eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
881 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت31🎬 نیمه‌های شب، وقتی هوا تاریک‌تر از تاریک شده بود، بهرام داشت از مسجد به خانه‌شان می
🔥 🎬 - یا..حسین..پسرم رو به..خودت سپردم..جان مادرت زهرا..هواش‌و داشته باش.. بی‌صدا گریست. لب‌هایش همراه هر دانه‌ی تسبیح، تکان می‌خورد؛ اما انگشت‌هایش سِر شده بود.‌ دیگر رمقی برایش نمانده بود. لحظه‌ها به کندی می‌گذشت. خانه در آتش می‌سوخت و دل راضیه در التهاب. لحظه‌ای سردش می‌شد و می‌لرزید. لحظه‌ای از حرارت داغ می‌شد و می‌سوخت. حتی نا نداشت فریاد بزند و کمک بخواهد. انگار بین زمین و آسمان معلق مانده بود. از پشت پرده‌ی اشک، شعله‌های سرکش را می‌دید که زندگی‌اش را می‌سوزاند و کاری نمی‌توانست بکند. زیر پاهایش پر از خون شده بود. نفهمید چقدر گذشت. کم‌کم سرما به جانش غلبه کرد. سرخی شعله‌ها و سیاهی دود، محو شد و همه جا را سفید دید. سفیدِ سفید. مثل برفی که نوک قله‌ها را پوشانده بود. مثل پیراهن عروسی‌اش که چقدر زیبایش کرده بود. مثل کفنی که از کربلا خریده بود. اواخر تعزیه بود. صالح عصبانی از دست رفیقش که او را هل داده بود وسط چاله‌ی پر از آب، داشت با خودش غر می‌زد و به خانه‌شان برمی‌گشت. - اِی بمیری جواد که عینهو تانک می‌مونی..وقتی هل میدی آدم پرواز می‌کنه..خو نمیگی یه طوریم میشه!..خو من لاغرم..دُرُسه بهم‌ میگن صالِ گپو..اما می‌دونین دیگه ایقَدام گَپ نیسم.. نگاهی به پیراهن خیس از آب و گِل‌آلودش کرد. - ببین تو‌ رو خدا.. از دور، دود غلیظی را دید که به آسمان بلند بود. فکر کرد کسی برای نذری پختن چوب می‌سوزاند. نزدیک خانه‌شان که رسید، فهمید دود از خانه‌ی آقامعلم بلند شده. دستپاچه شد. در را که باز کرد با دیدن خانه‌ی سوزان، زبانش بند آمد. پیراهن گِلی و تعزیه و جواد، یادش رفت. هراسان به کوچه برگشت و تا مسجد دوید. برگشتنی هادی را دیده بود که با پسرش دم در ایستاده بودند. همین‌که چشمش به او افتاد، نفس‌زنان خودش را رساند و با لکنت گفت: «آق..ا..معل..م..خ..خونتون..» چشمان وحشت‌زده‌اش را بست تا نفسش کمی جا بیاید. هادی که از حال‌روز او متعجب شده بود، پرسید: «چی‌ شده صالح!..چرا اینقد ترسیدی؟!» صالح نفس عمیقی کشید. - آقا..خونتون..خونتون آتیش گرفته.. حرف از دهانش درنیامده بود که هادی رنگش پرید. - یا قمر بنی‌هاشم..راضیه.. نفهمید چطور دست حسین را گرفت و تا خانه‌شان دوید. حسین نمی‌توانست هم‌پای او بدود. او را به بغل کشید و با هر زحمتی بود خودش را به خانه رساند. در چهارطاق باز بود. دود سیاه و غلیظ آسمان را پوشانده بود و خانه همچنان داشت می‌سوخت. وارد که شد ناگهان ایستاد. دیگر چیزی نمی‌دید. نه خانه‌ی خاکسترشده، نه زندگی به فنا رفته‌اش. چشمش فقط روی راضیه ثابت مانده بود. باورش نمی‌شد. این زن آغشته به خون، راضیه‌ی او بود؟! این صورت مثل گچ و روسری کج شده؟! این گونه‌ی کبود و چشمان بسته؟! انگار غریبه‌ای افتاده بود وسط حیاط. هیچ نشانی از آن راضیه‌ی شاداب و خندان گذشته نیافت. چند بار با صدایی که از ته چاه بالا می‌آمد، صدایش زد. - راضیه!..راضیه جان!..راضی؟!.. با پاهایی ناتوان و لرزان، خود را کشاند کنارش. حسین زودتر از او گریه‌کنان بالای سر مادرش نشست و با دست‌های کوچکش گونه‌ی کبود او را نوازش می‌کرد. - مامانی..مامانی جون..مامانی خونی شدی..چلا خوابیدی اینجا؟..پاشو بِلیم..خونمون داله می‌سوزه..من می‌تلسم..مامانی.. صورتش را گذاشت رو صورت راضیه. اشک‌هایش دانه‌دانه می‌چکید و خودش تندتند پاک می‌کرد. هادی حسین را به بغل کشید. کمی حسین را نوازش کرد. - مامانی خوب میشه پسرم..گریه نکن..یه لحظه بذار من ببینمش..الان میبریمش بیمارستان عزیزم..باشه؟ حسین معصومانه سرش را تکان داد و دماغش را بالا کشید. هادی نبض راضیه را گرفت. آن‌قدر ضعیف بود که حس نمی‌شد. سر او را به سینه چسباند. - راضیه جان..بلند شو..راضی گلی..جون من..جون حسین پاشو.. اشکها امانش ندادند. - بی‌معرفت نمی‌بینی دارم گریه می‌کنم..اشکای حسین‌و نمی‌بینی؟..بلند شو..تو که طاقت دیدن اشکای ما رو نداشتی؟..ببین حسین داره دق می‌کنه..اون تحملش کمه..راضیه جان.. صورت راضیه را نوازش کرد. با عجز نالید: - چرا جوابم‌و نمی‌دی؟..ازم دلخوری تنهات گذاشتم؟..آره؟..منو ببخش..تو رو خدا پاشو.. جلوی حسین نمی‌خواست گریه زاری کند. نگاهش کرد. زل زده بود به او. دلش نیامد بیشتر دل بچه را آشوب کند. آرام زمزمه کرد: -کاش نیاورده بودمت اینجا. کاش برنگشته بودی. دست‌های سرد راضیه را فشرد. - منو تنها نذار راضی.. من بدون تو می‌میرم.. نمی‌تونم بدون زندگی کنم..نگفته بودمت تا حالا؟.. راضی‌گلی.. جوابمو نمی‌دی؟.. دست‌هایش را بوسید. موهای پریشان روی صورتش را کنار زد. - چشماتو وا کن...دلت برای ما نمی‌سوزه؟...راضیه...با من حرف بزن...غر بزن..فقط منو تنها نذار...خدایا..به من رحم کن...رحم کن...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344