💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت22🎬 - خبرا رو شنیدین آقا! - یه چیزایی شنیدم! آخرین لقمهی دمپختِ چربوچیل را در دهانش
#نُحاس🔥
#قسمت23🎬
یکی از میان جمعیت فریاد زد:
- من که دیگه نمیذارم بچهم بره سر کلاس این آقا..
یکی دیگر گفت: «منم همینطور برار!»
اعتراضها بیشتر شد.
- یه قاتل به بچههامون درس بده؟ عمراً دیگه بذارم پسرم پاشو بذاره تو اون مدرسه..تا وقتی این..اونجا درس میده..
با خشم به هادی اشاره کرد.
- حاجابراهیم! این معلم باید عوض بشه.. حیف اسم معلم که رو اینه..
- معلومنیس از کدوم جهنمدرهای اومده همه چی رو ریخته به هم..
- تا معلم عوض نشه.. کلاس بی کلاس..
مرد و زن میگفتند و حرف همدیگر را تأیید میکردند.
هادی کنار دیوار نشسته بود و میشنید. چند بار تصمیم گرفت برود میان جمعیت. برود و بگوید: «من کسی رو نکشتم..به خدا من جایی رو آتیش نزدم..به من چه که یه چشمچرون گم شده..اصلاً بهتر که گموگور شده..»
ولی مگر نگفته بود؟ اینجا هیچکس پشت او در نمیآمد. حالا میفهمید دلیل آن همه بیاعتنایی مردم را. پچپچ آدمهایی که هر وقت او را میدیدند، راه کج میکردند. درِ گوشی معلمها و حتی بچهها توی مدرسه! پدر صالح گفته بود براتعلی ناپدید شده و انبارش آتش گرفته؛ ولی نگفته بود مردم او را مقصر میدانند. فکر نمیکرد به این زودی اعتماد مردم به او از بین برود.
صدای اعتراض مردم هنوز از کوچه به گوش میرسید.
بهرام خودش را به حاجابراهیم رساند.
- من میخوام برم شکایت کنم حاجی!
ابراهیم براق شد:
- با کدوم مدرک؟
- من مدرک نمیخوام حاجی!..مدرکم این مردم. همه شهادت میدن این مرتیکه چی به بِرارَم گفته.. تهدیدش کرده..
- شهادت تنها کافی نیست..تو از کجا میخوای ثابت کنی این آدم قاتل برادرته؟!.. چیزی داری؟..حرف باد هواست جانم..صبر داشته باش..
حاجابراهیم او را آرام میکرد و هیچکس نبود دل ناآرام هادی را آرامش بخشد. به یاد راضیه افتاد. حضور او بزرگترین آرامبخش بود برایش؛ اما اگر بود، با دیدن این صحنهها حتماً پس میافتاد. خدا را شکر کرد که حداقل او شکستن و خرد شدنش را ندید.
*
دو سه روز مانده بود به عاشورا. از در مدرسه که وارد شد، حیاط بود و هوای بارانی. قدم آهسته کرد و بدنش را به نم باران سپرد. با حرفهایی که شنیده بود، دلش گواهی خوبی نمیداد. میخواست امروز مدرسه نرود؛ اما فکر کرد آخرش چه! باید میفت و تکلیفش معلوم میشد.
مدیر را پشت پنجره دید. انگار منتظر بود تا او زودتر برسد و حقش را بگذارد کف دستش.
در را که باز کرد، مدیر پشت میزش نشسته بود. سلام کرد. جواب سرد مدیر، به افکارش قوت بخشید.
- آقای مسلمان! بالاخره تشریففرما شدید! میخواید برید سر کدوم کلاس؟
هادی سرش را پایین انداخت. مدیر عینکش را برداشت.
- بفرمایید بشینید.
اکراه در لحنش کاملاً مشخص بود. هادی در سکوت، روی اولین صندلی نشست. مثل محکومی شده بود که داشت انتظار حکم اعدامش را میکشید؛ اما بیگناه.
- با این اوضاع و اوصاف، که خودتون بهتر در جریانید.. و با توجه به جلسهای که من با اولیا گذاشتم.. ما دیگه نمیتونیم به همکاری با شما ادامه بدیم..
هادی فکر کرد این کِی جلسه گذاشت که من نفهمیدم؟! رو کرد به مدیر.
- به چه جرمی؟! اصلا چرا خود من رو نگفتید در جلسه شرکت کنم؟
- جلسه مربوط به انجمن بود. لازم به حضور شما هم نبود. در ضمن من قاضی نیستم آقای مسلمان!..مدیر یک مدرسهم که وظیفه دارم کلاسهام بدون دردسر و در کمال آرامش.. اداره بشن.. ولی ظاهراً شما سرتون درد میکنه برای دعوا و..
- من از ناموسم دفاع کردم..از کی تا حالا دفاع از ناموس شده دعوا و مشاجره؟!.. بعد یهو شدم قاتل!..
مدیر عینکش را به چشمش زد.
- من کار شما رو بد نمیدونم اما واقعیت اینه که.. مردم اینطور فکر نمیکنن.. دیگه به ما اعتماد ندارن..هیچ دانشآموزی نیومده آقا.. من که نمیتونم کلاسم رو برای اثبات بیگناهی شما و دفاع از ناموستون تعطیل کنم..بنابراین مجبورم.. یه معلم دیگه بیارم برای کلاس..شرایط ما رو درک کنید..
هادی آرامتر شد. چطور میتوانست بیگناهیاش را ثابت کند؛ وقتی حرفش را نمیفهمیدند.
مدیر روی یک کاغذ شروع کرد به نوشتن. امضا کرد و مهر زد. و هادی میدانست ثانیههایی دیگر حکم اخراجش از مدرسه کف دستش خواهد بود...!
#پایان_قسمت23✅
📆 #14030916
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت22🎬 سرم را که برمیگردانم توجهم به در دیگری که دقیقا کنار خروجی بود جلب میشود. دست
#بازمانده☠
#قسمت23🎬
دوباره به تصویر نگاه میکنم و سپس مشخصاتی که صفحه را پر کرده بود!
" نام و نام خانوادگی: مهران ثابتی!
تاریخ تولد: ۱۳۵۴/۳/۲۷"
-اینا چین؟
-غیر از اثر انگشت شما و نسیم، تو اون خونه ،هویت شخص دیگهای رو پیدا کردیم. گویا مربوط به پدر نسیمه!
-یعنی اومده بود اونجا؟!
پشت چراغ قرمز میایستد.
-شواهد اینو میگن!
-اما اون هیچ وقت اونجا نمیاومد. اصلا از وقتی اومده بودیم، یه بارم نشده بود بیاد اون خونه.
-یعنی نمیاومد دیدن دخترش؟!
سریع میگویم:
-خودش نه ولی...
به اینجا که میرسد یک لحظه سکوت میکنم. نمیدانم باید میگفتم یا نه؟!
-ولی چی؟
بهتره اگه چیزی میدونید بگید! به هرحال یه سره این قضیه به اون هم مربوط میشه.
-ولی من مطمئنم اون اونجا نمیاد.
پایش را روی ترمز میکوبد و سپس نگاهش را در نگاهم گره میزند.
-از کجا اینقدر مطمئنید؟
دستم را روی شقیقهام فشار میدهم.
-نمیدونم... ولی مطمئنم.
نسیم زیاد خوشش نمیومد راجب پدرش ازش سوال بپرسم. نمیدونم بینشون چی گذشته بود اما، خیلی از هم دورشون کرده بود. گاهی پدرش حالشو از من میپرسید. ترجیح میداد با نسیم صحبت نکنه.
-آخرین باری که باهاش صحبت کردین کی بود؟!
با خیسی زبانم، لبم را تر میکنم.
چشمانم سر میخورند و روی کفپوش ماشین مینشینند:
-آخرین روزی که نسیم زنده بود! پدرش بهم زنگ زد! نگران بود. نگران نسیم!
ولی بهش گفتم من چند روزه رفتم شهرستان و نیستم، اونم دیگه سوالی نپرسید و قطع کرد. همین!
-شمارهای که باهاش تماس گرفته بود و جایی ثبت نکردین؟
-اتفاقا شمارهاش برام خیلی عجیب بود. اولین بار بود همچین شمارهای میدیدم. چندبار خواستم باهاش تماس بگیرم اما خاموش بود.
سکوت میکند و منتظر، چشمانم را زیر و رو میکند.
نمیدانستم دیگر چه باید میگفتم که انتظارش به سر برسد و نگاهش را از صورتم بگیرد!
-نمیخواید بگید نسیم چطوری پدرش و میدید؟!
نگاهم را به خیابان میدوزم. به رهگذرانی که رفتن و نرسیدن ها خستهشان کرده بود.
-فکر نکنم دونستنش، بتونه کمکی کنه!
نفسش را محکم فوت میکند.
-خیلی خوب!
ماشین روشن میشود و دوباره مسیر رفته را برمیگردد.
پیاده که میشوم از آینه نگاهی میاندازد و پاکتی را مقابلم میگیرد.
-این چیه؟!
-شاید نیازتون بشه!
گوشه پاکت را کنار میزنم. داخلش را که میبینم دوباره میبندم و به سمتش میگیرم.
-ممنونم ولی نمیتونم اینو بگیرم خیلی زیاده!
گوشهی لبش به لبخند محوی چین میخورد:
-فقط به عنوان قرض! بعدا پس میگیرم ازتون!
نمیخواهم خودم را گول بزنم اما اکنون، بیشترین چیزی که نیازم است، همین پول است.
دیگر تعارف نمیکنم و پاکت را میان مشتم فشار میدهم.
-ممنونم از کمکاتون.
در را که میبندم، صدای استارت ماشین بلند میشود.
*****
دستم را حصار سرم میکنم و نگاهم را بین پاکت و پوشهی مدارک جابهجا میکنم.
تا کی باید اینجا میماندم و به سوال هایی که هیچ کمکی نمیکرد، جواب پس میدادم؟
اصلا وقتی خودم چیزی نمیدانستم چه کمکی میتوانستم بکنم؟
من فراری که خودم پایم گیر بود و هر لحظه نفسم میرفت و میآمد که شاید پلیس مثل مور و ملخ سرم بریزد و به جرم نکرده پایم بالای دار برود؟!
کمد را باز میکنم و کولهی کوچکی که برایم گذاشته بود را چنگ میزنم.
هر چیزی که میتوانست بدردم بخورد را یکییکی داخلش میگذارم. گوشی، مدارک، پاکت پول.
یک لحظه عذاب وجدان ته دلم را میلرزاند. چشمانم را محکم میبندم و سعی میکنم به هیچ چیز بدی فکر نکنم.
"نسیم منو ببخش ولی نمیتونم کاری برات بکنم، میدونم خودتم دوست نداری اتفاقی برام بیافته...!
#پایان_قسمت23✅
📆 #14031022
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344