eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
881 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت25🎬 وقتی در چوبی خانه را باز کرد، از بویی که از داخل می‌آمد، دوباره شگفت‌زده شد. بوی آ
🔥 🎬 هادی روی یک زانو نشست. انگشتر را از جیب پیراهنش درآورد و داد دست راضیه. - اینو ببین! راضیه آن را گرفت و دور انگشتش چرخاند. بی‌تفاوت گفت: «خب؟!.» هادی چشم از انگشتر برنداشت. - خوب بهش دقت کن. راضیه دوباره همه‌جای انگشتر را وارسی کرد. نگاهش قفل شد روی طرح نگین. ابروهایش بالا رفت و چشم‌های گردشده‌اش را به هادی دوخت. - کی اینو بهت داده؟! هادی جریان مدرسه و دیدن صالح و ابوالفضل را برایش تعریف کرد. راضیه ناباورانه همه جای انگشتر را نگاه کرد و با دیدن اسم «ابراهیم» زیر نگین، بدنش داغ شد. - هادی!..اینکه..ینی این..مال.. ابروهایش در هم رفت.‌ نگاهش را داد به نگاه سنگین هادی. - می‌دونستم یه ریگی به کفش این حاجی قلابی هست..چقد بهت گفتم..یادته؟ هادی سر تکان داد. - نگفتم اینا یه چیزیشون میشه؟!..نگفتم این تفکر و اعتقاد اینا از یه جایی آب می‌خوره؟!..یکی داره از دین زده‌شون می‌کنه؟ انگشت حیرتش را روی لبها گذاشته بود و همین‌طور انگشتر را زیرورو می‌کرد. - فقط خدا می‌دونه چن تا جوون و چن نفر از این مردم‌و کشونده تو منجلاب آیین بهایی. هر چه بیشتر می‌گذشت، وقایع برایش آشکارتر می‌شد. - هادی! یادته بهت گفتم چرا تو مسجد بین زنونه و مردونه پرده نمی‌کشن؟!..چرا ساده از کنارش گذشتیم!..چرا زودتر نفهمیدیم؟! من شک داشتم یه نفر هست ولی نمی‌دونستم اون یه نفر همین ابراهیمه.. هادی دست زیر چانه‌اش گذاشته بود. - اوهوم..منم یه چیزایی دیدم. راضیه نفسش را شوت کرد بیرون. بعد انگار چیز مهمی یادش آمده باشد، صاف نشست. پر هیجان گفت: «یه بار داشتیم تو کلاس با طلعت درمورد امام زمان صحبت می‌کردیم.. می‌دونی چی می‌گفتن؟..می‌گفتن امام زمان ظهور کرده و شهید شده!..باورت میشه؟!..دیگه احکام قرآن باطل شده!..فقط قرآن رو باید روخوانی کنیم همین!..یه سری احکام جدید اومده باید یاد بگیریم!..وقتی می‌پرسیدم کی میگه؟..می‌گفتن همه میگن..ما هم شنیدیم..تو نگو زیر سر این بوده همه چی..یا خدا..» کمی فکر کرد. - حالا میگم مطمئنی این انگشتر مال همین حاج‌آقاعه؟ یه ابراهیم دیگه نباشه..ما داریم گناه اینو می‌شوریم. هادی دستی به ريشش کشید. - نمی‌دونم..شواهد که اینو میگه..تو خونه‌ش پیدا شده و اسمشم که هست..راضی!..باید به همه بگیم این آدم کیه.. ابروهای راضیه بالا پرید. - اگه حاشا کرد چی؟..نه..اول باید مطمئن بشیم..اگه الان انگشترو بهش بدیم راحت میگه این مال من نیس.. حاشا می‌کنه..ما از کجا ثابت کنیم این مال اونه؟ از فکر کردن خسته شد.‌ پایش خواب رفته بود. زانوهایش را کمی ماساژ داد و گفت: «چاییت سرد شد..ببرم عوضش کنم..» هادی متفکرانه به انگشتر نگاه کرد. باید یک راهی پیدا می‌کرد تا بفهمد این ابراهیم واقعاً کیست. اجدادش که بودند. با فکر کردن به اجداد، چیزی خاطرش آمد. به راضیه که دوباره با سینی چای، جلواش نشسته بود، نگاه کرد. - راضی؟!..یادمه همین چند وقت پیش..یکی از معلما می‌گفت پدربزرگش شجره‌نامه‌ی این روستا رو داره..شاید بتونیم یه چیزایی از اونجا گیر بیاریم.. راضیه هیجان‌زده گفت: «شجره‌نامهه..خودشه..» هادی با هیجان راضیه، انگار انرژی گرفت. روی دو زانو نشست و با آب‌وتاب ادامه داد: - آره.. یاوری..همون معلمه..می‌گفت پدربزرگش اون قدیما بزرگ روستا بوده..بعد بنده خدا چند سالی آلزایمر می‌گیره و دیگه یادش میره شجره‌نامه رو کجا گذاشته..اینام پیداش نکردن تا وقتی پدربزرگش فوت می‌کنه و خانمش تو تشکی که روش می‌خوابیده با یه مقدار پول پیدا می‌کنه..اینم پشم و پنبه‌های تشک و می‌خواسته دربیاره بده دوباره بزنن..پیداشون می‌کنه.. - خب پس پاشو بریم سراغش..‌ راضیه این را گفت اما بلافاصله وا رفت‌. - میگم این‌ اجدادش مال همین‌جا بودن؟ اگه ابراهیم از جای دیگه اومده باشه چی؟ هادی بالای لبش را خاراند. - وقتی چندین ساله اینجاست و جای دیگه نرفته حتما مال همین‌جا بوده که موندگار شده..حالا دیدن شجره‌نامه ضرر نداره.. مطمئن میشیم دیگه..فقط.. - فقط چی؟ - اگه یاوری بهمون کمک کنه!..شاید از ترس مدیر یا مردم بخواد دست به سرمون کنه. - توکل به خدا..میریم ببینیم چی میشه..پاشو.. - الان که مدرسه‌اس..بذار بعدازظهر میریم.. خدا کنه این بارونم بند بیاد.. راضیه به حیاط نگاه کرد. شیشه‌ها بخار گرفته بود. صدای قطره‌های باران که مثل سیلاب روی زمین خاکی می‌لغزید و جوی گل‌آلودی تشکیل می‌داد، نتوانست فکر راضیه را از چیزهایی که فهمیده بود، دور کند. حقایقِ تلخ درست مثل یک خیار که با لذت گاز بزنی ولی طعم زهرمار زیر دندانت بیاید، تلخ بود. حس می‌کرد یک چیز چرکی مثل یک غده‌ی سرطانی، زیر پوست این روستا، میان این مردم، نفس می‌کشد و رشد می‌کند. یک جوّ مسموم که کم‌کم‌ داشت همه جای این خِطّه را آلوده می‌کرد.‌ دعا کرد خیلی دیر نشده و کار از کار نگذشته باشد! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344