💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت28🎬 راضیه رضایتمندانه لبخند زد. فکر کرد گاهی پوست موز زیر پایمان است ولی دوست داریم لی
#نُحاس🔥
#قسمت29🎬
با طمأنینه از منبر پایین آمد.
- چی شده همشیره!..چرا اینقدر عصبانی؟!
راضیه دندان روی هم سایید.
- من همشیرهی تو نیستم..هیچکس تو نیستم..خدا نکنه که تا هفت پشتم و هفت نسل بعدم از تیر و طایفهی تو حتی به سلامی آلوده بشه..
راضیه همهی اینها را بلند میگفت و هیچ کس جرأت نداشت کلامی سخن بگوید. طلعت با هولولا بلند شد و رفت سمت راضیه.
- یا جدهی سادات!..چی میگی دختر! این حرفا چیه میزنی؟!.. چیز خورت کردن مگه؟!
راضیه طلعت را کنار زد.
- ولم کن طلعت..برو بشین و هیچی نگو..
دست برد و شجرهنامه و انگشتر را از داخل کیفش درآورد. غرید:
- الحمدلله که پردهای هم نیست تا همه خوب ببینن و بشنون که پیشنماز عابد و زاهدشون از چه نسلی ارث میبره..
ابراهیم احساس خطر کرد. این زن داشت چه میگفت؟ از چه حرف میزد؟ نگاه سرسری به جمعیت انداخت و ایوب را دید که مثل عقاب به راضیه نگاه میکند. خودش را از تکوتا نینداخت. اینقدر آبرو خریده بود که به حرفهای صدمن یکغاز این غریبه، همهاش به چوب حراج گذاشته نشود. سر چرخاند سمت راضیه.
- منظورت چیه از این حرفا؟
راضیه به هادی که نگران نگاهش میکرد، چشم دوخت. تا آمد حرف بزند، بهرام که پیراهن مشکیاش را با یک شال کَتوکلفت مشکی روی شلوار دبیت محکم بسته بود، خودش را جلو انداخت.
- شماها به چه حقی اومدین مسجد ما..ها؟!.. اون شوهر عوضیِ نامردت هنوز مُقر نیومده بگه برار من کجاس!..حالا با کمال پررویی اومدین اینجا که چی؟..اونی که خطا کرده یکی دیگهاس.. تو از کی طلبکاری؟!
ابراهیم سعی کرد آرامَش کند. او را به عقب هل داد. راضیه به جای بهرام، به ابراهیم خیره شد.
- خطا؟..کدوم خطا؟..شما که علامهی دهرید و به احکام دین مثلاً آشنایید بگید.. تهمت زدن جرمش چیه تو دین اسلام؟!
رو کرد به جمعیت.
- مردم!.. شوهر من به چه گناهی باید از مدرسه اخراج بشه؟..شماها مثلاً مسلمونید؟..یک نفرتون..فقط یک نفرتون بیاد شهادت بده به قرآن، دست بذاره رو کتاب خدا.. که شوهر منو دیده که انبارِ برادر این آقا رو آتیش زده..وللّه.من خودم میرم شوهرمو معرفی میکنم به پلیس..
بهرام داد کشید:
- شاهد کم نبوده که گفته..
راضیه مثل یک آتشفشان خروشید:
- گفففتههه..با گوشاتون شنیدین.. به چشمتونم دیدین؟!..
از هیچکس صدا درنیامد. ابراهیم خواست میانهداری کند. به طعنه گفت: «بالأخره ماه پشت ابر نمیمونه خواهر من!..اونم دیر یا زود معلوم میشه کار کی بوده..
راضیه پوزخند زد.
- بله آقا ابراهیم..ماه هیچ وقت پشت ابر نمیمونه..درست مثل همین الان..که دیگه وقتشه بیرون بیاد و همه بفهمن اونی که پشت ابر پنهان بوده، ماه نیست یه چراغ موشیه که خودشو جای ماه جا زده..
ابراهیم که دیگر داشت کلافه میشد، گفت: «زبونت زهر داره زن آقا معلم..به چه گناهی به من زخم زبون میزنی؟»
راضیه انگشتر را بالا گرفت.
- اییین..
قدم برداشت سمت ابراهیم. انگشتر را گرفت جلوی چشمش. ابراهیم با دیدن انگشتر به وضوح جا خورد. یک نگاه به انگشتر کرد و یک نگاه به راضیه. داشت توی ذهنش حلاجی میکرد که انگشتر از کجا افتاده دست این زن؟!..زیر لب آهسته زمزمه کرد: «یا بهاءالابهی». به خودش لعنت فرستاد چرا پیگیر گم شدن انگشترش نشده. فکر کرد قطعاً یکی از همین پدرسوختهها آن را از خانهاش پیدا کرده و حالا افتاده دست این عفریته. سعی کرد به خودش مسلط شود.
- این چه ربطی داره به من؟!
راضیه با حالی میان اضطراب و خشم براق شد تو صورتش.
- این انگشتر شما نیست آقای حاجابراهیم؟!..اسمت حک شده زیر نگین..فکر میکنی روش چه علامتیه؟!
صدا بلند کرد.
- میدونین مردم این انگشتر چیه؟..این اسم ابراهیمه زیر انگشتر که تو منزل همین آقا پیدا شده و روش اسم اعظم بهاییها حک شده..میدونید یعنی چی؟
ابراهیم امان نداد. طوری که همه بشنوند گفت: «من انگشتری گم نکردم..این مال هر کس میتونه باشه..روزی هزار نفر تو خونهی من میرن و میان.. چرا بُهتون میزنی؟..چیو میخوای ثابت کنی؟..این مردم منو خووب میشناسن. بهایی کدومه؟»
یکدفعه سکوت مجلس شکست و همهمه بالا گرفت. از هر طرف کسی چیزی میگفت.
- راس میگه حاجآقا.. مگه فقط یه ابراهیم تو این روستاست..
- حاجآقا بیرونش کنید به عزاداریمون برسیم..
- اینا تکلیفشون معلومه.. گوش ندین مردم.
چند نفر خواستند بیرونش کنند ابراهیم نگذاشت و مردم را به سکوت دعوت کرد.
- دخترم..داری اشتباه میکنی..
راضیه حرفش را به تندی قطع کرد.
- من دختر تو نیستم..
شجرهنامه را بالا برد.
- انگشتر هیچی..اینو چی میگی ابراهیم بهادری..میخوای یکییکی اسم اجدادت رو بگم؟!..
صبر نکرد او حرفی بزند. در میان بهتش که چشم از آن کاغذهای رنگورفته و قدیمی برنمیداشت، صدای رسای راضیه لرز بر اندامش انداخت...!
#پایان_قسمت29✅
📆 #14030922
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344