💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🍃☠از تیزر داستان #بازمانده رونمایی شد☠🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 🆔 @ANAR_
#بازمانده☠
#قسمت1🎬
-کیکو تحویل گرفتی؟
-آره همچی جوره؛ تو زودتر نسیمو بردار بیار. حواست باشه سوتی ندی بفهمه!
-دست شما درد نکنه، منو سوتی؟ صبر کن ببین فقط!
تماس را قطع میکنم و از شدت ذوق دستم را جلوی صورتم میگیرم تا صدای خندهام شنیده نشود. دلم لک زده است برای آن حرفهای مسخره و بی سر و تهاش.
دستم را روی زنگ میگذارم و بی وقفه فشار میدهم.
در این مواقع باید در را باز میکرد و پشت سر هم، من را به رگبار بد و بیراه میبست و آخر با پس کلهای که نثارش میکردم چشم غره میرفت.
اما همچنان ایستاده بودم و پشت سر هم زنگ میزدم.
ناامید از باز کردنِ در، کلید را داخل قفل میچرخانم.
یک لحظه از بوی قهوهای که سالن را پر کرده بود معدهام میسوزد!
_سلام خانم خانما. من اومدم بلاخره!
ورودی آشپزخانه میایستم و شال را از سرم برمیدارم.
اینبار گلویم را صاف میکنم و با صدای بلندتری میگویم:
_آهای نسیم کجایی؟
با صدای دوشی که از حمام میآید سرم را به سمت چپ برمیگردانم.
ناخودآگاه لبخندی از سر حرص روی لبم نقش میبندد.
آرام زمزمه میکنم:
_آخه الان وقت حموم رفتنه؟
نفسم را بیرون میدهم و قدمهایم را به سمت آشپزخانه تند میکنم.
_خواهشا تا قبل از این که زیرپام علف سبزشه کارتو تموم کن!
درحالی که صدایم در خانه پیچیده، درب بالای محفظهی قهوه ساز را برمیدارم و قاشقی را که از پودر قهوه پر کردم داخلش میریزم.
_چندروز پیش بابات زنگ زده بود سراغتو میگرفت. بدجور نگران بود.
بطری آب را از یخچال بیرون میکشم.
-بهش گفتم که چند روز نبودم، ازت خبر ندارم!
با صدای پیامک، جملهام را نصفه رها میکنم.
_همه رسیدن؛ منتظریم.
لبهایم که به خنده کش میآید، گوشی را آرام پرت میکنم روی کابینت.
_داشتم چی میگفتم؟
آها. به بابات گفتم منم چندروزه ازت خبر ندارم.
-میشنوی یا الکی دارم صدامو میندازم تو سرم؟!
سرم را تکان میدهم و زمزمه میکنم:
_با این صدای شرشر آبی که میاد بعید میدونم اصلا فهمیده باشه اومدم! چه برسه به اینکه بخواد حرفامو بشنوه.
منتظر برای دم کشیدن قهوه، چشم میچرخانم؛ یک لحظه نگاهم خیره به فنجانهایی میشود که روی میز جا خوش کرده بودند.
آهسته به سمت حمام قدم برمیدارم.
انگشتم را بالا میآورم و چند تقه به در چوبی میزنم.
_ من اومدماااا!
میگم کی اومده بود اینجا؟
عجیبه! از کی تاحالا اهل مهمون دعوت کردن شدی؟
برای جمع کردن فنجانها به سمت میز میروم. هنوز چند قدم برنداشتهام که پایام لیز میخورد. دستم را حائل تنم میکنم. کمرم روی پارکت های سرد خانه فرود میآید. اجزای صورتم درهم میشود.
زیر لب میغرم:
-آی کمرمم. خدا بگم چیکارت کنه نسیم!
دستم را روی زمین میگذارم و به سختی بلند میشوم.
همین که میایستم نگاهم به زیر پایم میافتد.
باریکهی خون از زیر عسلی پیچ خورده بود و تا انتهای پارکت کشیده شده بود.
یک لحظه اضطراب از سر انگشتانم میدود و تا مغز استخوانم میرسد.
نگاهم به در حمام دوخته میشود.
با تمام قدرتی که دارم صدایم را بالا میبرم:
-نسیم! معلومه اینجا چه خبره؟ این خونه رو زمین؟
دوباره نگاهم زمین را کنکاش میکند. تازه متوجه چند نخ سیگارِ سوختهای میشوم که روی فرش افتاده است.
یادم نمیآمد اهل دود و دم باشد!
ترسیده به سمت حمام میروم و با مشت به در میکوبم.
_نسیم زودباش بیا بیرون. اینجا چه خبرهه؟
خوبی؟
لالهی گوشم را به در میچسبانم.
-نسیم؟
میشنوی صدامو!
سکوت میکنم، اما قلبم هنوز مثل میمون وحشی که میخواهداز قفس بیرون بپرد سینهام را میشکافد.
تازه متوجه صدای آب میشوم.
قطرات آب طوری بیرحمانه فرود میآمد و روی زمین میخورد که انگار...انگار کسی زیر آب نبود...!
#پایان_قسمت1✅
📆 #14030930
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344