eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
881 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
28.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 "میرزا محمدتقی خان فراهانی ،امیری که تاریخ‌ساز شد" 🔹 در روزگاری که جهل و استعمار سایه بر سر مردم انداخته بود، مردی برخاست تا چراغ علم و آگاهی را روشن کند. ✨ او دارالفنون را بنا نهاد، راه‌های نوین آموزش را گشود و مقابل نفوذ بیگانگان در فرهنگ و دانش ایستاد. 🌟 🔸 امیرکبیر؛ نمادی از شجاعت، خرد و عشق به پیشرفت ایران. سرگذشت این مرد بزرگ یادآور این است که اندیشه و تلاش، سرنوشت یک ملت را تغییر می‌دهد. 🌱 📽 این کلیپ را ببینید و افتخار کنید به مردی که پایه‌های آینده‌ای روشن را برای ما ساخت. 🇮🇷 📌انتشار به مناسبت سالگرد شهادت این مرد بزرگ 💪 (تصاویر و صوت این کلیپ به طور کلی توسط هوش مصنوعی تولید شده است . ) •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @HOOSHYAR_AI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت24🎬 هرچند که خودم هم از این حرف مطمئن نبودم! روبروی آینه می‌ایستم و با عینک و ماسکی
🎬 با حرف‌هایش انگار، هیزم هیزم آتش روی سرم می‌ریخت و هر لحظه تنم را بیشتر می‌سوزاند. -به زندگیت برسی؟! چطور دلت میاد؟ زندگی من دود شده رفته هوا، اون وقت برای من از زندگیت حرف می‌زنی؟!اصلا چطور تونستی! تو جای مادرمون بودی....الان نسیم من مرده، رفیقم مرده، اون وقت تو از زندگیت برام می‌گی؟! -آروم باش دختر جون! هیس! صدات و بیار پایین. مردم دارن نگاهمون می‌کنن. التماسش را که می‌بینم، تازه نگاهم می‌خورد به مسافرانی که خیره‌ام شده بودند. هنوز نفسم می‌لرزید. -میرم تو نمازخونه بیا دنبالم. این را که می‌گوید. چمدانش را از سطح شیب دار کنار سالن بالا می‌برد. همانی که انتهایش می‌خورد به در چوبی بزرگی که بالایش نوشته بود نمازخانه! ترس گم‌کردنش به جانم هراس انداخته و وادارم می‌کند، قدم‌های تند و تیزم دنبالش بروند. از پله‌ها بالا می‌روم. وارد نمازخانه می‌شوم. کفشم را داخل قفسه می‌گذارم. با نگاهم دنبالش می‌گردم. چمدانش را می‌بینم. به دیواری از جنس مرمر تکیه خورده بود. اورا هم می‌بینم. از روسری‌‌ مشکی‌اش که با گل‌های رز قرمز پر شده بود می‌شناسمش. پشت به من رو به قبله نشسته بود. با قدم های تند خودم را به او می‌رسانم. کنارش می‌نشینم. اما انگار نه انگار که من آمده بودم. نفس عمیقی می‌کشد. دست های لرزانش را درون کیف کمری که روی پاهایش بود می‌برد. از جیبش کاغذ و خودکاری در می‌آورد و سریع مشغول نوشتن می‌شود. یک‌لحظه دستم را می‌کشد و کاغذ مچاله شده‌ای را میان مشتم می‌گذارد. نگاهش روی صورتم می‌لرزد و با صدایی آرامتر از هر زمان، می‌گوید: -من نمی‌تونم زیاد باهات صحبت کنم. فقط منو ببخش! م...من مجبور بودم تقصیر من نبود! اگه این کارو نمی‌کردم پسرم رو می‌کشتن...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت25🎬 با حرف‌هایش انگار، هیزم هیزم آتش روی سرم می‌ریخت و هر لحظه تنم را بیشتر می‌سوزا
🎬 این زن چه می‌گفت؟ از چه چیزی صحبت می‌کرد؟! -شما...شما چیکار کردین مگه؟! حالا مردمک چشمانش خیس شده است و مژه‌هایش، زیر سنگینی قطره اشکی که می‌خواست سر باز کند، خم شده! -من نمی‌دونستم قراره اون بلا رو سر نسیم بیارن‌! به خدا نمی‌دونستم. به خدای احد و واحد قسم می‌خورم. فقط...فقط قرار بود مراقبتون باشم! رفت و آمدنتون و چک کنم. ولی، ولی...! جانم به لب می‌رسد. -ولی چی؟! -ولی اون روز اون مرد اومده بود! نمی‌دونستم می‌خواد...می‌خواد یه بلایی سر نسیم بیاره! مانتو‌ام را چنگ می‌زنم. اشک‌هایش نمی‌گذاشت صحبت کند. - اون مرد کی بود؟ اصلاً چی از جون نسیم می‌خواستن؟! -نمی‌دونم...! سرش را بلند می‌کند. _خدایا آخه من چه گناهی کردم که اینطوری امتحانم کردی؟ _اون موقع به من گفتن از خونه برم بیرون، وقتی برگشتم دیدم که از پله‌ها افتادی! بعد چند دقیقه اون مرد از خونه بیرون اومد. بهم گفت کارم تموم شد و باید از اینجا برم. -یعنی...یعنی...من درست دیده بودم! اون سیگارای سوخته و فنجونای قهوه اونجا بودن‌! یک لحظه سرم تیر می‌کشد. دستانم را در هم گره می‌کنم و لرزششان را مهار. -پس وقتی اونجا بودم، اون مردَم اونجا بود. قاتل نسیم اونجا بود و من...! چشمه‌ی اشکم می‌جوشد و قلبم بیشتر درد می‌گیرد. -من دیگه نمی‌تونم بیشتر از این اینجا بمونم! باید برم. دستش را می‌گیرم و مجبورش می‌کنم دوباره بنشیند. -اما من چی؟! چشمانش گشاد می‌شوند. -خواهش می‌کنم بیاید و همه‌ی این حرفا رو به پلیس بگید که من آزاد بشم. دارم دیوونه می‌شم. خواهش می‌کنم! نفس عمیقی می‌کشد. -نمی‌تونم. خواهش نکن. بیشتر از این نذار پیش خودم و خدای خودم شرمنده بشم. همینطوریش همش دارم کابوس می‌بینم. هرشب، هر روز، هردقیقه، حتی تو بیداری! اگه حرفی بزنم، زنده‌ام نمی‌زارن! نه من رو، نه خانوادم رو! هیچکدام از حرف‌هایش را نمی‌فهمم. شاید هم خودم نمی‌خواستم بفهمم و باور کنم! -به خدا که حلالتون نمی‌کنم. اگه نیایین و حقیقت رو نگین، تا آخرین لحظه عمرم نمی‌بخشمتون. باید بیایید. بیایید و بگید من بی‌گناهم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
داستان نُحاس.pdf
23.54M
داستانِ نُحاس🔥 دومین اثرِ 💥 نویسنده: بانو ر.مرادی✍ تدوینگر: کاربر جلیلی🎬 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا