💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت27🎬 یاوری متعجب از دیدن هادی و راضیه، سلام و احوالپرسی کرد و با هادی دست داد. - از ا
#نُحاس🔥
#قسمت28🎬
راضیه رضایتمندانه لبخند زد. فکر کرد گاهی پوست موز زیر پایمان است ولی دوست داریم لیز بخوریم. من دوست دارم لیز بخورم حتی اگه محکم بخورم زمین؛ ولی ابراهیم تو رو هم زمین میزنم..حالا ببین..
هنوز تاریکی با آسمان همآغوش نشده بود که از خانه بیرون آمدند. هوا مهآلود بود و کمی سرد. راضیه آرام قدم برمیداشت و هادی همپای او. حالا دیگر اطمینان داشتند که ابراهیم فرزند نایب فرزند بهاءالدین، بهایی است. راضیه لب وا کرد: «هادی جان! وقتی رسیدیم صبر میکنیم..ببینیم چی سخنرانی میکنه..اگه چیز خاصی از تو حرفاش دستگیرمون نشد که بعید میدونم بشه..بعد شروع میکنیم..»
هادی در سکوت فقط سر تکان داد. خودش هنوز باور نمیکرد حاجابراهیمی که برای این روستا همه کار کرده بود، بهایی باشد چه برسد به این مردم که سالها کنارش زندگی کرده بودند. با افکارش دست به گریبان بود و نفهمید کی به مسجد رسیدند.
طبق معمول هر سال، مسجد پر بود از جمعیت. نماز را خوانده بودند. راضیه نگاه مصممش را به هادی دوخت و با بسمالله وارد شد. نگاهی به دوروبرشان کردند تا جای خالی برای نشستن پیدا کنند. طلعت با دیدن راضیه کنارش جا باز کرد تا بنشیند.
راضیه و هادی، هر دوشان متوجه نگاههای خصمانهی جمع بودند؛ اما به روی خودشان نیاوردند. راضیه میدانست با واکنش خوبی مواجه نمیشود. پچپچهای زنها را هم به وضوح میشنید.
- چطور روش شده پاشه بیاد مسجد؟
- کِی زنش اومد؟.. حتما اومده خرابکاری شوهرشو جمع کنه..
- نباید راش میدادن..والا..
- مجلس امامحسینه خانوما..یکم مراعات کنین..
- وا..یه قاتل راس راس داره میگرده مراعات چی؟
- ول کنین بذارین ببینیم حاجآقا چی میگه..
ابراهیم روی منبر رفت. صدای صلوات شکافت آن شب دلگیر هفتم ماه محرم را. سخنرانیاش را شروع کرد، با آرامشی بیبدیل که فقط مختص خودش بود، از قیام امامحسین میگفت و دلاوریهای یارانش. تزویر دشمن و دشمنشناسی. راضیه از یک طرف به یاوهگوییهای اهالی گوش میداد و از طرف دیگر به حرفهای ابراهیم. آرام نشسته بود؛ اما از درون در حال متلاشی شدن بود.
نگاه تیز و معنادارش روی چهرهی ابراهیم ثابت مانده بود. او محکم حرف میزد. ابهت کلامش کل مجلس را گرفته بود. راضیه ابلیس را میدید که در هیأت آدمیزاد، مُزوّرانه در حال دانهپاشیست. به چهرهی تکتک مردم نگاه کرد. صورتهای آفتابسوخته و بعضاً شکسته. دختران و پسران نوجوان و معصوم. دلش به حالشان سوخت. چقدر ابراهیم راحت توانسته بود با آن یقهی دیپلمات و آن عبای تزویر، به عمق جان این آدمهای ساده، نفوذ کند. انگشتانش را مشت کرد. آه خفیفی از لای لبانش بیرون جست.
ابراهیم آنچه میدانست در باب فضائل اخلاقی و عدالت گفت و سخنانش را با این جمله به پایان رساند.
- بارالها! سراپردهی عدالت در این تکه از سرزمینِ ایران، بر پا شده، کمکمان کن این عدالت را به همهجای ایران گسترش دهیم.
آمینِ جمعیت در و دیوار مسجد را لرزاند. راضیه تسبیح تربتش را دست گرفت. زیر لب " رب اشرح لی.." را خواند و از جا برخاست. صدای کوبش قلبش را نادیده گرفت. فریادی از میان دندانهای گرهخوردهش برخاست:
- دم خروس رو باور کنیم یا قسم حضرت عباس رو جناب آقای ابراهیم خان بهادری!
مسجد در سکوت محض فرو رفت. هادی یکهو از جایش برخاست. همان دم در نشسته بود. ابراهیم چشمچرخاند تا ببیند کی او را اینطور خطاب کرده! نگاهش قفل شد توی نگاه پر از خشم و خروش راضیه...!
#پایان_قسمت28✅
📆 #14030921
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت27🎬 سکوت میکند. آنقدر که عقربهی ثانیه شمار، سه بار عدد ۱۲ را رد میکند. گره روسری
#بازمانده☠
#قسمت28🎬
شک و تردید زیر پوستم میخزد. اگر سرکاری بود چه؟ اگر میخواست فرار کند و سرم شیره بمالد باید چه میکردم؟
من کم از آشنا و غریبه فریب نخورده بودم که بخواهم به این راحتیها اعتماد کنم!
اضطراب چشمانم را که میبیند میگوید:
-حق داری!
کیف کمریاش را جلو میکشد و زیپش را باز میکند.
چند لحظه آن را زیرورو میکند و بعد، کیسهی گلدوزی شدهی کوچکی را بیرون میکشد.
سر انگشتانش را داخل کیسه فرو میبرد و بند کیسه را شل میکند.
کیسه را که برعکس میکند، یک گردنبند طلا میان مشتش میافتد.
یاقوت قرمز پلاکش زیر نورپردازی نمازخانه میدرخشد.
-این گردنبند برام خیلی با ارزشه. همینطوری نسل به نسل چرخیده افتاده دست من!
لبخند تلخی میزند.
-بعد از منم قراره برسه به دست تک پسرِ عزیزم.
اما حالا میخوام بدم به تو که خیالت از بابت من یکی راحت باشه! این پیش تو امانت میمونه تا وقتی که باهم رفتیم پیش پلیس ازت پس بگیرم!
نگاهم را از گردنبند میگیرم و روی چشمانش مینشانم.
یعنی اینقدر این گردنبند ارزش داشت که بشود ضامن زندگیام؟
نکند دروغ میگفت؟ یا میخواست دست به سرم کند؟!
-از کجا بفهمم راست میگ...
هنوز صحبتم تمام نشده است که میان حرفم میپرد:
-بابا بخدا منم خدا پیغمبر حالیم میشه. آخه چرا باید بهت دروغ بگم. دست بزارم رو قرآن قسمت بدم، خیالت راحت میشه؟!
کلافه دستم را روی پیشانیام میکشم.
-نه لازم نیست.
-همین امروز میفرستمش که بره! قول میدم! اصلا فردا بیا همین جایی که آدرسش و دادم بهت.
دست دراز میکنم. گردبند را میگیرم.
-امیدوارم که دوباره ببینمتون و امانتی رو بهتون برگردونم.
بلند میشود.
-نگران نباش دختر جون!
این را که میگوید، زیر نگاهم از نمازخانه بیرون میرود.
گردنبند را میان مشتم میفشارم و داخل زیپ کولهام قایم میکنم.
یکلحظه چیزی به ذهنم میخورد.
خوب اگر بروم دنبالش و خانهاش را پیدا کنم چه!؟ اینطوری خیالم راحت تر است.
سریع بلند میشوم و کفشم را از قفسه بیرون میکشم.
از نمازخانه بیرون میدوم. پلهها را یکی دوتا پایین میروم. نگاهم میان شلوغی جمعیت میچرخد. از روی صندلیها و گیتها میگذرد.
-ببخشید ببخشید!
یه لحظه ببخشید!
بخشید آقا یه لحظه!
خانم برید کنار!
یکییکی جمعیت را کنار میزنم.
باید همین اطراف باشد! مگر یک زن با آن سن و سال چقدر میتوانست سریع از اینجا دور شود؟
از ایستگاه بیرون میزنم.
صدای فریاد رانندههای تاکسی زده بود روی دست همهمه ها و شلوغیها!
-خانم خانم کجا میری! بیا برسونمت!
بی توجه به مرد میدوم. هیج جا نبود!
یا من کور شده بودم یا این زن آب شده بود.
نباید نا امید شوم! مجبورم که اعتماد کنم! آدرسی که داده بود را دوباره نگاه میکنم.
"فردا میرم محل کارش!"
***
آدرس را یکبار دیگر داخل نقشه موبایل سرچ میکنم تا از نشانی مطمئن شوم!
از خانه بیرون میزنم و کنار خیابان منتظر تاکسی میشوم.
اولین ماشین کنار پایم ترمز میکند.
آدرس را نشانش میدهم و سوار میشوم.
یک ربعی میشد که میان شلوغی سرسام آور تهران کوچهها را یکییکی میانبر میزد و از این ماشین به آن ماشین لایی میکشید. دست آخر سرعت ماشین آرام آرام کم میشود و چند متر دورتر از بیمارستان درست زیر تابلوی قرمزِ نام بیمارستان متوقف میشود.
پیاده میشوم و یکراست به سمت بیمارستان میروم.
از کنار پراید مشکی که منتظر باز شدن راهبند اهرمی بود عبور میکنم و وارد محوطهی بیمارستان میشوم.
چند قدم جلوتر یاد چیزی میافتم. عقب گرد میکنم و قدم های رفته را دوباره برمیگردم...!
#پایان_قسمت28✅
📆 #14031029
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی⛓ #قسمت27🎬 همه چیز را برای مادر تعریف کردم و او حالا دارد نماز شکر میخواند بخاطر خطری که ا
#انفرادی⛓
#قسمت28🎬
#قسمت_پایانی✅
هر دو از گاردی که برای هم گرفتیم عقب میکشیم و به پشتی مبل تکیه میزنیم. دستم را توی هم حلقه میکنم. پدر میگوید:
- جای یکه به دو کردن، پاشید روی همو ببوسید دلخوری رو بذارید کنار! پاشید.
همزمان میایستیم. بهرام را نمیدانم ولی من برای در آغوش کشیدنش له له میزنم.
دستم دور کتف بهرام گره میخورد. تپش بهرام را حس میکنم، یعنی دل او هم برایم تنگ بود؟
دنیا هم نزدیک میشود. از بهرام فاصله میگیرم و او را میان بازوانم میگیرم. زیر گوشم میگوید:
- یکم... یعنی یکم بیشتر از یکم از اون حرفا پشیمونم...
دستی به موهایش میکشم و مثل خودش میگويم:
- همینم خوبه.
شام را دور هم میخوریم. فضای خانه اگرچه مثل روزهای اول آزادیم سرد نیست، اما این وسط یک خلا را خیلی خوب حس میکنم. چیزی که میانمان از بین رفته، نمیدانم اعتماد است یا احترام، هرچه هست آزار دهندهست. فضای خانه و این شهر را دیگر دوست ندارم.
قاشق و چنگال توی دستم را کنار بشقاب میگذارم و میگویم:
- میخوام یکم حرف بزنم، اجازه هست؟!
پدر میگوید:
- بگو بابا...
بهرام نیشخند میزند. بیتوجه به او میگویم:
- خیلی فکر کردم، تمام امروز رو... تمام این چند روزی که توی بازداشت بودم... تمام این چند ساعتی که برگشتم خونه، دیدم، این شهر دیگه جایی برای من نداره، دیوارهاش، خیابوناش، درختاش... همه و همه برام آزار دهنده شده. میخوام برم...
از گوشه چشم میبینم که قاشق از دست مادر میافتد. سرم را پایین میگیرم و ادامه میدهم:
- هنوز نمیدونم کجا مستقر بشم... ولی، دیگه تحمل این شهر رو ندارم. میخواهم یه زندگی جدید رو شروع کنم. شاید یه روز بخوام که برگردم، فکر نکنم به این زودی ها حالم خوب بشه...
مادر دستش را سمتم دراز میکند میگوید:
- ولی سینا...
- مامان لطفا اصرار نکن، خیلی چیزا تو این شهر و توی این خونه تغییر کرده و از بین رفته، نمیخوام منصرف بشم، نمیخوام جایی بمونم که یه روز حرف سر بود که اگه نباشم دل همه خوشتره... میخوام برم... بلیط گرفتم برای فردا. فعلا میرم قم... تا ببینم بعدش چی میشه.
صدای آهسته پدر را میشنوم:
- باشه بابا، اگه اینطوری آروم میگیری حرفی نیست، ولی مرتب باید بیای سر بزنی!
سر تکان میدهم:
- میام...
صندلی را کمی عقب میکشم:
- من برم وسایلم جمع کنم، برای صبح زود بلیط دارم...
به اتاقم میرم... باید بروم... باید یه زندگی جدید بسازم... باید ثابت کنم من دیگر عوض شدم... حداقل باید به خودم ثابت کنم!
#پایان✅
📆 #14040210
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت27🎬 همه چیز با هم ادغام شد... یکی گوشهای افتاده بود و به دستهای خونیاش
#از_نور_تا_فارور⚔
#قسمت28🎬
- "چرا همه دارن میخندن؟!"
ایستادم و به پایین نگاه کردم. چشمهایم تار میدید. از آن بالا هم همه چیز کوچک بود. هنوز عدهای حالیشان نشده بود چه اتفاقی افتاده و دنبال پناهگاه میگشتند یا خودشان را بیحرکت روی زمین انداخته بودند.
یکی از داعشیها کنار آقای آیین ایستاده بود و هر و کِر میخندیدند و به اطراف اشاره میکردند. کلهام داشت داغ میکرد. به چهرهی صالح نگاه کردم.
- "یعنی... چه آخه! من... تو... اینجا... پایین!"
نمیتوانستم حرف بزنم.
فقط اسلحهمان را برداشتیم و از کوه پایین دویدیم.
تازه فهمیده بودیم چه کلاه گشادی سرمان رفته. شیخ محتشم ایستاده بود و با قهقهه میگفت: "ای بابا چرا نهارتونو نخوردین بچهها؟! گرسنه نبودین؟! حیف شد. برنج زعفرونی دم داده بودیما!"
صدای خندهی آقای آیین و سربازهای داعشی مثل سمباده روی مغزم کشیده میشد.
هنوز هم، اتفاقی که افتاده بود در باورمان جا بازنکرده بود.
این بار واقعا گریهمان گرفت! اما میخندیدیم. سمت آقای آیین رفتم و رو به داعشی گفتم: "لقد تَكَلَّمْتَ العَرَبيةَ جيداً يا شیخ!"*
- "تازه فارسیمم خوبه گوگولی!"
صدایش آشنا بود.
شال مشکی را از دور سرش باز کرد. عینکش را برداشت و ریشِ دو کیلوییاش را هم جدا کرد.
چشمم نزدیک بود از حدقه بیرون بزند و بترکد! سردار محمدی خودمان بود!
توی آن بحبوحه چشمم فقط دنبال نصرالله بود اما عقیل را دیدم که با لباسهای پر از خاک ایستاده بود و نفس نفس میزد. اِرمیا نشسته بود بیخ دیوار و سرش را انداخته بود پایین. سید داشت لباسش را میتکاند. علیزاده داشت کفشهایش را تمیز میکرد.
هیچکس توی مصلی نبود. بالاخره نصرالله را پیدا کردم که معلوم بود تازه صورتش را شسته. محاسنش خیسِ خیس بود. ایستاده بود و چایش را هورت میکشید. حتی خراش هم برنداشته بود!
من را که دید، پوزخندی زد و داد زد.
- "تا دو دیقه دیگه صف نبودی به داعشیا میگم بیان بخورنت عمویی!"
از کنار تویوتا هایلوکس رد شدم و دستی به پرچم داعش کشیدم.
صالح درِ گوشم گفت: "اگه حاج قاسم نبود، اگه حضرت آقا نبود، الان این پرچم جاش وسط خیابونای کرمون و بقیه شهرهامون بود..."
چشمم به همانی که تیر خورده بود افتاد. اصلا تیر نخورده بود! بعدها فهمیدیم در اثر حواسپرتی خودش، موقع فرار کردن، بینیاش به قبضه تفنگ داعشی خورده بود و با دستهای پر از خونش همه فکر کرده بودیم کشته شده که البته به نفعش شده بود.
از سردار محمدی یک دست لباس ورزشی هدیه گرفت به عنوان مزایای جانبازیِ یک صدم درصد!
پرچم را رها کردیم و صف نصفه و نیمهای تشکیل دادیم.
از همه جا مثل مور و ملخ سربازهایمان با لباسهای خاکی به صفوف پیوستند و شکل گرفتند.
نصر الله روی سکو ایستاد.
- "من حرفی برای زدن ندارم... جز اینکه باید همیشه یادتون بمونه اسلحههاتونو یادتون رفت بردارید. و اینکه امیدوارم یادتون بمونه همه جا کفشاتونو جفت کنید تا داعش ندزدتشون... حالا هم برید تو مصلی نهارتونو بخورید. آزاد!"
با کلافگی و سرهای پایین افتاده سمت مصلی رفتیم. توی مصلی اما بلای دیگری به انتظارمان نشسته بود.
#مهدینار✍
#پایان_قسمت28✅
📆 #14040431
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344