های کوتاه نزدیکش می‌شوم. نگاه پدر به سمتم برمی‌گردد. توی چشمش هنوز دلخوری هست، اما مهربانی هم. دست لرزانم را به سمتش می‌برم. دستش را می‌گیرم. همین که پسم نمی‌زند نشانه خوبی‌ست. قبل از اینکه برای بوسیدن دستش خم شوم، مرا به سمت خودش می‌کشد. انتظارش را ندارم. چانه‌ام می‌خورد به شانه‌اش. توی آغوشش فرو می‌روم و بعد از سال‌ها این بهترین لحظه برای من است. برای آرامشم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت24🎬 بوی دریا تازه داشت به مشام می‌رسید. عقبِ عقب نشستم که یک دفعه قایق شروع
🎬 *** حالا، بوی خطر با بوی دریا مخلوط شده بود. میان راه، اسلحه‌هامان را از جایی که مثلِ سه پایه توی زمین کار گذاشته بودیم برداشتیم. اسلحه چندتایی از بچه‌های تیم نوآوین سیرجان گم شده بود و همه‌مان به جای آن چند نفر داشتیم قالب تهی می‌کردیم. همه جا را گشتیم. نبود! اگر اسلحه‌ها به به انبار بر نمی‌گشت بی‌چاره‌ می‌شدند. طبق تذکراتشان، همه‌مان مواخذه و تنبیه می‌شدیم. شیخ محتشم و نصرالله مهم‌ترین تاکیدشان نگهداری کلاه و جلیقه و اسلحه بود. تا جایی که شب بدون کلاه نمی‌خوابیدیم. تا آنجا که برای قضای حاجت حتی اسلحه‌مان را توی مستراح می‌بردیم! معلوم نبود اسلحه‌شان را چه کسی برداشته بود. اما کارشان تمام بود. کار ما هم... مسیر لایتناهی سمت محل اسکان را با آه و ناله و لنگ‌زنان و مضطرب و مشوّش پیمودیم. بالاخره رسیدیم و فکر می‌کردیم راحت شده‌ایم اما تازه اولش بود! کنار سماور برقی ولو شدم و خواستم چای بریزم که ستون فقرانم، نوکِ تیز و سفت چکمه‌ای را نوش جان کرد. با آخ و اوخ از جا پریدم و برگشتم که نصرالله داد زد: "مگه من گفتم وقت استراحته که می‌خوای چایی بخوری توی این اوضاع؟!" و برای اولین بار، کسی توی عمرم بابت نوشیدن چای مواخذه‌ام کرد! "چشم" گفتم و سریع پریدم توی دستشویی. از شدت درد و خستگی و رفتار عجیب فرمانده نزدیک بود گریه‌ام بگیرد. حالِ همه‌مان همان بود. - "حی علی فلاح، حی علی خیر العمل." صدای اقامه‌ی شیخ محتشم بود و تذکر نصرالله که می‌گفت: "تا یه دیقه وقت داری تو صف جماعت باشی وگرنه با خودم طرفی!" از دستشویی پریدم بیرون و همانطور که کیسه‌ی مهرهایم را باز و تکه تکه‌شان می‌کردم، پشت شیخ ایستادم‌. همزمان با نماز، صدای رفت و آمد ماشین‌ها و موتورهای سنگین، لحظه به لحظه زیاد می‌شد. انگار داشتند تمام جزیره را گشت می‌زدند. زیر چشمی به بیرون از مصلی نگاه می‌کردم و سربازهایی که با هم صحبت می‌کردند. حرف‌هاشان نشنیده بوی تشویش می‌داد. دعای قنوت نماز، این‌بار عجیب بود. - "اللهم انصر المسلمین و اخذل الکفار و المشرکین و المنافقین، اللهم انصر المقتدانا السید علی الخامنه‌ای بحق رسول الله، الله اکبر!" بعد از نماز، سر از سجده بر نیاورده بودیم که شیخ با عجله ایستاد و گفت: "بسم الله الرحمن الرحیم... بقیه‌ی برنامه‌ها تا اطلاع ثانوی کنسله و... چون... چون..." تردید توی کلامش موج می‌زد. نصر الله گفت: "بهشون بگین حاج آقا! اگه بدونن بهتره‌ برای خودشون!" - "چون به جزایر خلیج فارس و تاسیسات نفتی جنوب و تاسیسات هسته‌ای اصفهان حمله‌ی نظامی شده. داخل پایتخت هم اغتشاش راه انداختن... همزمان چند تا فرمانده‌ی ارشد سپاه و ارتش و آقای پزشکیان توی یه جلسه محرمانه ترور شدن... ظاهرا یه کشتی حامل گروهک‌های تروریستی هم وارد جزیره شدن و الان تو خاک جزیره‌ن." آب دهانم را قورت دادم. صدای شیخ داشت می‌‌لرزید. نصرالله انگار که تحمل‌ش تمام شده باشد از مصلی بیرون زد. حرف از کسی بیرون نمی‌آمد. نفسی کشیده نمی‌شد. پلکی زده نمی‌شد. حتی صدای کسی که داشت به تنهایی نماز می‌خواند هم قطع شده بود... همه‌مان سراپا سکوت شده بودیم. تنها صدایی که می‌آمد صدای موتورها بود و صدای بُهت. به صالح نگاهی انداختم و چند ثانیه‌ای با چشم‌هایمان با هم حرف زدیم. احتمالا صالح هم با خودش فکر می‌کرد اوضاع‌مان بعد از شهادت سیدحسن حساس شده است و حالا داشت ظهور و بروزش را هم نشان می‌داد... - "نگران نباشید... نگران نباشید اصلا. پدافندهای دفاعی جزیره فعال شده و نیروها دارن مرتب گشت می‌زنن. بقیه نیروها هم از بندر لنگه با هلی کوپتر راه افتادن سمت جزیره. تنها خواهشی که ازتون دارم که اینه که به هیچ عنوان، تاکید می‌کنم به هیچ عنوان لطفا از دومتری سوییت‌ها هم دور نشید و آرامشتونم حفظ کنید... مراقب اسلحه‌هاتون باشید. راستی، الان هر کسی اسلحه‌ش دستشه دیگه؟!" حالا واقعا داشت گریه‌ام می‌گرفت. درست دیشب که ما غرق در خنده به خواب رفته بودیم، ساکنان پایتخت توی آتش شورش بودند. درست وقتی که ما خوابیده بودیم، تاسیسات هسته‌ای اصفهان با خاک یکسان شده بود. درست هنگامی که من به جنگ فکر می‌کردم، او پایش را گذاشته بود توی خاک جزیره. یعنی آنقدر سریع اتفاق افتاده بود؟! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍ ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344