eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
881 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت19🎬 ابراهیم این‌بار دیگر به صورت هادی نگاه نکرد. مستقیم چشم دوخت به راضیه. - من نمی‌خو
🔥 🎬 زنها دور راضیه را گرفته بودند. هرکس چیزی می‌گفت. طلعت خودش را به راضیه رساند‌. - وای خاک عالم به سرم!..این دختر که مُرد دیگه!..سکینه..هوی سکینه..بپر از تو خونه یه آب قندی چیزی وردار بیار..بدو.. آرام تو صورت راضیه می‌زد و صدایش می‌کرد. - هول وَرِش داشته..معلوم نی چی به سرش اومده!..رنگ به رو نداره! سکینه لیوان آب قند را دست مادرش داد. طلعت انگشترش را درآورد و انداخت داخل لیوان. تندتند هم زد و به خورد راضیه داد. راضیه آهسته چشمانش را باز کرد. گیج شده بود. نگاهی به دوروبرش انداخت. یکهو چشمش افتاد به حسین. کنجی کز کرده و با ترس گوش‌هایش را گرفته بود. نفهمیده بود این بچه کی از خانه بیرون‌ آمده! اصلاً چرا ندیده بودش؟! دست طلعت را پس زد. هراسان و با عجله برخاست. سمت حسین دوید و به آغوشش کشید. حسین مثل یک بچه گنجشک که از لانه‌اش بیرون‌ افتاده باشد، می‌لرزید و گریه می‌کرد. راضیه چادرش را دور او پیچید و غرق بوسه‌اش کرد. صدای آه و ناله‌ی مرد، هنوز بلند بود. چند نفر هادی را از او دور کرده بودند. یکی با صدای بلند هوار زد: «این‌که براتعلیه!.. براتعلی مگه چیکار کردی بنده‌ی خدا که ای زده لت‌وپارت کرده..ها؟!» یک نفر دیگر گفت: «چیکار کرده آقا معلم ای براتعلی؟!» براتعلی که دید اوضاع به نفعش نیست، به سختی بلند شد و نالید: «اِی بخت برگشته براتعلی!.. اِی اقبالت بسوزه براتعلی.‌.من کاری نکردم والله.. من چیکار کردم؟!..این مرتیکه روانیه..موجیه..بینین به چه روزم انداخته وحشی؟» و آه و ناله را سر داد. هادی به سمت براتعلی هجوم برد و غرید: - تو روز روشن دنبال ناموس مردم افتادی و حرف لیچار زدی!.. دوقورت‌ونیمتم باقیه؟..حقته بزنم بکشمت که خودت‌و اینجوری نزنی به موش‌مردگی.. براتعلی چند قدم عقب رفت. وقتی دید مردم جلوی هادی را گرفتند، جرأت پیدا کرد. - دیدین..دیدین موجیه..من کی حرف لیچار زدم ها؟.‌.من فقط می‌خواسَم ازش بپرسم کلاس قرآنا چه جوریه..اسم خار* و دای* منم بنویسه..این شد لیچار؟..ها مردم؟!..این کتک داره؟..باید بیوفتی به جونم؟.. هادی که از دروغگویی او عصبانی‌تر شده بود، خواست دوباره حمله‌ور شود که مردم گرفتندش. باز غرید: - دروغ میگه بی‌پدر مادر!..من خودم شنیدم چی به زنم گفتی بی چشم‌ورو.‌. براتعلی خون‌های صورتش را پاک کرد. - برو گوشات‌و شست‌وشو بده..بی‌پدر تویی که افتادی به جون من و تهمت می‌زنی.‌. مرتیکه‌ی نفهم..من خودم ناموس دارم..نمیام بیوفتم دنبال ناموس مردم.. انگشتش را به سمت جمعیت چرخاند. - اینا همه منو می‌شناسن.. راضیه که دید دیوار حاشای این مرد، ارتفاعش به حد اعلا رسیده، فریاد کشید: «شرم و حیا نمی‌کنی تو روی منم دروغ میگی؟.. تو نبودی که دنبال من را افتادی و حرف مفت می‌زدی؟!» براتعلی با خشم به راضیه توپید: «بابا به پیر..به پیغمبر..من فقط می‌خواسم دو کلوم واسه این کلاس کوفتیت حرف بزنم..همین..» - لابد وسط کوچه!.. با را افتادن دنبال من! مادر و خواهرت خودشون نمی‌تونستن بیان نه؟! - نهه..اونا نمیدونسن..خیر سرم می‌خواسم غافلگیرشون کنم..اومدم مسجد بهت بگم..تا رسیدم دیدم داری میری..اینقد تندتند رفتی که بهت نرسیدم..مجبور شدم چند بار صدات کنم..تا رسیدم سر کوچه این غول بی‌شاخ‌ودم بهم حمله کرد..حالا بدهکارم شدم.. یکی گفت: «حالا شما کوتا بیا آقا معلم!» دیگری صدا بلند کرد: - این مال این حرفا نیس... و بقیه که هر کدام نظر می‌دادند. - اینجا سالهاس کسی با کسی دعوا نداره..ما خیلی وقته بینمون ای چیزا اتفاق نیوفتاده..حالا شما کوتا بیا دیگه.. راضیه هادی را صدا زد. - بیا بریم خونه هادی! ولش کن.. این بچه داره می‌لرزه. هادی تازه چشمش افتاد به حسین و رنگ‌وروی پریده‌ی راضیه. خشمِ نگاهش را نثار براتعلی که پوزخند بر لب گوشه‌ای ایستاده بود، کرد و رفت. سرما خلید توی جانش. دیگر نتوانست آنجا ماندن را طاقت بیاورد. دست حسین را گرفت و با راضیه به خانه‌شان رفتند. جمعیت پچ‌پچ‌کنان پراکنده شد. خبر به سرعت برق میان مردم پیچید...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت19🎬 -آخرش که پیدام می‌کنن؛ چه فرقی به حال من می‌کنه!؟ اگه فراریم دادین چرا دیگه وسط
🎬 نفس عمیقی می‌کشم و زیر لب می‌گویم: -مگه می‌تونم چاره‌ای جز اعتماد داشته باشم؟ ماندنم در این خرابه مساویست با آوارگی و درماندگیِ دوباره‌ام بین کوچه‌های تهران! دلم که ضعف می‌رود، تازه یادم می‌افتد که ساعت‌هاست چیزی نخورده‌ام. چشمانم را می‌بندم. باید می‌رفتم! ** در ماشین را باز می‌کنم و تقریبا خوردم را روی صندلی پر می‌کنم. زیرچشمی نگاهی می‌کند و بی‌تفاوت ماشین را روشن می‌کند و حرکت می‌کند. گرمای داخل ماشین باعث می‌شود سرما از تنم خارج شود و دستان قرمز و لمسم کمی تکان بخورند. لبانم را با اندک خیسی زبان، تر می‌کنم: -کارتون به خطر نمی‌افته اگه من و شما رو کنار هم ببینن؟ -شیشه دودیه! از بیرون فضای داخل مشخص نیست. همزمان که ابرویم بالا می‌رود، آهان ریزی می‌گویم. -باید چیکار کنم؟ -داشبوردو باز کن! مردد نگاهش می‌کنم. همچنان به روبرو خیره است و خیابان‌ها را یکی پس از دیگری می‌گذراند. دستم را جلو می‌برم و داشبورد را باز می‌کنم. چند دفترچه، پوشه‌ی قرمز، کیف پول و یک جعبه! وقتی نگاه سردرگمم را می‌بیند، می‌گوید: -پوشه رو وردار. کاری که گفته بود را، انجام می‌دهم. -بازش کن! پوشه را باز می‌کنم و نگاهی به داخلش می‌اندازم. یک بسته اسکناس به همراه کارت ملی و شناسنامه و گواهینامه و چند کارت بانکی! -مدارکته! شناسنامه را باز می‌کنم، اولین چیزی که توجهم را جلب می‌کند، گوشه‌ی سجل است و بعد هم نام! نامی ناآشنا و غریب. -از این به بعد با هویت مهتاب شاهرخ زندگی می‌کنی! این را می‌گوید و از جیب بارانی‌اش، یک گوشیِ معمولی درمی‌آورد و به سمتم می‌گیرد. -سیم‌کارتش به اسم جدیدت ثبت شده. گوشی را می‌گیرم و روی پایم می‌گذارم. -واقعا همه این کارا لازمه؟ دنده را جابه‌جا می‌کند و حین دور زدن می‌گوید: -لابد لازمه! کمی که می‌گذرد چشمش به سمت پایم کشیده می‌شود. _کفشتون پاره شده! تازه متوجه می‌شوم که شکاف بزرگی رویه‌ی کفشم را دربرگرفته بود! تا رسیدن به مقصدی نامعلوم، سکوت می‌کنم و سرم را به پشتی صندلی تکیه می‌دهم. گشنگی امانم را بریده اما، زبانم به گفتنش نمی‌چرخد! بخاری ماشین مستقیم به صورتم می‌خورد و پوستم را می‌سوزاند. کمی جابجا می‌شوم و شبکه‌های بخاری را تنظیم می‌کنم. بار دیگر به صورت جاافتاده‌اش نگاه می‌کنم. یعنی، چطور یک بازپرس معمولی حقیقت را متوجه شده بود اما یک اداره پلیس با آن همه تشکیلات نتوانسته بود یک مدرک هم به نفعم پیدا کند؟ به همین راحتی، بدون هیچ اطلاعاتی چگونه می‌توانند یک بی‌گناه را اینگونه به دردسر بیندازند؟ کلافه می‌گویم: -نمی‌خواید بگید از کجا مطمئنید بی‌گناهم؟! شما حتی یکبارم از من بازجویی نکردید. فقط پرونده‌ و بازجویی‌های قبلی منو خوندین؛ همین! برف پاک کن با صدای گوش خراشی بالا و پایین می‌شود و نگاهم را درگیر خود می‌کند. -هر آدم تازه‌کاری پرونده‌تو بخونه متوجه میشه! فقط من نبودم که به این قضیه شک کردم؛ بازپرس قبلی‌ام اینو فهمیده بود! اون روزی که نسیمو بردن کالبد شکافی من اونجا بودم. همون موقع به بازپرس قبلی‌ام گفتم که هیچ جوره با عقل در نمیاد این زخما کار یه دخترِ... سرش را به سمتم می‌گرداند و نگاهم می‌کند. -بیست و پنج ساله باشه. هرچه فکر می‌کنم تصویر درستی از جنازه‌ی نسیم و زخم‌هایش به یاد نمی‌آورم. -کدوم زخما...؟! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344