eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
893 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
📚 👨‍🏫 نام: بخش D💀 نویسنده: فریدا مک فادن✍ ترجمه: صبا ایمانی♻️ تعداد صفحه: 280📃 ژانر: جنایی، معمایی و روانشناختی🤓 خلاصه: ایمی برنر، دانشجوی سال سوم پزشکی، قرار است شب را در بخش روان‌پزشکی بیمارستان سپری کند، بخشی که ورود و خروج به آن ممنوع است. ایمی از شیفت شبانه‌اش در بخش دی، که بخش بیماری‌های روانی بیمارستان است، وحشت دارد. به‌دلایلی، اصلاً دلش نمی‌خواهد در آن بخش شیفت شبانه داشته باشد، دلایلی که هیچ کس نباید بفهمد. با گذشت ساعت‌ها، ایمی بیشتر متقاعد می‌شود که اتفاق وحشتناکی میان آن دیوارهای شدیداً امنیتی در حال وقوع است. وقتی بیمارها و کارکنان بخش یکی‌یکی بدون هیچ ردی ناپدید می‌شوند، مشخص می‌شود که جان تمام افراد حاضر در آن بخش در خطر است. بدترین کابوس ایمی گذراندن یک شب در بخش دی است. و حالا ممکن است هیچ وقت نتواند از آن بخش فرار کند. جلد و تکه‌هایی از کتاب را مشاهده می‌کنید📸 برای معرفی کتاب موردنظرتان، به شخصی مدیر انار نیوز مراجعه کنید✅ 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت18🎬 اصلاً اینجا کجاست؟ نه تابلویی نصب بود و نه مغازه‌ای که باز باشد. تنها تابلوی پن
🎬 -آخرش که پیدام می‌کنن؛ چه فرقی به حال من می‌کنه!؟ اگه فراریم دادین چرا دیگه وسط بیابون رهام کردین! اشک به آسانی سر باز می‌کند و چشمانم را به کاسه‌‌‌ی غربت تبدیل می‌کند! کفشم را از روی زمین برمی‌دارم و پا می‌کنم. سرم را برمی‌گردانم و راهم را به سمت دیگری کج می‌کنم. -لازم بود! همچنان که آهسته قدم برمی‌داشتم بلند می‌گویم: -من به کمکتون نیازی ندارم. اصلا چرا می‌خواید کمکم کنید؟ شما که حتی منو نمی‌شناسین؟ -اصلا مهم نیست که من می‌شناسمتون یا نه! مهم اینکه اونارو خیلی خوب می‌شناسم. سرم بر می‌گردد: -کیارو؟ صدایم میان خیابان خالی می‌پیچد و به گوشش می‌رسد. -همونایی که این بلا رو سرتون اوردن. سر شما، سر نسیم و شاید خیلیای دیگه. اسم نسیم که می‌آید، چشمانم می‌لرزند. نگاهم را به آسمان می‌دوزم. یک لحظه صائقه‌ای از دور، دل آسمان را می‌شکافد. -اینایی که می‌گید کی‌ان؟ دستی میان موهایش می‌کشد. -الان نمی‌تونم بگم. فقط اینو بدونید برای اینکه از شرشون خلاص بشیم نیاز به کمکتون دارم! با نگاهی مستاصل به چشمانش خیره می‌شوم. سعی می‌کنم از مردمک چشمانش متوجه شوم دروغ می‌گوید یا... -فقط شمایید که می‌تونید کمکم کنید! افکارم را پس می‌زنم. اگر بلد بودم از نگاه دیگران صداقت سخنشان را تایید کنم، از دوستانم رکب نمی‌خوردم! صدایم ناخودآگاه پایین می‌آید. -شما به کمک من احتیاجی ندارید. بین اینهمه همکار چرا اومدین سراغ من؟! اخم‌هایش غلیظ می‌شوند. -به اندازه کافی تو اون اداره جاسوس هست که مجبورم محرمانه جلو برم! با مکث و بعد از کمی دست دست کردن می‌گوید: -من با اون آدما یه خورده حساب دارم که کسی حاضر به کمک نیست! بی‌اختیار دندان‌هایم را محکم چفت می‌کنم. نمی‌دانم چرا نمی‌خواهم باور کنم که نیتش آزارِ من نیست! فاصله‌ی بینمان را با چند قدم پر می‌کند و مقابلم می‌ایستد. آهسته زیر لب می‌گوید: -خانم افشار! ببین الان کجا وایسادی! چه بخوای چه نخوای، تبدیل شدی به مهره‌ای که الان درست وسط صفحه‌ی شطرنجه! تو که نمی‌خوای به همین راحتی از بازی کنار گذاشته شی؟ این را که می‌گوید نگاهش به تیزی خنجری می‌شود و تا مغز استخوانم را می‌درَد. میان خلأ نحسی گیر کرده‌ام. باید برای قبول کاری که نمی‌دانم چیست تصمیمم بگیرم. -می‌خوام کمی فکر ک... -می‌تونید همینجا تو این سرما بمونید و با خیال راحت فکر کنید. اشاره‌ای به گوشه‌ی خیابان می‌کند و پوزخندی می‌زند. -دوربینارو که می‌بینید؟ پلیس اونقدرام خنگ نیست که نتونه از دوربینا ردیابی‌تون کنه! احتمالا تا صبح دستگیر می‌شید؛ اونموقع می‌تونید قبل از رفتن بالای چوبه‌ی دار، لای وصیتاتون نظرتونم بگین! یک لحظه از حرف‌ گستاخانه‌اش، نفس در سینه‌ام حبس می‌شود. اما او همچنان، بی حرکت و جدی مقابلم ایستاده است و منتظر، نگاهش صورتم را می‌سوزاند. سکوتم را که می‌بیند به سمت ماشین می‌رود و دستگیره را می‌کشد. -اگه نظرتون مثبت بود و قبول کردین که کمک کنید سوار شید. اگر هم نه امیدوارم بتونید فرار کنید. سوار می‌شود. صدای کوبیده شدن دَر، همراه با سرمای پاییز در خیابان پیچ و تاب می‌خورد. نمی‌دانم چه کنم. ترس مثل موریانه‌ای به جانم افتاده و روانم را به هم ریخته است. یک قدم به سمت ماشین برمی‌دارم؛ ولی تا می‌خواهم خود را با شرایط وفق دهم، دلشوره می‌گیرم. پایم انگار قفل شده است...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت19🎬 -آخرش که پیدام می‌کنن؛ چه فرقی به حال من می‌کنه!؟ اگه فراریم دادین چرا دیگه وسط
🎬 نفس عمیقی می‌کشم و زیر لب می‌گویم: -مگه می‌تونم چاره‌ای جز اعتماد داشته باشم؟ ماندنم در این خرابه مساویست با آوارگی و درماندگیِ دوباره‌ام بین کوچه‌های تهران! دلم که ضعف می‌رود، تازه یادم می‌افتد که ساعت‌هاست چیزی نخورده‌ام. چشمانم را می‌بندم. باید می‌رفتم! ** در ماشین را باز می‌کنم و تقریبا خوردم را روی صندلی پر می‌کنم. زیرچشمی نگاهی می‌کند و بی‌تفاوت ماشین را روشن می‌کند و حرکت می‌کند. گرمای داخل ماشین باعث می‌شود سرما از تنم خارج شود و دستان قرمز و لمسم کمی تکان بخورند. لبانم را با اندک خیسی زبان، تر می‌کنم: -کارتون به خطر نمی‌افته اگه من و شما رو کنار هم ببینن؟ -شیشه دودیه! از بیرون فضای داخل مشخص نیست. همزمان که ابرویم بالا می‌رود، آهان ریزی می‌گویم. -باید چیکار کنم؟ -داشبوردو باز کن! مردد نگاهش می‌کنم. همچنان به روبرو خیره است و خیابان‌ها را یکی پس از دیگری می‌گذراند. دستم را جلو می‌برم و داشبورد را باز می‌کنم. چند دفترچه، پوشه‌ی قرمز، کیف پول و یک جعبه! وقتی نگاه سردرگمم را می‌بیند، می‌گوید: -پوشه رو وردار. کاری که گفته بود را، انجام می‌دهم. -بازش کن! پوشه را باز می‌کنم و نگاهی به داخلش می‌اندازم. یک بسته اسکناس به همراه کارت ملی و شناسنامه و گواهینامه و چند کارت بانکی! -مدارکته! شناسنامه را باز می‌کنم، اولین چیزی که توجهم را جلب می‌کند، گوشه‌ی سجل است و بعد هم نام! نامی ناآشنا و غریب. -از این به بعد با هویت مهتاب شاهرخ زندگی می‌کنی! این را می‌گوید و از جیب بارانی‌اش، یک گوشیِ معمولی درمی‌آورد و به سمتم می‌گیرد. -سیم‌کارتش به اسم جدیدت ثبت شده. گوشی را می‌گیرم و روی پایم می‌گذارم. -واقعا همه این کارا لازمه؟ دنده را جابه‌جا می‌کند و حین دور زدن می‌گوید: -لابد لازمه! کمی که می‌گذرد چشمش به سمت پایم کشیده می‌شود. _کفشتون پاره شده! تازه متوجه می‌شوم که شکاف بزرگی رویه‌ی کفشم را دربرگرفته بود! تا رسیدن به مقصدی نامعلوم، سکوت می‌کنم و سرم را به پشتی صندلی تکیه می‌دهم. گشنگی امانم را بریده اما، زبانم به گفتنش نمی‌چرخد! بخاری ماشین مستقیم به صورتم می‌خورد و پوستم را می‌سوزاند. کمی جابجا می‌شوم و شبکه‌های بخاری را تنظیم می‌کنم. بار دیگر به صورت جاافتاده‌اش نگاه می‌کنم. یعنی، چطور یک بازپرس معمولی حقیقت را متوجه شده بود اما یک اداره پلیس با آن همه تشکیلات نتوانسته بود یک مدرک هم به نفعم پیدا کند؟ به همین راحتی، بدون هیچ اطلاعاتی چگونه می‌توانند یک بی‌گناه را اینگونه به دردسر بیندازند؟ کلافه می‌گویم: -نمی‌خواید بگید از کجا مطمئنید بی‌گناهم؟! شما حتی یکبارم از من بازجویی نکردید. فقط پرونده‌ و بازجویی‌های قبلی منو خوندین؛ همین! برف پاک کن با صدای گوش خراشی بالا و پایین می‌شود و نگاهم را درگیر خود می‌کند. -هر آدم تازه‌کاری پرونده‌تو بخونه متوجه میشه! فقط من نبودم که به این قضیه شک کردم؛ بازپرس قبلی‌ام اینو فهمیده بود! اون روزی که نسیمو بردن کالبد شکافی من اونجا بودم. همون موقع به بازپرس قبلی‌ام گفتم که هیچ جوره با عقل در نمیاد این زخما کار یه دخترِ... سرش را به سمتم می‌گرداند و نگاهم می‌کند. -بیست و پنج ساله باشه. هرچه فکر می‌کنم تصویر درستی از جنازه‌ی نسیم و زخم‌هایش به یاد نمی‌آورم. -کدوم زخما...؟! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
1730179845543_-2147483648_-213342.ogg
1.41M
گوشه ی دنج کسی باشید.. جزیره ی دورافتاده ای در اقیانوس آرام باشید تا هر وقت یکی از دوستانتان دلش گرفت و هوس تنهایی به سرش زد سراغ شما بیاید درختی سبز با شاخ و برگهای انبوه باشید تا رهگذری خسته در سایه تان آرام گیرد وبیاساید... چتری رنگارنگ باشید تا هر زمان بارانِ بی امانِ دشواریها دوستی را خیس و مستاصل کرد، به امید لذت سرپناه، به سویتان آید اصلا غاری دنج باشید در کوهی سربه فلک کشیده و سنگلاخ، تا کوهنوردی زخمی و پای آبله، شوق و شور پیداکردنتان را با فریادی بلند در کوهساران ، طنین اندازد... شاید گاهی لازم نیس نظری دهیم و نصیحتی... همین که چشمی از آرامش، در جوار همنفسی ما، برهم نهاده شود و نفسی از عمق وجود، غمها را بیرون بریزد، کافیست... مرضیه حقی قاصدک @ANARSTORY
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
🌱باید‌هایی برای یک نویسنده☕️✍🏻 📖🔍نویسنده باید مخاطبان خود را بشناسد: یکی از ویژگی‌های هر محتوایی، برقراری ارتباط است که این ارتباط، یک فعالیت دو طرفه است. بنابراین، هر نویسنده‌ای باید با در نظر داشتن مخاطبین، محتوا را بنویسد، در غیر این صورت، نویسنده موفقی نخواهد بود. نوشتن یک محتوا بدون شناخت مخاطبین هدف، مانند پرتاب یک تیر بدون داشتن هدف است. به همین دلیل، شما باید به عنوان یک نویسنده محتوا، با استفاده از تکنیک‌هایی نظیر پرسونای مخاطب (buyer persona)، مخاطبین را خود را بشناسید. درک نیازهای خوانندگان و توانایی برطرف کردن این نیازها از طریق محتوا، یکی از مهم‌ترین معیارهای نویسندگی خوب است. به عنوان مثال، شما هیچ‌گاه یک نامه عاشقانه برای رئیس خود یا یک مقاله برای همسر خود ارسال نمی‌کنید. چرا این کار را نمی‌کنید؟ چون مخاطب خود را می‌شناسید. نوشتن محتوا نیز به همین شکل است. 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت20🎬 نفس عمیقی می‌کشم و زیر لب می‌گویم: -مگه می‌تونم چاره‌ای جز اعتماد داشته باشم؟ م
🎬 -کبودیایی که سر انگشتاش بود. ناخونایی که نامرتب شکسته شده بودن. همه و همه نشون میدن که نسیم، قبل مرگ از خودش دفاع کرده؛ اما نه درمقابل یه دختر به جثه‌ی تو! یه مرد که حداقل هشتاد کیلو باشه! هم من، هم بازپرس قبلی معتقد بودیم که تو در بدترین حالت ممکن، می‌تونستی نقش یه همدست‌رو بازی کنی، نه یه قاتل... ناباور نگاهش می‌کنم. یک لحظه چشمانم می‌سوزد و قطره اشک سمجی گونه‌ام را قلقلک می‌دهد. کاش هیچ وقت تنهایش نمی‌گذاشتم؛ هیچ وقت...! -غیر از این، وقتی که دوربینارو برسی کردم، دیدم که دستکاری شدن! انگار یه تیکه‌هایی از فیلمای توی هارد دوربین برش خوردن! حرفش را قطع می‌کنم. -خوب...خوب این همه مدرک هست دیگه. همین مشخص می‌کنه بی‌گناهم نه؟! همزمان که راهنما می‌زند می‌گوید: -آره؛ حتما انتظار داری مدارکو گزارش کنم و همه چی به خوبی و خوشی تموم شه و شمام برگردی به کانون گرم خانوادت! اخمی نامعلوم روی پیشانی‌ام می‌نشیند. نفسش را با فشار تخلیه می‌کند و ادامه می‌دهد: -همون کاری که بازپرس قبلی انجام داد و الان زیر یه مشت خاک گرفته خوابیده! دوباره دستانم شروع به لرزیدن می‌کند. _مر...مرده؟! سکوت می‌کند و جوابی نمی‌دهد. نفسم به سختی بالا می‌آید. درخیالاتم میان باتلاقی از خون، برای نجات خودم دست و پا می‌زدم، باتلاقی که هر آن ممکن بود مرا هم ببلعد و نامم را به لیستی که انتهایش نامشخص بود اضافه کند! ماشین سرعت کم می‌کند و آرام می‌ایستد. -بهتره برید و استراحت کند. دستگیره را می‌کشد و پیاده می‌شود. پشت سرش پیاده می‌شوم و به اطراف نگاهی می‌اندازم. کوچه‌ خلوت است و تاریک؛ تنها یک تیر چراغ برق ابتدای کوچه است که اطراف خودش را روشن کرده. از جوب رد می‌شود و روبروی ساختمانی می‌ایستد. سعی می‌کنم نمای ساختمان را که میان تاریکی گم شده است آنالیز کنم، اما فقط انعکاس نور ماه را می‌بینم که به شیشه هایی که در امتداد هم بالا رفته بودند برخورد می‌کرد. قفل در را که باز می‌کند، دسته کلید را به سمتم می‌گیرد: -طبقه سوم واحد اول. باید یه مدتی اینجا بمونید. عقب گرد می‌کند. -هر چی که نیازه رو براتون گذاشتم. اگه احیانا چیزی نیاز داشتید شمارم رو براتون توی گوشی سیو کردم. فقط با همون خط تماس بگیرید که غیرقابل ردیابیه! می‌خواهد سوار شود که یک لحظه برمی‌گردد و چند قدم به سمتم می‌آید: -آها! راستی سعی کنید به هیچ وجه از خونه خارج نشید و آدرس اینجا رو برا هیچکس نفرستید. اگه کار واجب پیش اومد و خواستید برید بیرون روی میز ماسک و عینک گذاشتم. صورتتونو حتما بپوشوتید که دوربینا نتونن شناساییتون کنن خانم شاهرخ! کلمه‌ی آخر را طوری تلفظ می‌کند که یادم بماند دیگر رها نیستم! من اکنون مهتاب بودم! مهتاب شاهرخ! * کلید را در قفل می‌چرخانم و در واحد اول را باز می‌کنم. کورسوی نوری که از لامپ راهرو، داخل خانه‌ می‌خورد، هجوم وحشت خانه را کم می‌کند و باعث می‌شود بتوانم، پریز کنار در را تشخیص دهم. هنوز می‌ترسم. مردد قدم کوتاهی برمی‌دارم و پا در خانه‌ای می‌گذارم که از همین ابتدا باعث دلشوره‌ام شده‌است. نگاه گذرایی به سالن کوچکی که با کمترین وسایل ممکن چیده شده بود، می‌اندازم. یک دست کاناپه چرم مشکی پنج نفره وسط حال، فضای خانه را اشغال کرده بود و فرش کوچک نه متری روی زمین پهن شده بود. آهسته به سمت دری که کنار ورودی آشپزخانه قرار گرفته بود، قدم برمی‌دارم. دستگیره‌ی در را پایین می‌کشم و نگاه گذرایی به اتاق می‌اندازم. فضای اتاق با یک تخت فلزی و میز تحریر، پر شده بود. وقتی خیالم از نبود کس دیگری در اتاق راحت می‌شود، نفس راحتی می‌کشم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344