eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
893 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
داستانِ "باند پرواز"✈️ اولین اثر از #طرح_تحول💥 کاری از نویسندگان ژانر "مذهبی، خانوادگی، اجتماعی"✍
✈️ 🎬 لاستیک ماشین، با صدای بلندی روی آسفالت کشیده شد و ماشین به شدت تکان خورد. سر بچه‌ها به شیشه و پشتی صندلی‌‌ خورد و همه از خواب پریدند. ساک و کوله‌ها کف ون پرتاب شدند. آقای رستمی که کنار راننده نشسته بود، سرش محکم به شیشه‌‌ی ماشین خورده بود و به همین دلیل با ناراحتی گفت: _ای آقا، چه خبرته؟! یه‌کم یواش‌تر! راننده گفت: _ببخشید آقا، دیگه جلوتر از این نمی‌تونم برم. خیلی شلوغه! خدا رحم کرد؛ نزدیک بود یه بنده خدایی رو زیر بگیرم. این‌جا محشر کبراست. به عمرم این همه جمعیت رو یه‌ جا ندیده بودم، خودت ببین چه خبره؟! دویست متر رو، دو ساعته هم نمیشه رفت! همه با غرغر پیاده شدند. راننده صدا زد: _دویست متر بیشتر راه نمونده. سرویس و نمازخونه جلوتره! و با زدن بوقی، دور زد و رفت. داریوش زیرلب غر زد: _حالا کی خواست نماز بخونه؟! آقای رستمی همراهانش را به خط کرد و به راه افتادند. هوا خنک بود و نسیم ملایمی نوازشگر روح و جسم‌شان شد. هنوز دقایقی تا اذان صبح باقی مانده بود. اما شلوغی مسیر، مانند شلوغی خیابان‌های منتهی به بازار روزهای قبل از عید بود. داریوش کوله‌اش را بر روی شانه‌هایش جابه‌جا کرد و کلافه گفت: _اگه همه جا مثل این‌جا شلوغ باشه که خیلی بده. این مردم واقعاً دیوونن! این وقت صبح این‌جا چیکار می‌کنن؟! امیرمحمد با خنده گفت: _خب معلومه که دیوونه‌ان. مثل ما دیوونه‌ی حسینن! داریوش با پوزخند گفت: _ها حسین...! هنوز چند قدمی به مرز مانده بود که صدای اذان به گوش رسید. محوطه بسیار شلوغ بود. یک عده ساک‌هایشان را زیرسرشان گذاشته و خوابیده بودند. یک عده نشسته کنار دیواری در حال چرت بودند. مردم بسیاری به سوی مرز روانه بودند و اندک زائرانی به کشور برمی‌گشتند. در آن وقت صبح، دست‌فروشانی بساط کرده و در تلاش بودند به زور چیزی به کسی بفروشند. گاه با فریادشان‌، برای جذب و اطلاع رسانی مسافران از وجود و قیمت اجناس، گوش زائران را آزار می‌دادند. سرویس‌های بهداشتی بسیار شلوغ بود. آقای رستمی گفت: _هرکس نیاز به دستشویی نداره، با آبی که همراه داره وضو بگیره و بعدش بریم که از نماز نمونیم. همه گوشه‌ای وضو گرفتند و همراه او وارد نمازخانه شدند. در آنجا نیز عده‌ای غرق خواب بودند. به سختی جا برای نماز پیدا می‌شد. داریوش کوله‌اش را از روی دوشش در آورد. بغل گرفته و کنار یکی از مسافران نشست. او تکیه به دیوار، چشم برهم گذاشت. بعد از نماز، آقای رستمی گذرنامه‌های همراهان را گرفت و گفت: _شما اینجا استراحت کنید تا من برم گذرنامه‌ها رو مُهر کنم. آماده شد، زنگ می‌زنم. با این شلوغی، حالا حالاها اینجاییم! شما خوب استراحت کنید. همه غرق خواب بودند که با صدای آقای رستمی از خواب بیدار شدند. او به هرکدام یک بسته داد و گفت: _صبحونه‌هاتون رو بخورید. فکر نکنم تا شب بتونیم از مرز عبور کنیم. بچه‌ها خواب آلود بسته را گرفتند. هر بسته حاوی دو عدد نان و یک بسته‌ی کوچک پنیر و مربا بود. داریوش اخمی کرد و گفت: _اَه! کی مربای هویج می‌خوره؟! رفیقش علیرضا جواب داد: _من می‌خورم! بچه‌ها یکی یکی بلند شدند و بیرون رفتند. آبی به صورت زدند و صبحانه خوردند. آقای رستمی درست حدس زده بود. تا صبح روز بعد طول کشید تا بالاخره نوبتشان شد و از مرز عبور کردند. از مرز مهران که رد شدند، گویی خورشید آتشِ افروخته بود. مداحی عربی، اعصاب داریوش را به‌هم ریخته بود. به سمت راستش برگشت. مردم برای گرفتن غذا، جلوی موکب صف کشیده بودند. آقای رستمی دستی روی شانه‌ی او زد و با لبخند گفت: _بریم غذا بگیریم؟! همه رفتن؛ فقط من و تو موندیم. داریوش کلافه پوفی کشید. شانه‌اش را عقب داد تا دست معلم از روی آن بیفتد. با گفتن "من سیرم" دو دستی کوله‌ی مشکی‌اش را کمی بالاتر کشید و به راهش ادامه داد. _آقا داریوش کجا؟! _اگه بخوایم این‌همه معطل بشیم، تا شب اینجا‌ علافیم. _شما رو نمی‌دونم؛ ولی ما با نور سیر نمی‌شیم. او از حرف معلمش خنده‌ی دندان‌نمایی زد. آقای رستمی به سمتی اشاره کرد و ادامه داد: _برو زیر سایه‌بان بشین تا بچه‌ها بیان؛ اگه اینجا همدیگه رو گم کنیم، سخت میشه پیدا کرد! بی‌آنکه حرکتی کند، کوله‌اش را درآورد و طبق عادت بغل گرفت و نشست. زانوهایش را توی شکمش جمع کرد: _من که نای راه رفتن ندارم. واسه منم بگیر. سپس سیگاری روشن کرد. پُکی به آن زد و دودش را از بینی بیرون داد. مرد درشت هیکلی، با آبپاش دوشی از کنارش رد شد و روی زائرین آب پاشید تا کمی خنک شوند. مقداری آب روی سر و صورت داریوش ریخت. صورت داغش برافروخته شد. تیز بلند شد و به سمت مرد آب‌ پاش هجوم برد. از پشتِ سر، یقه‌ی مرد را گرفت و به سمت خودش چرخاند. دستش را برای نشاندن روی صورتش بلند کرد که دستی آن را روی هوا گرفت و به آرامش دعوتش کرد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
داستانِ "نُحاس"🔥 دومین اثر از #طرح_تحول💥 نویسنده: ر.مرادی✍ با همکاری اعضای ژانر "مذهبی، خانوادگی،
🔥 🎬 با صدای ضربه‌های پی‌درپی که به در می‌خورد، غرقِ عرق، لای ملافه‌ی کتانی، از خواب پرید. داشت خواب می‌دید. مبهوت اطرافش را نگاه کرد. تو همان خانه محقرش بود. ته آن کوچه بن‌بست. گیج خواب، چشم‌هایش را مالید. صدای ضربه‌ها تصویر خوابش را برهم می‌زد. معنی آن را نمی‌فهمید. پروانه‌ای روی شانه‌اش نشسته بود. محو زیبایی‌اش بود که یکهو، نفهمید چطور، یک بالش سوخت. پروانه نالید. با یک بال پرید و در آسمان محو شد. باد اول پاییز از لای پنجره‌ی شکسته به درون خانه نفوذ می‌کرد. پلاستیکی که روی شیشه‌ چسبانده بود، کنده شده و یک‌ورش آویزان مانده بود. صدای ترق‌ترقش در میان صدای ضربات در گم شده بود. لرز به جانش نشست. کت مخمل کبریتی‌ِ قهوه‌ای رنگش را پوشید و به سمت حیاط رفت. هنوز در را کامل باز نکرده بود که یک نفر پرید داخل و یقه‌اش را چسبید. با غیظ و غضب از لای دندانهای فشرده‌اش غرید: «ای نامرد! چطور تونستی؟ چطور دلت راضی شد به این کار! حرومزاده! » قلبش فرو ریخت. زبانش بند آمده بود. مرد یقه‌اش را سفت گرفته بود و چسبانده بودش به دیوار. «بگو برادرم کجاست؟ بنال تا خفه‌ات نکردم بی پدر!» با سروصدایشان همسایه‌ها جمع شدند. زن‌ها پچ‌پچه می‌کردند و بچه‌ها ریخته بودند وسط حیاط. یک نفر رفت جلو تا سوایشان کند. مرد محکم با آرنج پسش زد. یک نفر دیگر گفت: «حقشه..بذارید بفهمه با برادرش چیکار کرده!» همهمه میان جمعیت اوج گرفت. مرد هنوز داشت گلویش را فشار می‌داد. نفسش بالا نمی‌آمد.‌ تقلا می‌کرد تا او را از خودش دور کند. هیکل گنده‌‌اش اجازه نمی‌داد. - آقا ابراهیم اومد. یک نفر این را گفت و جمعیت راه باز کرد. ابراهیم وارد حیاط شد. تسبیحش را دور مچش پیچید. دست گذاشت روی شانه‌‌‌ی مرد: «ولش کن بهرام! کشتیش که!» بهرام تا فهمید ابراهیم آمده، عقب کشید. صورتش سرخ سرخ شده بود و چشم‌هایش یک کاسه خون. دور دهانش را پاک کرد: «من این عوضی رو باید بشونم سر جاش! » ابراهیم نزدیکش شد. عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. آفتاب کم‌نای پاییز توی حیاط خاکی می‌تابید و اثرش روی سر و صورت ابراهیم پیدا بود. نگاه سرزنش‌وارش را نشاند توی چشم‌های او و آهسته گفت: «کاری از دست من برنمیاد.. تو چیکار کردی سید هادی؟!» *** نزدیک ظهربود. یک روز دم‌کرده‌ی اواخر شهریورماه. بالاخره بعد از مسافتی طولانی رسیدند. مینی‌بوس غرشی کرد و از جا کنده شد. به محض پیاده شدن، مرد، قدم تند کرد. - چقد تند میری صبر کن منم بیام! - والا تند نمیرم! تو خیلی آروم میای! زن چپ‌چپ نگاهش کرد. - حق نمیدی! وضعیتمو نمی‌دونی مگه؟! مرد ایستاد. نگاهش را چرخاند روی کوه‌های سربه‌فلک کشیده که پر بود از درختان سرو و صنوبر و بادام کوهی. آرام گفت: «هول دارم راضیه! هروخ میرم یه جای جدید ته دلم یه جوری میشه! نگفته بودمت تا حالا؟!» راضیه لبخند زد: «هول نداره که. به اینجام عادت می‌کنی مثل همه‌ی اون جاهای قبلی.» راضیه رد نگاه مرد را گرفت: «چه باصفاست اینجا.» چشم‌هایش را ریز کرده بود و به دقت همه چیز را می‌دید و حظ می‌برد. بعد رسید به خانه‌های روستا. «خیلی جای دنج و قشنگیه. خیلی هادی!» - مامانی گشنمه! حواسش از مناظر زیبای اطراف، معطوف شد به پسرش. «لقمه‌تو خوردی؟!» - آله. در حالی که داخل کیفش را جستجو می‌کرد، گفت: «من که دیگه چیزی ندارم. یکم دیگه صبر کنی رسیدیم خونمووون. باشه؟» لبهای پسرک پایین کشیده شد. سرش را تکان داد و مظلومانه چشم‌ دوخت به ساک. راضیه روسری‌اش را جلو کشید و چادرش را که سُر می‌خورد روی زمین، جمع کرد و تکاند. « پاشنه‌ی پام ترکید تو این کفشا.. این بچه که دیگه جای خود داره!» - دیگه چیزی نمونده. الان می‌رسیم. خونمون کوچیکه راضیه! اما باصفاست. دو تا درخت انارم داره. نگفته بودمت تا حالا؟! عذر زحمات شما بانو! دلش بند نگاه پرمحبت راضیه شد. دوشادوش هم به راه افتادند...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
🍃☠از تیزر داستان #بازمانده رونمایی شد☠🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 🆔 @ANAR_
🎬 -کیکو تحویل گرفتی؟ -آره همچی جوره؛ تو زودتر نسیمو بردار بیار. حواست باشه سوتی ندی بفهمه! -دست شما درد نکنه، منو سوتی؟ صبر کن ببین فقط! تماس را قطع می‌کنم و از شدت ذوق دستم را جلوی صورتم می‌گیرم تا صدای خنده‌ام شنیده نشود. دلم لک زده است برای آن حرف‌های مسخره و بی سر و ته‌اش. دستم را روی زنگ می‌گذارم و بی وقفه فشار می‌دهم. در این مواقع باید در را باز می‌کرد و پشت سر هم، من را به رگبار بد و بیراه می‌بست و آخر با پس کله‌ای که نثارش می‌کردم چشم غره می‌رفت. اما همچنان ایستاده بودم و پشت سر هم زنگ می‌زدم. ناامید از باز کردنِ در، کلید را داخل قفل می‌چرخانم. یک لحظه از بوی قهوه‌ای که سالن را پر کرده بود معده‌ام می‌سوزد! _سلام خانم خانما. من اومدم بلاخره! ورودی آشپزخانه ‌می‌ایستم و شال را از سرم برمی‌دارم. این‌بار گلویم را صاف می‌کنم و با صدای بلند‌تری می‌گویم: _آهای نسیم کجایی؟ با صدای دوشی که از حمام می‌آید سرم را به سمت چپ برمی‌گردانم. ناخودآگاه لبخندی از سر حرص روی لبم نقش می‌بندد. آرام زمزمه می‌کنم: _آخه الان وقت حموم رفتنه؟ نفسم را بیرون می‌دهم و قدم‌هایم را به سمت آشپزخانه تند می‌کنم. _خواهشا تا قبل از این که زیرپام علف سبزشه کارتو تموم کن! درحالی که صدایم در خانه پیچیده، درب بالای محفظه‌ی قهوه ساز را برمی‌دارم و قاشقی را که از پودر قهوه پر کردم داخلش می‌ریزم. _چندروز پیش بابات زنگ زده بود سراغتو می‌گرفت. بدجور نگران بود. بطری آب را از یخچال بیرون می‌کشم. -بهش گفتم که چند روز نبودم، ازت خبر ندارم! با صدای پیامک، جمله‌ام را نصفه رها می‌کنم. _همه رسیدن؛ منتظریم. لب‌هایم که به خنده کش می‌آید، گوشی را آرام پرت می‌کنم روی کابینت. _داشتم چی می‌گفتم؟ آها. به بابات گفتم منم چندروزه ازت خبر ندارم. -می‌شنوی یا الکی دارم صدامو میندازم تو سرم؟! سرم را تکان می‌دهم و زمزمه می‌کنم: _با این صدای شرشر آبی که میاد بعید میدونم اصلا فهمیده باشه اومدم! چه برسه به اینکه بخواد حرفامو بشنوه. منتظر برای دم کشیدن قهوه، چشم می‌چرخانم؛ یک لحظه نگاهم خیره به فنجان‌هایی می‌شود که روی میز جا خوش کرده بودند. آهسته به سمت حمام قدم برمی‌دارم. انگشتم را بالا می‌آورم و چند تقه به در چوبی می‌زنم. _ من اومدماااا! میگم کی اومده بود اینجا؟ عجیبه! از کی تاحالا اهل مهمون دعوت کردن شدی؟ برای جمع کردن فنجان‌ها به سمت میز می‌روم. هنوز چند قدم برنداشته‌ام که پای‌ام لیز می‌خورد. دستم را حائل تنم می‌کنم. کمرم روی پارکت های سرد خانه فرود می‌آید. اجزای صورتم درهم می‌شود. زیر لب می‌غرم: -آی کمرمم. خدا بگم چیکارت کنه نسیم! دستم را روی زمین می‌گذارم و به سختی بلند می‌شوم. همین که می‌ایستم نگاهم به زیر پایم می‌افتد. باریکه‌ی خون از زیر عسلی پیچ خورده بود و تا انتهای پارکت کشیده شده بود. یک لحظه اضطراب از سر انگشتانم می‌دود و تا مغز استخوانم می‌رسد. نگاهم به در حمام دوخته می‌شود. با تمام قدرتی که دارم صدایم را بالا می‌برم: -نسیم! معلومه اینجا چه خبره؟ این خونه رو زمین؟ دوباره نگاهم زمین را کنکاش می‌کند. تازه متوجه چند نخ سیگارِ سوخته‌ای می‌شوم که روی فرش افتاده است. یادم نمی‌آمد اهل دود و دم باشد! ترسیده به سمت حمام می‌روم و با مشت به در می‌کوبم. _نسیم زودباش بیا بیرون. اینجا چه خبرهه؟ خوبی؟ لاله‌ی گوشم را به در می‌چسبانم. -نسیم؟ می‌شنوی صدامو! سکوت می‌کنم، اما قلبم هنوز مثل میمون وحشی که می‌خواهداز قفس بیرون بپرد سینه‌ام را می‌شکافد. تازه متوجه صدای آب می‌شوم. قطرات آب طوری بی‌رحمانه فرود می‌آمد و روی زمین می‌خورد که انگار...انگار کسی زیر آب نبود...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344