eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
906 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت4🎬 ساعت از نیمه‌ی شب گذشته بود. تصمیم گرفتند کمی استراحت کنند. وارد موکبی شدند ک
✈️ 🎬 آقای رستمی ادامه داد: _این شد که پام به دنیای کتاب‌ها باز شد. اوایل برای سرگرمی بخش‌هایی از کتاب‌ها رو می‌خوندم؛ اما بعد که کتاب‌های شهید مطهری رو دیدم، انگار تشنه‌ای بودم که به آبشار رسیده باشه. سیرابم می‌کردن. همه‌ی شبهاتم حل می‌شد. سالِ بعد از پدرم خواستم برگردم دبیرستان. چون یک‌سال از درس عقب مونده بودم. فقط یک‌بار فرصت کنکور داشتم و الحمدلله دبیری قبول شدم. آرش با لودگی گفت: _آقا عجب ماجرای جالبی داشتید! بعدش چی شد؟! _هیچی نشد! یالا یالا همگی یه چرتی بزنید که بتونید بقیه راه رو برید. اذان نشده باید حرکت کنیم. وقتی برای استراحت نمونده! همه با هم گفتند: _اَه‌ه‌ه! و به اجبار خوابیدند. یک ساعت قبل از اذان، شروع به حرکت کردند. آقای رستمی جلوی موکبی که به نام حضرت معصومه سلام الله علیها مزین بود، از بچه‌ها خواست تا برای نماز و استراحتی کوتاه توقف کنند. یکی یکی برای نماز رفتند. داریوش کناری ایستاده بود تا سرویس بهداشتی خلوت شود. وارد دستشویی شد و مقابل روشویی ایستاد. نیشخندی در آینه به خود زد و گفت: _ریش در آوردی آقا داریوش! توی این سفر، قیافه‌ات هم از شکل و شمایل آدمی داره در میاد! حالا که دید وقت دارد و باید منتظر بقیه بماند، خواست همان‌جا اصلاح کند. تیغ اصلاحش را از کوله بیرون آورد‌ و روی صورتش گذاشت؛ اما کبودی صورت و سوزش زخم‌های کنار لب، مانعش شد. عصبی، زیرِلب چند فحش نثار ضارب‌ها کرد. چشم‌هایش به سرخی می‌زد. چند شبی می‌شد که درست حسابی نخوابیده بود. دلش لک زد برای تخت خواب فنری و کولر گازی اتاقش! دوباره پوزخندی به خودش و حماقتش زد. دستش را از آب سرد کم‌فشار پر کرد و به صورت پاشید. از ذکرهای مکبر می‌فهمید که به کجای نماز رسیده‌اند. صدای جیرجیرک‌ها فضا را پر کرده بود؛ اما خودشان را نمی‌دید. یاد حرف استاد افتاد. _بله خدا رو نمیشه دید؛ ولی نشونه‌هاش ثابت می‌کنن که هست...! با خود زمزمه کرد: _نشانه‌ها؟! اگه خدایی هست، سهم من توی این جهان بزرگ، یه نشونه‌ی کوچیک نیست؟! با بیرون آمدن جمعیت، رشته‌ی افکارش پاره شد. موبایل را توی کوله انداخت. گردن کشیده دنبال آقای رستمی می‌گشت که ناگهان دستی محکم روی شانه‌اش نشست! صدای پر انرژی آقای رستمی توی گوش او پیچید: _سلام آقا داریوش. قبول باشه! با لبخندی پاسخ داد: _سلام. چی از من قبول باشه؟! آقای رستمی با خنده گفت: _بالاخره که یک ساعت تفکر، بهتر از هفتاد سال عبادته! داریوش پوزخندی زد. لبش سوخت. دستی به موها کشید و کوله را روی دوشش جابه‌جا کرد. چند ثانیه بعد بچه‌ها دورشان جمع شدند. امیرمحمد از دور با گاری به سمتشان می‌آمد. آقای رستمی با خنده برایش دست تکان داد و به بچه‌ها گفت: _کم کم حرکت می‌کنیم. بجنبید بچه‌ها! داریوش فوراً از آقای رستمی فاصله گرفت تا دوباره دست روی شانه‌اش نگذارد! لیوان یک بار مصرفی را زیر پا له کرد و قدم بعدی را برداشت. شایان به دنبال او لیوان را برداشت و در سطل زباله‌ی دم خروجی موکب انداخت. ناخواسته لب به دندان گرفت. سعی کرد بی‌خیال شود. از آن‌جایی که همیشه پشت سر همه حرکت می‌کرد، امیرمحمد که به او رسید، با خنده گفت: _درود بر داریوش اول از آخر! تشریف بیارید رو گاری ببرمتون! داریوش خیلی سعی کرد خنده‌اش را از او پنهان کند. ولی همیشه در مقابل شوخی‌های امیرمحمد کم می‌آورد. کیکی از کوله‌ در آورد و آن را روی کوله‌های دیگر انداخت. _خسته نباشی سرباز! امیرمحمد دست بر سینه گذاشت و پاسخ داد: _سربازی از خودتونه. ولی ارادتمندیم! مسیر هنوز خلوت بود و هوا تاریک. بر خلاف بادهای سوزانِ روز، نسیم خنکی که هرچند دقیقه یکبار می‌وزید، جان همه را تازه می‌کرد. مردم داشتند کم‌کم از موکب‌ها خارج می‌‌شدند. چندتایی از موکب‌ها ذغال‌های منقلِ پایه‌دارشان را روشن کرده بودند و چند کتری با سر و شکل مختلف، روی آن چیده بودند تا جوش بیاید. لیوان‌های کمرباریک طرح‌دار را که پر از چای شیرین غلیظ عراقی بود، توی نعلبکی‌ها و در کنار هم، روی میز باریکِ جلویشان چیده بودند. هر زائری که چایی برمی‌داشت، خوش‌آمد می‌گفتند. _هلبیکم...هلبیکم...! آقای رستمی و بچه‌ها ترجیح دادند این‌بار کمی صبر کنند تا از چای نبات موکب‌های ایرانی بی‌نصیب نمانند. خورشید مثل عقیقی سرخ رنگ، از پشت دشت بیرون می‌آمد. داریوش محو تماشای خورشید در حال طلوع شد که آرش صدا زد: _جناب آقای دوست‌دار قهوه! اون‌طرف قهوه میدن. برو که جا نمونی! نگاه داریوش، به سمتی که آرش گفت چرخید. نمی‌خواست از جمع جدا شود. اما بدجوری ضعف کرده بود. تصمیمش را گرفت. پا کج کرد به سمت مرد قهوه‌ریز. قوری‌های مسی و دله‌های قهوه‌ را که داشت روی ذغال گرم می‌شد، شکار کرد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نحاس🔥 #قسمت4🎬 صالح از ابوالفضل رو گرداند و چشم دوخت به معلم که بعد از پرحرفی و سروصدای بچه‌ها، داش
🔥 🎬 میان دو ساعت درس صبح، در دفتر مدرسه، معلم‌ها نشسته بودند و گپ می‌زدند. هادی در را باز کرد و وارد شد. موجی از جنجال و هیاهوی بچه‌ها به درون اتاق ریخت. مدیر سرش را بالا آورد. دماغ عقابی‌اش بیشتر از بقیه‌ی اعضای صورتش، توی چشم می‌زد. - خسته نباشی آقای مسلمان. روز اول چطور بود؟ هادی نگاهش کرد و لبخند زد: «خدا رو شکر! بد نبود.» روی یک صندلی نشست. معلم‌ها به صحبتشان ادامه دادند. - آقا! امسالم که فکری به حال این نیمکتا و صندلیا نشده! دیگه بیشترشون لق شدن! - آخ گل گفتی یاوری جان. کلاس ما هم داغونه. دسشویی‌هام که دیگه نگم. از زمان بازسازی مدرسه خیلی وقته گذشته آقا! - والا اگه علی‌یار این آبسردکن رو وقف نکرده بود، همینم نداشتیم. یاوری عینک کائوچویی بزرگش را بالا داد و رو کرد به مدیر: «میگم نمیشه حاج ابراهیم فکری‌ام به حال این مدرسه کنه؟ ماشالله دستش به خیره که.» مدیر تکیه‌اش را به صندلی داد. - اتفاقاً باهاش حرف زدم آقایون. قرار شد امسال مدرسه تو اولویت باشه. البته از تابستون تو فکرش بودیم. منتهی..هی یه مشکلی پیش میومد..دیگه نمی‌شد تا حالا. - حاج ابراهیم کارش خیلی درسته. من یکی که واقعاً مدیونشم. - کیه که تو این ده مدیونش نباشه آقا یاوری! یاوری سرش را تکان داد. - محسنِ ما رو فرستاد یه دبیرستان که خودم انگشت به دهن موندم. اصلاً یه آدم دیگه شده. حرفاش..کاراش.. - میگم کاش این حقوقا رو هم اضافه می‌کردن. مدیر از جایش بلند شد و رفت کنار پنجره. شلوغی و سروصدای بچه‌ها از پشت پنجره‌ی بسته هم شنیده می‌شد. - اتفاقا این موردم مطرح کردیم. قرار شده با آموزش پرورش یه صحبتی بشه تا حداقل معلمای اینجا با این امکانات کم، یه توجه ویژه‌ای بهشون بشه. - خدا خیر بده به این حاج ابراهیم. اگه این آدم نیومده بود اینجا، همینایی هم که حالا داریم، نداشتیم. - ها والا. اصلاً برکت با خودش آورد. همه چایشان را نوشیدند. هادی که نمی‌دانست ابراهیم کیست، مشتاق شده بود او را ببیند. برای همین پرسید: «ببخشید این حاج ابراهیم کیه؟» مدیر و معلم‌ها نگاهی به هم انداختند. مدیر لبخند دندان‌نمایی زد: «همه‌کاره‌ی اینجا آقای مسلمان. شما بگو آچار فرانسه! اون..» هنوز حرفش تمام نشده بود که در باز شد و یک شاگرد پرید تو و با قیافه‌ای وحشت‌زده گفت: «آقا ناظم! این ملکی می‌خواد ما رو بزنه!» ناظم سرش را تکان داد. دست شاگرد را گرفت و بیرون رفتند. ساعت استراحت تمام شده بود. معلم‌ها در حالی که هنوز صحبت می‌کردند و از مشکلات مدرسه می‌گفتند، یکی‌یکی از دفتر بیرون رفتند. هادی هنوز هم از فکر حاج‌ابراهیم بیرون نیامده بود. از راه نرسیده، حسین پرید بغلش. الکی شروع کرد به گریه. از مادرش شکایت می‌کرد که دعوایش کرده. هادی غرق بوسه‌اش کرد. بعد از استراحت، راضیه داشت با آب‌وتاب تعریف می‌کرد. - راستی هادی! همون خانومه بود.. طلعت.. همون که چن روز پیش اومده بود دم در خونه.. بهمون شیر داد.. امروز دوباره اومده بود.. کلی حرف زد.. حسین از سروکول پدرش بالا می‌رفت. راضیه بلند شد خواست جدایش کند، هادی اجازه نداد. - ولش کن بچه رو. خب؟! - هیچی. از صغیر و کبیرِ این ده برام تعریف کرد. همه‌شم از یه آدمِ دس به خیر می‌گفت. اسمش چیز بود.. انگشتش را روی شقیقه‌هایش فشار داد. - ولش کن یادم نیس..از بس حسین شیطونی می‌کرد نمی‌ذاشت بفهمم.. هادی همان‌طور که حسین را قلقلک می‌داد، گفت: «اسمش حاج‌ابراهیم نبود؟» راضیه یک لحظه با تعجب به همسرش نگاه کرد. «آره! همین بود! تو از کجا می‌دونی؟!» هادی روی شکم خوابید تا حسین سوارش شود. صدای خنده‌ها و جیغ‌ودادش خانه را برداشته بود. - تو مدرسه هم ذکر خیرش بود. - عه! جالبه! طلعت خانوم می‌گفت حتی تو مسجدم پیش‌نمازه! مث اینکه خیلی آدم خوبیه. هادی ابرویی بالا انداخت. معلوم می‌شد هر که هست، بزرگ این روستاست. دلش می‌خواست هر چه زودتر او را ببیند. آشنایی و دوستی با این آدم می‌توانست در آینده خیلی به دردش بخورد. با حسین می‌خندید و به آینده‌اش در این روستا امیدوار بود...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت4🎬 در تا نیمه باز می‌شود؛ پرستار می‌گوید: _لطفا زودتر تمومش کنید. مریض باید استراحت
🎬 مچم را محکم می‌گیرد و دست دیگرش را حصار انگشتانم می‌کند. -چرا اینقدر جیغ میزنی دختر؟ با این کارا به اون یکی دستتم آسیب می‌زنی! صبر کن ببینم چیکار می‌تونم بکنم! با قدم‌های محکم، از اتاق خارج می‌شود. مچ دستم که می‌سوزد، نگاهم به سمتش کشیده می‌شود. اطراف دستبند سرخ شده بود و خون کف دستم جمع شده بود. -مامان الهی قربونت بشم‌! صدایش را که می‌شنوم، ناخداگاه سرم به سمتش می‌چرخد. حتی فرصت سخن گفتن هم نمی‌دهد. بی‌مقدمه، سخت بغلم می‌کند. -رها! انگار اشک پشت پلکم چمبره زده بود که بی‌اراده، صورتم را قلقلک می‌دهد. دست آزادم را دور کمرش حلقه می‌کنم و سرم را روی سینه‌اش می‌گذارم. نمی‌دانم چه بگویم! از نسیم؟ یا از بدبختی‌های خودم! ترجیح می‌دهم ساکت میان آغوشش اشک بریزم. حتی نمی‌خواهم به درد و کبودی تنم فکر کنم! -خانم سریعتر لطفا! حلقه دستش از شانه‌ام لیز می‌خورد و روی دستبند می‌نشیند: -حالت خوبه؟! سکوت می‌کنم. دستی زیر چشمم می‌کشم و زخم کنار شقیقه‌ام را لمس می‌کنم. -بمیرم برات. می‌دونم کار تو نبوده مامان! فقط صبر داشته باش. امیدت به خدا باشه. من و بابات همه تلاشمونو می‌کنیم که دیگه یه روزم اینجا نمونی‌! فقط صبر کن! باشه؟ دستم را فشار می‌دهد: -باشه؟ -مامان! -جان دلم؟! سرم را پایین می‌اندازم. -نسیم! پلک‌هایش روی هم می‌افتند. قطره‌اشکی از گوشه‌ی چشمم فرود می‌آید و چادر مشکی‌اش را نشانه می‌گیرد. __ چند روز بعد... دستبندم را باز می‌کند. _ باید منتقلت کنیم بازداشتگاه. نفس عمیقی می‌کشم و نگاه غمگینم را به چهره‌ی زن می‌دوزم. _بازداشتگاه چرا؟ من که گفتم کار من نیست. خودش را به نشنیدن می‌زند و دستش را پشت کمرم می‌گذارد. -کفشاتو بپوش! دستم را روی ملافه فشار می‌دهم و پایم را از تخت آویزان می‌کنم. پایم که به زمین می‌رسد چشمانم را می‌بندم و به نگهبان تکیه می‌دهم. هنوز سرم درد می‌کند. خم می‌شود و کفش‌هایم را مقابل پایم می‌گذارد. _بپوش. در این چند روز از جملات دستوری‌اش، جانم به لب رسیده بود! ناچار کفشم را می‌پوشم و قبل از آنکه بخواهد بگوید، لباسم را به تن می‌کنم. دوباره دستبند را به مچ دستم می‌بندد. *** از بیمارستان خارج می‌شویم. همچنان دستم را با خود می‌کشید و به سمت ماشین پلیس می‌برد. سوار ماشین که می‌شوم، یک لحظه نگاهم همان پرستار را شکار می‌کند. حالا تمام اعضای صورتش می‌خندید! دست به سینه به ستون کنار ورودی اورژانس تکیه داده بود و با نگاهش من را دنبال می‌کرد. کلافه سرم را روی دست باندپیچی شده‌ام می‌گذارم و چشمانم را می‌بندم. مدام اتفاقات آن روز در سرم تداعی می‌شود. با ذوق و شوق کیک و هدیه‌اش را سفارش داده بودیم. کافه را هماهنگ کرده بودیم. تک تک ثانیه‌هایش را دلهره داشتم تا مبادا از برنامه‌هایمان سردربیاورد؛ اما نمی‌دانستم هیچگاه قرار نبود متوجه شود! هیچگاه! صدای نگهبان رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند و باعث می‌شود از فکر بیرون بیایم. _پیاده شو! آرام از ماشین پیاده می‌شوم. کبودی پا و کمرم کم و بیش تیر می‌کشد، اما دردش با درد از دست دادن نسیم حتی قابل قیاس هم نیست! خیلی زود می‌رسیم. در که باز می‌شود فضای خشک و سردِ اتاق بازجویی تا مغز استخوانم نفوذ می‌کند و نفسم را در سینه حبس می‌کند. قدم داخل اتاق می‌گذارم که می‌گوید: _اینم صندلی؛ می‌تونی بشینی! صندلی را از میز فاصله می‌دهم و آرام می‌نشینم. دستبند را از مچ دستش باز می‌کند و دور دست دیگرم چفت می‌کند. دستان بسته‌ام را روی میز می‌گذارم و ترسیده، در و دیوار را نگاه می‌کنم. چنددقیقه‌ای که می‌گذرد، با صدای باز شدن در، اضطراب میان چشمانم می‌دومد و سرم به عقب می‌چرخد. همان مرد میانسالی‌است که چند روز قبل در بیمارستان دیده بودم. با اخمی که خیال می‌کنم تا ابد از پیشانی و چشمانش کنار نمی‌رود مقابلم می‌نشیند. قبل از هر کلامی، پوشه‌ی سبز رنگی را روی میز می‌گذارد و مستقیم زل می‌زند به چشمانم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی⛓ #قسمت4🎬 انگار که داروی بی‌حسی به تنم تزریق شده باشد تمام بدنم لمس می‌شود. انگشتانم بی‌اخت
🎬 سرم را به در می‌چسبانم و به صدایش گوش می‌دهم. شاید هیچ کلمه از حرف‌هایش را نفهمم، همین شنیدن صدایش یک دنیاست. می‌دانم که نمی‌توانم نزدیکش شوم. رویش را ندارم. با کاری که کردم، شاید هیچ وقت مرا نبخشد. شاید نه! مطمئنم که مرا نمی‌بخشد. این بلا را من سر مادر آوردم. نه او مرا می‌بخشدد، نه خواهرم، نه برادرم و نه حتی خودم. دست می‌کشم روی قلبم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم به اینجا برسم. چه شد که دنیا را برای خود و خانواده‌ام زهر کردم؟ چه شد که خودم را محروم کردم از محبت خانواده و خودم را تنها کردم؟ یعنی ارزشش را داشت؟ پتو را محکم تر دور خودم می‌پیچم و می‌نشینم روی زمین. چرا به اینجا رسیدم؟ با خودم و خانواده‌ام چه کردم؟ پدر، هر وقت به خانه برمی‌گشت، صدای خنده‌اش همه جا را بر می‌داشت. حالا چرا صدایش این همه شکسته‌ است؟ اذان مغرب را گفته‌اند و من هنوز توی اتاقم هستم. دست و پایم یخ زده‌ است و شکمم درد می‌کند. بالاخره که چه؟ تا کی می‌توانم اینجا بمانم؟ آخر که باید از اتاقم بیرون بروم. به کمک دیوار می‌ایستم و پتو را به کناری می‌اندازم. بدون مکث دستگیره در را به پایین می‌فشارم. نور بیرون اتاق چشمم را می‌زند و برای لحظه‌ای سرم تیر می‌کشد. با قدم‌های آرام به سمت پذیرایی می‌روم. جایی که انگار کسی منتظرم نیست. روی میز غذاخوری نزدیک آشپزخانه، سفره افطار چیده شده. پدر پشت به من نشسته و مادر نزدیک او. بهرام و خواهرم نیستند. نزدیک‌تر می‌روم. دلم با دیدن خوراکی‌های مخصوص افطار ضعف می‌رود. مادر متوجه حضورم می‌شود. لبخند می‌زند و به سمتم دست دراز می‌کند. جلوتر می‌روم. هنوز جرأت روبه‌رو شدن با او را ندارم. پشت پدر می‌ایستم. آهسته سلام می‌کنم. دستم را مشت می‌کنم تا لرزشش محسوس نباشد. خم می‌شوم شانه‌اش را می‌بوسم. بغض دوباره بیخ گلویم را چسبیده و دارد خفه‌ام می‌کند. زیر گوشش می‌گویم: - ببخشید بابا، من نمی‌خواستم هیچ کدوم از این اتفاقا بیفته؛ فقط...! کارد پنیر توی دستش فشرده می‌شود. نفس عمیقی می‌کشد و کارد و نان را روی میز می‌کوبد. می‌خواهد بلند شود که مادر دستش را می‌گیرد. به من هم اشاره می‌زند تا بنشینم. با سری افتاده، پشت میز می‌نشینم و زیر لب دعای افطار را می‌خوانم. خرمایی توی دهان می‌گذارم. کاش همه چیز مثل قبل بود. آن‌قدری که امروز دلم از پشیمانی چنگ می‌خورَد، دوسالی که توی زندان بودم این حس را تجربه نکردم. آهسته می‌گویم: - آبجی و داداش کجان؟ سر بالا می‌آورم. با شنیدن صدای مادر می‌لرزم و آب می‌شوم. حقش نبود با این دشواری سخن بگوید. مادرم صدایش زیبا بود، حقش نبود این صدای خش دار و گرفته: - دنیا... دانشگاهه... بهرام، خ..خونه... خودش! پس بهرام عروسی‌اش را گرفته بود. بدون من. البته که حق داشت، یعنی اصلاً توقع نداشتم که بیاید به من بگوید وقتی که بخاطر من داشت تا پای طلاق می‌رفت. پدر زودتر از من بلند می‌شود و مادر را هم همراه خود می‌برد جلوی تلویزیون. نفسم را بیرون فوت می‌کنم. هرچند ناراحت؛ اما راحت‌تر مشغول خوردن می‌شوم. صدای دعای سحر توی خانه پیچیده و صدای برخورد ظرف‌ها بهم تا توی اتاقم می‌آید. زودتر از آنها بیدار شدم و چیزی برای سحر خوردم. هرچه کمتر با آنها رو به رو شوم برای قلب خودم بهتر است. خواهرم که از دانشگاه برگشت، برعکس پدرم که با سکوتش آزارم می‌داد، با نیش زبانش حسابی از خجالتم در آمد. نمی‌دانم چه سرّی است، وقتی کسی را که می‌خواهی حرف بزند و عصبانیت و حرصش را سرت خالی کند، با سکوت آزارت می‌دهد و آن کسی که دوست نداری نیش بزند و ترجیح می‌دهی ساکت باشد، تا می‌تواند زخم زبان می‌زند. واقعیتش دوست ندارم نیش و کنایه‌های دنیا و بهرام را بشنوم. هرچند به آن‌ها حق می‌دهم دلخور باشند؛ اما حق نمی‌دهم توهین کنند یا اینکه بخواهند با حرف‌هایشان تحقیرم کنند. اما تا کی باید این رفتارها را تحمل کنم؟ یعنی دوباره همه چیز عادی می‌شود...؟! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت4🎬 سلام نماز را دادیم و رفتیم توی اتوبوس. مقصد بعدی‌مان، حاجی آباد بود؛ در آ
🎬 لنگه به سان بقیه‌ شهرهای بندر، سفیدپوش بود اما نه از نوع سیرجان، با نماهای سفید رومی؛ بلکه با خانه‌های سفید پوش آجری یا سیمان سفید. لنگه سفید پوش بود؛ سفید پوشِ غمگین و دل‌مرده. با نخل‌های بغض کرده و خسته و عرق کرده که سرشان را گرفته‌‌اند بالا، یکی از پیش‌هاشان* را سپرِ چشم‌هاشان کرده‌اند و روزهای خنکِ بعد از خرماپزون جنوب را به انتظار ایستاده‌اند. لنگه سفیدپوش بود و بر روی نقشه ایستاده بود، اما بی‌روح؛ درست مثل مناره‌های بلند و عثمانی مساجد شهر. تک‌‌مناره‌های تنهایی که "علی" را صدا نمی‌زنند و از عشق هیچ نمی‌دانند! مناره‌هایی که سال‌ها زیر گرما، سردرگم، ایستاده‌اند وسط شهر و غمگین، نمی‌دانند چرا دلشان گرفته. دقیقا مثل صاحبان‌شان. رسیدیم به آنجا که می‌بایست. - "منطقه پنجم دریایی امام باقر لنگه، منطقه دریایی نازعات." از ورودی منطقه که عبور کردیم، قلب‌هامان به تپش افتاد. احساس‌ می‌کردم هر آن مثل جوجه‌ی تازه متولد شده آنقدر به سینه‌ام می‌کوبَد که می‌شکافد و بیرون می‌آید. همه چیز شبیه میدان تیر بود؛ اما نه میدانی برای آموزش و نمایش! تا چشم کار می‌کرد، خاک بود و ماشین‌های نظامی نیروی دریایی و سوله‌‌های بعضا نیمه‌کاره که معلوم نبود میزبان کدام مهمات و زرهی جنگی‌اند. در چشم‌، همه خاک بود و خاک بود و خاک و در منتهی الیه دشت، ساحل به انتظارمان، موج میزد. انگار که وطنی ساکن‌ش را به آغوش بخوانَد. انگار که مادری کودکش را. عاشق، معشوقش را و منتظِری، منتظَرش را. با همان اتوبوس تا لب ساحل رفتیم و پیاده شدیم. ساعت شش و نیم یا هفت بود. ساک‌ها را بردیم پایین و گذاشتیم روی اسکله. هر کسی موبایل داشت، تحویل داد. غیر از علیزاده سال دوازدهمی که نوکیای دوکُتو* بدون دوربین داشت. تا چشم کار میکرد پاسدارهای نیروی دریایی ایستاده بودند. دو تا از سربازها هم شربت بین‌مان پخش می‌کردند. پنجاه نفر بودیم. اصرار کردند به شربت خوردن؛ یک لیوان، دو لیوان، ده لیوان، تا تمام‌ش خورده شود. سید قریشی نگاهی به لیوات شربتش انداخت: "آب و یخ و شکر و زعفرون و گلاب! به به..." گفتم: "یه مقدار قابل توجهی هم کافور که البته طعمش مشخص نیست و زبونِ بصیرت می‌خواد!" خنده‌ی همه، حتی حاج آقای محتشم و نصرالله منفجر شد و باد صدای خنده را توی دشت چرخاند. داشتیم لیوان‌های شربتمان را میشمردیم که با صدای افتادن یک شی چوبی، نگاهمان رفت سمت دریا. به دریا که نگاه می‌کردی، لنج قدیمی زنگ زده و رنگ و رو رفته‌‌ای آبی‌تر از دریا را میدیدی که پهلو گرفته بود. که جزیره‌ی میمون‌هاش، از همه جایش سالم‌تر بود. و چشم‌هات، جاشویی که رنگ لباس سفیدش با رنگ پوستش در تضاد بود را به نظاره می‌نشست و اولین کسانی که سوار لنج می‌شدند. ما هم از پاسدارها خداحافظی کردیم و سمت انتهای اسکله رفتیم و سوار لنج شدیم. نیم ساعتی طول کشید تا لنج آماده‌ی حرکت شد. توی این نیم ساعت همه جای لنج را گشتم. تمام عرشه را که هر کسی یک گوشه‌اش نشسته بود و لنگه را نگاه می‌کرد، پله‌ها را، موتورخانه را، بارهای پر از مهمات جنگی را، حتی لنگر قدیمی و زنگ زده را که نشان از پیری و فرسودگی صاحبش می‌داد. لنج انگار از کشتی نوح به ارث برده شده بود. زنگ زده، سیاه و متمایل به قرمز و قهوه‌ای. خورشید کم‌کم داشت به چشم‌ها تیغ می‌زد؛ چفیه را روی سرم انداختم و از پله‌‌ها رفتم بالا. حالا تمام لنج زیر پایم بود. لنگه را دیدم؛ از سوی خلیج که نگاهش کنی، کوه‌ها را پشت شهر می‌بینی؛ شهری سفید پوش را، با مناره‌های گچی عثمانی، تنهاتر از تنها. "سیری در سیره‌ی ائمه‌ی اطهار" را برداشتم و شروع کردم به خواندن و بعد از پنجاه، شصت صفحه، چشم‌هام روی هم آمد و دو پلکِ خسته‌ام بر بستر حدقه‌ام همبستر شدند. از خواب پریدم. رفتم پایین؛ من تنها کسی نبودم که خوابش گرفته بود؛ اما جز معدود کسانی بودم که بیدار شده بودند. آقای آیین شیخ محتشم و شیخ مرادی و نصرالله دراز کشیده بودند و خوابشان برده بود. بچه‌های اتحادیه هم متفرق بودند، زرندی‌ها و سیرجانی‌های نوآوینی هم... رفتم و گوشه‌ای کنار شیخ مرادی و با کفش دراز کشیدم، کتاب را زیر سر گذاشتم و چفیه را روی صورتم انداختم. نمی‌دانم چقدر گذشت؛ اما با صدای خواهرزاده‌ی شیخ مرادی بیدار شدم که می‌پرسید: "رسیدیم مگه؟!" *پیش: در اصطلاح مردم برخی مناطق کرمان مانند بم، به برگ‌های نخل، پیش گفته می‌شود. *دو کُتو: در گویش کرمانی به موبایل نوکیای ساده گفته می‌شود. کُت یعنی سوراخ. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍ ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344