💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت24🎬 به حکم توی دستش نگاه کرد. لبخند تلخی زد و آن را در جیب کتش چپاند. وقتی پا به این ر
#نُحاس🔥
#قسمت25🎬
وقتی در چوبی خانه را باز کرد، از بویی که از داخل میآمد، دوباره شگفتزده شد. بوی آش مخصوص راضیه که عاشقش بود. چراغها روشن بودند و حیاط، تمیز شده از برگهای درخت انار. صدای شلوغبازی حسین از داخل خانه، مطمئنترش کرد که راضیه برگشته! نمیدانست خوشحال باشد یا نگران. فاصلهی حیاط تا اتاق را خیس و آبچکان پیمود. در حالی که قلبش غوغاکنان میتپید، سلام بلندی کرد و گفت: «چه بیخبر؟!..کی اومدین شما؟!.»
حسین پرید بغلش.
راضیه که از آمدن هادی این موقع روز، متعجب شده بود، گفت: «سلام!..تو چرا حالا اومدی خونه؟!..مگه نباید مدرسه باشی؟!..»
هادی، حسین را زمین گذاشت. کتش را درآورد. دستان یخزده و موهای خیسش را روی بخاری گرفت. راضیه در میان سروصدای حسین که از خوشحالی دیدن پدرش مدام دور اتاق میدوید و بازی میکرد، به هادی نگریست.
- چی شده هادی؟ چه اتفاقی افتاده؟
هادی مستأصل، نگاهش کرد.
- تو چرا برگشتی؟!مگه قرارمون نبود خودم بهت بگم کی برگردی؟!.. چرا به من خبر ندادی؟
راضیه پوفی کشید و تُرهی موی بازیگوشی را که هربار میلغزید روی پیشانیاش، پشت گوش فرستاد.
- زنگ زدم طلعت. تو که گوشیتو جواب ندادی نگران شدم...میخواستم یه خبر بگیرم..بهم گفت چی شده!..گفت اون داداشِ قلدر براتعلی اومده بوده اینجا و دعوا راه انداخته..خب..دلم شور افتاد..نباید میاومدم؟
هادی سرش را به چپ و راست تکان داد.
- زن فوضول..امروز دستمونو تو دماغمون کنیم فردا همه جا پر شده!
راضیه اخم کرد.
- تو که هیچی به آدم نمیگی..اگه اونم نمیگفت من از کجا باید میفهمیدم چه بلایی به سرت اومده؟
هادی دستی لابهلای موهای کمپشتش کشید. هنوز نم داشتند.
- بلا کدومه!..بابا شلوغش کرده..یه جروبحث بود تموم شد رفت.
راضیه حقبهجانب گفت: «تموم نشد آققا.. نمیخواد به من دروغ بگی..طلعت میگفت این یارو توپش خیلی پر بوده.. میگفت مردم تو رو مقصر میدونن..خب آخه چرا؟..انگار اون داداش چشمچرونش گموگور شده و انبارش سوخته.. زبونم لال..تو این کارو باهاش کردی..هادی..تو که..
بغض کرد و ادامه نداد. هادی نچی کرد و کلافه گفت: «راضیه جان!.. تو هم؟!..آخه تو دیگه چرا!.. بعد این همه سال زندگی.. هنوز منو نشناختی؟!»
راضیه بغضش را قورت داد. نگاه هادی آنقدر مظلومانه بود که تا ته وجودش را معلوم میکرد و راضیه این نگاه را خوب میشناخت.
- من به مردَم اعتماد دارم..ولی به شیطون نع!..همینطور به این جماعت بیچشمورو.
هادی با تأسف سرش را تکان داد.
- دستت درد نکنه..ینی من اینقد سُستم به نظرت که برم سوار خر شیطون بشم؟
- خدا نکنه هادی.. دلخور نشو..من مطمئنم که تو کاری نکردی..حالا نگفتی..چرا این موقع اومدی خونه؟
هادی نشست. پاهایش را دراز کرد و ماساژ داد.
- قربون دستت..یه چایی برام بیار تا برات بگم..
فکر کرد آخرش باید همه چیز را بگوید. اگر خودش نمیگفت آن طلعت فوضول از سیر تا پیاز را کف دستش میگذاشت.
راضیه سینی چای را زمین گذاشت و نشست. منتظر چشم دوخت به دهان هادی.
هادی آرام، با سر پایین، کاغذ را از جیبش بیرون آورد و داد دست راضیه. آهسته گفت:
«اخراجم کردن..»
دهان راضیه بازماند. اشک پیچید تو کاسهی چشمش.
- اخراج؟..واسه چی؟..تو که کاری نکردی..
هادی با همان سر پایین ادامه داد:
- دیگه میدونی همه جا چو پیچ شده من براتعلی رو یه کاریش کردم..هیچ کدوم از بچهها نیومدن مدرسه..مدیرم عذرمو خواست..
اشکها روان شدند رو گونههای قرمز شدهی راضیه.
- به همین راحتی!..
هادی آه کشید.
- این چند روز انگار یه جذامی بودم بینشون..راه کج میکردن..جواب سلام نمیدادن..حالام که بچههاشون و نمیذارن بیان مدرسه..باید برگردیم شهر..
راضیه یکهو بلند شد.
- کجا برگردیم!..پاشو..پاشو بریم مدرسه.. من باید با این مدیر حرف بزنم..
رفت که چادرش را سر کند. هادی تند گفت: «کجااا..فک کردی چی بهت میگن..میگن ببخشید ما اشتبا کردیم منتظر بودیم شما بیای؟!..کار از این حرفا گذشته..»
- پس بشینیمدس رو دس بذاریم برای کار نکرده بیرونمون کنن؟..بهت تهمت بزنن؟..
هادی کلافه، سبیلش را جوید.
- راضیه جان!..حالا ول کن تا بعد تعطیلی..ببینیم چی میشه.. بیا بشین یه چیز مهمتر پیش اومده..
دوباره دلشوره افتاد به جان راضیه.
- یا قمر بنی هاشم..دیگه چی شده...؟!
#پایان_قسمت25✅
📆 #14030918
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت24🎬 هرچند که خودم هم از این حرف مطمئن نبودم! روبروی آینه میایستم و با عینک و ماسکی
#بازمانده☠
#قسمت25🎬
با حرفهایش انگار، هیزم هیزم آتش روی سرم میریخت و هر لحظه تنم را بیشتر میسوزاند.
-به زندگیت برسی؟! چطور دلت میاد؟ زندگی من دود شده رفته هوا، اون وقت برای من از زندگیت حرف میزنی؟!اصلا چطور تونستی! تو جای مادرمون بودی....الان نسیم من مرده، رفیقم مرده، اون وقت تو از زندگیت برام میگی؟!
-آروم باش دختر جون! هیس! صدات و بیار پایین. مردم دارن نگاهمون میکنن.
التماسش را که میبینم، تازه نگاهم میخورد به مسافرانی که خیرهام شده بودند.
هنوز نفسم میلرزید.
-میرم تو نمازخونه بیا دنبالم.
این را که میگوید. چمدانش را از سطح شیب دار کنار سالن بالا میبرد. همانی که انتهایش میخورد به در چوبی بزرگی که بالایش نوشته بود نمازخانه!
ترس گمکردنش به جانم هراس انداخته و وادارم میکند، قدمهای تند و تیزم دنبالش بروند.
از پلهها بالا میروم. وارد نمازخانه میشوم.
کفشم را داخل قفسه میگذارم. با نگاهم دنبالش میگردم.
چمدانش را میبینم. به دیواری از جنس مرمر تکیه خورده بود. اورا هم میبینم. از روسری مشکیاش که با گلهای رز قرمز پر شده بود میشناسمش.
پشت به من رو به قبله نشسته بود.
با قدم های تند خودم را به او میرسانم.
کنارش مینشینم.
اما انگار نه انگار که من آمده بودم.
نفس عمیقی میکشد. دست های لرزانش را درون کیف کمری که روی پاهایش بود میبرد.
از جیبش کاغذ و خودکاری در میآورد و سریع مشغول نوشتن میشود.
یکلحظه دستم را میکشد و کاغذ مچاله شدهای را میان مشتم میگذارد.
نگاهش روی صورتم میلرزد و با صدایی آرامتر از هر زمان، میگوید:
-من نمیتونم زیاد باهات صحبت کنم. فقط منو ببخش! م...من مجبور بودم تقصیر من نبود! اگه این کارو نمیکردم پسرم رو میکشتن...!
#پایان_قسمت25✅
📆 #14031024
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344