💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت21🎬 نور خورشید روی شاخههای خیسِ درخت انار میتابید و درخشانشان میکرد. هادی چشم دوخته
#نُحاس🔥
#قسمت22🎬
- خبرا رو شنیدین آقا!
- یه چیزایی شنیدم!
آخرین لقمهی دمپختِ چربوچیل را در دهانش گذاشت.
- تو اونجا بودی؟
- بله..بودم آقا..
- با کی دعوا کرد؟
- براتعلی آقا.. همون پسرهی یالقوز که گلهشو..
دستش را بالا آورد.
- میشناسمش..
دوغ را سرکشید و دور دهانش را با دستمال سفیدرنگ کنار دستش، پاک کرد.
- ایوب!..ما دعوا مرافعه داشتیم تا حالا؟!..حتی اگه به ناموسمون نگاه کنن؟!
- نداشتیم آقا..
- خط و نشون کشیدن چی؟!
- اونم نداشتیم..
تیز و بُرّنده نگاهش کرد.
- پس میدونی که چیکار باید بکنی؟
ایوب لبخند کجی زد.
- رو چشمم آقا..خیالتون راحت..تو شستشوی مغزی دیگه استاد شدم..
پیروزمندانهای نگاهش را دوخت به او.
- خوبه..خودش گور خورشو کَند. تهدید علنی تو ملأعام!..این یکیام نداشتیم تا حالا..
برخاست و شروع کرد به قدم زدن.
- راستی ایوب!.. این براتعلی با خونوادهش یه جا زندگی میکنن؟
- بله آقا..
- پس برو سراغ انبار کاه و علوفهش..دو برابر اون انبار و محتویاتش بهش بده و بگو خودشو جوری گموگور کنه که حتی خودشم خودش رو نتونه پیدا کنه..
بعدش برو سراغ بهرام.. اون داداش کلهخرش خیلی به دردمون میخوره..میفهمی که!
- بله اقا.. رو چشمم
بدون دردسر داشت به هدفش میرسید. تمام دغدغهی این روزهایش شده بود این زن شیعهی بدپیلهی زباننفهم. حالا میتوانست از این آب گلآلود، ماهی چاق و چلهای صید کند.
***
با صدای ضربههای پیدرپی که به در میخورد، غرقِ عرق، لای ملافهی کتانی، از خواب پرید. داشت خواب میدید. مبهوت اطرافش را نگاه کرد. تو همان خانه محقرش بود. ته آن کوچه بنبست. گیج خواب، چشمهایش را مالید. صدای ضربهها تصویر خوابش را برهم میزد. معنی آن را نمیفهمید. پروانهای روی شانهاش نشسته بود. محو زیباییاش بود که یکهو، نفهمید چطور، یک بالش سوخت. پروانه نالید. با یک بال پرید و در آسمان محو شد.
باد اول پاییز از لای پنجرهی شکسته به درون خانه نفوذ میکرد. پلاستیکی که روی شیشه چسبانده بود، کنده شده و یکورش آویزان مانده بود. صدای ترقترقش در میان صدای ضربات در گم شده بود. لرز به جانش نشست. کت مخمل کبریتیِ قهوهای رنگش را پوشید و به سمت حیاط رفت. هنوز در را کامل باز نکرده بود که یک نفر پرید داخل و یقهاش را چسبید. با غیظ و غضب از لای دندانهای فشردهاش غرید: «ای نامرد! چطور تونستی؟ چطور دلت راضی شد به این کار! حرومزاده! »
قلبش فرو ریخت. زبانش بند آمده بود.
مرد یقهاش را سفت گرفته بود و چسبانده بودش به دیوار.
«بگو برادرم کجاست؟ بنال تا خفهات نکردم بی پدر!»
با سروصدایشان همسایهها جمع شدند. زنها پچپچه میکردند و بچهها ریخته بودند وسط حیاط.
یک نفر رفت جلو تا سوایشان کند. مرد محکم با آرنج پسش زد.
یک نفر دیگر گفت: «حقشه..بذارید بفهمه با برادرش چیکار کرده!»
همهمه میان جمعیت اوج گرفت. مرد هنوز داشت گلویش را فشار میداد. نفسش بالا نمیآمد. تقلا میکرد تا او را از خودش دور کند. هیکل گندهاش اجازه نمیداد.
- آقا ابراهیم اومد.
یک نفر این را گفت و جمعیت راه باز کرد. ابراهیم وارد حیاط شد. تسبیحش را دور مچش پیچید. دست گذاشت روی شانهی مرد: «ولش کن بهرام! کشتیش که!»
بهرام تا فهمید ابراهیم آمده، عقب کشید. صورتش سرخ سرخ شده بود و چشمهایش یک کاسه خون. دور دهانش را پاک کرد: «من این عوضی رو باید بشونم سر جاش! »
ابراهیم نزدیکش شد. عرق روی پیشانیاش را پاک کرد. آفتاب کمنای پاییز توی حیاط خاکی میتابید و اثرش روی سر و صورت ابراهیم پیدا بود. نگاه سرزنشوارش را نشاند توی چشمهای او و آهسته گفت: «کاری از دست من برنمیاد.. تو چیکار کردی سید هادی؟!»
هادی نفسی تازه کرد.
- ینی چی چیکار کردم؟! چی شده مگه؟!
بهرام غرید: مرتیکه داداش من سه روزه ناپدید شده میگی چیکار کردم مگه؟!
تو نبودی جلو چشم همه تهدیدش کردی میکشیش؟! عوضی انبارش..تمام سرمایهش..دود شد رفت هوا..حالام که خودش غیب شده!..بنال بگو باهاش چیکار کردی تا نکشتمت!
هادی اخمهایش رفت تو هم.
- اول که اون برادر عوضیت مزاحم ناموس من شده بود..چیزی بهش نمیگفتم؟!..حالا گیریم من یه چیزی گفتم..نکشتمش که. جایی رو هم آتیش نزدم. برو بگرد ببین کجا گند بالا آورده..
بهرام دوباره سمتش هجوم برد.
- تو غلط کردی مرتیکه..حرف مفت نزن..
ابراهیم و چند نفر دیگر او را از هادی جدا کردند.
هادی داد کشید: «میگم من کاری نکردم..»
ابراهیم بینشان قرار گرفت.
- اگه خبری از براتعلی نشد، باید یه کاری بکنیم. حالا فعلا برید تا ببینم چی میشه..
بهرام نگاه پر از کینه و نفرتش را از هادی برداشت و بیرون رفت. صدای اعتراض مردم، حال هادی را بیش از پیش خراب کرد...!
#پایان_قسمت22✅
📆 #14030915
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت21🎬 -کبودیایی که سر انگشتاش بود. ناخونایی که نامرتب شکسته شده بودن. همه و همه نشون
#بازمانده☠
#قسمت22🎬
سرم را که برمیگردانم توجهم به در دیگری که دقیقا کنار خروجی بود جلب میشود.
دستم را روی گردنم میکشم. حس و حال خانه عجیب مرا آزار میداد و نفسم را تنگ میکرد.
آهسته فاصلهام را تا در کم میکنم.
با باز شدن در، یک لحظه دلم میگیرد و روی کندهی زانو فرود می آیم.
انگار همین چند ساعت پیش بود.
خون کل حمام را قرمز کرده بود.
اگر...اگر فقط چند ساعت زودتر میرسیدم، یا نه! اصلا به شهرستان نمیرفتم شاید هیچ کدام از این اتفاقات نمیافتاد.
شاید اگر کنار نسیم میماندم، هنوز زنده بود و بیست و یکمین سالگرد تولدش به تاریخ مرگش مبدل نمیشد.
سرم را به در حمام تکیه میدهم و به آینده فکر میکنم. به بعدی که شاید هرگز، وجود نداشته باشد.
همیشهی خدا سرنوشت من به سرنوشت نسیم گره خورده بود.
شاید من هم قرار است جایی میان همین خانه تمام شوم.
خانهای که دیوارهایش برایم به تنگی سلول زندان بود و هوایش به سردی خیابانهای تهران!
اما نه؛ بعید نیست، شاید عمر مهتاب شاهرخ بیشتر از عمر رها افشار باشد!
تنم را به سختی بالا میکشم و در حمام را میبندم.
گرسنگی طوری مرا تسخیر کرده که نمیخواهم به چیزی جز لقمهای غذا فکر کنم.
*
با صدای زنگ پیامک گوشی چشمانم باز میشوند و از جا میپرم. هراسان به اطراف نگاهی میاندازم. نمیدانم کی خوابم برده بود؟! تمام شب را از دلشوره بیدار مانده بودم. حالا آفتاب از پشت پرده، خانه را روشن کرده بود و نورش با چراغ هایی که از دیشب روشن مانده بودند تلاقی کرده بود.
هنوز پلکهایم سنگین بودند و هر لحظه میخواستند پایین بیایند که اینبار، صدای تماس بلند میشود.
حنجرهام را با سرفهی کوتاهی صاف میکنم و بعد، تماس را وصل میکنم.
-الو؟
-سلام. توی ماشین منتظرتونم. سریعتر بیاید پایین.
موبایل را از گوشم فاصله میدهم و نامش را که روی صفحه روشن و خاموش میشود، میخوانم.
یک لحظه با دیدن نامش، چشمانم گرد میشوند.
-سعید ترابی!
کمی طول میکشد تا به خودم بیایم و متوجه شوم صدایش با اسم سازگاری ندارد!
سکوتم را که میبیند میگوید:
-برای امنیت بیشترِ خودمون این اسمو سیو کردم! کسی نباید بفهمه باهاتون در ارتباطم!
به آهانی بسنده میکنم و گوشی را قطع میکنم.
تمام استخوانهایم از اینکه نشسته به خواب رفته بودم گرفته بود و خستگی هنوز مثل تار محکمی، تنم را اسیر کرده بود.
روی زمین دراز میکشم و به لامپ روشنی که میان روشنایی روز، کم سو شده بود خیره میشوم.
تا کی میخواستم اینجا بمانم؟
شاید بهتر است حالا که نام و هویت جدیدی گرفتهام بی قیل و قال بروم به جایی که حتی پیمان هم دیگر دستش به من نرسد!
اما...اما نسیم چه میشد؟ تقاص خون غریبش چه میشد؟
دستم را روی سرم فشار میدهم.
***
در را باز میکنم.
نگاهم آسفالت سرد و مرطوب را زیر و رو میکند و پژوی مشکیاش را درست کنار پیاده رو شکار میکند.
نفس عمیقی میکشم و به سمتش میروم.
با هر قدم درز گوشه کفشم باز میشد و روانم را به هم میریخت. باید در اولین فرصت کفشم را عوض کنم.
در را باز میکنم و روی صندلی عقب مینشینم.
از آینه نگاهی میاندازد:
-سلام.
جوابش را میدهم.
-پاتون بهتره؟
دستم را روی ران پایم میکشم.
خم میشود و از صندلی کناری مشمای مشکی را به سمتم میگیرد.
-از اونجایی که فعلا بهتره تنهایی بیرون نرید، براتون یه کفش گرفتم که مجبور نباشید کفش پارتون و پا کنید. امیدوارم سایزش و درست گرفته باشم. اگه اندازه نبود بهم بگین که عوضش کنم.
خجالت از سرو پایم بالا میرود و صورتم را سرخ میکند. بی حرف مشما را میگیرم.
استارت که میزند دستم به صندلی جلو میچسبد.
ناخودآگاه به جلو خم میشوم:
-نگفتید میخوایم بریم جایی؛ من آماده نیستم!
-یه ماشین، اول صبح، تو همچین خیابونی، با دوتا سرنشین، توقف طولانی، یکم مشکوک نیست؟
قرار نیست جایی بریم.
سکوت میکنم و به صندلی تکیه میدهم.
همچنان که به روبرو خیره است و کوچه پس کوچه ها را رد میکند، از روی داشبورد چند کاغذ را چنگ میزند و به سمتم میگیرد.
-میشناسیدش؟
با تردید برگه هارا از دستش میکشم.
اولین صفحه را که باز میکنم، چشمانم به راحتی تصویر آن مرد را به خاطر میآورد!
-این چیه؟
-میشناسینش؟
از گفتنش هراس دارم. شاید هم دلم هنوز به این مردی که شده است تنها راه نجاتم، اطمینان ندارد...!
#پایان_قسمت22✅
📆 #14031021
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی⛓ #قسمت21🎬 بازپرس با خودکارش چند ضربه به میز میکوبد: - منو نگاه کن. سرم را بالا میآورم. د
#انفرادی⛓
#قسمت22🎬
نگاهم را از بازپرس میگیرم. خودم هم نمیدانم چرا حرفی نمیزنم وقتی میدانم این بار دیگر ساده نیست و سوء قصد است. میدانم اگر بمیرد، من هم میمیرم و امیر برایم کاری نمیکند. بازپرس از جا بلند میشود کنارم میایستد و کمی خم میشود:
- نمیخوای حرف بزنی نه؟!
چشمم را میبندم و سرم را به سمت مخالف میچرخانم. دستش را میکوبد به میز و میگوید:
- منو ببین!
سرم را به سمتش میچرخانم. اخم کرده، صدای کشیده شدن دندانهایش بِهَم توی گوشم میپیچد:
- همین الان مدارک به اندازه کافی علیه تو هست، ورودت به دفتر آقای کمالی ثبت شده، همسایه دفتر دیده که تو وارد شدی و با عصبانیت اومدی بیرون، چاقوی خونی توی کوله تو پیدا شده، امیر زمانی همدستت بوده؟ اون دوربینها رو دستکاری کرد؟
دستم را مشت میکنم.
- تا وقتی من اونجا بودم، امیر نبود...
- پس خودت قصد کردی آقای کمالی رو بکشی؟ بعد زنگ زدی به رفیقت که چجوری باید فیلمها رو پاک کنی و چاقو رو با خودت آوردی بیرون. باهاش تو پایانه قرار گذاشتی تا ردت کاملا پاک بشه.
- نه... نه! من زنگ نزدم امیر. میتونید پرینت تماسها رو ببینید. امیر به من زنگ زده
صدایش بالا میرود. چشمم را میبندم و سرم را پایین میاندازم:
- پس چی؟! چرا فکر کردی سکوتت میتونه به کسی کمک کنه؟
گیجم، دلم میخواهد بدانم امیر چه اظهاراتی داشته و اصلا الان کجاست؟ آزاد شده؟ اصلا مدرکی علیه او هست؟ اگر نیست چرا او را گرفتهاند؟ از من فاصله میگیرد:
- امیر کجاست؟
- اینجا من سوال میپرسم!
پوست کنار ناخنم را میکنم. نفس عمیقی میکشد و روی صندلی مینشیند. میگوید:
- امیر زمانی، تو اظهاراتش گفته که تو بخاطر کینهای که از آقای کمالی داشتی، دنبال فرصت بودی که زهرت رو بریزی. چه فرصتی بهتر از این؟ گفت که وقتی رسیده دفتر تو بالای سر آقای کمالی بودی و اون چاقو رو از بدن آقای کمالی درآورده و فیلم پاک کرده.
لبم میلرزد. موهایم را به چنگ میکشم.
- امیر اینا رو گفته؟ من زنگ نزدم بهش، اون زنگ زد بهم.
نگاهم را به بازپرس میدوزم. به سختی لب میزنم:
- میشه امروز رو بهم فرصت بدید؟ فردا همه چیو میگم. تمام ماجرا رو با دلیل براتون میگم.
پرونده مقابلش را میبندد و میگوید:
- یه روز نه، فقط دوساعت! هرچی میدونی و هرچی میخوای رو بنویس!
خودکار و برگه را مقابلم میگذارد و خودش از اتاق خارج میشود. بدنم میلرزد. امیر انگار هیچ وقت یاد نگرفته که مسئولیت کارش را به عهده بگیرد. وقتی نمیتواند مسئول کارهای کوچکش باشد، چه توقعیست که قتل و سوء قصد را به عهده بگیرد.
از همان بچگی ترسو و بزدل بود. وقتی توی بازی شیشهای میشکست یا اتفاقی توپ را به کسی میکوبید، فرار میکرد. ولی من عادت نداشتم که فرار کنم، یا بترسم و سکوت کنم. شاید خودم او را بد عادت کرده بودم که همیشه گناهش را برعهده میگرفتم و او فکر میکرد این وظیفه من است.
او رفیقم بود، از کلاس اول باهم بزرگ شده بودیم. خیلی برایم اهمیت داشت که چه حالی دارد، برای همین رفاقت را برایش تمام کردم. و وقتی سه سال پیش آقای کمالی میخواست بخاطر قماربازی و نزول گرفتنش، دخترش را از او جدا کند... امیر با همان شرارتش چاقو برداشته بود جلو در خانه و دفتر او قشقرق به پا کرده بود، این من بودم که گناهش را گردن گرفتم و دوسال از زندگی ام بخاطر او سوخت. حالا هم انگار این رفیق نارفیق، قصد جانم را کرده و میخواهد زندگیم را از بیخ و بن نابود کند.
خودکار را برمیدارم. چشم میبندم و با نفسی عمیق شروع میکنم به نوشتن...!
#پایان_قسمت22✅
📆 #14040203
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت21🎬 - "حالا باز برین تو آب خودتونو بشورید و بیایید! نهایتا سی ثانیه وقت داری
#از_نور_تا_فارور⚔
#قسمت22🎬
- "میبینم بعضیاتون هنوز بلد نیستین پارو رو چطوری بگیرید تو دستتون!"
خودم را جمع و جور کردم و از ترسِ تا بندر لنگه شنا کردن و روزی کوسهها شدن، در یک آن تمام حرفهایش پشت سر هم توی گوشم تکرار شد.
نفس عمیقی کشیدم و راحت تکیه دادم. صاف نشستم. پارو را محکم توی دست گرفتم و شروع کردم حرکت کردن؛ حالا از همه جلو زده بودم. نصف بیشترمان مانده بودند توی سوار شدن. تقریبا تنها من و صالح بودیم که جدا شده بودیم.
دور زدم و سمت صالح رفتم و با نوک کانو به کانویش زدم و گفتم: "بگیر که اومد!"
به نشانه تلافی، عقب عقب رفت و تند تند جلو آمد و حمله کرد. نزدیک بود چپه شوم توی آب و کشتیام به گل بنشیند!
هر دومان سمت چپ دریاچه بودیم که عمق آبش کمتر بود.
با پاروهایم، شلاق زنان، آب را پیمودم و عقبنشینی کردم. سمت چپ دریاچه پر از صخره بود. با اندازههای کوچک و بزرگ. نزدیکتر، صخرهای بود سبزرنگ و بزرگ با گودیای در وسطش به قاعده یک اتاق خواب! حتی سقف هم داشت.
پارو زنان سمت صخره رفتم. هزاران صدف ریز و درشت توی صخره تبدیل به فسیل شده بودند و هزاران خرچنگ قبرستان صدفها را گز میکردند. آنقدر زیاد بودند و حرکتشان تند تند بود که صدای راه رفتنشان را میشنیدم.
آمدم برگردم سمت بچهها که دیدم کانو از سر جایش تکان نمیخورَد. کشتیام لنگر انداخته بود. گیر افتاده بود بین دو تا سنگ بزرگ!
به زیر پایم هیچ نگاه نکرده بودم.
دست بردم زیر آب. انگار دستم را برده بودم توی صفحه تلوزیون، شبکه مستند.
سر گیجه گرفتم بودم. دور سرم خرچنگ و صدف میچرخید.
به عقب نگاهی انداختم. صالح را دیدم. پاروزنان داشت یه سمت من میآمد.
وقتی رسید، دست دادیم و بدون آنکه حرفی بزنیم هردومان به خرچنگها و صخره خیره شدیم. آنقدر که یادمان رفت صالح برای چه آمده بود!
بعد از آنکه یک دل سیر کف دریا را هم نگاه کردیم، خواستم از کانو پیاده شوم که دیدم شدنی نیست. سنگهای زیر کانو، تق و لق بود همهش. صالح یک طرف کانو را گرفت و شروع کرد تکان دادن. من هم آنقدر تکانش دادم که بالاخره رها شد و شناور ماند. نفس عمیقی کشیدیم و به یکدیگر خسته نباشید گفتیم.
- "صالح، اونجا رو میبینی؟!"
انگشت اشارهام را بردم سمت دریا. مرز بین دریا و دریاچه، جایی که رشتهی صخرهها گسسته بود و میشد حتی با کشتی هم عبور کرد!
- "آره... جالبه!"
شروع کردم پارو زدن و گفتم: "از اینجا که بریم بیرون و برسیم به دریا جالب ترم میشه..."
صالح نیامد. برگشت سمت بچهها.
پارو را روی لبهی قایق گذاشتم و نگاهی به عقب کردم. آقای آیین مثل یک قایق تندرو حرکت میکرد. بقیه هم هر کدام برای خودشان گوشهای بودند.
نگاهم را به جلو دوختم. پارو را برداشتم و حرکت کردم سمت دریا. حالا دیگر صدای هیچکدامشان را نمیشنیدم. توی چشمم مبدل به نقطههای کوچکِ رنگی، به رنگ قایقشان شده بودند. نقطههای زرد و سبز و قرمز و نارنجی و آبی که روی آب شناور بودند. البته آنجا که آنها بودند ساحل محسوب میشد نه آب. یک دفعه نگاهم افتاد به مرادی. او هم از جمع دور شده بود. اما نه به اندازه من.
وقت آن بود تنها به دریا فکر کنم. حالا دقیقا روی مرز بودم. مرز دریاچه و دریا. یک پاروی دیگر را با قوت به آب راندم. تا چشم کار میکرد دریا بود و من بودم و دیگر هیچ.
اگر همین خط را مستقیم میگرفتم و پارو میزدم، بعد از چند روز به ساحل میرسیدم؟! به کدام بندر؟! کدام کشور اصلا؟! یا شاید هم به بوموسی! شاید به هیچ کجا. شاید هیچ وقت...
رهایی، آزادی، عدم تعلق، در بند نبودن، خلاص، فراغت و نجات و حریّت یا هر نام دیگری که میخواهد داشته باشد، از معدود حالاتیست که هیچ کس دوست ندارد نداشته باشد. از چه چیز باید رها شد؟! از کجا باید آزاد؟! تعلق به کجا نباید داشت؟! در بند که و چه نباید بود؟! خلاص از چه؟! فارغ از که، از کجا، کی؟! حریّت... حرّ اگر باید شد، حرّ چه کسی؟!
چرا آنقدر از دریاچه و فرمانده دور شده بودم؟! از تنبیه شدن نمیترسیدم یا گمان میبردم کسی نگاهم نمیکند، یا اصلا آزاد گذاشته بودندمان؟!
به پارو چشم داشتم. با خودم گفتم کاش میشد همه جا یک پارو داشت و یک قایق آزاد و یک دریای بزرگ...
#مهدینار✍
#پایان_قسمت22✅
📆 #14040426
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344