هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702
🌱لینک ناشناس داستان نحاس
اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت27🎬 یاوری متعجب از دیدن هادی و راضیه، سلام و احوالپرسی کرد و با هادی دست داد. - از ا
#نُحاس🔥
#قسمت28🎬
راضیه رضایتمندانه لبخند زد. فکر کرد گاهی پوست موز زیر پایمان است ولی دوست داریم لیز بخوریم. من دوست دارم لیز بخورم حتی اگه محکم بخورم زمین؛ ولی ابراهیم تو رو هم زمین میزنم..حالا ببین..
هنوز تاریکی با آسمان همآغوش نشده بود که از خانه بیرون آمدند. هوا مهآلود بود و کمی سرد. راضیه آرام قدم برمیداشت و هادی همپای او. حالا دیگر اطمینان داشتند که ابراهیم فرزند نایب فرزند بهاءالدین، بهایی است. راضیه لب وا کرد: «هادی جان! وقتی رسیدیم صبر میکنیم..ببینیم چی سخنرانی میکنه..اگه چیز خاصی از تو حرفاش دستگیرمون نشد که بعید میدونم بشه..بعد شروع میکنیم..»
هادی در سکوت فقط سر تکان داد. خودش هنوز باور نمیکرد حاجابراهیمی که برای این روستا همه کار کرده بود، بهایی باشد چه برسد به این مردم که سالها کنارش زندگی کرده بودند. با افکارش دست به گریبان بود و نفهمید کی به مسجد رسیدند.
طبق معمول هر سال، مسجد پر بود از جمعیت. نماز را خوانده بودند. راضیه نگاه مصممش را به هادی دوخت و با بسمالله وارد شد. نگاهی به دوروبرشان کردند تا جای خالی برای نشستن پیدا کنند. طلعت با دیدن راضیه کنارش جا باز کرد تا بنشیند.
راضیه و هادی، هر دوشان متوجه نگاههای خصمانهی جمع بودند؛ اما به روی خودشان نیاوردند. راضیه میدانست با واکنش خوبی مواجه نمیشود. پچپچهای زنها را هم به وضوح میشنید.
- چطور روش شده پاشه بیاد مسجد؟
- کِی زنش اومد؟.. حتما اومده خرابکاری شوهرشو جمع کنه..
- نباید راش میدادن..والا..
- مجلس امامحسینه خانوما..یکم مراعات کنین..
- وا..یه قاتل راس راس داره میگرده مراعات چی؟
- ول کنین بذارین ببینیم حاجآقا چی میگه..
ابراهیم روی منبر رفت. صدای صلوات شکافت آن شب دلگیر هفتم ماه محرم را. سخنرانیاش را شروع کرد، با آرامشی بیبدیل که فقط مختص خودش بود، از قیام امامحسین میگفت و دلاوریهای یارانش. تزویر دشمن و دشمنشناسی. راضیه از یک طرف به یاوهگوییهای اهالی گوش میداد و از طرف دیگر به حرفهای ابراهیم. آرام نشسته بود؛ اما از درون در حال متلاشی شدن بود.
نگاه تیز و معنادارش روی چهرهی ابراهیم ثابت مانده بود. او محکم حرف میزد. ابهت کلامش کل مجلس را گرفته بود. راضیه ابلیس را میدید که در هیأت آدمیزاد، مُزوّرانه در حال دانهپاشیست. به چهرهی تکتک مردم نگاه کرد. صورتهای آفتابسوخته و بعضاً شکسته. دختران و پسران نوجوان و معصوم. دلش به حالشان سوخت. چقدر ابراهیم راحت توانسته بود با آن یقهی دیپلمات و آن عبای تزویر، به عمق جان این آدمهای ساده، نفوذ کند. انگشتانش را مشت کرد. آه خفیفی از لای لبانش بیرون جست.
ابراهیم آنچه میدانست در باب فضائل اخلاقی و عدالت گفت و سخنانش را با این جمله به پایان رساند.
- بارالها! سراپردهی عدالت در این تکه از سرزمینِ ایران، بر پا شده، کمکمان کن این عدالت را به همهجای ایران گسترش دهیم.
آمینِ جمعیت در و دیوار مسجد را لرزاند. راضیه تسبیح تربتش را دست گرفت. زیر لب " رب اشرح لی.." را خواند و از جا برخاست. صدای کوبش قلبش را نادیده گرفت. فریادی از میان دندانهای گرهخوردهش برخاست:
- دم خروس رو باور کنیم یا قسم حضرت عباس رو جناب آقای ابراهیم خان بهادری!
مسجد در سکوت محض فرو رفت. هادی یکهو از جایش برخاست. همان دم در نشسته بود. ابراهیم چشمچرخاند تا ببیند کی او را اینطور خطاب کرده! نگاهش قفل شد توی نگاه پر از خشم و خروش راضیه...!
#پایان_قسمت28✅
📆 #14030921
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702
🌱لینک ناشناس داستان نحاس
اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
تدابیر ولی بخش سخنان آقای ایرانمنش.mp3
6.84M
گفتگوی آقای ایرانمنش با محوریت جایگاه نقش مردم در پیروی از امر ولی در حوادث فلسطین و لبنان و سوریه
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت28🎬 راضیه رضایتمندانه لبخند زد. فکر کرد گاهی پوست موز زیر پایمان است ولی دوست داریم لی
#نُحاس🔥
#قسمت29🎬
با طمأنینه از منبر پایین آمد.
- چی شده همشیره!..چرا اینقدر عصبانی؟!
راضیه دندان روی هم سایید.
- من همشیرهی تو نیستم..هیچکس تو نیستم..خدا نکنه که تا هفت پشتم و هفت نسل بعدم از تیر و طایفهی تو حتی به سلامی آلوده بشه..
راضیه همهی اینها را بلند میگفت و هیچ کس جرأت نداشت کلامی سخن بگوید. طلعت با هولولا بلند شد و رفت سمت راضیه.
- یا جدهی سادات!..چی میگی دختر! این حرفا چیه میزنی؟!.. چیز خورت کردن مگه؟!
راضیه طلعت را کنار زد.
- ولم کن طلعت..برو بشین و هیچی نگو..
دست برد و شجرهنامه و انگشتر را از داخل کیفش درآورد. غرید:
- الحمدلله که پردهای هم نیست تا همه خوب ببینن و بشنون که پیشنماز عابد و زاهدشون از چه نسلی ارث میبره..
ابراهیم احساس خطر کرد. این زن داشت چه میگفت؟ از چه حرف میزد؟ نگاه سرسری به جمعیت انداخت و ایوب را دید که مثل عقاب به راضیه نگاه میکند. خودش را از تکوتا نینداخت. اینقدر آبرو خریده بود که به حرفهای صدمن یکغاز این غریبه، همهاش به چوب حراج گذاشته نشود. سر چرخاند سمت راضیه.
- منظورت چیه از این حرفا؟
راضیه به هادی که نگران نگاهش میکرد، چشم دوخت. تا آمد حرف بزند، بهرام که پیراهن مشکیاش را با یک شال کَتوکلفت مشکی روی شلوار دبیت محکم بسته بود، خودش را جلو انداخت.
- شماها به چه حقی اومدین مسجد ما..ها؟!.. اون شوهر عوضیِ نامردت هنوز مُقر نیومده بگه برار من کجاس!..حالا با کمال پررویی اومدین اینجا که چی؟..اونی که خطا کرده یکی دیگهاس.. تو از کی طلبکاری؟!
ابراهیم سعی کرد آرامَش کند. او را به عقب هل داد. راضیه به جای بهرام، به ابراهیم خیره شد.
- خطا؟..کدوم خطا؟..شما که علامهی دهرید و به احکام دین مثلاً آشنایید بگید.. تهمت زدن جرمش چیه تو دین اسلام؟!
رو کرد به جمعیت.
- مردم!.. شوهر من به چه گناهی باید از مدرسه اخراج بشه؟..شماها مثلاً مسلمونید؟..یک نفرتون..فقط یک نفرتون بیاد شهادت بده به قرآن، دست بذاره رو کتاب خدا.. که شوهر منو دیده که انبارِ برادر این آقا رو آتیش زده..وللّه.من خودم میرم شوهرمو معرفی میکنم به پلیس..
بهرام داد کشید:
- شاهد کم نبوده که گفته..
راضیه مثل یک آتشفشان خروشید:
- گفففتههه..با گوشاتون شنیدین.. به چشمتونم دیدین؟!..
از هیچکس صدا درنیامد. ابراهیم خواست میانهداری کند. به طعنه گفت: «بالأخره ماه پشت ابر نمیمونه خواهر من!..اونم دیر یا زود معلوم میشه کار کی بوده..
راضیه پوزخند زد.
- بله آقا ابراهیم..ماه هیچ وقت پشت ابر نمیمونه..درست مثل همین الان..که دیگه وقتشه بیرون بیاد و همه بفهمن اونی که پشت ابر پنهان بوده، ماه نیست یه چراغ موشیه که خودشو جای ماه جا زده..
ابراهیم که دیگر داشت کلافه میشد، گفت: «زبونت زهر داره زن آقا معلم..به چه گناهی به من زخم زبون میزنی؟»
راضیه انگشتر را بالا گرفت.
- اییین..
قدم برداشت سمت ابراهیم. انگشتر را گرفت جلوی چشمش. ابراهیم با دیدن انگشتر به وضوح جا خورد. یک نگاه به انگشتر کرد و یک نگاه به راضیه. داشت توی ذهنش حلاجی میکرد که انگشتر از کجا افتاده دست این زن؟!..زیر لب آهسته زمزمه کرد: «یا بهاءالابهی». به خودش لعنت فرستاد چرا پیگیر گم شدن انگشترش نشده. فکر کرد قطعاً یکی از همین پدرسوختهها آن را از خانهاش پیدا کرده و حالا افتاده دست این عفریته. سعی کرد به خودش مسلط شود.
- این چه ربطی داره به من؟!
راضیه با حالی میان اضطراب و خشم براق شد تو صورتش.
- این انگشتر شما نیست آقای حاجابراهیم؟!..اسمت حک شده زیر نگین..فکر میکنی روش چه علامتیه؟!
صدا بلند کرد.
- میدونین مردم این انگشتر چیه؟..این اسم ابراهیمه زیر انگشتر که تو منزل همین آقا پیدا شده و روش اسم اعظم بهاییها حک شده..میدونید یعنی چی؟
ابراهیم امان نداد. طوری که همه بشنوند گفت: «من انگشتری گم نکردم..این مال هر کس میتونه باشه..روزی هزار نفر تو خونهی من میرن و میان.. چرا بُهتون میزنی؟..چیو میخوای ثابت کنی؟..این مردم منو خووب میشناسن. بهایی کدومه؟»
یکدفعه سکوت مجلس شکست و همهمه بالا گرفت. از هر طرف کسی چیزی میگفت.
- راس میگه حاجآقا.. مگه فقط یه ابراهیم تو این روستاست..
- حاجآقا بیرونش کنید به عزاداریمون برسیم..
- اینا تکلیفشون معلومه.. گوش ندین مردم.
چند نفر خواستند بیرونش کنند ابراهیم نگذاشت و مردم را به سکوت دعوت کرد.
- دخترم..داری اشتباه میکنی..
راضیه حرفش را به تندی قطع کرد.
- من دختر تو نیستم..
شجرهنامه را بالا برد.
- انگشتر هیچی..اینو چی میگی ابراهیم بهادری..میخوای یکییکی اسم اجدادت رو بگم؟!..
صبر نکرد او حرفی بزند. در میان بهتش که چشم از آن کاغذهای رنگورفته و قدیمی برنمیداشت، صدای رسای راضیه لرز بر اندامش انداخت...!
#پایان_قسمت29✅
📆 #14030922
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702
🌱لینک ناشناس داستان نحاس
اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
داستانِ "بازمانده"☠
سومین اثر از #طرح_تحول💥
نویسندگان: بانوان حدیث، مینوقلم✍
با همکاری اعضای ژانر "جنایی، معمایی، امنیتی"✌️
از جمعه 30 آذر، مصادف با شب یلدا🍉
هرشب ساعت 21⏰
از کانال باغ انار👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💙❤️ @ANARSTORY
سازندهی پوستر: کاربر حدیث🎆
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت29🎬 با طمأنینه از منبر پایین آمد. - چی شده همشیره!..چرا اینقدر عصبانی؟! راضیه دندان
#نُحاس🔥
#قسمت30🎬
- مردم!.. این شجرهنامهی این روستاست..این دیگه دروغ نیست به هر کس میخواین نشون بدین.. شجرهنامهی خاندان این آدم..که سالهاست پشت سرش نماز میخونید اینجاست.. گذشتهش..ایل و تبارش..
آب دهان نداشتهاش را قورت داد. گلویش خشک شده بود ولی دست بر نداشت. به خاطر استرس و هیجان، بچه تکان میخورد و انگار از حال مادرش باخبر بود.
- مردم!.. این آقا خاندانش بهاییان..میخواین بچههاتون با کفرِ این آدم بزرگ بشن..با عقاید کسی که دشمن اسلام و پیغمبرتونه؟!
چشمش افتاد به تابلوی نسبتاً بزرگی که روی دیوار نصب شده بود.
- اینم یه نشونهی دیگه.. این چه معنیای داره؟
روی تابلو با خط نستعلیق نوشته شده بود:
«یا ذیالفخر و البهاء »
ابراهیم که کلهاش از حرفهای راضیه داغ شده بود، سعی کرد خونسردیاش را حفظ کند. اگر وا میداد معلوم نبود چه بر سرش میآمد. نفسش را با یک فوت بیرون فرستاد و به مردم نگاه کرد. همه منتظر بودند ببینند او چه میگوید.
آرام پلک زد. همهی احساسش را پشت چشمهای پرنفوذش که سعی میکرد غم را هم در آنها بگنجاند، پنهان کرد و با صدایی رسا گفت: «همهی این آدمها، آره همه.. هر کسی..هر بشری رو که میبینی خیال میکنه..نه..اصلاً باور داره که همهی حقیقت فقط پیش اونه..فقط اونه که میتونه حقیقت رو بفهمه و بقیه باید برن بمیرن..خب..الان باید برای دونستن این حقیقت مهم برات کف بزنیم؟!»
بعد سرش را به تمسخر تکان داد.
- گیریم اجداد من بهایی بودن..مگه آیه اومده من بهایی مونده باشم!..نه دخترم!..مهم اینه که من الان مسلمانم..و به مسلمان بودنم افتخار میکنم..همهی این مردم میتونن شهادت بدن..
انگشت اشارهاش را گرفت سمت تابلو.
- اما این تابلو..این فقط یه دعاست. یه فراز از دعای جوشن صغیر. مثل بقیهی دعاها.. مثل این فراز « یا مُقیل العثرات ». ای پذیرندهی توبهی گناهکاران...
مکث کرد، تا حرفش خوب جا بیفتد. بعد با احساس بیشتری گفت: « من به خدا و پیغمبرش ایمان دارم..من بهایی نیستم..من روسیاهِ این مردمم..»
این حرف که از دهان ابراهیم بیرون آمد، کل جمعیت بلند شدند و صلوات فرستادند. راضیه تا خواست حرف بزند، باز صدای صلوات بلند شد. یکی فریاد زد: «حاج آقا خیرش به همهی ما رسیده..به پیر و جوون.. کوچیک و بزرگ..هر کی قبول داره صلوات بعدی جلیتر..»
درودیوار مسجد همراه قلب راضیه لرزید. عدهای هنوز شک داشتند. بعضی از اهالی همان اول کار رفته بودند و عدهای هم با وجود حرفهای ابراهیم، گفتند ما پشت سر این آدم نماز نمیخوانیم و رفتند. ولی اکثریت پشت ابراهیم درآمدند. راضیه نمیفهمید این عده را چه شده! ذهن و جانشان با دروغهای ابراهیم مُسَخّر شده بود و مثل آدمهای مسخ شده، هر چه را میگفت، باور میکردند.
- بهایی بودن جرم نیس..ولی قتل و آتیش زدن مال مردم جرمه خانوم..
این را بهرام گفت و خطاب به هادی داد کشید: «فک نکن همه چی تموم شده آقا معلم..من هنوزم بهت شک دارم..تا برارم پیدا نشه دس از سرت برنمیدارم..»
راضیه دیگر توان نداشت بماند و دفاع کند. مداحی میکروفون را برداشت و شروع کرد به دست گرفتن مجلس. هادی از میان جمعیت دست راضیه را گرفت و گفت: «بیا بریم..این آدما با بوقلمون مسابقه گذاشتن تو رنگ عوض کردن..»
ابراهیم پیروزمندانه لبخند زد و اقتدارش را به رخ راضیه کشید. ایوب مردم را تهییج میکرد به سینهزنی و عزاداری. چند نفر هم راضیه و هادی را از مسجد بیرون کردند.
هادی نگاهش را به طوفان مردمکهای راضیه دوخت. طوفانی که حالا جایش را داده بود به استیصال.
- میدونستم اینا باور نمیکنن..
راضیه پلک روی پلک فشرد و اشکهایش بدون اجازه روان شدند.
- مهم نیست هادی جان! ما کار خودمونو کردیم..دیگه پیش وجدانم شرمنده نیستم..بیا زود بریم که دارم از حال میرم..
حسین از خستگی خوابش برده بود. سرش روی شانهی هادی کج شده و با هر قدم هادی تکان میخورد. راضیه دستی به سر حسین کشید.
- بمیرم..بچهم انگار بیهوش شده..امروز درست و حسابی بهش نرسیدم..
خودش داشت به زور راه میرفت. پاهایش توان کشاندن بدنش را نداشت. اشکهایش را پاک کرد. هادی برای اینکه حالوهوایش را عوض کند گفت: «ولی خودمونیما.. چه کولاکی به پا کردی امشب..خیلی بهت افتخار کردم راضیگلی..»
اینبار بغضی از شادی و رضایت در گلویش پنجه کشید. همینکه توانسته بود عدهی کمی را آگاه کند، برایش کافی بود...!
#پایان_قسمت30✅
📆 #14030923
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702
🌱لینک ناشناس داستان نحاس
اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت30🎬 - مردم!.. این شجرهنامهی این روستاست..این دیگه دروغ نیست به هر کس میخواین نشون ب
#نُحاس🔥
#قسمت31🎬
نیمههای شب، وقتی هوا تاریکتر از تاریک شده بود، بهرام داشت از مسجد به خانهشان میرفت. از وقتی پا به مسجد گذاشته بود، فکر براتعلی لحظهای رهایش نمیکرد. اندیشید:
- چقد جات خالی بود براتجان..پارسال چایی مجلس با تو بود،چقد سینه میزدی.. اما امسال..
آه کشید.
- چطوری یهو غیبت زد که اثری از آثارت نیست اخه بِرارَم؟!..کجا سربهنیستت کرد اون از خدا بیخبرِ پدرنامرد؟
دستش را مشت کرد.
- به خدای حسین نمیذارم آب خوش از گلوی اینا پایین بره. راسراس بگردن و به اینواون تهمت بزنن..حاجابراهیم هرچی میخواد بگه بگه..من نمیذارم اینا قسر در بدن..نمیذارم..
صدای طبل و دهل کوچههای روستا را پر کرده بود. دستهی بزرگ عزاداری بعد از عبور از کوچههای روستا، به مسجد میرفت. بعد از آن مردم برای تعزیه آماده میشدند. حسین از صبح برای بیرون رفتن بیقراری میکرد. هادی نمیخواست برود اما مثل همیشه راضیه دلداریاش داد.
- ما به خاطر امام حسین میریم عزیزم..هر کی هر چی میخواد بگه..بچهام گناه داره.. ببرش تعزیه..
هادی کوتاه آمد. شال و کلاه کرد و دست حسین را گرفت.
- تو نمیای؟!
راضیه دست به کمر گرفت.
- من حالم خیلی خوش نیست. حالا آخرای تعزیه برای ثوابش میام.. تونستی بیا دنبالم..
هادی همراه حسین رفتند.
نزدیک ظهر بود. صدای تعزیهخوانها از دور به گوش میرسید. همه برای دیدن تعزیه میرفتند. هیچکس در کوچهها پرسه نمیزد. راضیه تلویزیون را روشن کرده بود. صدای پرسوز و گدازِ مداح، مثل بوی قیمه در خانه پیچیده بود. راضیه در حال خودش بود که صدایی توجهش را جلب کرد. صدا از حیاط میآمد. اشکهایش را پاک کرد و از پنجره حیاط را از نظر گذراند. کسی نبود. دوباره برگشت که بنشیند سایهای پشت پنجره دید. یک آن ضربان قلبش بالا رفت. صدا زد: «هادی تویی؟!..»
هیچ پاسخی نیامد. یک بار. دو بار. سه بار، صدا زد و جوابی نشنید. پنجره را باز کرد. چیزی شبیه بوی بنزین پیچید توی دماغش. با احتیاط رفت پشت در. خواست در را باز کند که کسی محکم با لگد به در کوبید.
- یا فاطمهی زهرا..
وقتی دستهی در با شدت توی شکمش فرو رفت این را گفت و نتوانست تعادلش را حفظ کند. با پهلو روی وسایلی که پشت در جمع کرده بود، افتاد.
نفس توی دلش پیچید. حس کرد چیزی نوکتیز به پهلویش فرو رفت. حتی نتوانست آخ بگوید. در چهارطاق باز شده بود. سرما توی جانش پیچید. حس میکرد جویی از آب یخ در رگهایش جاری شد. دست به پهلو کشید. دستش خیس شد. چشمش که به خون افتاد، پلکهایش را روی هم فشرد.
- چی.. به روزت.. اومده.. مادر!
طفلش تکان نمیخورد. به سختی خودش را جمع کرد. از شدت درد، عرق سردی بر تیغهی کمرش نشست. چشمهایش را به زور باز کرد. هیبت مردی را دید که چیزی روی وسایلش میپاشید. صورتش پیدا نبود. به سختی خودش را از زمین کَند. چشمانش سیاهی رفت. به در تکیه داد و با درد نالید:
- تو..کی..هستی..این..جا..چی..میخوای؟
مرد هیچ نگفت. از پشت نقاب، فقط نگاهش کرد و خشم چشمانش را راضیه ندید. با عجله کبریت را روشن کرد و انداخت. به سرعت دوید. راضیه را هل داد و از در بیرون جست. راضیه اینبار محکمتر خورد زمین. روی شکم. از شدت درد انگار در دم جانش میخواست از کالبدش خارج شود. از فرط درد و سرما دندانهایش به هم میخورد. در چشمبههم زدنی شعلههای آتش نصف خانه را فرا گرفت. تهماندهی توانش را جمع کرد و بلند شد. زیر پایش خیس شده بود. نگاه کرد به پاهایش. خون تمام گلهای زردرنگ لباسش را قرمز کرده بود. همراه اشک، افکارش هم جولان داد توی معزش.
- نه..نه..تو.. نباید بری..عزیز دل مادر..الان خیلی زوده..تو.. باید بمونی عزیزم..باید..آخ..
آتش لحظه به لحظه بیشتر میشد. با اشک و درد هادی را صدا میزد و خودش را به بیرون میکشاند. خون مثل فواره از پاهایش جاری بود. درد لحظهای امان نمیداد. دوباره روی ایوان خورد زمین. نتوانست از صورتش محافظت کند. گونهاش محکم با موزاییکهای ایوان برخورد کرد. وقت برای تلف کردن نداشت.
کشانکشان خودش را روی حیاط و کنار دیوار رساند. رنگ خاکی زمین، با خون همآغوش شد و ردش تا جایی که راضیه رسید، بر جای ماند. صدای چرقچرق سوختن چوبهای پنجرهای که آن همه دوستش میداشت، صدای ناقوس مرگ بود برایش و پایان همهچیز. نالههایش از حنجره بالا نمیآمد. به شکمش دست کشید. با آن حجم خونی که از دست داده بود، میدانست که طفلش را دیگر نخواهد دید. گرمی اشک، گونهی دردناکش را سوزاند. آه کشید؛ اما با هر نفسی که از سینهاش خارج میشد، درد تا مغز استخوانش را میسوزاند. این چه بلای ناگهانی بود که بر سرش آوار شد؟
پهلویش تیر کشید. تسبیح تربتش هنوز توی جیب پیراهن بلندش بود. درش آورد و به چشمهایش کشید...!
#پایان_قسمت31✅
📆 #14030924
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702
🌱لینک ناشناس داستان نحاس
اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️