eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
881 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت23🎬 یکی از میان جمعیت فریاد زد: - من که دیگه نمی‌ذارم بچه‌م بره سر کلاس این آقا.. یکی
🔥 🎬 به حکم توی دستش نگاه کرد. لبخند تلخی زد و آن را در جیب کتش چپاند. وقتی پا به این روستا گذاشته بود، پر از شور و امید بود. پر از دلهره‌های شیرین که با دلگرمی‌ها و حمایت‌های راضیه همه‌اش دود می‌شد و به هوا می‌رفت. «کاش مردم خوب و بچه‌های خوبی هم داشته باشه..» پوزخند زد. مردم خوب! این مردمِ ظاهربینِ زودباور، حکم اخراج او را امضا کرده بودند. خیلی راحت.‌ حالا به راضیه چه می‌گفت؟ فکر نمی‌کرد یک جروبحث و دفاع از ناموس کارش را به اینجا بکشاند. همان‌طور که فکر می‌کرد و راه می‌رفت، صدای داد و فریادی توجهش را جلب کرد. پشت دیوار مدرسه، صالح و ابوالفضل را دید که به جان هم افتاده بودند. نزدیکشان رفت. - بچه‌ها..بچه‌ها..چه خبره؟ چرا دعوا می‌کنین؟! سعی کرد جدایشان کند. صالح دماغ خونی‌اش را پاک کرد. با خشم به ابوالفضل نگاه کرد و بعد به هادی. هادی دست هر دوشان را گرفت. - اینجا چیکار می‌کنین؟ صالح نفس‌زنان دماغش را بالا کشید و گفت: «آقا..ما اومدیم مدرسه..آقامدیر گفت کلاس تشکیل نمیشه.. می‌خواسیم بریم ای عین کفتار افتاد به جونم آقا..» ابوالفضل داد زد: «کفتار جد و آبادته..» دوباره خواست حمله کند به صالح که هادی نگذاشت. - بسه دیگه عه..بذارین ببینم..دعواتون سر چیه حالا؟ صالح گفت: «آقا ای انگشتر ما رو دزدیده..نمیده..» ابوالفضل توپید: - غلط کردی بوزینه!..خودت دزدیدی.. من می‌خوام برش گردونم به صاحبش.. صالح پوزخند زد. - گمشووو..دروغگو..من دزد نیسم..پیداش کردم نفهم.. - دزدی دزدیه..باید برش می‌گردوندی.. - نمی‌خواد واسه من جانماز آب بکشی..هزار بار خودت از این و اون چیز کش رفتی.. اون‌روز که رفتیم لب رودخونه.. هادی با عصبانیت وسط حرفش پرید. - عههه!..بچه‌ها!..‌یعنی چی؟..این حرفا چیه به هم می‌زنین؟.. صالح، بگو ببینم جریان انگشتر چیه؟ صالح این پا و آن پا کرد. رد خونِ دماغش تا روی گونه‌ی استخوانی‌‌اش، کشیده شده بود. هادی دستش را روی شانه‌ی او گذاشت. - بگو پسرم.. صالح آب دهانش را قورت داد. ابوالفضل با حرص گفت: «می‌ترسه بگه آقا..ترسوو..خب بنال..آقا ای انگشترو از..» صالح تند حرفش را قطع کرد. - خفههه..آقا ما به خدا پیداش کردیم..به جون دام* به جون‌ سکینه.. - خیلی خب!..انگشتر طلاست؟ صالح مستأصل به هادی نگاه کرد. - نه آقا.. ولی.. - بده ببینمش.. - دست ابوالفضله آقا.. هادی دستش را جلوی ابوالفضل دراز کرد. او انگشتر را از جیبش درآورد و کف دست هادی گذاشت. هادی با دقت به انگشتر نگاه کرد و از آنچه دید، متحیر شد. چند بار همه جای انگشتر را از نظر گذراند. عجیب بود. هم طرح روی انگشتر و هم اسم حک شده زیر نگین. رو کرد به صالح. - تو..این انگشتر رو از کجا پیداش کردی؟! صالح ساکت شد. هادی فهمید ترسیده. سعی کرد اعتمادش را جلب کند. - به من بگو پسرم..من قول میدم برات بد نشه.. مگه نه ابوالفضل؟..اونم قول میده.. ابوالفضل با ابروهایی درهم کشیده به دیوار تکیه داده بود. هادی با تأکید بیشتری گفت: «مگه نه ابوالفضل؟» تهدیدآمیز نگاهش کرد. ابوالفضل تا دید صالح ساکت است با خشم به او نگاه کرد و با غیظ گفت: «از خونه‌ی حاج‌ابراهیم کش رفته!» هادی به وضوح جا خورد. چه گفت؟ ناباورانه اول به ابوالفضل و بعد به صالح خیره شد. چند بار پلک زد.‌ باران دوباره شروع به باریدن کرده بود. دست‌هایش خیس شده بود و ذهنش در هیاهویی عجیب دست و پا می‌زد. مات به دهان ابوالفضل نگاه کرد و دوباره پرسید: «کی؟!» صالح زد زیر گریه. پشت سر هم می‌گفت: «آقا به خدا ما دزد نیسیم..ما فقط پیداش کردیم..من می‌خواسم برش گردونم..آقا..» ابوالفضل پوزخندزنان، شمرده گفت: «حاج‌..اب..راهیم..» انگشتر را که از دست داده بود. کارش را هم با صالح کرده بود. کیفش را برداشت و به آنها پشت کرد و رفت.‌ هادی شوک‌زده دوباره به انگشتر نگاه کرد. طرح آن دو خط و آن دو ستاره. این طرح را خوب می‌شناخت. طرح بهاءالله. علامت مخصوص بهاییان...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت23🎬 دوباره به تصویر نگاه می‌کنم و سپس مشخصاتی که صفحه را پر کرده بود! " نام و نام خ
🎬 هرچند که خودم هم از این حرف مطمئن نبودم! روبروی آینه می‌ایستم و با عینک و ماسکی که برایم روی میز گذاشته بود، صورتم را می‌پوشانم. از پله ها سریع پایین می‌دوم و خودم را به در می‌رسانم. باید هرچه سریعتر، قبل از اینکه پیمان برمی‌گشت از اینجا دور می‌شدم. کوچه های باریک را یکی‌یکی زیر پا می‌گذارم و خودم را به خیابان اصلی می‌رسانم. اولین تاکسی که عبور می‌کند کنار پایم ترمز می‌زند و می‌ایستد. -راه آهن؟ * تابلوی اعلانات هرچند دقیقه سبز می‌شد و سیل جمعیت به سمت باجه مقصد روانه می‌شدند. ساعت را نگاه می‌کنم، هنوز نیم ساعت به زمان حرکت مانده است. کوله‌ام را روی شانه محکم می‌کنم و به سمت سرویس بهداشتی حرکت می‌کنم. ایستگاه شلوغ است و صدای کشیده شدن چرخ های چمدان‌ها روی زمین سنگی، میان صدای همهمه‌ها گم می‌شود. از بین ستون هایی که قد دراز کرده بودند و تا سقف ایستگاه کشیده بودند نگاهم به بوفه‌ای که نزدیک نمازخانه بود می‌خورد. می‌خواهم به سمتش بروم که پایم به چیزی گیر می‌کند و سکندری می‌خورم. -آخ! بند چمدان زرشکی رنگی که به پایم گیر کرده بود را از سگک کفشم جدا می‌کنم. کمر که صاف می‌کنم می‌گویم: -ببخشید! یک لحظه حرف در دهانم می‌ماسد و چشمانم می‌لرزند. احساس می‌کنم کسی دست برده است و محکم گلویم را می‌فشارد! چشمانم را دوباره باز و بسته می‌کنم! نه اشتباه نمی‌کنم. خودش است! چمدانش را که به ستون تکیه می‌دهد سرش بالا می‌آید و به ثانیه رنگ از رخش می‌پرد. اضطراب چشمان قهوه‌ای‌اش را که می‌بینم، دیگر شکی نمی‌ماند! خودش است! دستان چروکیده‌اش بالا می‌آیند و روی سینه‌اش می‌نشیند. با سرفه‌ای گلویش را صاف می‌کند و به اطراف سری می‌چرخاند. دسته‌ی چمدان را دور انگشتانش می‌گیرید و انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده از کنارم رد می‌شود. با چند قدم کوتاه خودم را به او می‌رسانم و روبرویش می‌ایستم. -خانم وایسا! چیه نکنه منو یادت نمیاد؟! سعی می‌کند رفتارش را طبیعی جلوه دهد. -برو دختر برو! با دستش مرا کنار می‌زند و می‌خواهد دوباره حرکت کند که این‌بار دسته چمدان را از دستش می‌کشم. -آره برم! مثل تو که یه روزه وسایلت و جمع کردی و از این خونه رفتی؟ چرا؟! چرا نموندی که بگی من کاری نکردم! تو اونجا بودی! خودم دیدمت! می‌دونم صدامو شنیدی! اضطراب نگاهش بیشتر می‌شود و صدایش می‌لرزد: -نمی‌تونم چیزی بگم! فقط نپرس. برو کنار بزار منم برم به زندگیم برسم! انگار هیزم هیزم آتش روی سرم می‌ریخت و هر لحظه تنم را بیشتر می‌سوزاند...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344