eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
878 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
داستانِ "برو بیا"🐾 ششمین اثر از 💥 نویسندگان: بانوان رستمی، سلیمانی✍ با همکاری اعضای ژانر "مذهبی، اجتماعی، خانوادگی"✌️ از جمعه 24 مرداد📅 هرشب ساعت 21⏰ از کانال باغ انار👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 💚💛 @ANARSTORY سازنده‌ی پوستر: کاربر رستمی🎇 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
11.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✔️خون دلی که شهید فریدون عباسی خورد ... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ @anarstory https://eitaa.com/joinchat/2881487177C158addb879
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
داستانِ "برو بیا"🐾 ششمین اثر از #طرح_تحول💥 نویسندگان: بانوان رستمی، سلیمانی✍ با همکاری اعضای ژانر
🐾 🎬 موهای فرق کرده‌اش، مثل رشته‌های درهم پیچیده‌ی ماکارونی، از زیر روسری سفید با گل‌های صورتی بیرون ریخته بودند. شده بود شبیه مادربزرگ‌هایی که تازه دارد دندان‌هایشان می‌ریزد. _تق تق تق. _بله، کیه؟ _منم همسایه‌تون. نَرذی آوردم براتون. _بفرمایید. خورشید دست چرخاند در هوا و مثلاً در را باز کرد و با دیدن بشقاب در دست میترا، چشم‌هایش را اندازه گیلاس درشت کرد و گفت: _وای خانوم همسایه؛ خیلی ممنونم ازتون. بعد هم بشقاب نذری را گرفت و با ملچ و ملوچ فراوان دهانش را باز و بسته کرد. میترا نیشخندی زد. ابروهایش را بالا داد. سرش را کج کرد و مثل بره‌های ناقلا چشم در چشم دوستش شد. _خوشمزه بود خورشید خانوم؟ من که گفته بودم یه آشپز عالی هستم. _عه نخیرم. من دست پختم از تو بهتره. می‌خوای برات کباب و تخم مرغ و یه ماهی بُدُرگ(بزرگ)درست کنم تا ببینی؟! _اصلاً اگه دیگه من برات نرذی آوردم. بشقابم رو پس بده. _اصلاً برای خودت. غذات هم خوشمزه نبود. خورشید، از سر جایش بلند شد تا برود سمت خانه‌شان. چند قدمی برنداشته بود که میترا آرام صدا زد: _خورشید بیا. _من با تو...! میترا پرید وسط حرفش. لب‌های خورشید بین زمین و هوا معلق ماند. _هیس! بلند حرف نزن. بیا اینجا. خورشید کمی ترسید. _چی شده؟ _انگار یه چیزی اینجاست. خورشید به سمت میترا رفت و هردو پاورچین پاورچین، به سمت باغچه‌ای که پوشیده از برگ پیچک‌های سبز بود، قدم برداشتند. _تو هم صداش رو شنیدی؟ _نه. میترا آرام و مردد، دستش را سمت یکی از برگ‌ها برد. می‌خواست کمی آن را بلند کند که با صدای «میو»، سریع دستش را کشید. میترا نفس نفس زنان و بریده گفت: _ دیدی...چی شد؟ تو هم...شنیدی؟ خورشید دست به سینه، با قد راست جلوی میترا ایستاد. _ آره که شنیدم. تو خیلی ترسویی. ولی من یه قهلمانم. از این چیزا نمی‌ترسم. میترا از این ژست گرفتن خورشید خوشش نیامد. یک طرف لبش را بالا برد. _ اگه راست میگی، خودت ببین چیه. خورشید که هنوز در همان حالت بود، با سرِ رو به بالا، زیرچشمی به باغچه نگاه می‌کرد. _ چیه؟ چیه؟ ترسیدی؟ اصلاً بذار برم به بابام بگم بیاد. اون نمی‌ترسه. خورشید که آبروی چندین و چند ساله‌ی رفاقت نوپایش را در معرض خطر می‌دید، «نه» را با جیغ کوچکی، شبیه صدای جیغ اردک پلاستیکی، نثار میترا کرد. _ گفتم که من یه قهلمانم. خودم کَفشش می‌کنم. همان طور که سرش را بالا گرفته بود و زیر چشمی محموله را می‌پایید، دستش را به سمت باغچه دراز کرد. دستش به چیز پشمالویی خورد و چنان جیغی کشید که علاوه بر میترا و خودش، موجود پشمالو هم گرخید. _چی شده؟ خورشید با اینکه رنگش شبیه خرماهای نارسِ از شاخه آویزان شده بود، خودش را از تک و تا نینداخت. _ هیچی! یه گربه بود، ولی من...فقط داشتم امتحانش می‌کردم که مطمئن شم ترسناک نیست. میترا مردد پرسید: _مطمئنی ترسناک نبود؟! خورشید دست‌هایش را به سینه گرفت. ابروهایش را بالا داد و گفت: -آره، گفتم که؛ من یه قهلمانم! میترا چشم و ابرویی بالا انداخت. _ حالا می‌خوای چیکارش کنی؟ خورشید دستش را زیر چانه برد و به جایی که گربه زیرش پنهان شده بود، نگاه کرد. _اومم! نمی‌دونم. میترا با خوشحالی گفت: _می‌خوای بده مَ...! _قایمش می‌کنم. با این حرف، میترا وا رفت. _کجا؟ خورشید بدون اینکه جوابش را بدهد، پا تند کرد سمت گوشه‌ی حیاط. در چوبیِ کرمی رنگ انباری را که رنگ‌های پایینش از شدت خیس و خشک شدن از بین رفته بود، باز کرد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت1🎬 موهای فرق کرده‌اش، مثل رشته‌های درهم پیچیده‌ی ماکارونی، از زیر روسری سفید با گل‌ه
🐾 🎬 با اینکه چند بار پلک زد و چشم‌هایش را مالید. باز هم خوب جایی را نمی‌دید. سمت راست در، کلید برق بود. دست را دراز کرد تا کلید را بزند. چند بار سر پاهایش ایستاد، اما دستش نرسید. کمی فکر کرد. _میترا بیا. میترا، خیلی سریع به طرف خورشید آمد. _نگفتی می‌خوای چیکارش کنی. خورشید سرش را نزدیک گوش میترا برد. دستش را کنار گوش میترا گذاشت و با صدای آرام گفت: _من رو بغل کن تا چراغ رو روشن کنم. بعدش بهت میگم. چشم‌های میترا گرد شد. _آخه تو سنگینی. نمی‌تونم. _حالا زورت رو بزن. شاید شد. میترا انگار که رستم باشد و بخواهد دیو سفید را از وسط نصف کند، دستانش را دور کمر خورشید حلقه کرد. هردو با هم گفتند: _ یک...دو...سه...! میترا هر چه زور در بازوانش داشت و نداشت، خرج بلند کردن خورشید کرد؛ اما هر بار یک یا دو سانت او را بالا می‌کشید. خورشید با کلافگی گفت: _اَه. مگه مامانت بهت صبحونه نمیده؟ میترا در حالی که نفس نفس می‌زد و هر بار سعی می‌کرد خورشید را بیشتر از زمین بلند کند، گفت: _چرا تازه شام و نهارم میده. ولی من نمی‌خورم که. اما چیپس... پُهَک(پفک)، آلوچه... لواشک و یه عالمه چیز خوشمزه می‌خورم. چقدر دلم آب افتاد. میای بریم بخریم؟! خورشید که دلش از فشارهای دست میترا درد گرفته بود، گفت: _نه. من که تنهایی مغازه نمیرم. بابام برام می‌خره. فقط من رو بذار پایین، دلم درد گلفته! _نه، بذار یه بار دیگه بلندت کنم! حلقه‌ی دست‌هایش را پایین‌تر آورد تا قد خورشید بالا تر برود. این‌بار توانست او را بیشتر از دفعات قبل بلند کند. _آفرین. یه ذره دیگه... آها... داره دستم می‌رسه. در همین زمان بود که چیزی به پر و پای میترا پیچید و تعادلش را از دست داد. هردو با جیغ بلندی کف زمین پهن شدند. میترا دست روی سرش گذاشته بود. خیره به خورشید، با صدایی که مثل ژله‌ی کتک خورده ترسیده بود، گفت: _ به خدا یه چیزی از روی پام رد شد. خورشید یک دستش را تکیه‌ی بدنش کرد. بلند که شد، آن را روی بازویش گذاشت. چشمانش را به هم فشار داد و باز کرد. آخ ریزی گفت و عصبانی به میترا نگاهی انداخت. _مثلاً چی؟ چیزی زیر صندلی‌ها تکان خورد و دو چشم سبز براق از بین کارتن‌ها به هر دویشان زل زد. ناگهان گربه صدایی از خودش در آورد و هر دو، آژیرکشان فرار کردند. بعد از چند لحظه، خورشید ایستاد. به فکر فرو رفت و میترا هنوز دورش چرخ می‌خورد. _ میترا، چی بود اون زیر؟ میترا ایستاد و دست‌هایش را روی صورتش گذاشت و از لای انگشت‌ها به خورشید نگاه کرد و جواب داد: _یه هلولای (هیولا) نی نی! _مطمئنی؟ آخه صداش خیلی ناز بود. بی معطلی راهش را کج کرد به سمت انباری. میترا هینی کشید و گفت: _می‌خورَدِتا. خورشید بی‌توجه به حرف میترا رفت سمت انباری. خم شد زیر صندلی و با دیدن بچه گربه، چشم‌های سبزش برق زد. لب‌هایش تا بنا گوش باز شدند و با خوشحالی گفت: _ وای میترا! این یه بچه پیشیه. میترا که ترسش ریخته بود، آمد کنارش. _عه چه نازه. چقدر زرده. مثل لیموئه. خورشید گربه را در بغلش گرفت و ناز کرد. *** بین سر و صدای این و آن در فیلم، هرزگاهی صدای دیگری می‌شنید. چشم می‌چرخاند و دست آخر هم چون چیزی نمی‌فهمید، باز بی‌خیال می‌شد. فیلم که به آخر خط رسید، تلویزیون هم خاموش شد. موبایلش را برداشت و اینستا را باز کرد. چیزی نگذشت که هاشم مثل دلمه‌های کلم پیچ شده‌ی مامان پز، حوله پیچ و آبچکان از حمام بیرون آمد. خورشید نگاهی به او انداخت. چشم‌هایش را ریز کرد و گفت: _قیافه‌تون آشنا میاد. من می‌شناسم شما رو؟ هاشم خندید. با انگشت اشاره و شَست، زیر چانه‌اش را گرفت. یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: _گمونم چند سالی میشه اسم‌تون تو شناسناممه! هردو‌ زدند زیر خنده. _بله بله. یه تصاویر محوی داره یادم میاد. میگم حالا یه سه چهار ساعت دیگه هم کنسرتتون رو ادامه می‌دادید جناب همسر. داشتیم فیض می‌بردیم. هاشم در حالی که به سمت اتاق می‌رفت گفت: _بشکنه این دست که نمک نداره. بیا و خوبی کن. حالا اگه دفعه دیگه خوندم برات. خورشید روی مبل نشست و بلند گفت: _نکشیمون خواننده! ناگهان صدای برخورد دو چیز به گوشش رسید...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
4.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرایی دشمنی ایران با اسرائیلتفاوت حرف عوام‌پسند و علمی رو در این کلیپ کوتاه ببینید👆 🔰 برشی از به مناسبت ۲۳ مرداد، روز مقاومت اسلامی 💠 اندیشکده راهبردی سعداء 🆔 @soada_ir 🩸 @anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت2🎬 با اینکه چند بار پلک زد و چشم‌هایش را مالید. باز هم خوب جایی را نمی‌دید. سمت راست
🐾 🎬 ترسید از جایش بلند شد. گوش تیز کرد. درست شنیده بود. صدا از کانال کولر بود. انگار کسی داشت روی آن ناخن می‌کشید. هاشم با ریتم پایین زیر لب زمزمه می‌کرد: _خیالت راحت عشق یعنی خوب و بدش با هم خیالت راحت غصه نخور با من! _می‌دونم که قرار بود دیگه نخونی! _عه شنیدی؟ بد شد که! جلوتر رفت در چهارچوب در ایستاد و نگران گفت: _حالا اینو ولش کن آقای خواننده. این صدا های خوف انگیز رو می‌شنوی؟! هاشم گوش تیز کرد. _نه چه صدایی؟ صدا تکرار شد. اما با شدت بیشتر. در یک حرکت ناگهانی خورشید انگشتش را روی نصف النهار مبدا دماغش گذاشت و گفت: _همینه، همینه. گوش کن. انگار یکی بالاست. هاشم در حالی که داشت دکمه‌ی آخری لباس خوابش را می‌بست گفت: _آره، شوهر عمه‌ی من بالاست. کی بالا باشه این وقت شب؟! خورشید نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت: _دزد! دزدی که هوس کرده برای آواز تو آهنگ بنوازه! _دزد؟! عمرا، مگه اومده باشه لباس‌های نخ ابریشم و طلا جواهرایی که به طناب آویزون کردی جمع کنه ببره و از شدت خوشحالیِ به دست آوردن ثروتی عظیم، چنگ بزنه. خورشید چشم‌هایش را محکم باز و بسته کرد. یک دست به چهارچوب در و دست دیگر به کمر پوفی کشید: _میشه همه چی رو این قدر شوخی نگیری؟ بیا یه سر برو بالا ببین چه خبره! هاشم هر دو دستش را سمت خودش نشانه رفت و گفت: _من؟! عمرا. تو این سرما با این موهای خیس پامو از در بیرون نمی‌ذارم. _تو به این هوای بهاری میگی سرما؟ بیا برو جان من. _قسم نده حسش نیست. خستم خوابم میاد. بلافاصله مثل کره‌ی آب شده‌ی داخل تابه، ولو شد روی تخت. _بیا بگیر بخواب. نصفه شبی، خیالات برت داشته. حتما یه موشی، گربه‌ای، پرنده‌ای چیزیه. فردا می‌ذاره می‌ره. ناگهان کف دستش را به پیشانی کوبید. _آخ خورشید نگفته بودم بهت امروز کی روی صندلیم جلوس کرده بود؟ خورشید که طلبکار و عصبی جلوی هاشم ایستاده بود، ابرو بالا داد: _نه! کی اومده بود؟ _بگم باورت نمی‌شه. بی‌معرفتِ پدرسوخته، صندلی‌مو بهم پس نداد. رفتم یه صندلی پلاستیکی آوردم نشستم پشت میز. خورشید که اخمش به تعجب تبدیل شده بود، گفت: _وا کی بود مگه؟ هاشم چرخید و دستش را به سمت میز چوبی کوچک کنار تخت برد. موبایلش را باز کرد و عکسی پیدا کرد و آن را رو به خورشید گرفت. خیلی جدی ادامه داد: _آخه یکی نیست بگه فرمانده‌ی شیفتی گفتن، میو میویی گفتن... تا این کلمه از دهان هاشم بیرون آمد، نگاه‌شان به هم گره خورد و هر دو بلند خندیدند. _حالا این ارباب بزرگ از کجا سر و کله‌ش پیدا شده بود؟ _جسارتا ارباب که شمایی اما عارضم به حضور انورتون که پنجره باز بود از روی درخت پریده بود تو. حتما با خودش گفته کجا گرم و نرم تر از صندلی بنده حقیر. این شد که همون‌جا به خواب ملوکانه رفت و منِ مظلوم‌ رو آواره کرد. _که این‌طور تو هم دل رحم. منم که اصلا نفهمیدم بحثو عوض کردی. باشه آقا هاشم نرو بالا. خورشید که دید هیچ جوره همسرش راضی نمی شود، به پشت‌بام سر بزند چراغ‌ها را خاموش کرد و دراز کشید، اما از شدت سر و صدا تا صبح نتوانست خوب بخوابد. *** با چشمان نیمه باز آماده شدن هاشم را تماشا کرد. سعیش برای بلند شدن و آماده کردن صبحانه بی‌فایده بود. انگار با چسب دو قلو چسبانده شده بود به پتو و تشک. دم‌ صبح خوابش برده بود. هاشم در را که بست، پلک‌های او روی هم قفل شد. نور خورشید پهن شده بود روی صورتش. بلند شد. به طرف روشویی رفت تا آبی به صورت بزند. نوک انگشتش به لبه‌ی چهار چوب توالت که رسید، انگار برقش گرفت. تمام صداهای شب از ذهنش گذشت. صدای کشیده شدن ناخن، کوبیده شدن چیزی به کانال کولر، ناله‌های مبهم. برگشت سمت اتاق. سریع مانتو و شال پوشید و از خانه بیرون رفت. سه طبقه راه پله را بالا رفت تا به پشت‌بام رسید. قفل در را باز کرد و پایش را روی ایزوگام داغ گذاشت. خنکای نسیم صبح روی صورتش نشست. ناخودآگاه شروع کرد به کندن پوست لبش. دست‌هایش را توی هم گذاشته بود و دور هم می‌چرخاند. با تشویش نگاهی به سر تا سر پشت بام انداخت. اما چیزی به چشمش نخورد. با قدم‌های آهسته و کوتاه به سمت کولر بزرگ آبی که به خانه‌شان متصل بود، حرکت کرد. بعد از چند ثانیه به کولر رسید و با دیدن صحنه‌ی رو به رو، نفس راحتی کشید. برگشت سمت طناب لباس‌ها. آن‌ها را جمع کرد و به سمت خانه برگشت...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت3🎬 ترسید از جایش بلند شد. گوش تیز کرد. درست شنیده بود. صدا از کانال کولر بود. انگا
🐾 🎬 موبایلش را از روی میز عسلی برداشت. شماره هاشم را گرفت. بعد از سه چهار تا بوق جواب داد: _سلام بر بانوی خوش‌خواب خودم. چه عجب یادی از ما کردی؟ با شنیدن صدایش لبخندی به لب خورشید آمد. _علیک‌سلام هاشم خان. اصلا به روی خودت نیاری که از صدقه سر شما خواب موندما. _باشه حالا خانوم خانوما ببخشید. خیلی خسته بودم. بگو ببینم دزد خیالیت رو دستگیر کردی؟ خورشید که حرصش گرفته بود زیر لب گفت: _خیلی بدجنسی هاشم. _ما اینیم دیگه. حالا چه خبر؟ چی کشف کردی؟ خورشید نفسش را با حرص بیرون داد: _فکر کنم بچه‌ی گربه‌ای که رو صندلیت جلوس کرده بود دیشب اومده ازت تشکر کنه. _بهش بگو خواهش می کنم کاری نکردم که نیازی به تشکر نیست. یه کاسه شیر بذار جلوش، لپاشم از طرف من ببوس. _اَه هاشم! حالمو به هم نزن. می دونی که بدم میاد از گربه، در ضمن فردا که برگشتی خودت براش شیر بیار. _عزیزم باید برم عملیات کاری نداری؟ _نه، فقط یه وقت جو نگیرتت بپری تو آتیشا. شما همین که قلب ما رو آتیش زدی کافیه. هاشم خندید دوست دارمی گفت و خداحافظی کرد. * کتاب مورد علاقه‌اش را از لا به‌لای کتاب‌های قد و نیم قد کتابخانه‌ی کوچکشان بیرون کشید. از جایی که علامت گذاشته بود، باز کرد. بند دوم صفحه اول را با صدای میو گربه شروع کرد و قبل از اینکه به صفحه سه برسد، تلوزیون را روشن کرد و آن را بست. ایشی گفت و در دلش غر زد: _کولر قحطی بود اومدی اینجا؟! * آخرین کاهو را دور هم پیچید. سه خط عمودی به موازات برآمدگی‌اش روی آن انداخت و ساطوری کرد. تخته را برداشت. یک لحظه زور انگشتانش مرخصی رفتند و تخته و محتویاتش، با هم درون کاسه‌ی سالاد سقوط کردند. سس و آبلیمو را با هم مخلوط و به سبزیجات اضافه کرد. آن‌ها را روی میز چوبی وسط آشپزخانه گذاشت و بشقاب های سفید را دور میز چید. بعد از اینکه سفره آماده شد. نشست روی صندلی. نگاهش بین در و ساعت، در رفت و آمد بود. دست را روی شکمش گذاشت و کمی فشار داد. اثری نداشت. برگه‌های امتحانی را که مثل برگ‌های پاییزی دورش ریخته بودند رها کرد و به آشپزخانه رفت. میز چشم نواز شده بود و اشتهایش را دو چندان می‌کرد. بشقاب را از روی میز برداشت و یک ملاقه خورشت ریخت. چند لقمه‌ای خورد. دوباره پاهایش روی زمین ضرب گرفتند. _هاشم خان کجایی که دل و روده‌ام هم آواز قورباغه‌ها شدند! گوشی را برداشت و برای چندمین بار شماره‌ی هاشم را گرفت. ثانیه های آخر کورسوی امیدش مثل چراغ نفتی خانم جون در حال خاموش شدن بود که خوشبختانه تماس وصل شد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت4🎬 موبایلش را از روی میز عسلی برداشت. شماره هاشم را گرفت. بعد از سه چهار تا بوق جواب
🐾 🎬 خورشید هر چند آمادگی نداشت، اما در همان صدم ثانیه، چندین لیچار درست و حسابی در آستینش جاسازی کرد تا هاشم را بچلاند که همان ثانیه‌ی اول تماس ریق رحمت را سرکشید و قبل از اینکه دل خورشید خنک شود، جان سپرد. لب و لوچه اش آویزان شد. کاری از دستش برنمی آمد. هشدار گوشی را خاموش کرد و بلند شد. چشمان پف کرده اش را جمع کرد و وارد تماس شد شماره گرفت. _دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد. لطفا بعدا تماس بگیرید. از سرجایش بلند شد و نشست. آرنجش را روی پاهایش گذاشت. انگشتان سرش را محاصره و در یک حرکت غافلگیر کننده تمام موهایش را پریشان کردند. _هاشم خان! فیلت یاد کدوم هندوستون کرده که جوابمو نمیدی؟ زیر لب غرید: _فقط تمام سعی و تلاشتو بکن هندستون بدی نباشه که خودم همون جا چالت می‌کنم، یه سنگ یادبود هم می‌ذارم روش و می‌نویسم: عاقبت کسی که شلوارش دو تا بشه. همزمان شانه‌ها و ابروهایش را بالا انداخت: _والا!! همینه که هست، کی گفته من آدم سنگدلی‌م؟ خیلیَم مهربون و دل نازکم. پتو را دو تای افقی و عمودی کرد و گذاشت پایین تخت. نگاهش به جای خالی هاشم که افتاد، کف دستش را به سمتش گرفت. سمت راست لبش را بالا داد و گفت: _فقط کیه که قدر بدونه. همین ایشون، همین همسر، سرور، شوهر، بیست و پنج ساعت و شش دقیقه و اندی ثانیه اس که چشم ما رو به در و دیوار این خونه خشک کرده! نه یه زنگی نه پیامی. قبلاً ماموریت هم تشریف می‌برد، لطف می‌کرد یه اِهنی، اوهونی، یه خداحافظی پشت بندش می‌ذاشت، چیزی نمی‌خوای؟ چی داریم؟ چی نداریم؟ می گفت؛ نه که مثل الان ستاره سهیل شه بره تو آسمون! گوشی را از روی تخت برداشت و همان طور که دوباره شماره را می گرفت غرغرکنان گفت: _یه کاری می‌کنی که پاشم بیام آتیش نشونی، دنبال نشونیت بگردم ببینم چرا جواب خانوم خوشگلت رو نمیدی! فقط بعدش شاکی نشی که مگه بچه‌م و مامانمی و چرا اومدی این جا! گفته باشم بهت! با تمام شدن زمان تماس، پوفی کشید. موبایل را در کیفش گذاشت و کلافه لباس پوشید و راهی مدرسه شد. جلو در تاکسی منتظرش بود. از تاکسی پیاده که شد، یکی از بچه‌های انتظامات جلوی در گفت: _خانوم کیفتونو بدید بگردم. _کیف منو؟ _آره خانوم! این جا قانون برای همه یکسانه! و دستش را به سمت کیف خورشید دراز کرد. خورشید کیفش را عقب کشید. لبهایش را جمع کرد و جدی جواب داد: _این طوریاست؟ تو کلاس می‌بینم‌تون، نمره‌های درخشانتون سلام رسوندن. نفر سوم رو کرد به دوتای دیگر و بعد نگاهش را به چشم‌های خورشید داد: _خانوم اینا خنگن شما به دل نگیرید و با اشاره‌ی دست ساختمان سه طبقه‌ی آجری مدرسه را نشان داد و گفت: _شما بفرمایید خانوم. به دفتر که رسید معلمان کم‌کم داشتند اتاق آرامش را به مقصد بشین سرجات، گوش بدین همه، مگه نگفتم بغل دستیت رو اذیت نکن، ترک می کردند. خورشید دفتر نمره را برداشت و به سمت کلاس حرکت کرد. در را که باز کرد چشم‌هایش اندازه‌ی نعبلکی‌های ننه جانش باز شد‌. دانش‌آموزی روی میز معلم رفته بود و جامدادیش را در حالی که داشت بین انگشتانش می‌چلاند جلوی دهانش گرفته و آواز می‌خواند. چند دانش آموز وسط کلاس به ساز خواننده‌شان می‌رقصیدند و نوازنده‌ها میز و صندلی شان را با طبل و تنبک و تنبور اشتباه گرفته بودند. دو سه نفری هم فارق از دنیا کتاب‌هایشان را باز کرده و درس می‌خوانند. یکی از بچه ها با دیدن خورشید جیغ خفه ای کشید و داد زد: _خانوم معلم اومد برپا! بچه‌ها با شنیدن جمله‌ی بیتا صحنه را خالی کردند، خواننده‌ی مجرم راه گریزی نداشت. با ریتم به معلم سلام و خوش آمد گفت و فرز درجایش نشست. از شدت برخورد بچه‌های در حال فرار، چند نفری مجروح و چند نفری هم زیر دست و پا له شدند اما خدا را شکر این حادثه، تلفاتی در پی نداشت...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت5🎬 خورشید هر چند آمادگی نداشت، اما در همان صدم ثانیه، چندین لیچار درست و حسابی در آست
🐾 🎬 بعد از آرام شدن اوضاع خورشید وارد کلاس شد و سرجایش نشست. نگاهی به کلاس انداخت. ده نفری غایب بودند. _چه خبره که امروز این قدر خلوته؟ _خانم شما نبودین از سه شنبه هفته پیش کم‌کم بچه‌ها دارن غیبت می‌کنن. _چرا؟ _پدر مادراشون نمی‌ذارن بیان، میگن مریض میشن. _آره خانوم شنیدم میگن اگه یکی کرونا داشته باشه و ده دقیقه کنارش باشی تو هم می‌گیری. با گفتن این جمله صدای بچه‌ها درهم شد. خورشید که سعی داشت آرامش کلاس را حفظ کند، با خودکار محکم کوبید روی میز و گفت: _بسه دخترا، بسّه، الکی همدیگه رو نترسونید. فعلا که هیچی نیست. ما هم که سالمیم. پس نگران نباشید. کتاباتونو باز کنید. جلسه‌ی بعد امتحان می‌گیرم. زنگ به صدا درآمد. بچه‌ها خداحافظی کرده کلاس را ترک کردند. شماره‌ی هاشم را گرفت: _دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد. خودکار و ماژیک را ریخت توی جامدادی و دفتر را برداشت و به پایین رفت. سیل دانش آموزان در حال پایین رفتن از راه پله‌ها دیدنی بود. خانم امانی در حالی که جلوی در ایستاده بود و جمعیت‌شان را کنترل می‌کرد، هر از گاهی زیرچشمی به خورشید، نگاهی می‌انداخت. به دفتر رسید. خداحافظی کرد. موبایلش را درآورد تا تاکسی بگیرد. امانی خودش را به او رساند. نگاهشان در هم گره خورد. خستگی از سر و رویش می‌بارید و نگران به نظر می‌رسید. _بابای عاطفه حیدری که مادرش رو راضی کردی دخترشو بفرسته مدرسه، دوباره زنگ زد. تهدید کرد اگر دفعه دیگه دخترش بیاد مدرسه، همه جا رو به هم می‌ریزه. خورشید چند لحظه‌ای به امانی زُل زد. نفسش را بیرون داد و گفت: _مگه الکیه؟ این همه مدت گذاشته رفته بعدم برای زن و بچه‌ی بی‌گناهش تعیین تکلیف می‌کنه؟ مگه میشه آخه؟ اون آقا حق نداره مانع تحصیل بچش بشه! به پلیس خبر دادین در مدرسه کشیک بده؟ _آره اما چی بگم! یکم می‌ترسم نگران طفل معصومم میگن چند ماه پیش تو شهر قمه کشیده رو مردم. خورشید لبخندی زد: دست روی شانه ی امانی گذاشت و گفت:! _امیدت به خدا باشه! نگران نباش. _چی بگم؟ _ببخشید خواهر من عجله دارم باید برم جایی. _خدانگهدارت. ببخش معطلت کردم. _نه خانم امانی جان این چه حرفیه؟ فعلا خدانگهدار. *** سردر ساختمان را نگاه کرد. (ایستگاه آتش نشانی و خدمات ایمنی شماره ۹) با دیدن تابلوی سفیدی که با خط طلایی این جمله رویش نوشته شده بود، گفت: _هاشم خان الان میام خدمتت، مگه دستم بهت نرسه! کله‌ی دو ماشین قرمز آتش نشانی از پارکینگ بیرون زده بود. انگار در حال تماشای دنیای بیرون از ساختمان بودند. در میله‌ای سفید را کمی جا به جا کرد و وارد ساختمان شد. مستقیم به طبقه‌ی دوم رفت. به پاگرد دوم که رسید. از روی نهمین پله پایش را بالا برد. ته پاشنه‌ی کفشش به لبه‌ی پله گیر کرد. دستش مثل پرچمی تنها میان بادهای ناکازاکی تکان می‌خورد. به جلو خم شد. نزدیک بود شبیه آکروبات حرفه‌ای، تمام پله‌ها را تا آخر، قِل بخورد، خدا پدر نرده را بیامرزد که به دادش رسید. وقتی که توانست تعادلش را به دست بیاورد کمی ایستاد. هنوز نفس نفس می‌زد. با این حال ترجیح داد زودتر به اتاقی که همسرش را می‌شد آن جا پیدا کرد برود. دل توی دلش نبود برای دیدن هاشم. نزدیک اتاق شد. اتاق فرماندهی! _هاشم جان آماده شو که من اومدم خدمتت. تک تقه‌ای به در زد و مانند بچه‌ای که هنگام بازی سک ‌سک می‌کند، داخل پرید. مرد رو به روی مانیتور و پشت به او ایستاده بود. خورشید لبخندی زد خواست چیزی بگوید که مردی رویش را برگرداند. با دیدنش در آن حال خجالت کشید. دستش را جلوی دهانش گذاشت و جیغ کوتاهی زد و سریع به بیرون از اتاق برگشت. سرش را چند بار به چپ و راست تکان داد و دستش را روی صورتش گذاشت. حس کرد خون تمام بدنش در سرش جمع شده باشد. پایین مقنعه‌اش را با انگشت شصت و اشاره‌اش گرفت و به بالا و پایین تکان داد. یک قدم از در به سمت جلو برداشت و نگاهی به تابلوی مستطیلیِ طلایی مشکی سر در اتاق انداخت. (مهرداد شریفی) از این که هاشم نه به خانه آمده و نه در اتاقش است، فکرهای ناجوری مثل مور و ملخ به سرش حمله کردند. ناگهان یاد خبری افتاد که مدرسه در کانال شهر دیده بود: آتش سوزی‌ای در یکی از کارخانه‌های نساجی رخ داد که آتش‌نشانان ظرف بیست دقیقه توانستند آن را مهار کنند. خوشبخاته جز خسارات مالی، این حادثه خسارت دیگری نداشته. شروع کرد به قدم زدن. کف دستانش را روی صورتش گرفته بود و آهسته ضربه می‌زد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344