eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
893 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
📚 👨‍🏫 نام: راز تنهایی💔 نویسنده: نرجس شکوریان فرد✍ تعداد صفحه: 264📃 ژانر: درام😢 خلاصه: راز تنهایی، داستان یک پسر آمریکایی به نام دنیل است که اهل همه‌جور خطایی است؛ تا اینکه به زندان می‌افتد و در زندان آمریکا، با هم سلولی‌ مسلمانی به‌نام یوسف آشنا می‌شود😍 جلد و تکه‌هایی از کتاب را مشاهده می‌کنید📸 برای معرفی کتاب موردنظرتان، به شخصی مدیر انار نیوز مراجعه کنید✅ 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت26🎬 این زن چه می‌گفت؟ از چه چیزی صحبت می‌کرد؟! -شما...شما چیکار کردین مگه؟! حالا مر
🎬 سکوت می‌کند. آنقدر که عقربه‌ی ثانیه شمار، سه بار عدد ۱۲ را رد می‌کند. گره روسری‌اش را شُل می‌کند و با دست، گلویش را می‌مالد. -واقعا تو اینو می‌خوای؟ حتی اگه من و بندازن زندان؟ یا حتی کشته شم؟ تعلل نمی‌کنم. -نه تنها من، بلکه نسیمم مطمئنم همینو می‌خواد. چشمانش را می‌بندد و نفس عمیقی می‌کشد. -یه مدت می‌خواستم برم رشت که از اینجا دور باشم اما حالا که بلیط پیدا نکردم... باشه میام... میام و میگم همه چیو؛ میگم که من خاک برسر بخاطر یه لقمه نونِ بیشتر قبول کردم. آخه یکی نیست بهم بگه، زن! تو که خودت کار می‌کردی چرا قبول کردی چندماه مرخصی بگیری بشی به‌پای دوتا دختر جوون! با دستش روی پیشانی‌اش می‌کوبد. -میگم بهشون! میگم که نمی‌دونستم وقتی هم...وقتی هم که احساس کردم یه کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌است خواستم ول کنم برم ولی...ولی جگر گوشه‌ام و گرفتن. ورش داشتنش و بردنش. به خدا راست میگم. داشت از سرکار برمی‌گشت که تو کوچه گیرش اوردن. زدن تو سرش. بیهوشش کردن. خودش اینارو بهم گفت. تهدیدم کردن اگه ول کنی و بری دیگه نمی‌بینیش. باور نمی‌کنی بیا خودت ازش بپرس. شانه‌هایش می‌لرزند. -موندم! من...من بین بچه‌ام و نسیم! بچه‌ام و انتخاب کردم. کف دست هایش را جلویم می‌گیرد. -یه مادر غیر این، چیکار می‌تونه بکنه؟! آخه دل بی‌صاحابش مگه میذاره که گُل شو پرپر کنن! نمی‌خواهم بشنوم. اصلا نمی‌خواهم بگذارم باحرف‌هایش تیشه بزند به قلبم! نه اصلا...اصلا به من چه این حرف‌ها! مثلا می‌خواست دلم را بسوزاند که بگویم برود و من را میان این باتلاقی که هر لحظه عمیق‌تر می‌شد، تنها بگذارد؟! -نظرم همونه که گفتم! این را که می‌گویم، با کف دست، اشک‌هایش را پاک می‌کند. -میام و هرچیزی که می‌دونم و میگم. شاید اینطوری نسیم منو ببخشه. به جمله آخر که می‌رسد، چشمانم برق می‌زند.قلبم آرام می‌شود. نفسی می‌کشم، از سر آسودگی! نفسی که مدت‌ها بود جایی میان حنجره‌ام گیر کرده بود. نگاهم به نوشته‌ای که روی پارتیشن نمازخانه بود می‌خورد «فَاللّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ» باورم نمی‌شد.بالاخره همه چیز داشت تمام می‌شد. تمام آن دوندگی ها. این چند هفته برایم به اندازه چندین سال گذشته بود! گفتم چند هفته؟! یعنی...یعنی چند هفته بود که نسیم مرده بود؟! مشتم را باز می‌کنم و نگاهی به کاغذی که میان انگشتانم گذاشته بود، می‌اندازم. -این آدرس کجاست؟! با خیسی زبانش، لب تر می‌کند: -من الان نمی‌تونم باهات بیام. باید پسرم و بفرستم یه جای امن که اگه من اومدم پیش پلیس، بلایی سرش نیارن! هر وقت محسنمو فرستادم بره و خیالم ازش راحت شد، اون وقته که باهات میام...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت27🎬 سکوت می‌کند. آنقدر که عقربه‌ی ثانیه شمار، سه بار عدد ۱۲ را رد می‌کند. گره روسری
🎬 شک و تردید زیر پوستم می‌خزد. اگر سرکاری بود چه؟ اگر می‌خواست فرار کند و سرم شیره بمالد باید چه می‌کردم؟ من کم از آشنا و غریبه فریب نخورده بودم که بخواهم به این راحتی‌ها اعتماد کنم! اضطراب چشمانم را که می‌بیند می‌گوید: -حق داری! کیف کمری‌اش را جلو می‌کشد و زیپش را باز می‌کند. چند لحظه آن‌را زیرورو می‌کند و بعد، کیسه‌ی گلدوزی شده‌ی کوچکی را بیرون می‌کشد. سر انگشتانش را داخل کیسه فرو می‌برد و بند کیسه را شل می‌کند. کیسه را که برعکس می‌کند، یک گردنبند طلا میان مشتش می‌افتد. یاقوت قرمز پلاکش زیر نورپردازی نمازخانه می‌درخشد. -این گردنبند برام خیلی باارزشه. همینطوری نسل به نسل چرخیده افتاده دست من! لبخندی شیرین می‌زند. -بعد از منم قراره برسه به دست تک پسرِ عزیزم. اما حالا می‌خوام بدم به تو که خیالت از بابت من یکی راحت باشه! این پیش تو امانت می‌مونه تا فردا که باهم رفتیم پیش پلیس ازت پس بگیرم! نگاهم را از گردنبند می‌گیرم و روی چشمان مشکی‌اش می‌نشانم. با اینکه خیالم با این کار راحت می‌شود اما، گرفتن این امانت بار سنگینی است که روی شانه‌ام سنگینی می‌کند. با این حال دستم را دراز می‌کنم و گردبند را می‌گیرم. -منم امیدوارم که دوباره ببینمتون و امانتی رو بهتون برگردونم. زن بلند می‌شود و زیر نگاهم از نمازخانه بیرون می‌رود. گردنبند را میان مشتم می‌فشارم و داخل زیپ کوله‌ام قایم می‌کنم. بلند می‌شوم. باید برمی‌گشتم. شاید دیگر نیاز نبود بروم! *** آدرس را یکبار دیگر داخل نقشه موبایل سرچ می‌کنم تا از نشانی مطمئن شوم! از خانه بیرون می‌زنم و کنار خیابان منتظر تاکسی می‌شوم. اولین ماشین کنار پایم ترمز می‌کند. آدرس را نشانش می‌دهم و سوار می‌شوم. یک ربعی می‌شد که میان شلوغی سرسام آور تهران کوچه‌هارا یکی‌یکی میانبر می‌زد و از این ماشین به آن ماشین لایی می‌کشید. دست آخر سرعت ماشین آرام آرام کم می‌شود و چند متر دورتر از بیمارستان درست زیر تابلوی قرمزِ نام بیمارستان متوقف می‌شود. پیاده می‌شوم و یک‌راست به سمت بیمارستان می‌روم. از کنار پراید مشکی که منتظر باز شدن راهبند اهرمی بود عبور می‌کنم و وارد محوطه‌ی بیمارستان می‌شوم. چند قدم جلوتر یاد چیزی می‌افتم. عقب گرد می‌کنم و قدم های رفته را دوباره برمی‌گردم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344