eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
881 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت23🎬 دوباره به تصویر نگاه می‌کنم و سپس مشخصاتی که صفحه را پر کرده بود! " نام و نام خ
🎬 هرچند که خودم هم از این حرف مطمئن نبودم! روبروی آینه می‌ایستم و با عینک و ماسکی که برایم روی میز گذاشته بود، صورتم را می‌پوشانم. از پله ها سریع پایین می‌دوم و خودم را به در می‌رسانم. باید هرچه سریعتر، قبل از اینکه پیمان برمی‌گشت از اینجا دور می‌شدم. کوچه های باریک را یکی‌یکی زیر پا می‌گذارم و خودم را به خیابان اصلی می‌رسانم. اولین تاکسی که عبور می‌کند کنار پایم ترمز می‌زند و می‌ایستد. -راه آهن؟ * تابلوی اعلانات هرچند دقیقه سبز می‌شد و سیل جمعیت به سمت باجه مقصد روانه می‌شدند. ساعت را نگاه می‌کنم، هنوز نیم ساعت به زمان حرکت مانده است. کوله‌ام را روی شانه محکم می‌کنم و به سمت سرویس بهداشتی حرکت می‌کنم. ایستگاه شلوغ است و صدای کشیده شدن چرخ های چمدان‌ها روی زمین سنگی، میان صدای همهمه‌ها گم می‌شود. از بین ستون هایی که قد دراز کرده بودند و تا سقف ایستگاه کشیده بودند نگاهم به بوفه‌ای که نزدیک نمازخانه بود می‌خورد. می‌خواهم به سمتش بروم که پایم به چیزی گیر می‌کند و سکندری می‌خورم. -آخ! بند چمدان زرشکی رنگی که به پایم گیر کرده بود را از سگک کفشم جدا می‌کنم. کمر که صاف می‌کنم می‌گویم: -ببخشید! یک لحظه حرف در دهانم می‌ماسد و چشمانم می‌لرزند. احساس می‌کنم کسی دست برده است و محکم گلویم را می‌فشارد! چشمانم را دوباره باز و بسته می‌کنم! نه اشتباه نمی‌کنم. خودش است! چمدانش را که به ستون تکیه می‌دهد سرش بالا می‌آید و به ثانیه رنگ از رخش می‌پرد. اضطراب چشمان قهوه‌ای‌اش را که می‌بینم، دیگر شکی نمی‌ماند! خودش است! دستان چروکیده‌اش بالا می‌آیند و روی سینه‌اش می‌نشیند. با سرفه‌ای گلویش را صاف می‌کند و به اطراف سری می‌چرخاند. دسته‌ی چمدان را دور انگشتانش می‌گیرید و انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده از کنارم رد می‌شود. با چند قدم کوتاه خودم را به او می‌رسانم و روبرویش می‌ایستم. -خانم وایسا! چیه نکنه منو یادت نمیاد؟! سعی می‌کند رفتارش را طبیعی جلوه دهد. -برو دختر برو! با دستش مرا کنار می‌زند و می‌خواهد دوباره حرکت کند که این‌بار دسته چمدان را از دستش می‌کشم. -آره برم! مثل تو که یه روزه وسایلت و جمع کردی و از این خونه رفتی؟ چرا؟! چرا نموندی که بگی من کاری نکردم! تو اونجا بودی! خودم دیدمت! می‌دونم صدامو شنیدی! اضطراب نگاهش بیشتر می‌شود و صدایش می‌لرزد: -نمی‌تونم چیزی بگم! فقط نپرس. برو کنار بزار منم برم به زندگیم برسم! انگار هیزم هیزم آتش روی سرم می‌ریخت و هر لحظه تنم را بیشتر می‌سوزاند...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344