eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
881 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت30🎬 - مردم!.. این شجره‌نامه‌ی این روستاست..این دیگه دروغ نیست به هر کس می‌خواین نشون ب
🔥 🎬 نیمه‌های شب، وقتی هوا تاریک‌تر از تاریک شده بود، بهرام داشت از مسجد به خانه‌شان می‌رفت. از وقتی پا به مسجد گذاشته بود، فکر براتعلی لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد. اندیشید: - چقد جات خالی بود برات‌جان..پارسال چایی مجلس با تو بود،چقد سینه می‌زدی.. اما امسال.. آه کشید. - چطوری یهو غیبت زد که اثری از آثارت نیست اخه بِرارَم؟!..کجا سربه‌نیستت کرد اون از خدا بی‌خبرِ پدرنامرد؟ دستش را مشت کرد. - به خدای حسین نمی‌ذارم آب خوش از گلوی اینا پایین بره. راس‌راس بگردن و به این‌واون تهمت بزنن..حاج‌ابراهیم هرچی می‌خواد بگه بگه..من نمی‌ذارم اینا قسر در بدن..نمی‌ذارم.. صدای طبل و دهل کوچه‌های روستا را پر کرده بود. دسته‌ی بزرگ عزاداری بعد از عبور از کوچه‌های روستا، به مسجد می‌رفت. بعد از آن مردم برای تعزیه آماده می‌شدند. حسین از صبح برای بیرون رفتن بی‌قراری می‌کرد. هادی نمی‌خواست برود اما مثل همیشه راضیه دلداری‌اش داد. - ما به خاطر امام حسین میریم عزیزم..هر کی هر چی می‌خواد بگه..بچه‌ام گناه داره.. ببرش تعزیه.. هادی کوتاه آمد. شال و کلاه کرد و دست حسین را گرفت. - تو نمیای؟! راضیه دست به کمر گرفت. - من حالم‌ خیلی خوش نیست. حالا آخرای تعزیه برای ثوابش میام‌.. تونستی بیا دنبالم.. هادی همراه حسین رفتند. نزدیک ظهر بود. صدای تعزیه‌خوانها از دور به گوش می‌رسید. همه برای دیدن تعزیه می‌رفتند. هیچ‌کس در کوچه‌ها پرسه نمی‌زد. راضیه تلویزیون را روشن کرده بود. صدای پرسوز و گدازِ مداح، مثل بوی قیمه در خانه پیچیده بود. راضیه در حال خودش بود که صدایی توجهش را جلب کرد. صدا از حیاط می‌آمد. اشک‌هایش را پاک کرد و از پنجره حیاط را از نظر گذراند. کسی نبود. دوباره برگشت که بنشیند سایه‌ای پشت پنجره دید. یک آن ضربان قلبش بالا رفت. صدا زد: «هادی تویی؟!..» هیچ پاسخی نیامد.‌ یک بار. دو بار. سه بار، صدا زد و جوابی نشنید. پنجره را باز کرد. چیزی شبیه بوی بنزین پیچید توی دماغش. با احتیاط رفت پشت در.‌ خواست در را باز کند که کسی محکم با لگد به در کوبید. - یا فاطمه‌ی زهرا.. وقتی دسته‌ی در با شدت توی شکمش فرو رفت این را گفت و نتوانست تعادلش را حفظ کند. با پهلو روی وسایلی که پشت در جمع کرده بود، افتاد. نفس توی دلش پیچید. حس کرد چیزی نوک‌تیز به پهلویش فرو رفت. حتی نتوانست آخ بگوید. در چهارطاق باز شده بود. سرما توی جانش پیچید. حس می‌کرد جویی از آب یخ در رگ‌هایش جاری شد. دست به پهلو کشید.‌ دستش خیس شد. چشمش که به خون افتاد، پلک‌هایش را روی هم فشرد. - چی.. به روزت.. اومده.. مادر! طفلش تکان نمی‌خورد. به سختی خودش را جمع کرد. از شدت درد، عرق سردی بر تیغه‌ی کمرش نشست. چشم‌هایش را به زور باز کرد. هیبت مردی را دید که چیزی روی وسایلش می‌پاشید.‌ صورتش پیدا نبود. به سختی خودش را از زمین کَند. چشمانش سیاهی رفت. به در تکیه داد و با درد نالید: - تو..کی..هستی..این..جا..چی..می‌خوای؟ مرد هیچ نگفت. از پشت نقاب، فقط نگاهش کرد و خشم چشمانش را راضیه ندید. با عجله کبریت را روشن کرد و انداخت. به سرعت دوید. راضیه را هل داد و از در بیرون جست. راضیه این‌بار محکم‌تر خورد زمین. روی شکم. از شدت درد انگار در دم جانش می‌خواست از کالبدش خارج شود. از فرط درد و سرما دندان‌هایش به هم می‌خورد. در چشم‌به‌هم زدنی شعله‌های آتش نصف خانه را فرا گرفت. ته‌مانده‌ی توانش را جمع کرد و بلند شد. زیر پایش خیس شده بود. نگاه کرد به پاهایش. خون تمام گل‌های زردرنگ لباسش را قرمز کرده بود. همراه اشک، افکارش هم جولان داد توی معزش. - نه..نه..تو.. نباید بری..عزیز دل مادر..الان خیلی زوده..تو.. باید بمونی عزیزم..باید..آخ.. آتش لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. با اشک و درد هادی را صدا می‌زد و خودش را به بیرون می‌کشاند. خون مثل فواره از پاهایش جاری بود. درد لحظه‌ای امان نمی‌داد. دوباره روی ایوان خورد زمین. نتوانست از صورتش محافظت کند. گونه‌اش محکم با موزاییک‌های ایوان برخورد کرد. وقت برای تلف کردن نداشت. کشان‌کشان خودش را روی حیاط و کنار دیوار رساند. رنگ‌ خاکی زمین،‌ با خون هم‌آغوش شد و ردش تا جایی که راضیه رسید، بر جای ماند. صدای چرق‌چرق سوختن چوب‌های پنجره‌ای که آن همه دوستش می‌داشت، صدای ناقوس مرگ بود برایش و پایان همه‌چیز. ناله‌‌هایش از حنجره بالا نمی‌آمد. به شکمش دست کشید. با آن حجم خونی که از دست داده بود، می‌دانست که طفلش را دیگر نخواهد دید. گرمی اشک، گونه‌ی دردناکش را سوزاند. آه‌ کشید؛ اما با هر نفسی که از سینه‌‌اش خارج می‌شد، درد تا مغز استخوانش را می‌سوزاند. این چه بلای ناگهانی بود که بر سرش آوار شد؟ پهلویش تیر کشید. تسبیح تربتش هنوز توی جیب پیراهن بلندش بود. درش آورد و به چشم‌هایش کشید...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت30🎬 می‌خواهم قدم دیگری بردارم که صدای جیغ بلندی از داخل اتاق بلند می‌شود و نفسم را
🎬 در لباسشویی بسته شده و جسدش روی شیشه‌‌ تکیه خورده است. از پشت شیشه‌ی مه گرفته چشمان بازش را می‌بینم. خون روی شیشه می‌غلطد و جسدش را بیشتر به رنگ خود در می‌آورد. صدایش در میان لاله‌ی گوشم زنگ می‌زند: "این پیشت امانت بمونه تا فردا که رفتیم پیش پلیس" دستم را روی گلویم می‌فشارم. سعی می‌کنم راه نفسم را باز کنم، اما بی‌فایده است. انگار کر شده‌ام. انگار...انگار خاموشی تمام دنیارا گرفته است. دیگر هیچ چیزی نمی‌شنوم. دست‌و پایم خشکیده است. هر لحظه احساس می‌کنم زانویم می‌خواهد بشکند و زمین بخورم. دستم کشیده می‌شود. حتی نگاه نمی‌کنم چه کسی است. همچنان که نگاهم به عقب است و زل زده‌ام به لباسشویی که زن بیچاره را در خود جای داده است، دستم کشیده می‌شود. صدای زنی که دستم را می‌کشد، در سرم کوبیده می‌شود: -خانم جان عه کی...کی گفت بیای اینجا. مگه...مگه نگفتمت برو بیرون. برو ببینم. الان برا خودت دردسر درست می‌کنی. لرزش صدایش مانع می‌شود که صحبت کند. به ثانیه نمی‌کشد که پلیس و تیم پزشکی قانونی مثل موریانه سرتا‌سر اتاق را می‌گیرند. آخرین صحنه‌ای که می‌بینم، دَر لباسشویی باز می‌شود و دست خونی زن از پنجره‌اش آویزان می‌شود. نگهبانان و پرسنل محوطه را خالی می‌کنند و مرا بیرون از درب رختشوی‌خانه می‌برند. در، زیر نگاه‌هایم بسته می‌شود. جلو و عقب می‌رود. میخ شده‌ام. پاهایم قفل زمین شده است. دست در جیبم می‌کنم و کیسه‌ی گلدوزی شده‌اش را بیرون می‌آورم. با انگشتانم بندش را به بازی می‌گیرم. این چه سرنوشت شومی است که نحسی‌اش زندگی‌ام را تسخیر کرده است و تمام اطرافیانم را با خود می‌بلعد. دیگر چند نفر مانده‌اند؟! چند نفر مانده‌اند که باید شاهد مرگشان باشم؟! اگر از این معرکه هم زنده بیرون می‌آمدم. با کابوس و روح تکه‌تکه شده‌ام، چه می‌کردم؟ راه می‌روم اما انگار قدم‌هایم، جسم و روح خسته‌ام را به دنبال خود می‌کشند. از بیمارستان بیرون می‌روم. صدای همهمه سکوت محوطه را دریده بود. ماشین‌های پلیس یکی‌یکی داخل می‌شوند و سنگ‌ریزه‌های روی آسفالت، زیر چرخ‌هایشان له می‌شوند. بی هدف، به سوی مقصدی نامعلوم! حتی دیگر مغزم همراهی‌ام نمی‌کند. به حال خود رها شده‌ام! یک ساعت می‌گذشت اما هنوز، سلانه سلانه خیابان‌ها را زیر قدم‌هایم رد می‌کردم. بالاخره می‌ایستم و روی اولین نیمکت پارک می‌نشینم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344