💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت18🎬 ابراهیم داشت شن و سیمان را داخل استانبولی مخلوط میکرد و با کَمچه، لابهلای آجرهای
#نُحاس🔥
#قسمت19🎬
ابراهیم اینبار دیگر به صورت هادی نگاه نکرد. مستقیم چشم دوخت به راضیه.
- من نمیخوام بیشتر از این از اسلام زده بشن و دوری کنن. این چیزی نیست که زود نتیجه بده..زمان میبره..باید صبور بود.."انما یوفی الصابرون اجرهم بغیر حساب"
نوح نهصد سال برای هدایت مردمش زمان گذاشت..شما عجول نباش..حرصشم نخور..
رو کرد به هادی.
- نگران نباشید ما بالاخره بیتوجه نیستیم داریم تلاش خودمون رو میکنیم.
هادی لبخند زد:
- بله! البته حاجآقا!.. بر منکرش لعنت. خانم من زیادی حساسه.
راضیه نگاه چپچپش را نثار هادی کرد؛ ولی تا آمد حرف بزند، بیبی سلطان سینی چای را تعارفش کرد.
- بفرما روله جان! گلوتون خشکیده.
لذت خوردن آن چای داغ در سرمای منفی چند درجه هم نتوانست تأسف عمیق راضیه را از آن شرایط، از بین ببرد. با خودش اندیشید:
- نباید دست از تلاش بردارم..من به این سادگی کوتاه نمیام..
حس میکرد اگر این مردم را به حال خودشان رها کند، از ذریهی حضرت زهرا که هر کدام به نوعی جانشان را برای هدایت مردم فدا کردند، خجالت میکشد. فکر کرد:
- من هم باید اندازهی خودم یه کاری بکنم. به سختیهاش میارزه.
و همین را هم به حاجابراهیم گفت و چایش را تا ته سر کشید.
**
چادرش را سر کرد و به طلعت که داشت با ماهمنیر حرف میزد، گفت: «من باید زودتر برم..امروز یکم حالم خوش نیس..فک کنم دارم سرما میخورم..»
طلعت دست گذاشت روی پیشانیاش.
- تب که نداری..ولی برو دمکردهی آویشن کوهی بخور تا بدتر نشی..
راضیه سرش را تکان داد. خداحافظی کرد و از مسجد بیرون رفت. با خودش عهد کرده بود، حتی اگر دو نفر هم بیایند، کلاس را تعطیل نکند. باد سردی میوزید که پر بود از نفس رودخانهی نزدیک روستا. یکی دو تا کوچه را رد کرد. حس کرد کسی تعقیبش میکند. قدم کند کرد شاید رد شود و برود؛ اما خبری نشد. میترسید پشت سرش را نگاه کند. از استرس بچه توی شکمش بیشتر تکان میخورد و تمرکزش را به هم میریخت. نفسش را با یک فوت بیرون داد. حس کرد کسی نزدیکش میشود. ضربان قلبش بالاتر رفت. هیچکس توی کوچهها نبود. انگار همه جا گرد مرگ پاشیده بودند. اطرافش را پایید. مرد قدبلندی را دید که دستمالی را دور دستش پیچانده بود و نگاهش میکرد. راضیه از گوشهی چشم، نگاه تحقیرآمیزش را به او انداخت. وقتی وقاحت چشمان مرد را دید، سریع سربرگرداند و قدم تند کرد. مرد از رو نرفت. او هم تندتر به دنبالش راه افتاد. راضیه صورتش را محکم در پناه چادر، پوشاند. هر چه تندتر میرفت، مرد دستبردار نبود. تصمیمش را گرفت. هر چند بدنش مثل بید میلرزید؛ ولی سعی کرد این لرز، به صدایش منتقل نشود. ایستاد و محکم غرید: «چیزی میخوای دنبالم راه افتادی؟!.. نکنه هوس کتک کردی مرتیکهی عوضی!»
مرد لبخند چندشآورش را پاشاند تو صورت راضیه.
- چه بداخلاق!.. اینقد تند نرو..یکم یواشتر..میخوایم فقط دو کلوم با هم حرف بزنیم..
راضیه تمام خشمش را ریخت توی چشمهاش. دندان روی هم سایید:
- برو گمشو نکبت کثافت..خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه..
خندهی وقیحانهی مرد به چشمهایش منتقل شد. با لحنی کشدار گفت: «کجاا..برم..فعلاً که روزی من..تو این کوچه..حی و حاضر..جلوو چشممه!»
راضیه فکر کرد اگر بماند و دهان به دهانش بگذارد بدتر است، پشتش را به او کرد و قدمهایش را تند اما محکم برداشت. دیگر داشت میرسید به کوچهشان. مرد همچنان حرف میزد:
- نروو.. من خیلی وخته تو نَخِتم..جرأت نمیکردم بیام جلو..اما..دیگه..دل از دستم رفت..
این را گفت و اطرافش را نگاه کرد. سر کوچهکه رسیدند، بلند گفت: «صبر کن خوشگله..جفا نکن به ما..فقط دو کلوم حرف میزنیم..همین..»
هنوز اینها از دهانش در نیامده بود که حس کرد دماغش از جا کنده شد و دندانهایش تیر کشید. تا آمد چشم باز کند، لگدی به سینهاش خورد و پخش زمین شد. از درد به خودش میپیچید. سرش را که بالا آورد، خورشید چشمهایش را زد. دست و صورتش پر از خون شده بود. تا به خودش بجنبد، تنگ دیوار چسبیده بود و به دو جفت چشم وحشی خیره مانده بود.
- مرتیکهی هیز عوضی! اینجا رو با کجا اشتبا گرفتی.
مشت اول را زد.
- تو مگه خودت ناموس نداری نکبت!
مشت دوم را حوالهی چانهاش کرد.
- اونقد میزنمت که صدای سگ بدی، هرزگی یادت بره.. به ناموس من نظر داری ..عقدهای..
سرش را به دیوار کوباند. صدای جیغ راضیه و داد و فریاد مرد، همسایهها را به بیرون کشاند. فریاد هادی مثل نعرهی یک شیر زخمی در کوچه پیچید.
- آتیشت میزنم! به ولای علی زندگیتو به آتیش میکشم...ناپاکِ چشمچرون..
و دوباره زد. چپ و راست. پهلو، شکم و سینهی مرد، آماج مشتهای گرهکردهی هادی بود و نالهاش به آسمان بلند.
مردم سعی میکردند هادی را از او جدا کنند؛ اما حریفش نمیشدند. راضیه گوشهی دیوار از حال رفته بود...!
#پایان_قسمت19✅
📆 #14030912
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت18🎬 اصلاً اینجا کجاست؟ نه تابلویی نصب بود و نه مغازهای که باز باشد. تنها تابلوی پن
#بازمانده☠
#قسمت19🎬
-آخرش که پیدام میکنن؛ چه فرقی به حال من میکنه!؟
اگه فراریم دادین چرا دیگه وسط بیابون رهام کردین!
اشک به آسانی سر باز میکند و چشمانم را به کاسهی غربت تبدیل میکند!
کفشم را از روی زمین برمیدارم و پا میکنم.
سرم را برمیگردانم و راهم را به سمت دیگری کج میکنم.
-لازم بود!
همچنان که آهسته قدم برمیداشتم بلند میگویم:
-من به کمکتون نیازی ندارم. اصلا چرا میخواید کمکم کنید؟ شما که حتی منو نمیشناسین؟
-اصلا مهم نیست که من میشناسمتون یا نه! مهم اینکه اونارو خیلی خوب میشناسم.
سرم بر میگردد:
-کیارو؟
صدایم میان خیابان خالی میپیچد و به گوشش میرسد.
-همونایی که این بلا رو سرتون اوردن. سر شما، سر نسیم و شاید خیلیای دیگه.
اسم نسیم که میآید، چشمانم میلرزند.
نگاهم را به آسمان میدوزم.
یک لحظه صائقهای از دور، دل آسمان را میشکافد.
-اینایی که میگید کیان؟
دستی میان موهایش میکشد.
-الان نمیتونم بگم. فقط اینو بدونید برای اینکه از شرشون خلاص بشیم نیاز به کمکتون دارم!
با نگاهی مستاصل به چشمانش خیره میشوم.
سعی میکنم از مردمک چشمانش متوجه شوم دروغ میگوید یا...
-فقط شمایید که میتونید کمکم کنید!
افکارم را پس میزنم.
اگر بلد بودم از نگاه دیگران صداقت سخنشان را تایید کنم، از دوستانم رکب نمیخوردم!
صدایم ناخودآگاه پایین میآید.
-شما به کمک من احتیاجی ندارید. بین اینهمه همکار چرا اومدین سراغ من؟!
اخمهایش غلیظ میشوند.
-به اندازه کافی تو اون اداره جاسوس هست که مجبورم محرمانه جلو برم!
با مکث و بعد از کمی دست دست کردن میگوید:
-من با اون آدما یه خورده حساب دارم که کسی حاضر به کمک نیست!
بیاختیار دندانهایم را محکم چفت میکنم.
نمیدانم چرا نمیخواهم باور کنم که نیتش آزارِ من نیست!
فاصلهی بینمان را با چند قدم پر میکند و مقابلم میایستد.
آهسته زیر لب میگوید:
-خانم افشار!
ببین الان کجا وایسادی!
چه بخوای چه نخوای، تبدیل شدی به مهرهای که الان درست وسط صفحهی شطرنجه!
تو که نمیخوای به همین راحتی از بازی کنار گذاشته شی؟
این را که میگوید نگاهش به تیزی خنجری میشود و تا مغز استخوانم را میدرَد.
میان خلأ نحسی گیر کردهام. باید برای قبول کاری که نمیدانم چیست تصمیمم بگیرم.
-میخوام کمی فکر ک...
-میتونید همینجا تو این سرما بمونید و با خیال راحت فکر کنید.
اشارهای به گوشهی خیابان میکند و پوزخندی میزند.
-دوربینارو که میبینید؟
پلیس اونقدرام خنگ نیست که نتونه از دوربینا ردیابیتون کنه!
احتمالا تا صبح دستگیر میشید؛ اونموقع میتونید قبل از رفتن بالای چوبهی دار، لای وصیتاتون نظرتونم بگین!
یک لحظه از حرف گستاخانهاش، نفس در سینهام حبس میشود.
اما او همچنان، بی حرکت و جدی مقابلم ایستاده است و منتظر، نگاهش صورتم را میسوزاند.
سکوتم را که میبیند به سمت ماشین میرود و دستگیره را میکشد.
-اگه نظرتون مثبت بود و قبول کردین که کمک کنید سوار شید. اگر هم نه امیدوارم بتونید فرار کنید.
سوار میشود.
صدای کوبیده شدن دَر، همراه با سرمای پاییز در خیابان پیچ و تاب میخورد.
نمیدانم چه کنم. ترس مثل موریانهای به جانم افتاده و روانم را به هم ریخته است.
یک قدم به سمت ماشین برمیدارم؛ ولی تا میخواهم خود را با شرایط وفق دهم، دلشوره میگیرم.
پایم انگار قفل شده است...!
#پایان_قسمت19✅
📆 #14031018
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344