💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت26🎬 هادی روی یک زانو نشست. انگشتر را از جیب پیراهنش درآورد و داد دست راضیه. - اینو ببی
#نُحاس🔥
#قسمت27🎬
یاوری متعجب از دیدن هادی و راضیه، سلام و احوالپرسی کرد و با هادی دست داد.
- از این طرفا؟!..نکنه اومدی برای خداحافظی؟..مرد! این چه کاری بود آخه تو کردی..ازت انتظار نداشتم..امروز مدیر به همه اولتیماتوم داد..که ببینید و عبرت بگیرید..
هادی دستش را کشید بیرون.
- یاوری! تو هم باور کردی این خزعبلاتو؟! حداقل تو که بیشتر از اونای دیگه با من گرمابه و گلستان اومدی!..تو دیگه چرا؟
شماتتبار نگاهش کرد. یاوری شرمنده گفت: «والا چی بگم!..خبر داری از براتعلی هنوز خبری نشده؟..»
هادی متعجب رو کرد به یاوری.
- نکنه تو هم میگی من سربهنیستش کردم!..آخه من آدم آتیش زدن مال مردمم؟ یا کشتن کسی؟ اونم مفلوکی مث براتعلی؟!
یاوری سرش را کج کرد و آهسته گفت: «منم گفتم این مسلمان آدمی نیس که بخواد از این کارا بکنه..ولی خب..امان از قضاوتهای بیجا..»
راضیه که ساکت پشت سر هادی ایستاده بود، کمی جابهجا شد و به یاوری نگاه کرد.
- ببخشید..تهمت زدن آسونه آقا..تهمت بیشتر از قضاوتِ آدما درد داره..هادی واسه کار نکرده توبیخ شده، طرد شده، اگه هم کاری کرده برای دفاع از من بوده..شما بودی چیکار میکردی؟!..وقتی ببینی یه نفر به ناموست نظر داره!
یاوری تکسرفهای کرد و سرش را پایین انداخت.
- خواهر من!..وقتی تهدید کرده بچهی مردمو حالا به خاطر هر غلطی که کرده بود، بعدش اون اتفاقا میوفته چه انتظاری دارین از این مردم؟..دهنشون هم که ماشالا چفت و بست نداره.. یه کلاغ میشه چهل تا و دِ برو که رفتی..
راضیه آمد حرف بزند، هادی دستش را بالا آورد و گرفت جلوی صورت راضیه. رو کرد به یاوری.
- یاوری جان! من که از خودم مطمئنم بقیه رو هم واگذار میکنم به خدا..حالا ول کن این حرفا رو..ما برای یه چیز دیگه اینجاییم.
- الله اعلم..بفرما.
- راستش میخواستم زودتر از اینا بهت بگم ولی هی یادم میرفت..حالام که داریم از اینجا میریم..خانومم برای پایاننامهش داره روی شجرهنامهی روستاها تحقیق میکنه.. میخواستم اگه ممکنه اون شجرهنامهای که میگفتی رو ببینیم و اگه بشه مدتی ازت امانت بگیریم؟
- عه! به سلامتی..والا باید بگردم پیداش کنم.. همین الان میخوایش؟
- آره اگه بشه..
یاوری رفت کنار.
- پس بفرمایید تو..تا پیداش کنم..بفرمایید..
- مزاحم نمیشیم.
- ممکنه یکم طول بکشه..دم در بده..بفرمایید داخل..بفرمایید..خانم بچههام نیستن..رفتن شهر..
هر دو وارد خانه شدند و چند دقیقه بعد شجرهنامه توی دستشان بود. یاوری گفت: «این شجرهنامه مال تو تا ایله..یکی ایل یاوران که پدربزرگ منم مال همین ایل بوده..یکی هم ایل بهادری که گمونم برسه بهاییها باشن..میدونید که اینجا قبلاً بهایینشین بوده و بعد انقلاب اکثرشون رو بیرون میکنن..»
راضیه که هیجان فهمیدن بهایی بودن ابراهیم بیطاقتش کرده بود، از جا برخاست.
- خیلی ممنون..خیلی به ما لطف کردین.. حتماً خیلی زود بهتون برش میگردونیم..
یاوری لبخند زد.
- چه حرفیه.. اشکال نداره..فقط مواظب باشید آسیبی نبینه..
هادی برای خداحافظی با یاوری دست داد.
- حتماً..سعی میکنم قبل از رفتنمون برش گردونم.. خیلی لطف کردی یاوری جان..
- خواهش میکنم..به هر حال من رو حلال کن اگه قضاوتت کردم..
- حق میدم بهتون.. ما هم نگران براتعلی هستیم..امیدوارم زودتر یه خبری ازش بشه خیال ما هم راحت بشه..
- امیدوارم..
خداحافظی کردند و به محض اینکه راه افتادند راضیه گفت: « راستی..اسم پدر ابراهیم چی بوده؟ میدونی تو؟»
هادی لبهایش را به پایین کش داد.
- نه ولی پیداکردنش کاری نداره..تا وقتی طلعت خانومو داریم غمی نداریم..
راضیه چادرش را جلوتر کشید.
- یه حسی بهم میگه این آدم بهاییه..اگه مطمئن شدیم باید به همه بگیم هادی..شاید خیلیها ندونن
- شایدم بدونن..
- به هر حال ما وظیفمونه به اینا بگیم این کیه..دیگه خودشون میدونن..من میگم موقع نماز بریم مسجد..این شبام که محرمه..مسجدم شلوغ میشه.
- تو نمیخواد کاری کنی..خودم میگم.
راضیه ایستاد. انگشت اشارهاش را تهدیدوار در هوا تکان داد.
- هادی به خدای احد و واحد نذاری حرف بزنم تا آخر عمرم نمیبخشمت.
- معلوم نیس چی میشه راضیه..اگه بلایی سرت بیاد من چیکار کنم؟
راضیه خودش را به هادی رساند.
- چیزی نمیشه..دیگه فوقش بیرونمون میکنن..نمیکشنمون که..
- حالا بذار مطمئن بشیم..بعد..میگم اصلاً بیا بیخیالش بشیم. اینا یه حاجی میگن صدتا حاجی از دهنشون میریزه بیرون..به نظرت باور میکنن؟
راضیه با اطمینان گفت: «هادی جان! به این فکر کن شاید یک نفر از این مردم ندونه این آدم کیه و پشت سرش نماز میخونه.. گناهش گردن ماست که میدونستیم و حرفی نزدیم..ما میگیم..دیگه وقتی بدونن و بازم بخوان باورش کنن دیگه مشکل ما نیست..ما وظیفمونه بهشون بگیم هادی..»
هادی راه افتاد.
- باشه..توکل به خدا..بیا بریم.!
#پایان_قسمت27✅
📆 #14030920
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت26🎬 این زن چه میگفت؟ از چه چیزی صحبت میکرد؟! -شما...شما چیکار کردین مگه؟! حالا مر
#بازمانده☠
#قسمت27🎬
سکوت میکند. آنقدر که عقربهی ثانیه شمار، سه بار عدد ۱۲ را رد میکند.
گره روسریاش را شُل میکند و با دست، گلویش را میمالد.
-واقعا تو اینو میخوای؟ حتی اگه من و بندازن زندان؟ یا حتی کشته شم؟
تعلل نمیکنم.
-نه تنها من، بلکه نسیمم مطمئنم همینو میخواد.
چشمانش را میبندد و نفس عمیقی میکشد.
-یه مدت میخواستم برم رشت که از اینجا دور باشم اما حالا که بلیط پیدا نکردم... باشه میام... میام و میگم همه چیو؛ میگم که من خاک برسر بخاطر یه لقمه نونِ بیشتر قبول کردم. آخه یکی نیست بهم بگه، زن! تو که خودت کار میکردی چرا قبول کردی چندماه مرخصی بگیری بشی بهپای دوتا دختر جوون!
با دستش روی پیشانیاش میکوبد.
-میگم بهشون! میگم که نمیدونستم وقتی هم...وقتی هم که احساس کردم یه کاسهای زیر نیم کاسهاست خواستم ول کنم برم ولی...ولی جگر گوشهام و گرفتن.
ورش داشتنش و بردنش. به خدا راست میگم. داشت از سرکار برمیگشت که تو کوچه گیرش اوردن. زدن تو سرش.
بیهوشش کردن. خودش اینارو بهم گفت. تهدیدم کردن اگه ول کنی و بری دیگه نمیبینیش. باور نمیکنی بیا خودت ازش بپرس.
شانههایش میلرزند.
-موندم! من...من بین بچهام و نسیم! بچهام و انتخاب کردم.
کف دست هایش را جلویم میگیرد.
-یه مادر غیر این، چیکار میتونه بکنه؟!
آخه دل بیصاحابش مگه میذاره که گُل شو پرپر کنن!
نمیخواهم بشنوم. اصلا نمیخواهم بگذارم باحرفهایش تیشه بزند به قلبم!
نه اصلا...اصلا به من چه این حرفها! مثلا میخواست دلم را بسوزاند که بگویم برود و من را میان این باتلاقی که هر لحظه عمیقتر میشد، تنها بگذارد؟!
-نظرم همونه که گفتم!
این را که میگویم، با کف دست، اشکهایش را پاک میکند.
-میام و هرچیزی که میدونم و میگم. شاید
اینطوری نسیم منو ببخشه.
به جمله آخر که میرسد، چشمانم برق میزند.قلبم آرام میشود. نفسی میکشم، از سر آسودگی! نفسی که مدتها بود جایی میان حنجرهام گیر کرده بود.
نگاهم به نوشتهای که روی پارتیشن نمازخانه بود میخورد «فَاللّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ»
باورم نمیشد.بالاخره همه چیز داشت تمام میشد. تمام آن دوندگی ها. این چند هفته برایم به اندازه چندین سال گذشته بود! گفتم چند هفته؟! یعنی...یعنی چند هفته بود که نسیم مرده بود؟!
مشتم را باز میکنم و نگاهی به کاغذی که میان انگشتانم گذاشته بود، میاندازم.
-این آدرس کجاست؟!
با خیسی زبانش، لب تر میکند:
-من الان نمیتونم باهات بیام. باید پسرم و بفرستم یه جای امن که اگه من اومدم پیش پلیس، بلایی سرش نیارن!
هر وقت محسنمو فرستادم بره و خیالم ازش راحت شد، اون وقته که باهات میام...!
#پایان_قسمت27✅
📆 #14031028
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344