eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
880 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت2🎬 آن جمعه، از آن روزهایی بود که در هوایش احساس می‌کردی زیر ناقوس مانده‌ای. آسمان ابری
🔥 🎬 راضیه ذوق‌زده از دیدن خانه‌ی کلنگی، دور حیاط کوچک و مستطیلی می‌گشت و همه جا را سرک می‌کشید. پای پنجره‌های چوبی، خاک گرفته بود. دو تا اتاق چسبیده به‌ هم داشت و یک ایوان که تنها چهار پنج سانتیمتر از کف حیاط بالاتر بود. دیوارهای خشتی، کوتاه بودند و قسمتهایی اش، به‌خصوص نزدیک دستشویی انتهای حیاط، ریخته بود و آجرهای خشتی مثل استخوانی که از زیر پوست و گوشت بیرون زده باشد، نمایان بود. دو درخت انارِ کنارِ دیوار، پر بودند از انارهای کوچک و بزرگ. هرچند خانه‌ی قبلی‌شان خیلی بهتر از این بود؛ ولی راضیه کاملاً راضی به نظر می‌رسید. از نوجوانی آرزو داشت تو یک همچین خانه‌ای زندگی کند. پر از حس خوب زندگی. هادی شیر آبی که کنار درختها بود را باز کرد و دست‌ورویش را شست. پاهای گِلی حسین را زیر آب گرفت. حسین ذوق‌کنان مشتهای کوچکش را پر از آب می‌کرد و به صورت پدرش می‌پاشید. هادی در حین بازی کردن با حسین رو کرد به راضیه: «چطوره؟ می‌پسندی؟» برق چشم‌های راضیه و لبخند گل‌وگشادی که زد، گویای همه‌چیز بود. آمد کنار هادی نشست. «دستت درد نکنه. ولی باید یه دستی به سروگوشش بکشیم. یکم دیواراش کوتان. عیبش فقط همینه. چوب دروپنجره‌ها هم یه رنگ می‌خواد. از طاقچه‌ی تو اتاقا خیلی خوشم اومده. اسباب اثاثیه زیادی هم نمی‌خواد. دلم می‌خواد اینجا رو پر گل کنم. حواسمم باید به حسین باشه. حیاط خاکیه و اینم که عاشق گِل‌بازی. » هادی دستی زیر موهای کم‌پشتش کشید. - خوشحالم خوشت اومده. چشم بذار یکم جا بیوفتیم. همه کار می‌کنیم. فقط الان خیلی گشنمونه. بریم یه چیزی بخوریم تا بعد. راضیه بلند شد. دست حسین را گرفت و رفت سمت اتاق‌ها. دست گذاشت روی شکمش. دلش می‌خواست بچه‌ای که قرار بود چند ماه دیگر به دنیا بیاید دختر باشد. نقشه‌ها برایش کشیده بود. برای او و حسین کوچکش. شروع مدارس در بین اهالی روستا ولوله‌ای انداخته بود. حالا دیگر همه می‌دانستند معلم جدیدی آمده که جایگزین حسن پسر سبزعلیِ کاشیکار شده است. از وقتی کلاس ششم به سالهای تحصیلی اضافه شده بود، حسن هم معلم این کلاس بود، اما وقتی سبزعلی از دنیا رفت، او همراه همسر و بچه‌هایش از روستا رفته بودند. هادی هنوز فرصت نکرده بود با اهالی بیشتر آشنا شود. روزهای آخر، همه‌اش به تعمیر و تجهیز خانه‌شان گذشت. وقتی پا از خانه بیرون گذاشت سوز پاییز زیر پوستش خزید و مورمورش شد. هوا صاف بود؛ اما به دلیل کوهستانی بودن منطقه، زود سرد می‌شد.‌ مدرسه کمی دور بود از خانه‌شان. ساختمان مدرسه در مجاورت راهی بود که به خیابان اصلی روستا ختم می‌شد. نزدیک تپه‌ای وسیع و مرتفع که همه خانه‌های روستا را از بالای آن می‌شد دید. سروشکل خوبی داشت با محوطه‌ای نسبتاً بزرگ. دورتادورش با دیوارهای آجری محصور بود، برخلاف بیشتر خانه‌های روستا. نهال‌هایی کنار دیوار، روبه‌روی در بزرگ و زنگ‌زده مدرسه دیده می‌شد که تازه کاشته شده بود. به اندازه یه وجب دورش را پایه‌ای سیمانی کشیده بودند. آب‌سردکن بزرگی هم کنارش قرار داشت که رویش نوشته شده بود وقف کربلایی رحیم و حاجیه خانم صفیه. بچه‌ها صف بسته بودند. مدیر داشت برایشان حرف می‌زد. هادی رفت کنار معلم‌های دیگر ایستاد. نگاهی به کل بچه‌ها انداخت. جمعیتشان زیاد نبود. حرف‌های مدیر که تمام شد، رو کرد به معلم‌ها. با اینکه معلم سال‌های قبل هم همین‌ها بودند، باز معرفی‌شان کرد. هادی آخرین نفری بود که معرفی شد. کلاسها به فاصله یکی دو متر کنار هم قرار داشتند. کلاس ششم انتهای راهرو بود. اسم کلاس روی تکه کاغذ کوچکی که چسبانده شده بود روی یک تکه موکت سبزرنگ، نوشته شده بود. ابوالفضل و صالح دم در ایستاده بودند. دانش پشت میز معلم راه می‌رفت و ادای مدیر را درمی‌آورد. صدایش در میان همهمه و شلوغی بچه‌ها گم بود. صالح با دیدن هادی، هول توی کلاس دوید: «بچه‌ها معلمِ ریشو اومد.» همه سر جایشان نشستند. هادی وارد کلاس شد. سلام بلندبالایی کرد و به روی خودش نیاورد شنیده. صالح با آرنج به پهلوی ابوالفضل کوباند. «نگفتم معلمه! تو هی می‌گفتی نه معاونی چیزیه!» ابوالفضل بی‌خیال گفت: «ها تو خوبی!» - من همون فرداش فمیدم! بعد یک نگاه به معلم کرد و سرش را برد نزدیک گوش ابوالفضل. «ننه‌م رفته بود دمِ خونشون! از زنش پرسیده بود.» - ننه‌تم مثل خودت فوضوله! - چِقَ تو لیشی*! ننه‌م فوضول نی! به فکر همسایه‌هاس! غریبه‌ها! غریب‌نوازیم ما! نه مث شما بی بخار! ابوالفضل لب‌هایش را به پایین کش داد و شانه‌ای بالا انداخت. «ها تو راس میگی!» *بدردنخور، زشت. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344