eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
893 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت21🎬 -کبودیایی که سر انگشتاش بود. ناخونایی که نامرتب شکسته شده بودن. همه و همه نشون
🎬 سرم را که برمی‌گردانم توجهم به در دیگری که دقیقا کنار خروجی بود جلب می‌شود. دستم را روی گردنم می‌کشم. حس و حال خانه عجیب مرا آزار می‌داد و نفسم را تنگ می‌کرد. آهسته فاصله‌ام را تا در کم می‌کنم. با باز شدن در، یک لحظه دلم می‌گیرد و روی کنده‌ی زانو فرود می‌ آیم. انگار همین چند ساعت پیش بود. خون کل حمام را قرمز کرده بود. اگر...اگر فقط چند ساعت زودتر می‌رسیدم، یا نه! اصلا به شهرستان نمی‌رفتم شاید هیچ کدام از این اتفاقات نمی‌افتاد. شاید اگر کنار نسیم می‌ماندم، هنوز زنده بود و بیست و یکمین سالگرد تولدش به تاریخ مرگش مبدل نمی‌شد. سرم را به در حمام تکیه می‌دهم و به آینده فکر می‌کنم. به بعدی که شاید هرگز، وجود نداشته باشد. همیشه‌ی خدا سرنوشت من به سرنوشت نسیم گره خورده بود. شاید من هم قرار است جایی میان همین خانه تمام شوم. خانه‌ای که دیوارهایش برایم به تنگی سلول زندان بود و هوایش به سردی خیابان‌های تهران! اما نه؛ بعید نیست، شاید عمر مهتاب شاهرخ بیشتر از عمر رها افشار باشد! تنم را به سختی بالا می‌کشم و در حمام را می‌بندم. گرسنگی طوری مرا تسخیر کرده که نمی‌خواهم به چیزی جز لقمه‌ای غذا فکر کنم. * با صدای زنگ پیامک گوشی چشمانم باز می‌شوند و از جا می‌پرم. هراسان به اطراف نگاهی می‌اندازم. نمی‌دانم کی خوابم برده بود؟! تمام شب را از دلشوره بیدار مانده بودم. حالا آفتاب از پشت پرده، خانه را روشن کرده بود و نورش با چراغ هایی که از دیشب روشن مانده بودند تلاقی کرده بود. هنوز پلک‌‌هایم سنگین بودند و هر لحظه می‌خواستند پایین بیایند که این‌بار، صدای تماس بلند می‌شود. حنجره‌ام را با سرفه‌ی کوتاهی صاف می‌کنم و بعد، تماس را وصل می‌کنم. -الو؟ -سلام. توی ماشین منتظرتونم. سریعتر بیاید پایین. موبایل را از گوشم فاصله می‌دهم و نامش را که روی صفحه روشن و خاموش می‌شود، می‌خوانم. یک لحظه با دیدن نامش، چشمانم گرد می‌شوند. -سعید ترابی! کمی طول می‌کشد تا به خودم بیایم و متوجه شوم صدایش با اسم سازگاری ندارد! سکوتم را که می‌بیند می‌گوید: -برای امنیت بیشترِ خودمون این اسمو سیو کردم! کسی نباید بفهمه باهاتون در ارتباطم! به آهانی بسنده می‌کنم و گوشی را قطع می‌کنم. تمام استخوان‌هایم از اینکه نشسته به خواب رفته بودم گرفته بود و خستگی هنوز مثل تار محکمی، تنم را اسیر کرده بود. روی زمین دراز می‌کشم و به لامپ روشنی که میان روشنایی روز، کم سو شده بود خیره می‌شوم. تا کی می‌خواستم اینجا بمانم؟ شاید بهتر است حالا که نام و هویت جدیدی گرفته‌ام بی قیل و قال بروم به جایی که حتی پیمان هم دیگر دستش به من نرسد! اما...اما نسیم چه می‌شد؟ تقاص خون غریبش چه می‌شد؟ دستم را روی سرم فشار می‌دهم. *** در را باز می‌کنم. نگاهم آسفالت سرد و مرطوب را زیر و رو می‌کند و پژوی مشکی‌اش را درست کنار پیاده رو شکار می‌کند. نفس عمیقی می‌کشم و به سمتش می‌روم. با هر قدم درز گوشه کفشم باز می‌شد و روانم را به هم می‌ریخت. باید در اولین فرصت کفشم را عوض کنم. در را باز می‌کنم و روی صندلی عقب می‌نشینم. از آینه نگاهی می‌اندازد: -سلام. جوابش را می‌دهم. -پاتون بهتره؟ دستم را روی ران پایم می‌کشم. خم می‌شود و از صندلی کناری مشمای مشکی‌ را به سمتم می‌گیرد. -از اونجایی که فعلا بهتره تنهایی بیرون نرید، براتون یه کفش گرفتم که مجبور نباشید کفش پارتون و پا کنید. امیدوارم سایزش و درست گرفته باشم. اگه اندازه نبود بهم بگین که عوضش کنم. خجالت از سرو پایم بالا می‌رود و صورتم را سرخ می‌کند. بی حرف مشما را می‌گیرم. استارت که می‌زند دستم به صندلی جلو می‌چسبد. ناخودآگاه به جلو خم می‌شوم: -نگفتید می‌خوایم بریم جایی؛ من آماده نیستم! -یه ماشین، اول صبح، تو همچین خیابونی، با دوتا سرنشین، توقف طولانی، یکم مشکوک نیست؟ قرار نیست جایی بریم. سکوت می‌کنم و به صندلی تکیه می‌دهم. همچنان که به روبرو خیره است و کوچه پس کوچه ها را رد می‌کند، از روی داشبورد چند کاغذ را چنگ می‌زند و به سمتم می‌گیرد. -می‌شناسیدش؟ با تردید برگه هارا از دستش می‌کشم. اولین صفحه را که باز می‌کنم، چشمانم به راحتی تصویر آن مرد را به خاطر می‌آورد! -این چیه؟ -می‌شناسینش؟ از گفتنش هراس دارم. شاید هم دلم هنوز به این مردی که شده است تنها راه نجاتم، اطمینان ندارد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت22🎬 سرم را که برمی‌گردانم توجهم به در دیگری که دقیقا کنار خروجی بود جلب می‌شود. دست
🎬 دوباره به تصویر نگاه می‌کنم و سپس مشخصاتی که صفحه را پر کرده بود! " نام و نام خانوادگی: مهران ثابتی! تاریخ تولد: ۱۳۵۴/۳/۲۷" -اینا چین؟ -غیر از اثر انگشت شما و نسیم، تو اون خونه ،هویت شخص دیگه‌ای رو پیدا کردیم. گویا مربوط به پدر نسیمه! -یعنی اومده بود اونجا؟! پشت چراغ قرمز می‌ایستد. -شواهد اینو میگن! -اما اون هیچ وقت اونجا نمی‌اومد. اصلا از وقتی اومده بودیم، یه بارم نشده بود بیاد اون خونه. -یعنی نمی‌اومد دیدن دخترش؟! سریع می‌گویم: -خودش نه ولی... به اینجا که می‌رسد یک لحظه سکوت می‌کنم. نمی‌دانم باید می‌گفتم یا نه؟! -ولی چی؟ بهتره اگه چیزی می‌دونید بگید‌! به هرحال یه سره این قضیه به اون هم مربوط میشه. -ولی من مطمئنم اون اونجا نمیاد. پایش را روی ترمز می‌کوبد و سپس نگاهش را در نگاهم گره می‌زند. -از کجا اینقدر مطمئنید؟ دستم را روی شقیقه‌ام فشار می‌دهم. -نمی‌دونم... ولی مطمئنم. نسیم زیاد خوشش نمیومد راجب پدرش ازش سوال بپرسم. نمی‌دونم بینشون چی گذشته بود اما، خیلی از هم دورشون کرده بود. گاهی پدرش حالشو از من می‌پرسید. ترجیح می‌داد با نسیم صحبت نکنه. -آخرین باری که باهاش صحبت کردین کی بود؟! با خیسی زبانم، لبم را تر می‌کنم. چشمانم سر می‌خورند و روی کفپوش ماشین می‌نشینند: -آخرین روزی که نسیم زنده بود! پدرش بهم زنگ زد! نگران بود. نگران نسیم! ولی بهش گفتم من چند روزه رفتم شهرستان و نیستم، اونم دیگه سوالی نپرسید و قطع کرد. همین! -شماره‌ای که باهاش تماس گرفته بود و جایی ثبت نکردین؟ -اتفاقا شماره‌اش برام خیلی عجیب بود. اولین بار بود همچین شماره‌ای می‌دیدم. چندبار خواستم باهاش تماس بگیرم اما خاموش بود. سکوت می‌کند و منتظر، چشمانم را زیر و رو می‌کند. نمی‌دانستم دیگر چه باید می‌گفتم که انتظارش به سر برسد و نگاهش را از صورتم بگیرد! -نمی‌‌خواید بگید نسیم چطوری پدرش و می‌دید؟! نگاهم را به خیابان می‌دوزم. به رهگذرانی که رفتن و نرسیدن ها خسته‌شان کرده بود. -فکر نکنم دونستنش، بتونه کمکی کنه! نفسش را محکم فوت می‌کند. -خیلی خوب! ماشین روشن می‌شود و دوباره مسیر رفته را برمی‌گردد. پیاده که می‌شوم از آینه نگاهی می‌اندازد و پاکتی را مقابلم می‌گیرد. -این چیه؟! -شاید نیازتون بشه! گوشه پاکت را کنار می‌زنم. داخلش را که می‌بینم دوباره می‌بندم و به سمتش می‌گیرم. -ممنونم ولی نمی‌تونم اینو بگیرم خیلی زیاده! گوشه‌ی لبش به لبخند محوی چین می‌خورد: -فقط به عنوان قرض! بعدا پس می‌گیرم ازتون! نمی‌خواهم خودم را گول بزنم اما اکنون، بیشترین چیزی که نیازم است، همین پول است. دیگر تعارف نمی‌کنم و پاکت را میان مشتم فشار می‌دهم. -ممنونم از کمکاتون. در را که می‌بندم، صدای استارت ماشین بلند می‌شود. ***** دستم را حصار سرم می‌کنم و نگاهم را بین پاکت و پوشه‌ی مدارک جا‌‌‌‌به‌جا می‌کنم. تا‌ کی باید اینجا می‌ماندم و به سوال هایی که هیچ کمکی نمی‌کرد، جواب پس می‌دادم؟ اصلا وقتی خودم چیزی نمی‌دانستم چه کمکی می‌توانستم بکنم؟ من فراری که خودم پایم گیر بود و هر لحظه نفسم می‌رفت و می‌آمد که شاید پلیس مثل مور و ملخ سرم بریزد و به جرم نکرده پایم بالای دار برود؟! کمد را باز می‌کنم و کوله‌‌ی کوچکی که برایم گذاشته بود را چنگ می‌زنم. هر چیزی که می‌توانست بدردم بخورد را یکی‌یکی داخلش می‌گذارم. گوشی، مدارک، پاکت پول. یک لحظه عذاب وجدان ته دلم را می‌لرزاند. چشمانم را محکم می‌بندم و سعی می‌کنم به هیچ چیز بدی فکر نکنم. "نسیم منو ببخش ولی نمی‌تونم کاری برات بکنم، می‌دونم خودتم دوست نداری اتفاقی برام بیافته...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت23🎬 دوباره به تصویر نگاه می‌کنم و سپس مشخصاتی که صفحه را پر کرده بود! " نام و نام خ
🎬 هرچند که خودم هم از این حرف مطمئن نبودم! روبروی آینه می‌ایستم و با عینک و ماسکی که برایم روی میز گذاشته بود، صورتم را می‌پوشانم. از پله ها سریع پایین می‌دوم و خودم را به در می‌رسانم. باید هرچه سریعتر، قبل از اینکه پیمان برمی‌گشت از اینجا دور می‌شدم. کوچه های باریک را یکی‌یکی زیر پا می‌گذارم و خودم را به خیابان اصلی می‌رسانم. اولین تاکسی که عبور می‌کند کنار پایم ترمز می‌زند و می‌ایستد. -راه آهن؟ * تابلوی اعلانات هرچند دقیقه سبز می‌شد و سیل جمعیت به سمت باجه مقصد روانه می‌شدند. ساعت را نگاه می‌کنم، هنوز نیم ساعت به زمان حرکت مانده است. کوله‌ام را روی شانه محکم می‌کنم و به سمت سرویس بهداشتی حرکت می‌کنم. ایستگاه شلوغ است و صدای کشیده شدن چرخ های چمدان‌ها روی زمین سنگی، میان صدای همهمه‌ها گم می‌شود. از بین ستون هایی که قد دراز کرده بودند و تا سقف ایستگاه کشیده بودند نگاهم به بوفه‌ای که نزدیک نمازخانه بود می‌خورد. می‌خواهم به سمتش بروم که پایم به چیزی گیر می‌کند و سکندری می‌خورم. -آخ! بند چمدان زرشکی رنگی که به پایم گیر کرده بود را از سگک کفشم جدا می‌کنم. کمر که صاف می‌کنم می‌گویم: -ببخشید! یک لحظه حرف در دهانم می‌ماسد و چشمانم می‌لرزند. احساس می‌کنم کسی دست برده است و محکم گلویم را می‌فشارد! چشمانم را دوباره باز و بسته می‌کنم! نه اشتباه نمی‌کنم. خودش است! چمدانش را که به ستون تکیه می‌دهد سرش بالا می‌آید و به ثانیه رنگ از رخش می‌پرد. اضطراب چشمان قهوه‌ای‌اش را که می‌بینم، دیگر شکی نمی‌ماند! خودش است! دستان چروکیده‌اش بالا می‌آیند و روی سینه‌اش می‌نشیند. با سرفه‌ای گلویش را صاف می‌کند و به اطراف سری می‌چرخاند. دسته‌ی چمدان را دور انگشتانش می‌گیرید و انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده از کنارم رد می‌شود. با چند قدم کوتاه خودم را به او می‌رسانم و روبرویش می‌ایستم. -خانم وایسا! چیه نکنه منو یادت نمیاد؟! سعی می‌کند رفتارش را طبیعی جلوه دهد. -برو دختر برو! با دستش مرا کنار می‌زند و می‌خواهد دوباره حرکت کند که این‌بار دسته چمدان را از دستش می‌کشم. -آره برم! مثل تو که یه روزه وسایلت و جمع کردی و از این خونه رفتی؟ چرا؟! چرا نموندی که بگی من کاری نکردم! تو اونجا بودی! خودم دیدمت! می‌دونم صدامو شنیدی! اضطراب نگاهش بیشتر می‌شود و صدایش می‌لرزد: -نمی‌تونم چیزی بگم! فقط نپرس. برو کنار بزار منم برم به زندگیم برسم! انگار هیزم هیزم آتش روی سرم می‌ریخت و هر لحظه تنم را بیشتر می‌سوزاند...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
28.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 "میرزا محمدتقی خان فراهانی ،امیری که تاریخ‌ساز شد" 🔹 در روزگاری که جهل و استعمار سایه بر سر مردم انداخته بود، مردی برخاست تا چراغ علم و آگاهی را روشن کند. ✨ او دارالفنون را بنا نهاد، راه‌های نوین آموزش را گشود و مقابل نفوذ بیگانگان در فرهنگ و دانش ایستاد. 🌟 🔸 امیرکبیر؛ نمادی از شجاعت، خرد و عشق به پیشرفت ایران. سرگذشت این مرد بزرگ یادآور این است که اندیشه و تلاش، سرنوشت یک ملت را تغییر می‌دهد. 🌱 📽 این کلیپ را ببینید و افتخار کنید به مردی که پایه‌های آینده‌ای روشن را برای ما ساخت. 🇮🇷 📌انتشار به مناسبت سالگرد شهادت این مرد بزرگ 💪 (تصاویر و صوت این کلیپ به طور کلی توسط هوش مصنوعی تولید شده است . ) •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @HOOSHYAR_AI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت24🎬 هرچند که خودم هم از این حرف مطمئن نبودم! روبروی آینه می‌ایستم و با عینک و ماسکی
🎬 با حرف‌هایش انگار، هیزم هیزم آتش روی سرم می‌ریخت و هر لحظه تنم را بیشتر می‌سوزاند. -به زندگیت برسی؟! چطور دلت میاد؟ زندگی من دود شده رفته هوا، اون وقت برای من از زندگیت حرف می‌زنی؟!اصلا چطور تونستی! تو جای مادرمون بودی....الان نسیم من مرده، رفیقم مرده، اون وقت تو از زندگیت برام می‌گی؟! -آروم باش دختر جون! هیس! صدات و بیار پایین. مردم دارن نگاهمون می‌کنن. التماسش را که می‌بینم، تازه نگاهم می‌خورد به مسافرانی که خیره‌ام شده بودند. هنوز نفسم می‌لرزید. -میرم تو نمازخونه بیا دنبالم. این را که می‌گوید. چمدانش را از سطح شیب دار کنار سالن بالا می‌برد. همانی که انتهایش می‌خورد به در چوبی بزرگی که بالایش نوشته بود نمازخانه! ترس گم‌کردنش به جانم هراس انداخته و وادارم می‌کند، قدم‌های تند و تیزم دنبالش بروند. از پله‌ها بالا می‌روم. وارد نمازخانه می‌شوم. کفشم را داخل قفسه می‌گذارم. با نگاهم دنبالش می‌گردم. چمدانش را می‌بینم. به دیواری از جنس مرمر تکیه خورده بود. اورا هم می‌بینم. از روسری‌‌ مشکی‌اش که با گل‌های رز قرمز پر شده بود می‌شناسمش. پشت به من رو به قبله نشسته بود. با قدم های تند خودم را به او می‌رسانم. کنارش می‌نشینم. اما انگار نه انگار که من آمده بودم. نفس عمیقی می‌کشد. دست های لرزانش را درون کیف کمری که روی پاهایش بود می‌برد. از جیبش کاغذ و خودکاری در می‌آورد و سریع مشغول نوشتن می‌شود. یک‌لحظه دستم را می‌کشد و کاغذ مچاله شده‌ای را میان مشتم می‌گذارد. نگاهش روی صورتم می‌لرزد و با صدایی آرامتر از هر زمان، می‌گوید: -من نمی‌تونم زیاد باهات صحبت کنم. فقط منو ببخش! م...من مجبور بودم تقصیر من نبود! اگه این کارو نمی‌کردم پسرم رو می‌کشتن...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344