💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت44🎬 میترا که دید باید برای حفظ آبرو، هر چه دارد را بگذارد وسط، گفت: _خدایی تقصیر من چ
#بروبیا🐾
#قسمت45🎬
شهاب سوییچ را درآورد و از ماشین پیاده شد.
پارسا خوابیده بود و صدای تراکتور به پای خروپفش نمی رسید. گاهی این قدر ولومش بالا بود که میترا با شک می کرد شام کوکو خورده یا اره برقی.
میترا، دستی به پهلوی پارسا کشید و از بقیه بابت پیاده نشدنش معذرت خواست.
شهاب جایی دور از تر مزار روی صندلی فلزی پسته ای رنگ نشست.
خورشید جلو افتاد تا بقیه را راهنمایی کند.
چند قدمی نرفته بودند که خورشید سایه ی سمیرا را پشت سرش ندید. برگشت.
_ چرا نمیای عزیزم؟
سمیرا دستش را روی قلبش گذاشت. به سختی نفس می کشید.
_ دلشو ندارم... نمی تونم ببینم هاشم این جا...
سرش را انداخت پایین.
اشکی روی گونه های خورشید سر خورد و با مهربانی گفت:
_ باشه سمیرا جان. هر طور راحتی.
هاجر اما مشتاق بود برای دیدن پسرش. برای در آغوش گرفتنش. شیشهی گلاب توی دستش را فشار داد و قدم جای پای عروسش می گذاشت.
خورشید کنار سنگ قبری که دورش پر از گل های ناز با گل های کوچک صورتی بودند ایستاد.
خم شد. از پایین پایش سنگی برداشت. دو بار روی قبر زد و گفت:
_ پسرت این جاست مامان هاجر.
و شروع کرد به خواندن حمد.
نگاه هاجر به عکس هاشم افتاد.
زانوهایش سست شد و افتاد.
خودش را کشید تا سر قبر او.
دستی به روی عکسش کشید.
_ الهی قربونت برم آخه چرا این قدر زود؟
نگفتی مادرم بعد این همه سال حسرت به دل می مونه؟
می ذاشتی لااقل یه بار دل سیر دست بکشم روی سرت، لباست رو اتو کنم، غذایی که دوست داری بپزم.
صورتش قرمز و چشم هایش قرمز تر بودند.
با گوشه ی آویزان روسری اشک هایش را پاک کرد.
_ اولین باری که بعد این همه سال دیدمت، فکر کردم چقدر خوشبختم که می تونم تمام سالایی که نشد واست مادری کنم رو جبران کنم.
ولی حالا... حسرت یه روزشو به دلم گذاشتی و رفتی. چی بهت بگم مادر؟
در بطری گلاب را باز کرد و سنگ مزار را با آن تر کرد.
خورشید عمیق نفس کشید.
لبخندی زد و گفت:
_هاشم حیاط خونه ی پدریشو پر از گل محمدی کرده. عاشق عطرش بود.
هاجر سرش را گذاشت کنار اسم هاشم و هق هق گریه اش، سکوت آرامستان را می شکست.
سمیرا برگشت توی ماشین. سرش را به شیشه مثلثی تکیه داد و چشمش هاجر و خورشید را می پایید.
میترا آفتاب گیر ماشین را نه برای گیر دادن آفتاب، بلکه برای گیر انداختن سمیرا پایین آورد.
او که عادتش بود در لحظه های نامناسب، سوالات نامناسب تر بپرسد، در لحظه ای که فکر کرد «آره وقتشه» استارت گرم کردن چانه اش را زد:
_ میگم سمیرا جون، ببخشیدا می دونم زمان خیلی مناسبی نیست، اما می دونی دیگه راستش خیلی کنجکاویم گل کرده، نمی تونم صبر کنم.
چند لحظه ای منتظر ماند اما جوابی نشنید. دوباره صدا زد:
_ سمیرا جون.
باز هم جوابی نیامد.
_ سمیرا..... سمیرا خانوم...
اخم هایش را به نشانه تفکر در هم برد و زیر لب گفت:
خانومِ شربتی؟ .... خانوم زحمتی؟.... خانوم ضربتی؟
که متاسفانه هر چه فکر کرد فامیلی فابریک سمیرا جان را یادش نیامد.
لبش را کج کرد و برگشت و سمتش.
دستش را جلوی او تکان داد.
سمیرا نگاهش را برگرداند و با دستمالی که انگار از جنگ مغول ها برگشته، فینش را بالا کشید.
_ ببخشید، کاری داری؟
میترا لبخندی زد.
_ گفتم که یه سوال داشتم. البته فضولی نباشه. یه کمی کنجکاوی ام گل کرده.
_ سر چی؟
میترا کمی مِن و مِن کرد و بعد خیلی سریع جمله اش را گفت:
_ مامان چرا زندان بودن؟
سمیرا آه بلندی کشید و سرش را تکان داد.
_ یه روز که برای خرید جنس برای مغازه مون رفته بود، یه پسره دوازده سیزده ساله، ناغافل، می دوه وسط خیابون. مامان تمام سعیش رو می کنه که بهش نزنه، اما شرایط خوب پیش نمیره و متاسفانه اون فوت می کنه.
_ ای وای. چقدر بد. حتما خیلی سخت گذشته بهتون.
حالا باز خداروشکر آزاد شدن.
چند ثانیه چیزی نگفت اما بعد، انگار که چیزی یادش بیاید دوباره برگشت به پشت.
_ راستی چه طور آقا هاشم رو پیدا کردین ؟ چه طور این همه سال خبری نبود ازتون...؟!
#پایان_قسمت45✅
📆 #14040618
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت45🎬 شهاب سوییچ را درآورد و از ماشین پیاده شد. پارسا خوابیده بود و صدای تراکتور به پای
#بروبیا🐾
#قسمت_پایانی🎬
_یه پس انداز کوچیک از پدرم مونده بود وکیل گرفتیم، بیفته دنبال کارای مامان.
همون بنده خدا تونست هاشم رو هم پیدا کنه.
متاسفانه سر خودخواهی پدر هاشم که نمی خواسته اون دو هوائه بشه و رفت یه جایی که دست مامان بهش نرسه، دیگه هیچ کدومشون نتونستن به هم برسن.
میترا سرش را به نشانه ی تایید بالا و پایین کرد.
صدای سمیرا بغض آلود شد.
_ من فقط سه چهار ماهه که دیدمش اما همیشه اسمش روی زبون مامان بود. خیلی دوست داشتم بفهمم برادر داشتن چه حسی داره.
سرش را برد سمت جایی که مادرش بود.
_ که خوبم فهمیدم.
دست کشید روی صورتش و خیسی آن را پاک کرد.
_ اگه داداش نبود، مامان هم الان این جا نبود.
سرش را پایین انداخت:
_ وقتی فهمیدم با فروش خونه اش، آزادی مامان رو خریده، هم خوشحال شدم هم ناراحت.
بهش گفتم حالا می خوای چی کار کنی؟
خندید و گفت:
_ شکر خدا.
دیرش شده بود. سریع از هم خداحافظی کردیم و ...
آه بلندی کشید و گفت:
_ اینم شد دیدار بعدی مون.
لب و لوچه ی میترا آویزان شد:
_ خدای من! چه غم انگیز.
پارسا تکانی خورد و دست مشت شده اش را بالا آورد و خواب آلود خواب آلود زد توی فک میترا.
میترا اخم مصنوعی ای کرد و زیر لب زمزمه کرد:
_ بچه که نیست! ماشاالله بوکسور تیم ملیه مادر فداش شه.
هاجر سرش را از روی سنگ برداشت و نگاهش را داد به خورشید که قرآن کوچکی را جلویش گرفته بود و آرام می خواند.
_ هاشم عکست رو برای سمیرا فرستاده بود.
ذوق داشت که همدیگه رو ببینیم.
اما سمیرا خجالت می کشید. نذاشت هاشم بهت چیزی بگه تا همه چیز تموم بشه.
_ اگه این مدت اذیت شدی حلالمون کن مادر.
خورشید که چشم برداشته بود از آیه ها لبخندی زد:
_ روزای سخت تو زندگی همه مون هست. همین که می گذره خوبه. فکرشو نکنین.
موبایل شهاب زنگ خورد.
نگاهی به اسم شاگردش انداخت و تماس را جواب داد.
_ باشه، باشه. من دو ساعت دیگه اون جام.
می خواست دکمه ی قرمز قطع تماس را زد که دلش هوای عکس های آن روزی را کرد که خورشید و هاشم خانه شأن دعوت بودند. یادش رفت به اول بهمن پارسال.
خانم ها مشغول چیدن میز بودند و پارسا سوار دسته ی تی، به دور خانه لشکر کشی می کرد. مبل ها را یکی پس از آن یکی فتح می کرد و داد می زد:
_ هی خر من، تند تر برو. تند تر.
شهاب و هاشم، طوری دکمه های دسته های بازی را فشار می دادند و در مقام مربی به بازیکنی که در زمین داشتند می چرخاندنش فحش می دادند که انگار خود رییس فیفا گوشه ی خانه ایستاده بود و جام طلایی به دست منتظر برنده ی بازی بود.
یک دفعه انگار هاشم را فیل گاز گرفته باشد، از جا پرید، دسته را پرت کرد هوا و داد زد:
_ گُللللللللل. برای بار دهم گُللللللللل.
رو کرد سمت شهابی که اخم هایش درهم بود. با لحن ترحم برانگیزی، آرام گفت:
_ داداش نگران نباش. تو هم یه روزی می تونی منو شکست بدی.
گوشه ی لبش را کش داد به سمت بالا و زد روی شانه ی شهاب:
_ ولی متاسفانه توی خواب.
لبخندی روی لبش نشست. با صدای رد شدن گربه ای از جلویش از فکر بیرون آمد.
خورشید که دید شهاب قول دو ساعت دیگر را به کسی داده بلند شد و سرش را نزدیک سر هاجر برد.
_ مامان، آقا شهاب کار داره. تا شهر یک ساعتی راهه. بهتره زودتر بریم.
هاجر نگاهش را داد به عکس هاشم و دوباره عکس هاشم را بوسید. خیالش راحت شده بود.
_ لااقل دیگه گمت نمی کنم مادر. این جا راحت بخواب. زود به زود میام پیشت...!
#پایان✅
📆 #14040618
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #بروبیا هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
هدایت شده از KHAMENEI.IR
24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید | گوشههایی از بازدید رهبر انقلاب از پشت صحنه فیلم سینمایی محمد رسولالله(ص). ۱۷ آبان ۱۳۹۱
🌷 انتشار بهمناسبت سالروز ولادت پیامبر اعظم صلیاللهعلیهوآلهوسلم
💻 Farsi.Khamenei.ir
@mezmar_irجذب در تشکیلات ۱ - کشاورز.mp3
زمان:
حجم:
5.4M
🎧 #پادکست | جذب در تشکیلات
🔹️ تعریف جذب در تشکیلات
🔹️ تفاوت فعالیت آدمها در تشکیلات و سازمان
🔹️ دلیل حضور افراد در تشکیلات
🔹️ اساس جذب در تشکیلات
🎙 در #صدای_تشکیلات این هفته بشنوید!
📼 برشی از دوره کپسولی کاربردی۲؛ نقشه راه جذب در تشکیلات
👤 با تدریس #استاد_کشاورز
🗂 تشکیلات اسلامی مِضمار
🆔 @mezmar_ir
🎯 هدف گذاری و برنامه ریزی 📑
🔰 #میدان_تشکیلات (۵)
👣 ۱۰ گام برای راهاندازی یک تشکیلات
🗂 تشکیلات اسلامی مِضمار
🆔 @mezmar_ir