💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت23🎬 یکی از میان جمعیت فریاد زد: - من که دیگه نمیذارم بچهم بره سر کلاس این آقا.. یکی
#نُحاس🔥
#قسمت24🎬
به حکم توی دستش نگاه کرد. لبخند تلخی زد و آن را در جیب کتش چپاند. وقتی پا به این روستا گذاشته بود، پر از شور و امید بود. پر از دلهرههای شیرین که با دلگرمیها و حمایتهای راضیه همهاش دود میشد و به هوا میرفت.
«کاش مردم خوب و بچههای خوبی هم داشته باشه..»
پوزخند زد. مردم خوب! این مردمِ ظاهربینِ زودباور، حکم اخراج او را امضا کرده بودند. خیلی راحت. حالا به راضیه چه میگفت؟ فکر نمیکرد یک جروبحث و دفاع از ناموس کارش را به اینجا بکشاند. همانطور که فکر میکرد و راه میرفت، صدای داد و فریادی توجهش را جلب کرد. پشت دیوار مدرسه، صالح و ابوالفضل را دید که به جان هم افتاده بودند. نزدیکشان رفت.
- بچهها..بچهها..چه خبره؟ چرا دعوا میکنین؟!
سعی کرد جدایشان کند. صالح دماغ خونیاش را پاک کرد. با خشم به ابوالفضل نگاه کرد و بعد به هادی.
هادی دست هر دوشان را گرفت.
- اینجا چیکار میکنین؟
صالح نفسزنان دماغش را بالا کشید و گفت: «آقا..ما اومدیم مدرسه..آقامدیر گفت کلاس تشکیل نمیشه.. میخواسیم بریم ای عین کفتار افتاد به جونم آقا..»
ابوالفضل داد زد: «کفتار جد و آبادته..» دوباره خواست حمله کند به صالح که هادی نگذاشت.
- بسه دیگه عه..بذارین ببینم..دعواتون سر چیه حالا؟
صالح گفت: «آقا ای انگشتر ما رو دزدیده..نمیده..»
ابوالفضل توپید:
- غلط کردی بوزینه!..خودت دزدیدی.. من میخوام برش گردونم به صاحبش..
صالح پوزخند زد.
- گمشووو..دروغگو..من دزد نیسم..پیداش کردم نفهم..
- دزدی دزدیه..باید برش میگردوندی..
- نمیخواد واسه من جانماز آب بکشی..هزار بار خودت از این و اون چیز کش رفتی.. اونروز که رفتیم لب رودخونه..
هادی با عصبانیت وسط حرفش پرید.
- عههه!..بچهها!..یعنی چی؟..این حرفا چیه به هم میزنین؟.. صالح، بگو ببینم جریان انگشتر چیه؟
صالح این پا و آن پا کرد. رد خونِ دماغش تا روی گونهی استخوانیاش، کشیده شده بود. هادی دستش را روی شانهی او گذاشت.
- بگو پسرم..
صالح آب دهانش را قورت داد. ابوالفضل با حرص گفت: «میترسه بگه آقا..ترسوو..خب بنال..آقا ای انگشترو از..»
صالح تند حرفش را قطع کرد.
- خفههه..آقا ما به خدا پیداش کردیم..به جون دام* به جون سکینه..
- خیلی خب!..انگشتر طلاست؟
صالح مستأصل به هادی نگاه کرد.
- نه آقا.. ولی..
- بده ببینمش..
- دست ابوالفضله آقا..
هادی دستش را جلوی ابوالفضل دراز کرد. او انگشتر را از جیبش درآورد و کف دست هادی گذاشت. هادی با دقت به انگشتر نگاه کرد و از آنچه دید، متحیر شد. چند بار همه جای انگشتر را از نظر گذراند. عجیب بود. هم طرح روی انگشتر و هم اسم حک شده زیر نگین.
رو کرد به صالح.
- تو..این انگشتر رو از کجا پیداش کردی؟!
صالح ساکت شد. هادی فهمید ترسیده. سعی کرد اعتمادش را جلب کند.
- به من بگو پسرم..من قول میدم برات بد نشه.. مگه نه ابوالفضل؟..اونم قول میده..
ابوالفضل با ابروهایی درهم کشیده به دیوار تکیه داده بود. هادی با تأکید بیشتری گفت:
«مگه نه ابوالفضل؟»
تهدیدآمیز نگاهش کرد. ابوالفضل تا دید صالح ساکت است با خشم به او نگاه کرد و با غیظ گفت: «از خونهی حاجابراهیم کش رفته!»
هادی به وضوح جا خورد. چه گفت؟ ناباورانه اول به ابوالفضل و بعد به صالح خیره شد. چند بار پلک زد. باران دوباره شروع به باریدن کرده بود. دستهایش خیس شده بود و ذهنش در هیاهویی عجیب دست و پا میزد. مات به دهان ابوالفضل نگاه کرد و دوباره پرسید: «کی؟!»
صالح زد زیر گریه. پشت سر هم میگفت: «آقا به خدا ما دزد نیسیم..ما فقط پیداش کردیم..من میخواسم برش گردونم..آقا..»
ابوالفضل پوزخندزنان، شمرده گفت: «حاج..اب..راهیم..»
انگشتر را که از دست داده بود. کارش را هم با صالح کرده بود. کیفش را برداشت و به آنها پشت کرد و رفت.
هادی شوکزده دوباره به انگشتر نگاه کرد. طرح آن دو خط و آن دو ستاره. این طرح را خوب میشناخت. طرح بهاءالله. علامت مخصوص بهاییان...!
#پایان_قسمت24✅
📆 #14030917
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت23🎬 دوباره به تصویر نگاه میکنم و سپس مشخصاتی که صفحه را پر کرده بود! " نام و نام خ
#بازمانده☠
#قسمت24🎬
هرچند که خودم هم از این حرف مطمئن نبودم!
روبروی آینه میایستم و با عینک و ماسکی که برایم روی میز گذاشته بود، صورتم را میپوشانم.
از پله ها سریع پایین میدوم و خودم را به در میرسانم. باید هرچه سریعتر، قبل از اینکه پیمان برمیگشت از اینجا دور میشدم.
کوچه های باریک را یکییکی زیر پا میگذارم و خودم را به خیابان اصلی میرسانم. اولین تاکسی که عبور میکند کنار پایم ترمز میزند و میایستد.
-راه آهن؟
*
تابلوی اعلانات هرچند دقیقه سبز میشد و سیل جمعیت به سمت باجه مقصد روانه میشدند.
ساعت را نگاه میکنم، هنوز نیم ساعت به زمان حرکت مانده است.
کولهام را روی شانه محکم میکنم و به سمت سرویس بهداشتی حرکت میکنم.
ایستگاه شلوغ است و صدای کشیده شدن چرخ های چمدانها روی زمین سنگی، میان صدای همهمهها گم میشود.
از بین ستون هایی که قد دراز کرده بودند و تا سقف ایستگاه کشیده بودند نگاهم به بوفهای که نزدیک نمازخانه بود میخورد. میخواهم به سمتش بروم که پایم به چیزی گیر میکند و سکندری میخورم.
-آخ!
بند چمدان زرشکی رنگی که به پایم گیر کرده بود را از سگک کفشم جدا میکنم.
کمر که صاف میکنم میگویم:
-ببخشید!
یک لحظه حرف در دهانم میماسد و چشمانم میلرزند.
احساس میکنم کسی دست برده است و محکم گلویم را میفشارد!
چشمانم را دوباره باز و بسته میکنم!
نه اشتباه نمیکنم. خودش است!
چمدانش را که به ستون تکیه میدهد سرش بالا میآید و به ثانیه رنگ از رخش میپرد.
اضطراب چشمان قهوهایاش را که میبینم، دیگر شکی نمیماند! خودش است!
دستان چروکیدهاش بالا میآیند و روی سینهاش مینشیند.
با سرفهای گلویش را صاف میکند و به اطراف سری میچرخاند.
دستهی چمدان را دور انگشتانش میگیرید و انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده از کنارم رد میشود.
با چند قدم کوتاه خودم را به او میرسانم و روبرویش میایستم.
-خانم وایسا!
چیه نکنه منو یادت نمیاد؟!
سعی میکند رفتارش را طبیعی جلوه دهد.
-برو دختر برو!
با دستش مرا کنار میزند و میخواهد دوباره حرکت کند که اینبار دسته چمدان را از دستش میکشم.
-آره برم! مثل تو که یه روزه وسایلت و جمع کردی و از این خونه رفتی؟
چرا؟!
چرا نموندی که بگی من کاری نکردم!
تو اونجا بودی! خودم دیدمت! میدونم صدامو شنیدی!
اضطراب نگاهش بیشتر میشود و صدایش میلرزد:
-نمیتونم چیزی بگم! فقط نپرس. برو کنار بزار منم برم به زندگیم برسم!
انگار هیزم هیزم آتش روی سرم میریخت و هر لحظه تنم را بیشتر میسوزاند...!
#پایان_قسمت24✅
📆 #14031023
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی⛓ #قسمت23🎬 دو ساعت گذشت و من همه چیز را نوشتهام. از همان بار اولی که فریب استیصال و اشکها
#انفرادی⛓
#قسمت24🎬
بازپرس نگاهی به من میاندازد که فکر میکند تمام عمر در جهل و نادانی بودم، البته شاید حق دارد اینطور نگاه کند. سرش را تکان میدهد:
- چرا وقتی یه بار ازش ضربه خوردی بازم میخواستی هواش رو داشته باشی؟!
به دستهایم نگاهی میاندازم. حرفی ندارم.
- بعضی رفتارها، بعضی کمکها، بعضی هواخواه بودنها، خوب بودن نیست! خودت که میدونی بهش چی میگن؟!
حس میکنم از دوساعت قبل تا حالا لحنش نرمتر و دوستانهتر شده. یعنی بخاطر حرفهاییست که زدم؟ لب میزنم:
- میدونم. میگن حماقت، خریت... من فکر میکردم رفیقیم... دوسش داشتم، مثل برادرم بود.
روی برگه چیزی یادداشت میکند و در همان حال میگوید:
- میخوای امیر رو ببینی؟
ناخودآگاه لبخند میزنم.
- بله اگه امکانش هست.
پرونده را میبندد و میایستد. با اشارهاش میایستم و پشت سرش از اتاق بازجویی خارج میشوم. توی راهروی پشت سرش قدم برمیدارم. دو در را طی میکند و در سوم را باز میکند. وارد اتاق میشوم. امیر پشت میز نشسته و به موهایش چنگ می زند.
نزدیکش میشوم. در پشت سرم بسته میشود. آهسته صدایش میزنم. برمیگردد و میایستد، چشمش سرخ است. دلم به حالش میسوزد. گوشه چشمش مرتب میپرد و دستش میلرزد:
- چرا امیر؟ چه بدی در حقت کردم که اینطوری جوابش رو دادی؟ امیر تو حال مامانم دیده بودی، مگه مامانم چه گناهی در حقت کرده بود؟
جلوتر میروم. لباس زندان تنش است. یقهاش را چنگ میزنم و تکانش میدهم:
- بگو دیگه... چرا وقتی هنوز قبول نکرده بودم کمک کنم بهت، باهام این کار رو کردی؟ آدمی تو...
صدایش میلرزد. بیجان دستم را پس می زند، اما دست من از یقهاش جدا نمیشود:
- من ترسیده بودم. زندگیم رو دوست داشتم. نمیخواستم خراب بشه. من احترامی رو داشتم که خیلی وقت دنبالش بودم.
کمی به عقب هولش میدهم و میگویم:
- کدوم زندگی؟ هوم؟ این لجنی که توش بودی اسمش زندگی بود؟ حیف عمر من که با رفاقت مثل تویی حروم شد. هنوزم پشیمون نیستی از کاری که باهام کردی. برات متأسفم امیر.
دندان بهم میساید. توی چشمش خشم و ترس در هم آمیخته:
- نه پشیمون نیستم، اگه اون نگهبان احمق پیداش نمیشد و در دهنش رو چفت گرفته بود، الان من آزاد شده بودم. بهش گفتم بره خودش رو گم و گور کنه؛ ولی عرضه نداشت.
پایم سست میشود. اما نمیخواهم جلوی او بیشتر بشکنم.
- وقتی تو رو دیدم توی فیلم دوربینها، خیلی خوشحال شدم...
میپرم وسط حرفش:
- خفه شو...
نیشخند میزند. دل و رودهام بهم میپیچد و او همه چیز را از دست داده، پس ادامه میدهد:
- خیلی راحت میشد همه چیز رو انداخت گردن تو. خیلی راحت! من میتونستم به همه پول بدم... ولی تو حتی خانوادهت و نداشتی... با یکم مظلوم نمایی هم میشد دلت رو به رحم آورد. ولی نمیدونم چی شد که ورق برگشت و شد ضد من، همهی نگاهها برگشت سمت من...
چشمم میسوزد. راست گفتهاند نباید بیش از حد به کسی محبت کرد. وقتی محبت از تو یک احمق میسازد.
- دلم میخواست تا سر حد مرگ بزنمت امیر. ولی خدا تو رو زده...
پشت میکنم به او و میگویم:
- تموم محبتهام نوش جونت. ولی از اینکه باعث شدی خانوادهام بهم بریزه، مادرم حالشاونطوری بشه، ازت نمیگذرم.
به در میکوبم در که باز میشود، سر خوردن اشک روی گونهام را حس میکنم. لعنت به من و اعتمادم به رفیقی که هیچوقت دوست نبود.
سربازی جلو میآید و میخواهد به دستم دستبند بزند که با اشاره بازپرس عقب میایستد:
- نیاز نیست.
دست پشت کمرم میگذارد و به جلو هولم میدهد. در همان حال میگوید:
- آقای کمالی با رئیس پلیس قرار داشتند. وقتی آقای رئیس میرسند، میبینند که یکی با سرعت از دفتر بیرون زده و سوار ماشین شده. پلاک رند ماشین توجهشون جلب میکنه و وارد دفتر میشن. آقای کمالی رو غرق خون پیدا میکنند. سریع دستور میدن که پلاک ماشین استعلام بشه و میرسن به امیر. ردش رو تو پایانه میزنن کنار تو...
سر تکان میدهم. به در خروجی میرسیم.
- هیکل تو و امیر خیلی شبیه همه، برای ما محرز نبود که کار کیه، اثر انگشت هر دوی شما روی چاقو بود، امیر که همه چیو گردن تو انداخته بود و تو سکوت کرده بودی... خدا خیلی دوست داشت که نگهبان رو پیدا کردیم و اعتراف کرد پول گرفته تا خودش رو پنهان کنه.
برگهای سمتم میگیرد و ادامه میدهد:
- میتونی بری وسایلت رو تحویل بگیری و بعدش به سلامت...
برگه را از دستش میگیرم و دستی به صورتم میکشم و میگویم:
- ممنون...
- صد رکعت نماز شکرم کمه... خطر بزرگی از بیخ گوشت گذشت. شاید بتونی سوء سابقهتم پاک کنی...
سر تکان میدهم و آهسته خداحافظی میکنم و فکر میکنم اینها همه از دعای مادرم است. چقدر دلم برایش تنگ شده... یعنی برادر همسر بهرام، به آنها گفته که من کجایم؟ یعنی باید به خانه برگردم...؟!
#پایان_قسمت24✅
📆 #14040206
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت23🎬 یک دل سیر دریا را نگاه کردم و برگشتم. تغییر جهت کمی سخت بود. باید کلی به
#از_نور_تا_فارور⚔
#قسمت24🎬
بوی دریا تازه داشت به مشام میرسید. عقبِ عقب نشستم که یک دفعه قایق شروع کرد به حرکت. آرام آرام، آرامتر از قایق کانو حتی. از یک کانال آبی بزرگ گذشتیم و به دریا رسیدیم.
باغخانی سرعت قایق را بیشتر و بیشتر کرد و من به دریاچهی کوچک نگاه کردم و نقطههای رنگی. به خاک جزیره نگاه کردم که از آن دور و دورتر میشدیم. انگار که برای بار آخرین نگاهش میکنیم...
حالا به وسط دریا رسیده بودیم و جزیره به تکه سنگی که روی آب شناور شده میمانست. به آنجا رسیده بودیم که "موج دریا دیده را بستن به ساحل مشکل است". موج از هر طرف میآمد و میکوبید و میرفت. دریا روی پای خودش بند نبود. من هم...
باغخانی، با یک بیسیم مخصوص، مدام با جزیره در ارتباط بود و حرفهایی بینشان رد و بدل میشد که جای ذکرش را نیافتهام هنوز!
آنقدر تند میرفت که انگار روی آب نبود. هر چه از جزیره دور تر میشدیم، امواج، بیشتر به تلاطم تن میداد. قایق از روی موج میپرید و روی موج دیگری فرود میآمد.
عقبِ عقب رفتم و به دریا نگاه کردم. قایقمان، به سینهی دریا تیغ میکشید و میشکافت و پیش میرفت. مثل لاک غلطگیر پشت سرمان خطی ممتد و سفید از کف، به جان دریا نشسته بود.
عقیل با خنده گفت: "حاجی میذاری خودمونم برونیم؟!"
- "بله که میشه..."
قرار نبود خودمان هم قایق برانیم! مقصود عقیل هم مزاح بود اما فرماندهمان جدی گرفت، عقب آمد و عقیل را اولین نفر پشت فرمان نشست. جلو رفتم و نگاهی به صندلی راننده و دم و دستگاهش کردم. چیزی شبیه یک سیاره فضایی بود. پر از کلید و دسته و صفحه نمایش و سیم و سیمپیچی بود.
- "شما برای هدایت این قایق فقط به همین دو تاش احتیاج دارید. فرمون و پدال گاز!"
عقیل که پشت فرمان نشست حرکت قایق کمی آرام شد. انگار دلش نمیآمد پدال گاز را فشار بدهد. چند ثانیه بعد اما همهمان را داشت به باد میداد! هوا آنقدر با شدت به دهان و بینیام میخورد که نفس کشیدن سخت شد. پوست صورتمان داشت داشت بر اثر مقاومت هوا صاف و اتوکشیده میشد. مو به سر نداشتیم!
دست به چفیه، بلند گفتم: "آقای عقیل نزنه تو جدول صلوات!"
صدا را هم انگار باد میبرد.
به اِرمیا و سالاری نگاه کردم. رد اشک از گوشه چشمشان کشیده شده بود تا شقیقههاشان.
- "بسه دیگه بیا پایین سرمون درد گرفت!"
آقای آیین حرفش را گفت و عقیل را کشید عقب.
نفری بعدی من بودم.
من از همان اول چشم تیز کردم و دست به پدال گرفتم و گوشه چشمی هم به سرعتنما داشتم؛ آرامِ آرام حرکت میکردم. این را از آنجا فهمیدم که موهایم برگشت سرجاش و باد توی حلقمان نمیرفت. اما حقیقتا بعدش متوجه شدم این سوسولبازیها جواب نیست!
پدال گاز را بیشتر و بیشتر فشار دادم و به نهایت درجهاش که رسید پرسیدم: "آمادهاین؟!"
و پیش از آنکه جواب بشنوم فرمان را تا توانستم چرخاندم! از قضای برآمده، همان موقع قایق از موجی پرید و پایین که آمد کاملا عمودی شده بود. حالا رسما قایق داشت با سمت چپش شنا میکرد. همه افتاده بودند روی میلههای سمت چپ و آقای آیین داشت لِه میشد و زیر لب چیزی میگفت که نفهمیدم خداراشکر! حرکت را آرام کردم و چند ثانیه بعد فرمان را یک دفعه چرخاندم سمت راست. صدای برخورد تنشان با میلههای سمت راست، به گوش میرسید. من اگر بودم به راننده فحش میدادم. نمیدانم چطور داشتند تحملم میکردند. البته هیچکداممان بدمان نمیآمد.
رسما همهمان داشتیم کوشت کوبیده میشدیم که نوبتم تمام شد. رانندگی همهمان داستانی برای خودش داشت. اِرمیا طوری دست به شالِ روی سرش گرفت و عینکش را به چشم زد که انگار ملوان است توی یک لنج آبی قدیمی.
صالح از بدو رانندگیاش، طوری با دقت به دریا نگاه میکرد و چشم از عقربهها و کلیدهای کوچک و بزرگ بر نمیداشت که انگار دارد تایتانیک میرانَد. درست مثل من که قایق تندروی سپاه را با هواپیما اشتباه گرفته بودم.
سالاری چشمش به دو قایق دیگر افتاد که بقیه بچهها سوارش بودند و خواست سمتش برود که جلویش را گرفتیم و گفتیم: "داداش! قایقه! به خدا کشتی آمریکا نیست!"
همهمان داشتیم رانندگی یکدیگر را مسخره میکردیم که خبری به ظاهر مهم، از طریق بیسیم به فرمانده مخابره شد:
"هر چه سریعتر به جزیره برگردید! اوضاع اضطراریه..."
#مهدینار✍
#پایان_قسمت24✅
📆 #14040427
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344