eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
902 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت26🎬 هادی روی یک زانو نشست. انگشتر را از جیب پیراهنش درآورد و داد دست راضیه. - اینو ببی
🔥 🎬 یاوری متعجب از دیدن هادی و راضیه،‌ سلام و احوال‌پرسی کرد و با هادی دست داد. - از این طرفا؟!..نکنه اومدی برای خداحافظی؟..مرد! این چه کاری بود آخه تو کردی..ازت انتظار نداشتم..امروز مدیر به همه اولتیماتوم داد..که ببینید و عبرت بگیرید.. هادی دستش را کشید بیرون. - یاوری! تو هم باور کردی این خزعبلات‌و؟! حداقل تو که بیشتر از اونای دیگه با من گرمابه و گلستان اومدی!..تو دیگه چرا؟ شماتت‌بار نگاهش کرد. یاوری شرمنده گفت: «والا چی بگم!..خبر داری از براتعلی هنوز خبری نشده؟..» هادی متعجب رو کرد به یاوری. - نکنه تو هم میگی من سربه‌نیستش کردم!..آخه من آدم آتیش زدن مال مردمم؟ یا کشتن کسی؟ اونم مفلوکی مث براتعلی؟! یاوری سرش را کج کرد و آهسته گفت: «منم گفتم این مسلمان آدمی نیس که بخواد از این کارا بکنه..ولی خب..امان از قضاوتهای بی‌جا..» راضیه که ساکت پشت سر هادی ایستاده بود، کمی جابه‌جا شد و به یاوری نگاه کرد. - ببخشید..تهمت زدن آسونه آقا..تهمت بیشتر از قضاوتِ آدما درد داره..هادی واسه کار نکرده توبیخ شده، طرد شده، اگه هم کاری کرده برای دفاع از من بوده..شما بودی چیکار می‌کردی؟!..وقتی ببینی یه نفر به ناموست نظر داره! یاوری تک‌سرفه‌ای ‌کرد و سرش را پایین انداخت. - خواهر من!..وقتی تهدید کرده بچه‌ی مردم‌و حالا به خاطر هر غلطی که کرده بود، بعدش اون اتفاقا میوفته چه انتظاری دارین از این مردم؟..دهنشون هم که ماشالا چفت و بست نداره.. یه کلاغ میشه چهل تا و دِ برو که رفتی.. راضیه آمد حرف بزند، هادی دستش را بالا آورد و گرفت جلوی صورت راضیه. رو کرد به یاوری. - یاوری جان! من که از خودم مطمئنم بقیه رو هم واگذار می‌کنم به خدا..حالا ول کن این حرفا رو..‌ما برای یه چیز دیگه اینجاییم. - الله اعلم..بفرما. - راستش می‌خواستم زودتر از اینا بهت بگم ولی هی یادم می‌رفت..حالام که داریم از اینجا میریم..خانومم برای پایان‌نامه‌ش داره روی شجره‌نامه‌ی روستاها تحقیق می‌کنه.. می‌خواستم اگه ممکنه اون شجره‌نامه‌ای که می‌گفتی رو ببینیم و اگه بشه مدتی ازت امانت بگیریم؟ - عه! به سلامتی..والا باید بگردم پیداش کنم.. همین الان می‌خوایش؟ - آره اگه بشه.. یاوری رفت کنار. - پس بفرمایید تو..تا پیداش کنم..بفرمایید.. - مزاحم نمیشیم. - ممکنه یکم طول بکشه..دم در بده..بفرمایید داخل..بفرمایید..خانم بچه‌هام نیستن..رفتن شهر.. هر دو وارد خانه شدند و چند دقیقه بعد شجره‌نامه توی دستشان بود. یاوری گفت: «این شجره‌نامه مال تو تا ایله..یکی ایل یاوران که پدربزرگ منم مال همین ایل بوده..یکی هم ایل بهادری که گمونم برسه بهایی‌ها باشن..می‌دونید که اینجا قبلاً بهایی‌نشین بوده و بعد انقلاب اکثرشون رو بیرون می‌کنن..» راضیه که هیجان فهمیدن بهایی بودن ابراهیم بی‌طاقتش کرده بود، از جا برخاست. - خیلی ممنون..خیلی به ما لطف کردین.. حتماً خیلی زود بهتون برش می‌گردونیم.. یاوری لبخند زد. - چه حرفیه.. اشکال نداره..فقط مواظب باشید آسیبی نبینه.. هادی برای خداحافظی با یاوری دست داد. - حتماً..سعی می‌کنم قبل از رفتنمون برش گردونم.. خیلی لطف کردی یاوری جان.. - خواهش می‌کنم..به هر حال من رو حلال کن اگه قضاوتت کردم.. - حق میدم بهتون.. ما هم نگران براتعلی هستیم..امیدوارم زودتر یه خبری ازش بشه خیال ما هم راحت بشه.. - امیدوارم.. خداحافظی کردند و به محض اینکه راه افتادند راضیه گفت: « راستی..اسم پدر ابراهیم چی بوده؟ می‌دونی تو؟» هادی لب‌هایش را به پایین کش داد. - نه ولی پیداکردنش کاری نداره..تا وقتی طلعت خانومو داریم غمی نداریم.. راضیه چادرش را جلوتر کشید. - یه حسی بهم میگه این آدم بهاییه..اگه مطمئن شدیم باید به همه بگیم هادی..شاید خیلی‌ها ندونن - شایدم بدونن.. - به هر حال ما وظیفمونه به اینا بگیم این کیه..دیگه خودشون می‌دونن..من میگم موقع نماز بریم مسجد..این شبام که محرمه..مسجدم شلوغ میشه. - تو نمی‌خواد کاری کنی..خودم میگم. راضیه ایستاد. انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار در هوا تکان داد. - هادی به خدای احد و واحد نذاری حرف بزنم تا آخر عمرم نمی‌بخشمت. - معلوم‌ نیس چی میشه راضیه..اگه بلایی سرت بیاد من چیکار کنم؟ راضیه خودش را به هادی رساند. - چیزی نمیشه..دیگه فوقش بیرونمون می‌کنن..نمی‌کشنمون که.. - حالا بذار مطمئن بشیم..بعد..میگم اصلاً بیا بی‌خیالش بشیم. اینا یه حاجی میگن صدتا حاجی از دهنشون می‌ریزه بیرون..به نظرت باور می‌کنن؟ راضیه با اطمینان گفت: «هادی جان! به این فکر کن شاید یک نفر از این مردم ندونه این آدم کیه و پشت سرش نماز می‌خونه.. گناهش گردن ماست که می‌دونستیم و حرفی نزدیم..ما میگیم..‌دیگه وقتی بدونن و بازم بخوان باورش کنن دیگه مشکل ما نیست..ما وظیفمونه بهشون بگیم هادی..» هادی راه افتاد. - باشه..‌توکل به خدا..بیا بریم.! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت26🎬 این زن چه می‌گفت؟ از چه چیزی صحبت می‌کرد؟! -شما...شما چیکار کردین مگه؟! حالا مر
🎬 سکوت می‌کند. آنقدر که عقربه‌ی ثانیه شمار، سه بار عدد ۱۲ را رد می‌کند. گره روسری‌اش را شُل می‌کند و با دست، گلویش را می‌مالد. -واقعا تو اینو می‌خوای؟ حتی اگه من و بندازن زندان؟ یا حتی کشته شم؟ تعلل نمی‌کنم. -نه تنها من، بلکه نسیمم مطمئنم همینو می‌خواد. چشمانش را می‌بندد و نفس عمیقی می‌کشد. -یه مدت می‌خواستم برم رشت که از اینجا دور باشم اما حالا که بلیط پیدا نکردم... باشه میام... میام و میگم همه چیو؛ میگم که من خاک برسر بخاطر یه لقمه نونِ بیشتر قبول کردم. آخه یکی نیست بهم بگه، زن! تو که خودت کار می‌کردی چرا قبول کردی چندماه مرخصی بگیری بشی به‌پای دوتا دختر جوون! با دستش روی پیشانی‌اش می‌کوبد. -میگم بهشون! میگم که نمی‌دونستم وقتی هم...وقتی هم که احساس کردم یه کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌است خواستم ول کنم برم ولی...ولی جگر گوشه‌ام و گرفتن. ورش داشتنش و بردنش. به خدا راست میگم. داشت از سرکار برمی‌گشت که تو کوچه گیرش اوردن. زدن تو سرش. بیهوشش کردن. خودش اینارو بهم گفت. تهدیدم کردن اگه ول کنی و بری دیگه نمی‌بینیش. باور نمی‌کنی بیا خودت ازش بپرس. شانه‌هایش می‌لرزند. -موندم! من...من بین بچه‌ام و نسیم! بچه‌ام و انتخاب کردم. کف دست هایش را جلویم می‌گیرد. -یه مادر غیر این، چیکار می‌تونه بکنه؟! آخه دل بی‌صاحابش مگه میذاره که گُل شو پرپر کنن! نمی‌خواهم بشنوم. اصلا نمی‌خواهم بگذارم باحرف‌هایش تیشه بزند به قلبم! نه اصلا...اصلا به من چه این حرف‌ها! مثلا می‌خواست دلم را بسوزاند که بگویم برود و من را میان این باتلاقی که هر لحظه عمیق‌تر می‌شد، تنها بگذارد؟! -نظرم همونه که گفتم! این را که می‌گویم، با کف دست، اشک‌هایش را پاک می‌کند. -میام و هرچیزی که می‌دونم و میگم. شاید اینطوری نسیم منو ببخشه. به جمله آخر که می‌رسد، چشمانم برق می‌زند.قلبم آرام می‌شود. نفسی می‌کشم، از سر آسودگی! نفسی که مدت‌ها بود جایی میان حنجره‌ام گیر کرده بود. نگاهم به نوشته‌ای که روی پارتیشن نمازخانه بود می‌خورد «فَاللّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ» باورم نمی‌شد.بالاخره همه چیز داشت تمام می‌شد. تمام آن دوندگی ها. این چند هفته برایم به اندازه چندین سال گذشته بود! گفتم چند هفته؟! یعنی...یعنی چند هفته بود که نسیم مرده بود؟! مشتم را باز می‌کنم و نگاهی به کاغذی که میان انگشتانم گذاشته بود، می‌اندازم. -این آدرس کجاست؟! با خیسی زبانش، لب تر می‌کند: -من الان نمی‌تونم باهات بیام. باید پسرم و بفرستم یه جای امن که اگه من اومدم پیش پلیس، بلایی سرش نیارن! هر وقت محسنمو فرستادم بره و خیالم ازش راحت شد، اون وقته که باهات میام...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی⛓ #قسمت26🎬 خوب است که می‌توانم بعد از این سرم را بالا بگیرم و به همه بگویم، من هیچ نقطه سیا
🎬 همه چیز را برای مادر تعریف کردم و او حالا دارد نماز شکر می‌خواند بخاطر خطری که از سرم گذشت. با چادر نماز سفید، چهره دلنشینش، زیباتر و ملیح‌تر به نظر می‌آید. حس می‌کنم مثل یک گل شکفته و با طراوت شده، همانقدر خوشحال و امیدوار. نمازش که تمام می‌شود سر می‌گذارم روی زانویش و می‌گویم: - مامان، پسرت کار و زندگی نداره همه‌ش اینجاست؟ مادر می‌خندد و آهسته گوشم را می‌کشد: - پشت سر برادر... حرف نزن! بابات زنگ زده بهش گفته بیا. آهان بلندی می‌گویم. مادر دست به موهایم می‌کشد و می‌گوید: - پاشو بریم بیرون... کمک می‌کنم مادر روی صندلی چرخدار بنشیند و او را از اتاق بیرون می‌برم. انگار حرف‌های پدر تمام شده، چون میانشان سکوت است. صندلی مادر را کنار مبل یک نفره رو به روی بهرام می‌برم و خودم همانجا می‌نشینم. نگاهم بین بهرام و دنیا در چرخش است. برادرم اخم دارد و گوشه لب خواهرم به پایین متمایل شده. نگاهم قفل چشم بهرام می‌شود. برادر نفس عمیقی می‌کشد و چشم ریز می‌کند: - چیه الان توقع داری ازت معذرت بخوام؟ چشمم را در حدقه می‌چرخانم و دوباره به او نگاه می‌کنم: - خیلی وقته ازت هیچ توقعی ندارم داداش... دستش روی دسته مبل مشت می‌شود: - اونی که یه معذرت خواهی به همه بدهکاره تویی! الان فکر می‌کنی برات ایستاده کف می‌زنم؟ بخاطر فداکاریت، از خودگذشتگیت؟ نه جانم... این کارت ایثار نبود، حماقت و خریت بود! می‌خندم و دست به سینه می‌زنم: - گفتم که، هیچ توقعی ندارم، اگه من عذر رو از اونایی که باید خواستم، نیازی نمی‌بینم از بقیه هم بخوام. صورتش در هم می‌رود. کمی خودش را جلو می‌کشد و می‌گوید: - خیلی وقیح شدی! سرم را تکان می‌دهم: - آره از تو زندان یادگرفتم آخه می‌دونی من اعصاب ندارم که باید ازم بترسی... کلمه آخر را که می‌گویم نگاهی گذرا به دنیا می‌اندازم. سینه‌اش با نفس عمیقی که می‌کشد بالا و پایین می‌شود و آهسته می‌گوید: - خیله خب... بابت اون حرفم معذرت می‌خوام... نمی‌دونم چرا اونطوری گفتم بهرام نیشخند می‌زند: - گفتی چون حق داشتی خواهر من، الانم هیچی فرق نکرده، آقا دوسال از زندگی همه‌ی ما رو بخاطر رفاقت احمقانه‌ش سیاه کرده، اون نمک به حروم رو به همه ما ترجیح داده... میان حرفش می‌روم و می‌گویم: - نه... امیر رو به هیچ‌کدوم از شما ترجیح ندادم... اون قرار بود بیاد و بگه که ماجرا واقعی چی بوده ولی نیومد حتی با شما حرف بزنه... من نشناخته بودمش که انقدر نامرده. بهرام می‌خواهد حرفی بزند که مادر و پدر همزمان می‌گویند: - کافیه...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت26🎬 نصرالله کنار شیخ آمد و ایستاد. بنا کردند به در گوشی حرف زدن. - "آقاجون!
🎬 همه‌ چیز با هم ادغام شد... یکی گوشه‌ای افتاده بود و به دست‌های خونی‌اش نگاه می‌کرد و عقب عقب سمت گوشه‌ای می‌خزید. اسلحه‌ها روی ظرف‌های غذا افتاد و پاها توی غذاها رفت. تمام مصلی لگدکوب شد و همه شروع کردند به فرار کردن. کف مصلی پر از اسلحه‌ بدون صاحب شد. وقتی اسلحه‌ای مسلح، نشانه‌ات برود، پیش از اسلحه به پاهایی که شاید نجاتت دهند فکر می‌کنی. نه اسلحه‌ای که تیر ندارد. من اما اسلحه‌ام را به دست گرفتم و پریدم بیرون. کفش‌هایم را ندیدم. و نه تنها من. چند نفر دیگر هم کفش به پایشان نبود. نصرالله افتاده بود روی سکو و خون از سر و گردنش روی سینه‌اش روان شده بود و از لاخ لاخ سفید محاسنش روی لباسش هم می‌ریخت‌. آرام، قطره قطره، منظم. چهره‌‌اش سرخِ سرخ بود. چشم‌ اگر باز می‌کرد جز خون خودش که روی شیشه‌ی عینکش هم پاشیده بود، هیچ چیز جلوی چشمش نبود. جای ایستادن و نگاه کردن نبود. بدون کفش شروع کردم به دویدن. خواستم سمت ساحل بروم که پرچم داعش رو به رویم سبز شد و حرامزاده‌ای که با بی‌سیم حرف می‌زد و تازه می‌خواست پیاده شود. تغییر مسیر دادم که با جو انفجاری روی زمین افتادم و کمی سینه خیز رفتم. صدای "الله اکبر"شان خاموش نمی‌شد. با هر رگبار، تکبیر مستانه‌ی دیگری سر می‌دادند. نصف جمعیت داشتند می‌رفتند سمت‌ اتاق‌هاشان. رفتم دنبالشان و همگی توی اتاقی پنهان شدیم. پشت دیوار ایستادیم و سکوت کردیم. در انتظار گلوله ایستاده بودیم. سایه‌ی محاسن بلند و نامرتب سربازی فربه‌ و مشکی پوش که با راه رفتنش زمین هم می‌لرزید، از مقابل‌مان گذشت و رفت. بعد از چند ثانیه آرام گفتم: "برین بیرون!" داشتم بیرون می‌دویدم که دیدم عقیل توی حمام گیر افتاده و سرباز داعشی با کُلت بالای سرش ایستاده. هنوز ماشه را نچکانده بود. پریدم و با قبضه تفنگ به پشت گردنش زدم و عقیل را محکم کشیدم بیرون. دست به دست هم سمت کوه دویدیم. عقیل جدا رفت و من هم جدا. نگاهم افتاد به صالح که سمت کوه می‌دوید. دویدم پشت سرش و از کوه بالا رفتیم. یکی از داعشی‌ها ردمان را گرفت و افتاد دنبالمان. بدون کفش بالا رفتن از کوه سخت بود. سنگ‌های تیز و شکسته و خُرد شده یا آدورهای خشک و بی‌رحم کفِ پات می‌چسبید و تا چند قدم نمی‌افتاد! به قله که رسیدیم، سینه خیز رفتیم آن‌طرف قله و پشت صخره‌ای نشستیم. امنِ امن بود اما صدای آه و ناله و انفجار و گلوله امان می‌برید. با رگباری که به سقف صخره‌ای بالای سرمان می‌کوبید، اشکمان در آمد. کم‌کم سرم را آوردم بالا و دیدم سرم با یک‌ جفت پوتینِ تمیز و واکس خورده، تنها یک وجب فاصله دارد. پایین برگشتم. دستم را محکم روی دهان و‌ دماغم گذاشتم که صدای نفس کشیدنمان به گوشش نرسد. قلب، سینه می‌شکافت و ریه از نفس‌های تند تند، سینه‌ی خویش را... حتی مغز سر هم نبض می‌زد و از درون با پتک به جمجمه می‌کوبید. مردِ بالای سرمان بلند گفت: "الله اکبر و لله الحمد!" صالح با نگاهش پرسید: "کی اونجاست؟!" و با انگشت فهماندمش عقب‌تر برود. اوضاع آرام شد. صدای پوتین دور شد. تگرگ گلوله بند آمد اما انفجار پشت انفجار و تکبیر پشت تکبیر. و قهقهه‌های شاد و مستانه و "لبیک یا رسول الله"، مکررا. دیگر کسی بالای سرمان نبود.‌ صدای آه و ناله و فریاد نمی‌آمد. کسی سینه خیز نرفت و کسی از آن‌طرف کوه که ما بودیم پایین نیامد. - "صالح...؟! باورت می‌شه؟!" ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍ ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344