eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
902 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎁 ✅ تنها مکانی که با نظر دادن، توی قرعه‌کشی شرکت داده می‌شید، گروه باغ اناره. یعنی جاهای دیگه هم مثل ناربانو و یا حتی لینک ناشناس هم می‌تونید نظر بدید؛ ولی خب فقط نظرات گروه باغ انار حساب و توی قرعه‌کشی شرکت داده میشه✅ چون هرشب دوپارت قراره گذاشته بشه و هفت روزش میشه چهارده پارت، پس بعد هر چهارده پارت، قرعه‌کشی هفتگی رو برگزار می‌کنیم. چون باغنار2 هم از امروز که سه‌شنبه هستش شروع میشه، قرعه‌کشی هرهفته روز سه‌شنبه و قبل گذاشتن پارت جدید انجام میشه✅ کسانی که طبق معیارهایی که گفتیم نظر بدن، هرشب یه شانس قرعه‌کشی می‌گیرن. حتی اگه چندتا نظر بدن، اون شب فقط یه شانس قرعه‌کشی می‌گیرن. پس اگه هفت روز هفته نظرات اصولی بدن، هفت شانس قرعه‌کشی می‌گیرن و از شانس بالایی برای برنده شدن شارژ پنج هزار تومانی برخوردار میشن😃🍃 کسانی که یه بار برنده‌ی قرعه‌کشی هفتگی بشن، دیگه نمی‌تونن توی قرعه‌کشی هفته‌های بعد شرکت کنن؛ ولی می‌تونن با جمع کردن شانس‌های قرعه‌کشی، توی قرعه‌کشی آخرِ باغنار که شارژ پنجاه هزار تومانی هستش، شرکت کنن😌🍃 هرهفته که قرعه‌کشی برگزار شد، شانس‌های اعضا هم برای هفته‌ی جدید ری‌اِستارت و صِفر میشه. البته که برای قرعه‌کشی آخرِ باغنار، این شانس‌ها جمع میشه و ما بعد هرهفته قرعه‌کشی، لیست شانس‌های قرعه‌کشی پنجاه هزار تومانی رو هم می‌ذاریم تا اعضا بدونن شانس‌هاشون در چه حالیه😉🍃 قرعه‌کشی با برنامه‌ی قرعه‌کشی که توی بازار هم هست، انجام میشه. پس مثلاً اگه هرشب نظر اصولی بدید و از اونجايی که احتمالاً باغنار2 به صد پارت برسه، شما پنجاه شانس دریافت می‌کنید. یعنی توی این برنامه، پنجاه بار اسمتون نوشته میشه و از شانس بالایی برای برنده شدن شارژ پنجاه هزار تومانی برخوردار می‌شید😍🍃 هرشب وقتی پارت‌ها گذاشته میشه، تا فرداشب و قبل گذاشتن پارت جدید وقت دارید نظر بدید و شانس جمع کنید. یعنی اینجوری نیست که شب نظر بدید و فرداش به هردلیلی اون رو پاک کنید و انتظار داشته باشید توی قرعه‌کشی شرکت داده بشید. چرا که ما وقتی پارت جدید گذاشته بشه، نظرات پارت قبلی رو می‌خونیم و جواب می‌دیم و بررسی می‌کنیم که آیا میشه بهشون شانس داد یا خیر. پس تا گذاشتن پارت جدید، فرصت نظر دادن و ویرایش نظر هست. منتظرتونیم😉🍃 اگه به هردلیلی، از نظر دادن در گروه هم معذورید، در لینک ناشناس در خدمتتونیم☺️👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206 البته همانطور که گفتم، به نظرات لینک ناشناس، شانس قرعه کشی داده نمیشه🥲🍃 پ‌ن: در ضمن باغنار هیچ اسپانسری نداره و این شارژها از جیب مبارک تهیه‌کننده و کارگردان و مالک باغ انار هزینه میشه. پس کم بودن جوایز رو به بزرگی خودتون ببخشید. التماس دعا و یا حق🤲🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 💙❤️ @ANARSTORY
من و سبحان سعید ماندیم همانجا که اتاق فکر تشکیل شده بود؛ و بقیه رفتند. وقتی توی چشممان تبدیل شدند به نقطه‌ای کوچک و محو شدند، شروع کردیم به راه رفتن و حرف زدن. از امتحان اصول و عقاید شنبه می‌گفتیم اما من ذهنم جای دیگری بود. با خودم می‌گفتم: "یعنی جلوتر قراره چه اتفاقی بیفته؟! بدرآبادی تنهایی چیکار می‌کنه؟! یه وقت عقیل وسط کار نزنه زیر خنده و گند بزنه به همه چی!" بالاخره رسیدیم به تنها خانمی که توی پیاده رو کشف حجاب کرده بود. احتمال دادیم همان باشد. سعید و سبحان پشت سرم ایستاده بودند. رفتم جلو و گفتم: "سلام... ببخشید... می‌تونم یه سوال ازتون بپرسم؟!" - "بفرما امرتون!" - "شما اهل ایران هستید یا توریست هستید؟!" بلند خندید و گفت: "عزیزم از حرف زدن و چهره‌م معلوم نیست ایرانیم؟!" - "زنده باد و ایران و ایرانی... حرف زدن و چهره‌تون که واسه ایرانه، ولی پوشش‌تون ایرانی نیست‌. اگه ایرانی هستید باید بدونید حجاب یه قانونه و کشف حجاب جرمه. دور و برتوند نگاه کنید! ببینید! خیلیا بهتون چیزی نمی‌گن ولی نوع نگاهشون اصلا جالب نیست... خصوصا آقایون که نگاهشون معانی خوبی نداره و برازنده‌ی شما نیست." تعجب کرد و چند ثانیه‌ای چیزی بینمان رد و بدل نشد. دختر دور و برش را نگاه کرد و همان موقع دید دو تا پسر که به ظاهرشان می‌خورد دانشجو باشند، با نیش باز و نگاه خیره دارند نگاهش می‌کنند و حرف‌هایی می‌زنند. صدایم را قاطع‌تر کردم و گفتم: "خانوم شالتونو بپوشید!" لبش را از داخل دهان جوید و ابروهایش را داد بالا و گفت: - "هوف... باشه! بیا..." دختر بی‌حجاب، این را گفت و شال سفیدش را با اکراه روی سرش انداخت و مرتبش کرد. بعد هم اخمی به من کرد و به راهش ادامه داد... اما این‌ تمام ماجرا نبود... دختر که از ما دور شد، دنبال هم گشتیم و به هم ملحق شدیم. همه کنجکاو شدیم واکنش خانم، چه بوده. بدرآبادی گفت: "به من گفت به تو چه و... شکر‌خوردنش به تو نرسیده. بعدم چند تا فحش ناجور داد و رفت..." نیک پور گفت: "من حرفی که گفته بودیو به عقیل زدم... دختره یه نگاه ناجوری بهمون کرد! - "به منم گفت اگه ناراحتی تو نگاه نکن." این را حسینخانی گفت و ادامه داد: "شما سه نفر چیکار کردید!" سعید گفت: "مهدی ازش پرسید شما ایرانی هستید؟ بعدم که گفت اره، مهدی گفت پس حجاب قانونه و باید رعایت کنید و از این حرفا. اونم شالشو پوشید و رفت! من و سبحانم ساکت بودیم" - "پس چرا به من گفت به تو چه و انقد فحش داد؟!" به بدرآبادی گفتم: "این دقیقا همون چیزیه که رهبری می‌گه. رهبری می‌گه وقتی تذکر می‌دید، گناهکار به نفر اول ممکنه فحش بده، در راه خدا این فحشو بشنوید عیبی نداره، به نفر دومی که تذکر می‌ده هم ممکنه فحش بده ولی شدت فحشش هر دفعه کمتر و خفیف‌تر می‌شه... واکنش این خانومه واسه بدرابادی بدتر از همه بود. ولی به تدریج اروم و خفیف‌تر شد. به ما که رسید کلا رعایت کرد‌..." و به آزادی که رسیدیم، از هم جدا شدیم و هر کداممان رفتیم پی کارمان. 🖋♣️
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت1🎬 لاستیک ماشین، با صدای بلندی روی آسفالت کشیده شد و ماشین به شدت تکان خورد. سر
✈️ 🎬 داریوش داد زد: _ولم کن ببینم این مرتیکه به چه حقی من رو خیس کرد؟! یقه‌ی پیراهن مرد پاره شد و چند دکمه‌اش روی زمین افتاد. ولی با لبخندی، دست به سینه عذرخواهی کرد و رد شد. آقای رستمی که هنوز دستش را رها نکرده بود، او را به کناری کشید. _یهو چی شد بچه جون؟! چرا همچین کردی؟! داریوش دستش را محکم تکاند و آزاد کرد. _شما بگو من اینجا چیکار می‌کنم؟! اینجا جهنمه! اونم بین یه مشت عربِ...! ادامه‌ی حرفش را خورد. کوله‌ را برداشت و گفت: _من برمی‌گردم! و بی‌معطلی به طرف مرز حرکت کرد. شُرطه‌ها که متوجه سر و صدا شده بودند، داشتند به طرف ازدحام جمعیت می‌آمدند. داریوش با دیدن سبیل‌های چخماقی و کلفت آن‌ها ترسید. خودش را بین کاروان سینه‌زن‌ها انداخت و شروع به سینه زدن کرد. با هر سختی‌‌ای که بود، به نجف رسیدند. بچه‌ها بسیار خوشحال بودند. هیجان وصف ناپذیری، خستگی را برایشان پوچ و بی‌معنی کرده بود. آن‌ها لحظه به لحظه را، با شوخی و خنده می‌گذراندند. چشم به حرم مولای مومنان که دوختند، از شوق اشک ریختند و با ذکر سلام و صلوات وارد حرم شدند. به نظر داریوش، آن‌جا دنیایی ناشناخته می‌آمد. او با همه‌کس و همه‌چیز بیگانه بود. هیچ حسی نسبت به آن محیط پر از نور و معنویت نداشت. احساس مردم برایش مضحک بود. پس از ساعاتی که به زیارت گذشت، آقای رستمی بچه‌ها را به رواقی از حرم برد تا بتوانند کمی خستگی‌شان را در کنند. بعد از استراحتی کوتاه، بچه‌ها خواستند هم اطراف حرم را ببینند و هم سری به وادی السلام بزنند. داریوش نمی‌خواست با دوستانش همراهی کند. از آقای رستمی اجازه خواست همان‌جا برای استراحت بماند. او هم در عوض از داریوش قول گرفت که تنهایی جایی نرود. هنگام مغرب، به حرم برگشتند و نماز را به جماعت خواندند. با غذاهای نذریِ مردم، شام خود را خوردند و برای داریوش هم بردند. او با اکراه غذا را گرفت. اگر می‌توانست بر گرسنگی‌اش غلبه کند، لب به آن نمی‌زد. اما با باز شدن چهره‌ی اخم آلودش، معلوم بود غذا حسابی به مزاجش خوش آمده! نزدیک صبح، بی‌رمق دنبال جای مناسبی برای استراحت بودند که با دیدن گلدسته‌های مسجد خوشحال شدند. جلوی مسجد ایستادند. دیوارهای خشتی و درِ چوبی آن، توجه همه را جلب کرد. به نظر خیلی قدیمی می آمد. آرش با خنده گفت: _میگم وارد این مسجد نشیم. یه وقت روی سرمون خراب میشه‌ها! امیرمحمد گفت: _چی میگی پسر؟! مگه الکیه؟! شایان جواب داد: _ای بابا. چرا بحث می‌کنین؟! بریم داخل تا اذان نشده، یه‌کم خستگی‌ در کنیم. و بی‌معطلی وارد مسجد شد و بقیه را صدا زد. _بچه‌ها بیاین داخل. من هنوز زنده‌ام! همه باهم خندیدند. داریوش طبق معمول کوله‌ را از شانه درآورد و بغل گرفت. قطعه سنگی پیدا کرد و روی آن نشست. بچه‌ها با شوخی و خنده وارد شدند که آقای رستمی گفت: _داریوش جان، چرا اونجا نشستی پسرم؟! بیا بریم داخل، تا قبل اذان یه‌کم استراحت کنیم. داریوش جواب داد: _من همین‌جا راحتم. می‌مونم تا برگردید. _آخه این‌طوری که نمیشه. _آقا اصرار نکنید. من همین‌جا می‌مونم تا شما بیاین. _باشه، هرطور راحتی. فقط جایی نری‌ها! _نه آقا. شما برید. خیالتون راحت! آقای رستمی که وارد مسجد شد، بچه‌ها همزمان چراغ قوه‌ را روی صورت او روشن کردند و باهم خندیدند. داریوش از صدای خنده‌ی آنها زیر لب غرید و سیگاری روشن کرد. هنوز سیگارش تمام نشده بود که از دور سفیدی لباس مردی را دید. ترسید و ته سیگار را زیر پایش خاموش کرد و آرام و بی‌صدا وارد مسجد شد. کفِ مسجد با حصیر پوشانده شده بود. _اینجام که حصیره! رو سنگ بخوابی یا رو اینا، چه فرقی می‌کنه؟! آخه بگو آدم عاقل، به خودت این همه زحمت دادی اومدی تو این خار و خاشاک بخوابی که چی بشه؟! با نور چراغ قوه، آقای رستمی را پیدا کرد. بی‌اختیار نزدیکش رفت. کنارش دراز کشید و خیلی زود خوابش برد. آن‌قدر زود که متوجه‌ی ورود مرد عرب به مسجد نشد. موتور برق با سر و صدای زیادی راه افتاد. برق‌های مسجد روشن شد. نور و صدا همه را از خواب بیدار کرد. مرد عرب با لهجه‌ای عربی، به سختی فارسی حرف می‌زد. از دیدن مهمانان خوشحال شد و به آنان خوش‌آمد گفت. پس از اذان و برپایی نمازِ جماعت، با اصرار همه را به منزل خود برد و با حلوا و لبنیات محلی از آنان پذیرایی کرد و آن‌ها صبحانه‌ی مفصلی خوردند. سپس برایشان جای خواب آماده کرد. مهمان‌ها آن‌قدر خسته بودند که خیلی زود به خواب رفتند. داریوش با بوی غذا از خواب بیدار شد. نگاهی به بچه ها انداخت. این قدر عمیق به خواب رفته بودند که کسی تکان نمی‌خورد. به حیاط خانه رفت که دو نخل بزرگ خرما در آن خودنمایی می‌کردند. آن‌طرف نخل‌ها جایی برای نگهداری گاوها بود. در گوشه‌ای علوفه‌ها روی هم چیده شده بودند که چیزی در دور دست‌تر از درخت‌های حیاط، توجه او را جلب کرد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
📋 ✅ 6⃣جزئیاتی خاص که حواس را درگیر می‌کنند، همانند دمیدن روح به کالبد جهان خیالی شما در داستان است. بنابراین به نویسندگان توصیه می‌شود که در نوشته‌ی خود تا جایی که می‌خواهند ابتکار به خرج دهند و یا از عناصر جادویی استفاده کنند. به شرط اینکه جزئیات و توصیفات برای اعتبار بخشیدن به این جهان کافی باشد. به عنوان مثال یکی از کتاب های محبوب ژانر تخیلی در فرهنگ پاپ حاضر "بازی تاج و تخت" را در نظر بگیرید. هوای سرد و خشک، ضربات سم اسب‌ها بر روی زمین، بوی عطر، خز نرم و...کتاب سرشار از این جزئیات خاص است. بنابراین، هنگامی که نویسنده جهان را گسترش می‌دهد تا عناصری خیالی را شامل شود، ما آن‌ها را می‌پذیریم! اژدها، آدمکش‌هایی که چهره عوض می‌کنند، مردگان متحرک همه به دلیل سبک حسی نویسنده که این جهان را برای ما باورپذیر ساخته، امکان پذیر شده است. از حواس استفاده کنید تا خواننده احساس کند در داستان است. هنگامی که یک خواننده بتواند در دنیای شما ساکن شود، عناصر تخیلی که در داستان خود وارد می کنید را زیر سوال نمی‌برد و دنیای شما را می‌پذیرد. 7⃣برای دنیای خود قوانینی طرح کنید. برای اینکه دنیای خیالی شما واقعیت پذیرتر و کاربردی‌تر باشد، باید اطمینان حاصل کنید که دارای قوانین یا منطق درونی است. این قوانین هرچیزی از نحوه کارکرد جامعه گرفته تا سیستم جادویی داستان شما را دربر می‌گیرد. بنظر ساده می‌آید اما چطور می‌توان در عمل آن را پیاده کرد؟! در مورد رشته‌های پایه‌ای مطالعه کنید. با پایه‌ی اقتصاد، سیاست، فلسفه و... آشنا شوید تا بتوانید جهانی باورپذیر بسازید. 8⃣قوانین خود را نشکنید. البته منظور قوانینی است که با هدف شکستن آن‌ها ایجاد نشده‌اند. بسیاری از نویسندگان تازه کار، قوانینی که خود وضع کرده‌اند را می‌شکنند و این خواننده را از روند داستان خارج می‌کند. به عنوان مثال فرض کنید که در داستان شما استفاده از جادو با مصرف انرژی همراه است. پس قهرمان داستان شما نمی‌تواند مدت طولانی بدون خستگی از جادو استفاده کند. در نهایت این یکپارچگی درونی بیشتر از واقع گرایی اهمیت دارد. برای اینکه بتوانید این مورد را رعایت کنید، تمام قوانینی که برای داستان خود وضع می کنید را بنویسید. قوانین دنیای خود را بدانید. 9⃣در هنگام ساخت دنیا از خود سوال بپرسید. قدرتمندترین ابزار در هنگام ساخت دنیای خیالی برای یک داستان پرسش است. این باعث می‌شود که همه چیز بصورت منطقی چیده شود. داستان تخیلی زمانی می‌تواند کار کند که مانند یک داستان واقعی و باورپذیر خوانده شود. شما می‌خواهید که خوانندگان شما بدانند داستان‌ها و ماجراجویی‌ها و همچنین دنیایی فراتر داستانی که هم اکنون می‌خوانند، وجود دارد. 0⃣1⃣ذهن یک فیلمبردار را داشته باشید. بعضی مواقع نویسنده‌ها آنچنان در دنیای خود غرق می‌شوند که پشت سر هم به توصیف می‌پردازند. این یک اشتباه است. به خوانندگان خود نگویید دنیای شما چگونه به‌نظر می‌رسد. در عوض صحنه‌هایی را خلق کنید که در ارتباط با داستان است و شخصیت‌ها در آن با محیط پیرامون خود تعامل می‌کنند. همانطور که فیلمبرداران با دقت هر صحنه را طرح‌ریزی می‌کنند تا نمایی از جایی که بازیگران هستند را به بینندگان ارائه دهند، شما هم باید به همین صورت دنیای خود را به نمایش بگذارید. 1⃣1⃣شخصیت‌های داستان خود را مورد مصاحبه قرار دهید تا با آن ها آشنا شوید. ایجاد و رشد شخصیت‌های داستان در ژانر تخیلی متفاوت از هر نوع ژانر دیگری نیست. به شخصیت‌های مورد علاقه خود فکر کنید. والتر وایت، جان اسنو، هرموینی گرنجر و... نقطه اشتراک این شخصیت‌ها در چیست؟! بهترین شخصیت‌ها، شخصیت‌های پیچیده و خاص هستند. آن‌ها انگیزه‌ها و ضعف‌های واقعی دارند و در طول زمان به دلیل اتفاقات داستان و سایر شخصیت‌ها تغییر می‌کنند. از هرکدام از شخصیت‌های داستان مصاحبه کنید. از چه چیزی بیشتر از هرچیزی می‌ترسند؟ هدف نهایی آن‌ها چیست و برای رسیدن به آن اهداف حاضرند چه کنند؟! این را برای همه شخصیت‌های داستانتان تکرار کنید. یک پرسشنامه تهیه کنید و جواب‌های هر کدام را بنویسید. 2⃣1⃣تمام شخصیت‌ها را یک جا معرفی نکنید. در بعضی داستان‌های تخیلی تعداد شخصیت‌ها آنقدر زیاد است که تمایز قائل شدن بین این شخصیت‌ها، اغلب برای خواننده دشوار می‌شود. بنابراین با معرفی تمام شخصیت‌ها به طور همزمان بپرهیزید. بعضی نویسنده‌ها سعی می‌کنند تمام شخصیت‌ها را در یک صفحه معرفی کنند و یا برای معرفی سیستم جادوگری، تمام اطلاعات را یک‌جا به خواننده ارائه می‌دهند. این مانند این است که از خواننده انتظار داشته باشید که قبل از شروع داستان، شخصیت‌ها و قوانین داستان شما را از بر کنند. این روش باعث می‌شود خوانندگان خود را از دست دهید. فاطمه منفرد✍ 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
📋 ✅ کاری که انجام این تمرین با مغز شما می‌کند، این است که به تدریج یک‌سری اتصالات عصبی تازه در آن می‌سازد که زیاد شدن تعداد آن‌ها در بلندمدت، باعث ایجاد جرقه‌هایی می‌شود که ایده‌های ناب از آن تولید خواهد شد. با انجام این کار، علاوه بر ایده‌یابی برای نوشتن، در سایر زمینه‌ها هم ایده‌های خوبی به ذهنتان خواهد رسید. راهکاری برای تحریک خلاقیت در کوتاه مدت. حتی ماهرترین ماهیگیران دنیا هم گاهی وقت‌ها هوس ماهی می‌کنند و هرچه قلاب به رودخانه می‌اندازند، صیدی دستشان را نمی‌گیرد. به نظر شما این‌طور وقت‌ها چه می‌کنند؟ با علم به این‌که بعضی روزها ممکن است روز آن‌ها نباشد، سراغ بقیه ماهیگیران می‌روند و از آن‌ها می‌خواهند برای رفع هوس امروز، ماهی دستشان بدهند. بنابراین اگر یک نویسنده‌ی تازه‌کار هستید که تمرین‌های مربوط به خلاقیت و ایده‌یابی برای نوشتن را به تازگی شروع کرده‌اید و در بعضی روزها علی‌رغم هوس شدید ماهی، هرچه تور به رودخانه می‌اندازید چیزی صید نمی‌کنید، بد نیست برای کوتاه‌مدت و به‌طور موقت از صید دیگران استفاده کنید. نکته: این به معنای سرقت ادبی نیست. چراکه در این لحظه شما یک نوآموز هستید و تنها با دیدن یا شنیدن یک ایده، بدون تلاش برای کپی‌برداری از محتوا و شیوه‌ی ارائه‌ی آن، دست به تولید ادبی خودتان می‌زنید. برای مثال با نگاه کردن به عناوین یک نوشته، حرف‌های خودتان حول آن موضوع را می‌نویسید و از عنوان تنها برای تحریک ذهن استفاده می‌کنید. بیایید با این مقدمه به سراغ دوتا از روش‌های تحریک ذهن برای نوشتن در زمانی که خلاقیتمان ته کشیده است برویم. مطمئنم اگر بیشتر جستجو کنید، به ایده‌های خیلی بهتری هم خواهید رسید. برای افزایش خلاقیت در نوشتن، از دیگران الهام بگیرید. پایانی غیرعادی برای وقایع عادی بنویسید. به زندگی روزمره‌تان نگاه کنید. به اتفاقاتی که تقریباً هر روز، بدون هیچ تغییر خاصی رخ می‌دهند و باعث می‌شوند به این فکر کنیم که «آه! چقدر این زندگی کسالت‌بار و قابل‌پیش‌بینی شده است.» یکی از روش‌هایی که می‌توانیم به کمک آن، با یک تیر چند نشان بزنیم، پیدا کردن این وقایع تکرارشونده و بازنویسی سناریوی مربوط به آن‌هاست. ایده‌یابی برای نوشتن از طریق خلق پایانی جدید برای وقایع تکراری. اما این یعنی چه؟ اجازه بدهید یک مثال بزنم: فرض کنید شما معلمی هستید که قرار است برای یک سال تحصیلی، هر روز ساعت هشت به مدرسه بروید و پس از صرف چای اول صبح و معاشرت کوتاه با همکارانتان سر کلاس حاضر شوید. اگر صرف چای اول صبح برای شما به یک روتین تبدیل شده است، می‌توان آن را به عنوان ماده‌ی اولیه‌ی تمرین «تغییر سناریو» استفاده کرد. یک صفحه‌ی سفید بردارید و داستان را با تعریف کردن ماجرای یک روز کاری خود شروع کنید. بنویسید از صبح که بیدار شدید تا لحظه‌ی رسیدن به صرف چای با همکاران در دفتر مدرسه، چه اتفاقاتی برایتان افتاده است. تا اینجای داستان همه چیز عادی است. از اینجا به بعد باید به خلق یک پایان غیرعادی برای چنین داستان عادی‌ای فکر کنید. فکر کنید عجیب‌ترین اتفاقی که موقع صرف چای صبح، در دفتر یک مدرسه ممکن است بیفتد چیست. به ذهنتان اجازه دهید آزادانه سفر کند و جالب‌ترین سیر وقایع ممکن را برای لحظه‌ی پس از صرف چای صبح تصور کند. سپس هرچه در ذهنتان گذشت را بنویسید. ممکن است بنویسید موقع نوشیدن اولین جرعه از چای، متوجه شده‌اید دیگر قادر به صحبت کردن با زبان مادری‌تان نبوده‌اید و به جایش با زبانی ناشناخته صحبت کرده‌اید که کسی قادر به فهمیدنش نبوده است. سپس ماجرا را با وقایع جالبی که در اثر این تغییر تنظیمات رخ داده است، پی بگیرید. تقویم و مناسبت‌های آن را دریابید. چه از تقویم رسمی کشور استفاده کنید و چه ترجیح بدهید از تقویم شخصی‌تان، که در آن هر روز مناسبتی به غیر از مناسبت‌های رسمی دارد استفاده کنید، در هر دو صورت ماده اولیه‌ای در اختیار دارید که می‌تواند به نوشته‌هایی جالب و خواندنی تبدیل شود. ایده‌یابی برای نوشتن از هرجایی ممکن است اتفاق بیفتد. حتی از همین تقویم‌های شخصی کوچک که سال به سال دور انداخته می‌شوند. فرایند ایده‌یابی برای نوشتن از روی مناسبت‌های تقویم به این صورت است: تقویم را باز کنید و نگاهی سریع به نوشته‌ها بیندازید. یک مناسبت انتخاب کنید و عنوان آن را به عنوان تیتر موقت بالای صفحه بنویسید. یکی از افرادی که دورادور می‌شناسید را به جای خودتان در آن تاریخ تصور کنید. ماجرای او در آن روز را بنویسید. این‌گونه به ازای تمام مناسبت‌های رسمی و شخصی تقویم، موضوعی برای نوشتن خواهید داشت. زینب رمضانی✍ 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت1🎬 با صدای ضربه‌های پی‌درپی که به در می‌خورد، غرقِ عرق، لای ملافه‌ی کتانی، از خواب پری
🔥 🎬 آن جمعه، از آن روزهایی بود که در هوایش احساس می‌کردی زیر ناقوس مانده‌ای. آسمان ابری بود. بوی چوب و درختان باران خورده همراه با پشگل گوسفندان به دماغشان می‌خورد. کفش پسرک از سنگینی گِل‌هایی که به تهش چسبیده بود، از پایش کَنده شد. راضیه خم شد و گِل‌ها را تکاند. از رد پاها و بوی پیچیده در فضا هم معلوم بود که گله‌ای به سوی مراتع حرکت کرده. هنوز سر و صدایشان از دور به گوش می‌رسید. سگی پی‌درپی واق‌واق می‌کرد. شاید گوسفندی شیطنت کرده و از گله خارج شده بود. شاید هم چندتایی هوس بازی کرده بودند و دلشان می‌خواست تنهایی بدوند بالای کوه و سگ از دستشان حرص می‌خورد. زمزمه‌ی مبهم رودخانه، در میان آن همه صدا، توجه راضیه را جلب کرد. « هادی اینجا رودخونه هم داره! می‌شنوی صدای آب‌و!» - آره. نگفته بودمت تا حالا؟! راضیه نفس عمیقی کشید. - داره از اینجا خوشم میاد. هادی برگشت و با محبت نگاهش کرد. - خدا رو شکر. خدا کنه مردم خوب و بچه‌های خوبی داشته باشه. - حتماً داره. کجای ایران‌و می‌شناسی که مردمش خونگرم نباشن! هادی خندید. پسرش را که لخ‌لخ کنان و در سکوت دنبالش می‌آمد به آغوش کشید و لپش را محکم بوسید. توجهی به کفش‌های گِلی‌اش نکرد. صبر کرد تا راضیه برسد. هر دو یک حس و حال را تجربه می‌کردند. هراسی آمیخته با شوق و هیجان. *** صالح که دیگر از این تابستان طولانی به جِز آمده بود، دسته‌های فرغون را رها کرد و کف دستش را مالید. «تف به این تابستون گُه‌مال. شورش‌و درآوردی. چرا تموم نمیشی نَ! هی کار... کار... صالِ آب بیار. صالِ آجر بیار. صالِ بیل بده. صالِ کوفت بیار. صالِ زهرمار بیار.‌ مُردم دیگه.» همان‌طور که داشت زیر لب غر می‌زد، چشمش افتاد به تازه‌واردهایی که از دور می‌آمدند. چشم‌های مشکی و موربش را با آن مژه‌های سیاهِ برگشته‌اش، ریز کرد. وقتی نزدیکتر شدند با دقت سرتاپای آنها را برانداز کرد. یک تای ابروهاش را بالا داد و زیر لب گفت: «اینا کی‌ان؟!» تا دید مرد نگاهش می‌کند، دسته‌های فرغون را گرفت و راه افتاد. اولین چیزی که به ذهنش رسید؛ دیدن ابوالفضل بود. قدم‌هایش را تند کرد. چاله‌چوله‌های کوچه را آب گرفته بود و با هر قدم صالح، این‌ور آن‌ور می‌پاشید‌. فرغون را جلوی ساختمانی نیمه‌کاره رها کرد و تا خانه‌ی مش‌عبدالله یک نفس دوید. پای دیواری که هنوز کاهگلی بود و مش‌عبدالله راضی نمی‌شد حداقل یک سیمان روی آنها بکشد تا فرو نریزند؛ ایستاد. دستش را به زانوهایش گرفت.‌ عرق از سرورویش می‌ریخت. کمی که حالش جا آمد، با زبان لوله شده‌اش دو تا سوت زد. بین خودشان رمز گذاشته بودند. ابوالفضل یک سوت، خودش دو تا، دانش هم سه تا. وقتی دید خبری نشد، عقب رفت و روی پشت‌بام سَرَک کشید. «ابوالفضل!» دوباره سوت زد. ابوالفضل از پشت نرده‌ی چوبی که با توریِ سیمی به هم وصل شده بود؛ بیرون آمد. «چیه! چته سر ظهری صالِ؟!» - یه دیقه بیا! - بگو چیکار داری؟! صالح سر تا ته کوچه را از نظر گذراند. - یه تازه‌وارد اومده! گمونم برسه معلم باشه! - از کجا می‌دونی؟ - ریش و سیبیل داشت. ابوالفضل خندید و دو تا دندان جلویش که از همه‌ی دندان‌ها بزرگتر بود؛ بیرون افتاد. - خو خره! مگه هر کی ریش و سیبیل داره معلمه؟! - پس کیه؟ - من چه بدونم! - بیا بریم یه سروگوشی آب بدیم. - تو برو بده بیا به من بگو! - نمیای؟ - نع! - چرا خو؟! - کار دارم نمی‌بینی؟ - اِی آل‌برده. به درک اسفل. - هوی! چرا فوش میدی؟ - برو بابا! از ابوالفضل که ناامید شد، به سمت مدرسه راه افتاد. شاید آنجا می‌توانست بفهمد کی به کیست و این یارو از کجا آمده. هرچند می‌دانست این وقت روز، کسی آن‌طرف‌ها آفتابی نمی‌شود. از پیچ کوچه که گذشت، نوک گلدسته‌های مسجد، فکری به سرش انداخت. آنجا حتماً یک نفر را پیدا می‌کرد که پرس‌وجویی کند. شاید هم یکی از بچه‌ها را می‌دید و می‌گفت تازه‌واردی آمده به دِه که زن و بچه دارد و صورتش هم پر است از ریش و سبیل؛ اما وقتی رسید جز عموشُکری که داشت در مسجد را می‌بست، کسی ندید. دست از پا درازتر برگشت خانه‌شان. با این فکر که: «بالأخره می‌فهمم این یارو کیه. باید بفهمم.‌ هیشکی از زیر دست من کلاس شیشمی نمی‌تونه در بره. به من میگن صالِ گَپو...!» ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
📋 ✅ 3⃣زبان کاراکتر رو از واقعیت دور نکنید. یادم میاد چند وقت پش تلویزیون یه سریال پخش می‌کرد که کاراکترها وقتی صحبت می‌کردن، انگار شعر می‌گفتن. حالا بگذریم که این اتفاق در فیلم خیلی دور از ذهن و نادره و معمولا پیش نمیاد؛ ولی حالا به لطف نویسنده خوش ذوق پیش اومده بود. با این حال این قلمبه سلمبه حرف زدن‌ها بیشتر در آثار نویسنده‌های تازه کار دیده میشه.  مثلا در داستان، یه بچه ۱۵ ساله مثل یه نویسنده ۴۰ ساله در صحبتش از تشبیه استفاده می‌کنه. یا بعضی وقت‌ها این اشتباه در روایت راوی (زاویه دید در داستان) هم پیش میاد که راوی بچس، ولی داره مثل یه نویسنده صحبت می‌کنه.  باید تلاش کنید بین زبان کاراکتر و خصوصیات شخصیتیش، هارمونی وجود داشته باشه. مثلا کسی انتظار نداره یه فردی که علاقه به موسیقی رپ داره و شلوار بگ می‌پوشه و سیگار دستش گرفته، بخواد از کلمه «فردیت» استفاده کنه.  راستی تا یادم نرفته این رو هم بگم که به عنوان یه قانون اصلی، باید بدونید که برای دیالوگ نوشتن باید از زبان محاوره استفاده کنید و زبان معیار رو فراموش کنید. 4⃣از نقش راوی در دیالوگ‌ها غافل نشید. بیشتر اوقات وقتی به دیالوگ فکر می‌کنیم، به اونا در یه فضای ایزوله نگاه می‌کنیم. منطقی هم هستش، چون داریم صحنه می‌بینیم/می‌خونیم. ولی در این بین نباید به توصیف‌هایی که راوی در مورد کیفیت مکالمه داره بی توجه باشیم.  مثلا وقتی از کاراکترمون می‌شنویم: من از این کار خوشم نمیاد. فقط پیام اصلی دیالوگ رو متوجه می‌شیم. اینکه کاراکتر این صحبت رو با چه لحنی داشته، تن صداش چقدر بوده و در چه حالت احساسی بوده رو نمی‌دونیم. حالا به این یکی مثال توجه کنید: با صدای بلند و از روی عصبانیت گفت:«من از این کار خوشم نمیاد.» طوری که کلمه نمیاد از همه کلمات بلندتر شنیده شد.  الان اگه نقش راوی رو از توصیف دیالوگ بالا حذف می‌کنیم، دیگه جزئيات و روح مکالمه از بین میره و تصویر دقیقی در ذهن خواننده نمی‌کشیم.  البته قرار نیست برای همه دیالوگ‌ها چنین توصیفی داشته باشیم. گاهی اوقات یه فضای کلی و حالت کاراکتر هارو در ابتدای مکالمه به تصویر می‌کشیم و بعد فقط به صورت پینگ پنگی دیالوگ‌ها رو میاریم. چند جمله که گذشت، دوباره راوی ورود می‌کنه و تصویر جدیدی می‌کشه و مکالمه از سر گرفته می‌شه.  گاهی اوقات هم که کاراکترها در وسط یه بحث مشاجره‌ای هستن و خواننده غرق بحث شده، دخالت راوی و توصیفش باعث پاره شدن رشته کلام و صحنه میشه و خواننده از فضای داستان میاد بیرون. پس دقت کنید که استفاده از صدای راوی اونقدری نشه که خواننده از فضای داستان فاصله بگیره.  از کلمه فلانی گفت هم فقط مواقعی استفاده کنید که احساس می‌کنید خواننده نمی‌دونه الان چه کسی داره صحبت می‌کنه. وقتی دو نفر داخل بحث هستن می‌تونین بدون استفاده از اسامی از فرمت پینگ پنگی استفاده کنید. خواننده خودش متوجه میشه که الان کی داره صحبت می‌کنه. ولی اگه نفر سومی اضافه بشه یا به قسمت روایت راوی اضافه بشه و طولانی بشه و خواننده یادش بره که کی داشت صحبت می‌کرد، بهتره دوباره به سخنگو اشاره کنید. 5⃣دیالوگ‌هارو ویرایش کنید. مهم نیست کی دیالوگ‌ها رو ویرایش می‌کنید، بعد از تموم شدن دیالوگ یا حین نوشتنش. چیزی که مهمه اینه که دیالوگ‌ها حتما باید با صدای بلند اجرا بشن و ویرایش بشن.  وقتی دیالوگ‌ها رو با صدای بلند می‌خونید، سعی کنید نقش اون کاراکتر رو بازی کنید و ببینید چقدر دیالوگ‌ها به واقعیت نزدیک شدن. قسمت‌هایی که فکر می‌کنید مردم در واقعیت اینطوری صحبت نمی‌کنن رو حتما اصلاح کنید و به صحبت‌های عادی روزمره نزدیک‌ترش کنید.  در مرحله بعد، قسمت‌هایی هم که با دیالوگ دارید خواننده رو بمباران اطلاعاتی می‌کنید هم باید حذف کنید. وقتی میگیم دیالوگ ها باید در راستای کاراکتر پردازی و پروفایل کاراکتر باشن، به این معنا نیست که دیالوگ‌هارو پر کنیم از اطلاعات شخصیتی کاراکتر. بخشی از دیالوگ باید داستان رو جلو ببره و به کشمکش هم بپردازه.  قسمت‌هایی هم که احساس می‌کنید به صورت غیر ارادی دیالوگی نوشتید که با خصوصیات کاراکتر همسو نیست هم حذف یا ویرایش کنید. به عنوان یه قانون کلی اگه دیالوگی در داستانتون وجود داره که نه به شخصیت پردازی کمک می‌کنه، نه به کشمکش و بحران دامن می‌زنه و نه به پیشبرد داستان، مستحق حذف یا تغییره.  خیلی وقتا ما در زندگی محاوره، ۱۰ تا جمله میگیم تا منظور یه جمله رو به شنونده برسونیم. اگه می‌گیم دیالوگ‌ها به زندگی واقعی نزدیک باشه، منظورمون این نیست که دقیقا این سبک رو کپی کنید و دیالوگ‌ها رو از سلام و احوال پرسی‌ و حشو پر کنید. حسام معینی✍ 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت1🎬 -کیکو تحویل گرفتی؟ -آره همچی جوره؛ تو زودتر نسیمو بردار بیار. حواست باشه سوتی ن
🎬 دست لرزانم بی اراده در هوا می‌چرخد و مشت‌هایم درِ قهوه‌ای را شکار می‌کند. فریاد می‌زنم. -نسیم! نسیم! باز کن درو! یک لحظه انگشتانم تیر می‌کشند. مشتم را محکم فشار می‌دهم. چشمانم در هم جمع می‌شوند. نگاهم به چهارچوب در می‌خورد. بخار از درزها سرک کشیده بود و آرام آرام بیرون می‌آمد. یک‌لحظه مغزم خالی می‌کند. پاهایم را به دنبال خود می‌کشم و به اتاق می‌رسانم. کمد را باز می‌کنم و جعبه‌ی ابزار را از میان وسایل چنگ می‌زنم. بی‌هدف بین وسیله‌ها می‌گردم. چکش را برمی‌دارم و به سمت در می‌دوم. با تمام توان، تن آهنیِ چکش را روی قفل فرود می‌آورم. یک ضربه! دوضربه! دستم از درد تیر می‌کشد. انگشتانم را محکم تر دور چکش حلقه می‌کنم. ضربه بعدی را با تمام توانم، روی قفل می‌زنم. در با شدت باز می‌شود و بخار گرم به سمت بیرون هجوم می‌آورد. یک لحظه بوی تعفن زیر بینی‌ام می‌پیچد و حالم را بدتر می‌کند. چندبار پلک می‌زنم تا بهتر ببینم. یک نگاه کافی بود که فریادم در نطفه خفه‌شود. پاهایم خالی می‌کند و محکم روی سرامیک های گرم حمام می‌خورد. نمی‌توانم پلک بزنم. هاج و واجِ صحنه ی مقابلم! شاید برای چند لحظه یادم رفت نفس بکشم. آب که از لابه‌لای زانوهایم رد می‌شود، تازه می‌فهمم چه اتفاقی افتاده‌است! انگار کسی دستش را روی گلویم می‌‌فشرد و نمی‌گذاشت فریاد بزنم. به خودم که می‌آیم دیوار را چنگ می‌زنم و بلند می‌شوم. آب وان زیر شلاق‌های دوش، سرریز می‌کرد و فضای حمام بیشتر رنگ خون می‌گرفت. جسم بی‌جان نسیم روی آب شناور بود و دستان کبودش در هوا معلق مانده بود. با تمام توانم فریاد می‌زنم. -نسیم! دیوانه وار می‌چرخم و تنم را بیرون از حمام پرت می‌کنم. دیگر حتی نمی‌دانم چه می‌کنم! تمام توانم را در پایم جمع می‌کنم و به سمت خروجی می‌دوم. دستگیره‌ی خانه را چنگ میزنم و در باز می‌شود. صدای قدم‌هایم سکوت سالن را می‌شکند. میان راهرو فریاد می‌زنم. -کمک! کمک. یک‌لحظه زیر پایم خالی می‌شود. دنیا دور سرم می‌چرخد. لامپ‌های بالای‌سرم یکی یکی رد می‌شود و پله‌ها روی کمرم می‌خورد. احساس درد تا مغز استخوانم را پر می‌کند. -دخترم دخترم! نگاهم به سمت صدا کشیده می‌شود. تصویر تار زن را بالای پله‌ها می‌بینم. زیر لب ناله می‌کنم. -نسیم! نسیم! ** بوی تند الکل حلقم را می‌سوزاند. درد بدی تا استخوان پایم پیش می‌رود. می‌خواهم این پهلو آن پهلو شوم ولی دستم را نمی‌توانم تکان دهم. پلک هایم را به سختی باز می‌کنم. نوری که از لامپِ آویزان از سقف می‌تابد، چشمم را می‌زند. چندبار پلک می‌زنم و دوباره چشم‌هایم را می‌بندم. سرم را می‌چرخانم. نگاهم به دست باندپیچی شده‌ام می‌خورد. با دیدن دستبندی که دور مچ دستم به میله‌ی تخت قفل شده بود، مردمک چشمم دوبرابر می‌شود! از پشت سرم صدای خش‌خش بیسیم و پشت‌بندش صدای زنانه‌ای می‌شنوم: _قربان، متهم به هوش اومد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی⛓ #قسمت1🎬 شب‌ها قدرت صداها چند برابر می‌شود. میان آن همه سکوت، کوچک‌ترین صدا می‌تواند آرامش
🎬 بدنم بی‌اختیار تکان می‌خورد و روی دست نیم‌خیز می‌شوم. تن خیسم یخ می‌بندد و می‌لرزم. صدای اذان از بلندگوهای راهرو می‌آید. نبض تمام شاهرگ‌های بدنم را حس می‌کنم. پایم را از تخت آویزان می‌کنم و می‌نشینم. این دیگر چه دردی بود؟! انگار مرگ اخطار می‌داد. دستی به گردن می‌کشم. چقدر نیاز دارم دوش بگیرم. کسی شانه‌ام را می‌فشارد. نگاهش می‌کنم. توی تاریکی فقط چشمان براقش دیده می‌شود. محمدتقی‌ست. صدایش آهسته است. نمی‌خواهد بقیه را بیدار کند. _ترسیدی! پاشو بریم آب بزن به صورتت. بازویم را می‌کشد. بی حرف تا سرویس بهداشتی با او می‌روم. مرا رها می‌کند و دنبال کار خودش می‌رود. بین همه او پسر خوبی‌ست. مهربان و همدل. می‌داند کِی کمک کند و کِی رهایت کند. مشغول وضو گرفتن است. می‌چرخم سمت روشویی‌ها. وضو می‌گیرم. بلد نیستم مثل محمد طولش دهم. حوصله‌اش را هم ندارم. وضوی من تمام شده و محمد تازه مسح سرش را می‌کشد. آستین لباسم را پایین می‌کشم. نیم نگاهی به محمد می‌اندازم. سرش را بلند می‌کند و لبخندی به رویم می‌زند. نمی‌دانم چطور می‌تواند توی این وضعیت آرام باشد. چطور می‌تواند اینجا دوام بیاورد. نگاهم را از او و لبخندش می‌گیرم و می‌دوزم به قطرات آبِ لبه‌ی روشویی یک سره فلزی. محمد نمی‌گذارد دوباره غرق خاطرات و آینده‌ای شوم که مجهول است. _بریم؟! سر تکان می‌دهم. پشت سر او از سرویس خارج می‌شوم و سمت چپ انتهای راهرو نمازخانه‌ست. یک نمازخانه‌ی کوچک با فرش‌ها و لامپ سبز محرابش، تنها جایی است که می‌تواند درصد کمی آرامش به ذهن آشفته‌ام هدیه کند. به خلوت همیشگی خودم پناه می‌برم و نمازم را می‌خوانم. بعد نماز همان‌جا، سرم را کنار مُهر می‌گذارم و چشم می‌بندم. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد که سنگینی پارچه‌ی لطیف و خوش‌بویی را روی تنم حس می‌کنم. _اگه اشکالی نداره، همین جا بخوابه. دیگر نمی‌فهمم و خواب را در آغوش می‌کشم...! نفس عمیقی می‌گیرم. شامه‌ام پر از گل یاس می‌شود. قلب و روحم را نوازش می‌کند. چشم باز می‌کنم. توی نمازخانه‌ام. عبای سفیدی روی تنم کشیده شده. صدای زمزمه‌ی آرامی می‌آید. از جا می‌پرم. به مرد عمامه به سری که بالای سرم نشسته و کتابی در دست دارد، چشم می‌دوزم. نگاه از کتاب می‌گیرد و به من که وحشت زده نگاهش می‌کنم، لبخند می‌زند. - نترس! زنده‌ای! منم یاسین نمی‌خونم. نگاه از او می‌گیرم و به کتاب توی دستش چشم می‌دوزم. او اینجا چه می‌کند؟! اصلاً تا به حال او را ندیده‌ام. انگار سوالم را می‌شنود. می‌گوید: _امشب شب اول ماه مبارکه! اومدم مهمون شما باشم. ماه رمضان...! یادش بخیر! هنوز هم صدای دعای سحر مسجد محل توی گوشم است. آرام‌ترین روزهایم، همان روزهای بی‌دغدغه‌ی کودکی بود که تمام شد و حالا نه تنها درد خودم، بلکه باید درد دیگران را هم به دوش بکشم و چقدر این بزرگ شدن، هزینه و توان داشت و نفهمیدم. عبا را از روی پایم جمع می‌کنم و به سمتش می‌گیرم. آهسته ممنونی می‌گویم. دست دراز می‌کند و عبا را می‌گیرد. _قابل نداره! ابروهایم را چفت هم می‌کنم و گوشه‌ی لبم را به دندان می‌گیرم. دوست ندارم تمسخر را توی صورتش ببینم و نگاهش نمی‌کنم. _لازمم نمی‌شه! دست به زانو می‌گیرم و می‌ایستم. بدون توجه به او، از نمازخانه بیرون می‌زنم. محمد داشت از انتهای راهرو به سمتم می‌آمد. _داشتم می‌اومدم بیدارت کنم. بریم صبحونه. تازه سر میز صبحانه رسیده‌ام که از بلندگو اعلام می‌شود رئیس کارم دارد و باید به حضورش برسم. چند لقمه‌ای می‌خورم و خودم را به اتاق رئیس می‌رسانم. مثل همیشه پشت میزش نشسته و چیزی یاداشت می‌کند. به صندلی اشاره می‌زند و می‌گوید: _بشین! می‌نشینم و به جلو خم می‌شوم. صدای کشیده شدن خودکار روی کاغذ، سکوت اتاق را می‌شکند. لحظاتی بعد خودکار را پرت می‌کند و می‌گوید: _خب، آقا سینا. سرم را بالا می‌آورم. توی چشم‌هایش میان آن همه سردی، برقی هست. _آماده باش حداکثر تا ده روز دیگه از اینجا بری! بالا آمدن قلبم را حس می‌کنم. چند بار زبانم را روی لب می‌کشم. منتظر است. منتظر واکنش من! آزادی؟! دو سال منتظر این لحظه بودم؛ اما حالا تک‌تک سلول‌هایم روی ویبره‌اند. نه از شدت شادی، بلکه از ترس! _خوشحال نشدی؟! به چشمان رئیس که مثل عدس نپخته زل زده‌اند به من، نگاه می‌کنم. لبم بالا می‌پرد. حس می‌کنم آن بیرون، نه آسمان آبی‌رنگ و خورشید قشنگ منتظرم هستند، نه قلبی بی‌قرار و له شده از دلتنگی! می‌ایستم. زبانم میخ کام تلخم شده. به زور ممنونی می‌گویم و از اتاقش بیرون می‌زنم. ذهنم درگیر آینده است. بیرون از اینجا. میان آدم‌هایی که هیچ سراغی از من نگرفته‌اند. راستی! مادرم چرا سراغم نیامد...؟! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت1🎬 قرار بود سفر بعدی‌ام راهیان نور باشد اما نبود. آقای آیین، مدیر مدرسه و آق
🎬 خداحافظی کردم و پیاده شدم و از درب ورودی گذر کردم. یک بار دیگر هم به این جا آمده بودم؛ درست وسط تابستان برای تماس گرفتن با مردم و دعوت کردنشان به انتخابات و حتی الامکان رای دادن به دکتر جلیلی. چراغ های یکی از اتاق‌های طبقه پایین اداره روشن بود. سمت همان رفتم و وارد شدم. اتاقی بزرگ بود به گنجایش پنجاه نفر و اگر مهربان‌تر بنشینند، شصت یا هفتاد! اولین کسی که دیدم سید محمدمهدی قریشی بود. سید کلاسمان. کنارش بنی اسد نشسته بود و مرادی و اِرمیا و مهرابی. فهمیدم تعدادمان بیشتر از چیزی است که فکر می‌کردم! نشستیم و شروع کردیم از کلاس های آن روز گفتم. اصلا هم از پیچانده شدن کلاس های چهارشنبه یعنی روان شناسی و فنون و تحلیل فرهنگی و انسان و محیط زیست ناراحت نبودیم! مثل همیشه، آخرین کسی که رسید صالح علم آموز بود با همان لبخند راضی همیشگی نشست کنارمان. ساعت نه شده بود و جمعیت‌مان هی بالاتر می‌رفت. از مدارس زرند و کرمان آمده بودند و گروه رسانه‌ای نوآوین سیرجان و تعدادی هم از طرف بسیج دانش آموزی. چندتایی هم از طرف اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان آمده بودند. سازمان تبلیغات است دیگر! هر دم از این باغ آخوندی می‌رسد! سازمان پر بود از طلبه‌های قمی یا کرمانی که برای تبلیغ در ایام فاطمیه آمده بودند کرمان. توی اتاقی بودیم که هر دیوارش دری داشت به اتاق دیگر. درِ روبرویمان که انتهای اتاق بود مدام باز می‌شد و طلبه‌ای یا با لباس معمولی یا با عبا یا لباده و قبا اما بدون عمامه یا با لباس کامل می‌آمد بیرون و می‌رفت توی اتاق دیگری و در را هم ترق می‌بست. گاهی به دستشان مواد غذایی هم بود‌. روغن مایع، قارچ یا پیاز و فلفل دلمه‌ای خرد شده. توی اتاق داشتند آشپزی می‌کردند. بوی یک غذای فست فودی تمام اداره را پر کرده بود و ما خوشحال بودیم که قرار است دست پخت آخوندها را هم بخوریم؛ دست پخت شیوخ قمی مبلغ! داشتیم در مورد اخبار غزه صحبت می‌کردیم که آقای آیین و عقیل هم رسیدند و نشستند کنارمان و چقدر سر به زیر شدیم از وقتی که آقای آیین آمد. آقای آیین از همان اول لب به سخن گشود که: "مراقب اعمال و رفتار و تک تک حرفاتون باشید که خوب مراقبتونم! توی این جمع دیدگاهی که به مدرسه صدرا به وجود میاد به شما بستگی داره و رفتار شما، تعیین کننده‌ست." در حال "بله_چشم_خیالتون راحت باشه" گفتن بودیم که شیخی مشکی پوش با عبای سیاه توری در حالی که چندتایی لیست توی دستش بود روبروی همه ما ایستاد و صدایی صاف کرد و گفت: "بسم الله الرحمن الرحیم. محتشم هستم و قراره توی این اردوی نظامی که به مناسبت ایام فاطمیه برگزار می‌شه توفیق همراهی شما رو داشته باشم! بریم سر اصل و فرع مطلب. اتوبوس رسیده و منتظره تا حرکت کنیم. از مبدأ کرمان به بندرعباس، بندر لنگه و نهایتا جزیره فارور. امشب که تو راهیم و یحتمل فردا صبح ساعت پنج شیش یا نهایت هفت بندریم و میریم جزیره فارور. اگر آب و هوا مساعد باشه که با قایق تندرو و اگه نباشه با یه لنج میریم به جزیره و دو روز اون جاییم. این اردو از طرف سازمان تبلیغات اسلامی کرمان و بنیاد ملی نوجوان کرمان و اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزانه. چون جزیره فارور نظامیه و با قوانین و مقررات خاص خودش اداره میشه تونستیم با هماهنگی‌ها و رایزنی های لازم این اردو رو جور کنیم. تا حالا هم فقط از استان تهران و فارس و کرمان و خود هرمزگان به این اردو رفتن." به این جا که رسید یادم افتاد کدام اردو را می‌گوید. اوایل سال تحصیلی اکثر سال دوازدهم‌ها و از کلاس خودمان حسینخانی و بدرآبادی یک دفعه غیبشان زد و بعد فهمیدیم به یک اردو رفته بودند؛ همین اردو! البته اردوی قبلی برای تمام مدارس علوم و معارف اسلامی صدرای کل استان بود. شیخ محتشم گفت: "اگر سوالی هست بپرسید؛ اگه نه که بریم سراغ حضور غیاب...!" ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍ ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
🎙 🎬 🟠بازخوردهای سفرنامه چطور بود و آیا مطابق انتظار بود یا نه؟! یعنی اینکه مخاطبین ارتباط خوبی با این سفرنامه که تقریباً تمِ نظامی داشت، برقرار کردن؟! 🟣خب... بازخورد‌ها خوب بود الحمد لله. البته انتقادات بسیار سازنده‌ای هم داشت که واقعا دم منتقدین گرم! مهم‌ترین انتقاد، همون نکته‌ی استاد واقفی بود. که چرا کنش داستانی نداره. به عبارتی و به عبارت ساده‌تر تبدیل وضعیت به موقعیت انجام نشده که علتش همونطور که گفتم، مطابقتش با واقعیت بود. این انتقاد رو یکی از دوستان بنده هم به داستان وارد کردن که دستشونو می‌بوسم! چون باعث شد کلی ایده برای تبدیل سفرنامه به یک رمان توی ذهنم جرقه بزنه. اما یک نکته. این اثر مخاطب عام داشت و مخاطب خاص. مخاطب عامش اعضای کانال بنده و مخاطبین باغ انار بودن که بازخوردشون مثبت بود و انتقاد منفی خاصی نداشتن‌ و به شدت ارتباط گرفتن با اثر. مخاطب خاص اثر هم، استاد واقفی و یکی از دوستان بنده بودن که نقد مذکور رو وارد کردن‌ و به نحو دیگه‌ای کمک کردن... 🟠چیشد که سفرنامه‌تون رو در قالب به اشتراک گذاشتید و از اینکه صاحب اولین پروژه‌ی تنهانویسِ هستید، چه حسی دارید؟! 🟣خب... من تا حالا اثر داستانی‌ای که کامل و تا پایان نوشته شده باشه رو منتشر نکرده بودم... از طرفی این سفرنامه تقریبا تکمیل شده بود و مقارن شد با طرح تحول که دیدیم یک مدتی داستانی منتشر نکرده و احتمالا اگه همون رویه پیش می‌رفت، اعضا یک مقداری دلسرد می‌شدن و هدف طرح محقق نمی‌شد.(حداقل تصور بنده اینه که شاید درست باشه شاید هم نه.) برای همین این توفیق نصیبم شد که رو به عنوان پنجمین اثر طرح تحول و اولین اثر فردی‌ش منتشر کنم‌ که مزایا و معایب خودش رو داره. مثلا از این حیث که یک نفر نویسنده‌ست کار به شدت سریع پیش می‌ره اما از اونجایی که فقط یک نفر داره می‌نویسه و از همفکری و قلم و مشورت بقیه محرومه، احتمال سیر نزولی بازدهی اثر بیشتر می‌شه. به هر حال تجربه بسیار خوب و لذت بخشی بود. طرح تحول حد اقل برای بنده، یک تحول اساسی محسوب می‌شه. شاید در آینده متوجه بشیم چرا... 🟠در آخر اگر مایلید، کمی از خودتون بگید. محصلید یا شاغل. رشته‌ی تحصیلیتون چیه و از کِی وارد باغ انار و عرصه‌ی نویسندگی شدید؟! و اگه بخوایید توی یه جمله، رو به بقیه معرفی کنید، چی می‌گید؟! 🟣خب من مهدی پورمحمدی هستم که توی باغ انار و فضای مجازی بیشتر با تخلص مهدینار می‌شناسنم. در حال حاضر محصلم. رشته‌ی تحصیلیم همونطور که مطلعید، علوم و معارف اسلامی هست و توی دبیرستان صدرا درس می‌خونم و سال آخرمه. البته علت انتخاب این رشته، یقینا مطالعات و دروس پیش‌حوزوی این رشته و تلمذ خدمت اساتید عزیزش و آمادگی هر چه بیشتر و کسب پیش‌زمینه‌های علمی و معنوی برای ورود به حوزه علمیه بوده و خواهد بود. البته علاقه‌م به علوم انسانی هم بی‌تاثیر نبوده...(از شیر که گرفتنم متوجه شدن آینده‌م تو علوم انسانیه.) شروع فعالیتم توی باغ انار بر می‌گرده به سال ۱۴۰۰ که به طور کاملا اتفاقی و معجزه‌‌آسا وارد باغ انار و بعد، عرصه‌ی نوشتن شدم و به عبارتی مسیر زندگیم تغییر کرد. قبل‌تر از اون به هیچ عنوان فکر نمی‌کردم یه روز دست به قلم بشم. البته اینکه تا اون موقع طفل سیزده ساله‌ای بیش نبودم هم بی‌تاثیر نیست! می‌شه گفت به محض ترک دوره‌ی کودکی، شروع به نوشتن کردم. هذا من فضل ربی. امیدوارم یک روز بتونم در جهت رفع دغدغه‌های امام خامنه‌ای در عرصه هنر و ادبیات و رسانه، شکر این توفیق الهی رو به جا بیارم.(یقینا رضایت آقا امام زمان روحی لتراب مقدمه الفدا در گروی رفع دغدغه‌های حضرت آقاست). می‌رسیم به طرح تحول... فضای مجازی پر از رمان‌ها و آثار زرد و بی‌ارزش و بعضا اروتیکه. آثاری که هیچ محتوای خاصی ندارن و حتی از لحاط قالب و ساختار هم، توهین به رمان‌نویسی و این همه نویسنده خوب و متعهد محسوب می‌شن! باغ انار اما از همون ابتدای کارش، خلاف این رویه رو پیش گرفت. باغ انار پره از داستان‌های مختلف که توسط نویسنده‌های نسبتا حرفه‌ای و متعهد نوشته می‌شن. طرح تحول هم همینطوره. توصیه می‌کنم اگه کسی می‌خواد واقعا اثر ارزشمند بخونه که هم از داستان لذت ببره هم‌ محتوای زرد به خوردش داده نشه، آثار طرح تحول رو از دست نده. 💢مصاحبه‌گر: احف🎤 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت1🎬 موهای فرق کرده‌اش، مثل رشته‌های درهم پیچیده‌ی ماکارونی، از زیر روسری سفید با گل‌ه
🐾 🎬 با اینکه چند بار پلک زد و چشم‌هایش را مالید. باز هم خوب جایی را نمی‌دید. سمت راست در، کلید برق بود. دست را دراز کرد تا کلید را بزند. چند بار سر پاهایش ایستاد، اما دستش نرسید. کمی فکر کرد. _میترا بیا. میترا، خیلی سریع به طرف خورشید آمد. _نگفتی می‌خوای چیکارش کنی. خورشید سرش را نزدیک گوش میترا برد. دستش را کنار گوش میترا گذاشت و با صدای آرام گفت: _من رو بغل کن تا چراغ رو روشن کنم. بعدش بهت میگم. چشم‌های میترا گرد شد. _آخه تو سنگینی. نمی‌تونم. _حالا زورت رو بزن. شاید شد. میترا انگار که رستم باشد و بخواهد دیو سفید را از وسط نصف کند، دستانش را دور کمر خورشید حلقه کرد. هردو با هم گفتند: _ یک...دو...سه...! میترا هر چه زور در بازوانش داشت و نداشت، خرج بلند کردن خورشید کرد؛ اما هر بار یک یا دو سانت او را بالا می‌کشید. خورشید با کلافگی گفت: _اَه. مگه مامانت بهت صبحونه نمیده؟ میترا در حالی که نفس نفس می‌زد و هر بار سعی می‌کرد خورشید را بیشتر از زمین بلند کند، گفت: _چرا تازه شام و نهارم میده. ولی من نمی‌خورم که. اما چیپس... پُهَک(پفک)، آلوچه... لواشک و یه عالمه چیز خوشمزه می‌خورم. چقدر دلم آب افتاد. میای بریم بخریم؟! خورشید که دلش از فشارهای دست میترا درد گرفته بود، گفت: _نه. من که تنهایی مغازه نمیرم. بابام برام می‌خره. فقط من رو بذار پایین، دلم درد گلفته! _نه، بذار یه بار دیگه بلندت کنم! حلقه‌ی دست‌هایش را پایین‌تر آورد تا قد خورشید بالا تر برود. این‌بار توانست او را بیشتر از دفعات قبل بلند کند. _آفرین. یه ذره دیگه... آها... داره دستم می‌رسه. در همین زمان بود که چیزی به پر و پای میترا پیچید و تعادلش را از دست داد. هردو با جیغ بلندی کف زمین پهن شدند. میترا دست روی سرش گذاشته بود. خیره به خورشید، با صدایی که مثل ژله‌ی کتک خورده ترسیده بود، گفت: _ به خدا یه چیزی از روی پام رد شد. خورشید یک دستش را تکیه‌ی بدنش کرد. بلند که شد، آن را روی بازویش گذاشت. چشمانش را به هم فشار داد و باز کرد. آخ ریزی گفت و عصبانی به میترا نگاهی انداخت. _مثلاً چی؟ چیزی زیر صندلی‌ها تکان خورد و دو چشم سبز براق از بین کارتن‌ها به هر دویشان زل زد. ناگهان گربه صدایی از خودش در آورد و هر دو، آژیرکشان فرار کردند. بعد از چند لحظه، خورشید ایستاد. به فکر فرو رفت و میترا هنوز دورش چرخ می‌خورد. _ میترا، چی بود اون زیر؟ میترا ایستاد و دست‌هایش را روی صورتش گذاشت و از لای انگشت‌ها به خورشید نگاه کرد و جواب داد: _یه هلولای (هیولا) نی نی! _مطمئنی؟ آخه صداش خیلی ناز بود. بی معطلی راهش را کج کرد به سمت انباری. میترا هینی کشید و گفت: _می‌خورَدِتا. خورشید بی‌توجه به حرف میترا رفت سمت انباری. خم شد زیر صندلی و با دیدن بچه گربه، چشم‌های سبزش برق زد. لب‌هایش تا بنا گوش باز شدند و با خوشحالی گفت: _ وای میترا! این یه بچه پیشیه. میترا که ترسش ریخته بود، آمد کنارش. _عه چه نازه. چقدر زرده. مثل لیموئه. خورشید گربه را در بغلش گرفت و ناز کرد. *** بین سر و صدای این و آن در فیلم، هرزگاهی صدای دیگری می‌شنید. چشم می‌چرخاند و دست آخر هم چون چیزی نمی‌فهمید، باز بی‌خیال می‌شد. فیلم که به آخر خط رسید، تلویزیون هم خاموش شد. موبایلش را برداشت و اینستا را باز کرد. چیزی نگذشت که هاشم مثل دلمه‌های کلم پیچ شده‌ی مامان پز، حوله پیچ و آبچکان از حمام بیرون آمد. خورشید نگاهی به او انداخت. چشم‌هایش را ریز کرد و گفت: _قیافه‌تون آشنا میاد. من می‌شناسم شما رو؟ هاشم خندید. با انگشت اشاره و شَست، زیر چانه‌اش را گرفت. یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: _گمونم چند سالی میشه اسم‌تون تو شناسناممه! هردو‌ زدند زیر خنده. _بله بله. یه تصاویر محوی داره یادم میاد. میگم حالا یه سه چهار ساعت دیگه هم کنسرتتون رو ادامه می‌دادید جناب همسر. داشتیم فیض می‌بردیم. هاشم در حالی که به سمت اتاق می‌رفت گفت: _بشکنه این دست که نمک نداره. بیا و خوبی کن. حالا اگه دفعه دیگه خوندم برات. خورشید روی مبل نشست و بلند گفت: _نکشیمون خواننده! ناگهان صدای برخورد دو چیز به گوشش رسید...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344