eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
881 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت32🎬 - یا..حسین..پسرم رو به..خودت سپردم..جان مادرت زهرا..هواش‌و داشته باش.. بی‌صدا گریس
🔥 🎬 چیزی نگذشت که مردم جمع شدند. طلعت شیون‌کنان کنار راضیه آمد. - وای..یا جده‌ی سادات..یا قمر بنی‌هاشم..چی شده؟..چه بلایی سرش اومده!..راضیه جانم..چرا این‌طوری شدی؟ بمیرم برات عزیزکم..غریب‌کشت کردن.. حسین را به آغوش کشید. هادی دردمندانه گریست. - تو رو خدا کمکم کنین..برسونیمش بیمارستان. حسین خودش را به طلعت چسباند. - خاله..مامانم خوب میشه؟ طلعت غرق بوسه اش کرد. - آره خاله..خوب میشه‌..الان می‌بریمش دکتر..دکتر خوبش می‌کنه. اشک‌های هادی تمامی نداشت انگار. در همین لحظه، چشم‌های راضیه نیمه‌باز شد. لب‌هایش تکان خورد. هادی آرام تکانش داد. - راضیه‌ی من..خدایا شکرت..بگو عزیزم. راضیه تمام توانش را جمع کرد. نگاهش روی چشمان اشک‌آلود حسین ثابت شد. فقط توانست یک کلمه بگوید: «حسین..» سرش افتاد و لب‌هایش سفید شد. صدای شیون طلعت و زنان روستا لحظه‌ای قطع نمی‌شد. - باید ببریمش بیمارستان. طلعت این را گفت و فریاد زد: - یوسف بدو وانت‌و بیار برسونیمش شهر..بدو دختره داره از دست میره. همه را بسیج کرد آتش را خاموش کنند. دقایقی بعد، هادی راهی را که با هزار امید همراه راضیه آمده بود، داشت ناامید برمی‌گشت. ** امواجِ کابوس در سرش شلاق می‌کشید. کابوس‌هایی پر از لحظات بی‌پایان سوختن. حالا تعبیر آن پروانه‌ی سوخته را می‌فهمید و شده بود کابوس شب‌هایش. بعد از راضیه مثل یک جسمِ بی‌روح شده بود. فقط تنش را این طرف و آن طرف می‌کشاند. یک مرده‌ی متحرک. از مراسم خاک‌سپاری چیزی یادش نمانده بود جز خاک‌هایی که روی جسم راضیه می‌ریختند و با ذره‌ذره‌ی آنها، روح‌ خودش هم به خاک سپرده می‌شد. دیگر لبخند یادش رفته‌ بود. اگر هم می‌خندید یک حالت فیزیکی بی‌قیدانه داشت که آن هم فقط به خاطر حسین بود. چهل روز گذشته بود به اندازه‌ی چهل سال. و همه‌ی این مدت فقط به یک چیز فکر کرده بود. برگشت به روستا. نمی‌دانست اگر پایش به آنجا برسد چه می‌کند، ولی باید می‌رفت. راه به نظرش طولانی آمد. خیلی طولانی تر از قبل.‌ تک‌تک لحظاتی که بار اول پایش را اینجا گذاشت، از جلوی چشمش عبور کرد. - چقد قشنگه اینجا..رودخونه هم داره.. - کجای ایران‌و می‌شناسی که مردمش مهمون‌نواز نباشن. چشمانش را بست. حالش خوش نبود. دستش را برد داخل جیب کت مخمل کبریتی‌اش. سیگار را لمس کرد. کم‌کم تپه‌ی نه‌چندان مرتفع را بالا رفت. پاهایش دیگر آن توان قدیم را نداشت. - هادی! یکم ورزش کن..پاهات عضله بگیره..اینجوری تو کوهنوردی کم‌ میاریا. هر کجا می‌رفت خاطره‌ای از راضیه ذهنش را مشغول می‌کرد. می‌خواست برود آن بالا، بلکه به خدا نزدیک‌تر شود. این روزها وسوسه جلوی چشمش رژه می‌رفت. سنگین و آرام. باید خودش را سبک می‌کرد. وقتی آن بالا رسید روستا را دید. آرام بود. انگار نه انگار که همین زمستان، یک زندگی درونش از هم پاشیده بود. نشست روی زمین و سیگاری گیراند. عمیق کام گرفت. دودش از صورتش بالا رفت. به سرفه افتاد. - سیگار نکش..به اون ریه‌‌ی بدبخت رحم کن..ما هنوز بهت احتیاج داریما. یک پک دیگر زد. دود همه‌ی ریه‌اش را پر‌کرده بود. بوی تندی داشت. مثل جنازه‌ی متعفن یک مرد بهایی زیر آفتاب تند و تیز این روستا. چشمان خسته‌اش را به اطراف چرخاند. اگر گناه نبود خودش را از همین بالا، به عمیق‌ترین دره‌ی این کوه پرت می‌کرد؛ اما نه. چرا خودش را پرت کند. یک نفر سزاوارتر از او بود. شاید هم دو نفر. چاقویش را درآورد. دلش می‌خواست همین الان می‌رفت و تا دسته فرو می‌کرد تو سینه‌‌شان. چیزی مثل یک جریان گرم، در رگ‌هایش جاری شد. چند نفس عمیق کشید. چاقو را در جیبش گذاشت و به طرف روستا راه افتاد. شب از نیمه گذشته بود. صدای پیچیده در جنگل‌های بلوط و رودخانه‌‌ی خروشان، تنها صدایی بود که به گوش می‌رسید. الان درست پشت در خانه‌اش ایستاده بود. دسته‌ی چاقو را لمس کرد. تردیدهایش را کنار گذاشت. همین‌که می‌خواست از دیوار بالا برود صدای خش‌خشی بلند شد. گوش تیز کرد. چیزی نشنید.‌ دستش را بالا برد اما ناگهان خشکش زد. - هادی!..نکنه سوار اسب زین‌کرده‌ی شیطون بشی که اگه بشی.. به خودش لرزید. انگار راضیه پشت سرش بود و در گوشش حرف می‌زد.‌ در همین‌حال ویبره‌ی گوشی داخل جیب، از جا پراندش. از خانه‌شان بود. کمی دورتر رفت. می‌خواست جواب ندهد اما نگران شد. شاید حسین طوریش شده بود. جواب داد. صدای گریان حسین در گوشش پیچید. - بابایی..بابایی کی میای؟ من دلم بلات تنگ شد. بغض چنبره شد و بیخ گلویش را فشرد. - میام بابا قربونت بره.‌.میام عزیزم..تو چرا هنوز بیداری؟ - خوابم نمی‌بله..مامان بزلگی میگه باید بخوابی. - آره پسرم..برو بخواب صبح پیشتم..باشه؟ صدای باشه‌ی بغض‌آلود حسین انگار آبی بود که روی آتش درونش ریخته شد. داشت با خودش چه می‌کرد؟ با شانه‌ای آویخته در میان تاریکی کوچه‌های روستا گم شد! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee0
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت32🎬 بالاخره می‌ایستم و روی اولین نیمکت پارک می‌نشینم. خیره می‌شوم به دور دست‌ ها به
🎬 خودش است! همان مردی که ادعا می‌کرد ناجی‌ام شده. وقتی مطمئن می‌شود خودم هستم به سمتم قدم برمی‌دارد. کنارم می‌ایستد. زل می‌زند به چشمانم و با اخم فریاد می‌زند: -مگه قرار نبود از خونه که اومدین بیرون اطلاع بدین بهم؟! از تن صدایش، بغض دوباره به گلویم چنگ می‌زند. نمی‌دانم در چشمانم چه می‌خواند که لحن خشک و عصبانی‌اش تغییر می‌کند و آن‌طرف نیمکت می‌نشیند. -چی‌شده؟ دارید نگرانم می‌کنید! می‌خواهم فریاد بزنم و بگویم هیچ اتفاقی نیافته، همه چیز عادی است، اصلا...اصلا تا الان همه چیز خوب و بی‌نقص بوده و فقط این وسط منم که هربار می‌شکنم. منم که هربار زیر آشوب دلم، تکه‌تکه می‌شوم... -می‌شنوید صدامو؟! جون به لبم کردین؟ چشمانم را محکم می‌بندم و می‌گذارم قطره اشکی که روی مژه‌ام سنگینی می‌کند، بدون هیچ ترسی روی گونه‌ام پیچ و تاب بخورد و تا زیر چانه‌ام خیز بردارد. -اونم کشتن... مثل نسیم. چشمانم بسته است. چهره‌اش را نمی‌بینم اما، صدایش با نفس‌هایش تلاقی کرده است. -کی؟ کی رو کشتن؟! -همون زنه. همونی که روبروی آپارتمانمون زندگی می‌کرد. همون که پلیسا گفتن خیلی وقته مرده! -مگه...مگه دیده بودیش؟! نفس عمیقی می‌کشم و ریه‌هایم را از هوای سرد پاییزی پر می‌کنم: -آره....دیدمش. قرار بود بیاد پیش پلیس و همه چیو بگه ولی...ولی کشتنش! از روی نیمکت بلند می‌شود. کلافه دستانش را روی سرش قلاب می‌کند و دور خودش می‌چرخد: -و‌ای...وای...وای چرا به من نگفتی؟ چرا منو در جریان نذاشتی؟! صدای فریادش پتکی می‌شود و با هر نفس به سرم می‌خورد. دستش را روی شقیقه‌هایش فشار می‌دهد و با کتونی‌اش روی زمین ضرب می‌زند. -نمیشه...اینطوری نمیشه! بهم اعتماد نداری. نمی‌ذاری کمکت کنم! با خودخواهی و بی‌اعتمادیت می‌خوای همه چیو خراب کنی! اولین بار بود که مرا محترمانه خطابم نمی‌کرد. حق با او بود. شاید زیادی خودخواه و عافیت طلب بودم. به گمانم زندگی قبلی‌ام مرا این‌گونه بار آورده بود. نگاهم، روی کاشی‌های قرمز و خاکستری پارک می‌نشیند. گلویم خشک شده است. با هر کلمه انگار کسی چنگ می‌زند به حنجره‌ام. -خسته شدم! دیگه نمی‌خوام ادامه بدم. میخوام برم...یه جایی که آدما جلو چشمم نمیرن. جایی که بتونم نفس بکشم، زندگی کنم، مثل قبل...می‌خوام برگردم... پیش مامانم، بابام، تو خونه‌ خودمون. با تک‌تک کلماتی که می‌گویم، اشک‌هایم جان می‌گیرند و نگاهم را بیشتر خیس می‌کنند. صدای قدم‌هایش نزدیک می‌شوند. نیمکت بالا و پایین می‌شود...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344