💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2🎙 #قسمت12🎬 سینا چشم غرهای به او رفت. توی تاریکی و روشنی راه پله نگاهش ترسناک شده بود. - ا
#انفرادی2⛓
#قسمت13🎬
چشمهای دنیا اگر بیشتر کش میآمد قطعاً از حدقه بیرون میزد. دهانش بیاختیار باز شد:
- اوهوک...
بعد از چند ثانیه تازه حرفهای سینا توی ذهنش حلاجی شد و انگار سینا را توی عبا تصور کرد. صدای خندهاش بالا رفت.
سینا پشت دستش را کوبید به بازوی او. چشم غره رفت:
- هیس، کوفت، چته؟!
صدای خنده دنیا قطع که نشد هیچ، بلندتر هم شد. سینا اخم کرد. خواهرش دو دستش را جلوی دهانش گرفت تا صدای خندهاش خفه شود. شانههایش با شدت تکان میخورد. صدای مادر از بالای پلهها به گوش رسید:
- شمایید بچهها؟ چرا رفتید اونجا؟! چه خبره؟
دنیا که خیالش از مادرش راحت شده باشد دوباره شروع کرد بلند خندیدن. سینا از میان دندانهایش آهسته غرید:
- یعنی کشتمت دنیا...
سرش را بالا گرفت و گفت:
- هیچی مامان، چیزی نیست، داریم حرف میزنیم... ببخشید.
- این وقت شب؟!.. بیاین بخوابین، من صبح بعد اذان میخوام برم حرم. تنها رفتم طلبکار نشیدا.
سینا چشمی گفت و چرخید سمت دنیا که هنوز شانههایش میلرزید:
- دنیا...
- وای سینا... خیلی باحالی... تو؟ میخوای... حاجآقا بشی؟ آخ دلم...
- دنیا...
- جان؟ فکرکن...
سینا پرید بین حرفش. اخم کرد و با صدای محکم گفت:
- اصلاً شوخی ندارم دنیاها! میخوام برم حوزه...میخوام اونجا درس بخونم... افکار بقیه هم اصلاً برام مهم نیست!
موبایلش را از کنار دیوار برداشت و ایستاد. دنیا دستش را گرفت.
- ببخشید... ناراحت شدی؟!
- میخوام بخوابم، تو رو هم به اندازه کافی خندوندم!
دنیا لب گزید و دست سینا را رها کرد. برخاست و پشت سرش بالا رفت.
به گفته مادر، بعد نماز صبح رفتند زیارت. سینا دعا کرد راه تحصیلش هموار باشد. دعا کرد، آرامشی از جنس آرامش سیدهادی داشته باشد. بعد از زیارت، توی صحن نشستند. مادرش هنوز میخواست نماز بخواند. سینا و دنیا دو طرفش نشسته بودند و توی افکار خودشان غرق. دنیا نفسی گرفت و ایستاد. کنار سینا نشست.
- داداشی؟!
سینا نگاهش کرد. دنیا ته نگاهش دلخوری دید. سرش را پایین انداخت و گفت:
- شرمنده واسه دیشب... به نظرم کاری رو انجام بده که حالت خوبه باهاش.
سینا زانوهایش را به آغوش کشید.
- میدونی؟.. وقتی سیدهادی و آرامش و حال خوبش رو میبینم، دلم میخواد مثل اون آرامش داشته باشم. اون یه چیزی داره که من ندارم... یه چیزی میدونه که توی سختیهایی که میکشه و کشیده تونسته خودش رو.. آرامشش رو حفظ کنه.
- پس دنبال آرامش گمشده زندگیت هستی! برو دنبالش...!
#پایان_قسمت13✅
📆 #14040729
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#اطلاع_رسانی💢
#جدول_پخش🎬
جدولِ پخشِ داستانهای باغ انار در حالِ حاضر🎬
1⃣انفرادی2⛓
✍وضعیت نگارش: در حال نگارش❌
⏰زمان پخش: در حال پخش✅
2⃣بروبیا2🐾
✍وضعیت نگارش: در حال نگارش❌
⏰زمان پخش: شب یلدا✅
3⃣افرائیل😈
✍وضعیت نگارش: در حال نگارش❌
⏰زمان پخش: احتمالاً ماه مبارک رمضان✅
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
السلام علیک یا اباعبدالله (علیهالسلام).mp3
زمان:
حجم:
2.1M
به جز هوای حرم در سرم هوایی نیست
اسیر دام تورا حاجت رهایی نیست
به غیر گوشه ی بام تو-ای امام رئوف
کبوتر دل من جلد هیچ جایی نیست
بدون پَرتُوِ نور تو ای جناب ضُحی
فقط سیاهی محض است روشنایی نیست
سرت همیشه شلوغ است وهیچ سلطانی
به خواب صاحب همچین برو بیایی نیست
اگر که نوکر این درگهم حساب کنی
مرا به شاهی عالم هم اِعتنایی نیست
خدا گواست که در دستهای محتاجم
به جز به محضرتان کاسه ی گدایی نیست
همه قبیله ی من رفته اند قربانت
به غیر تیر نگاهت که آشنایی نیست
بدون آبرویی که شما به من دادید
به قدر پول سیاهم مرا بهایی نیست
دلم گره به ضریح تو خورده میدانم
به غیر این گره،هیچم گره گشایی نیست
هزار سال نمیخواهم آن بهشتی را
که دل سپرده ی این گنبد طلایی نیست
#نـوكـر_نـوشت:
#یا_امام_رضـا
دلم هوای تو کرده ست خوب میدانی
فراق یار چه سخت است خوب میدانی
#صلی_الله_علیک_ياسيدناالمظلوم_يااباعبدالله_الحسين
سلام عليكم و رحمة الله، صبحتون بخیر، #چهارشنبتون_امام_رضایی
#به_یاد_شهید_مدافع_حرم_محمدعلی_خادمی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم....
#زینب_جعفری
@anarstory
1.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اولا تبریک به این مرد واقعی و قهرمان 👏👌
دوما، من بجاش کلی استرس گرفتم😰
که زنه بهش دست نزنه😂
═══❉্᭄𝓘𝓷𝓪𝓼❉্᭄═══
افتاده بودم به پشت روی زمین. مثل یک سوسک آفتکشخورده، فلج و درمانده. ارادهای بودم در کالبدی بیاراده.
دست و پاهایم، بیرمق و سنگین، خیال تکان خوردن نداشتند. فقط چانهام بود که با هر نفس، رو به آسمان بالا و پایین میرفت. موهایم همچون شاخکهای یک حشرهٔ نیممرده، در هوای راکد اطرافم معلق بود.
نه نای حرکت داشتم، نه توان سخن. فقط دندانهایم بودند که ریتمی دیوانهوار داشتند: با هر دم و بازدم، جمع و باز میشدند. درد، در تمام عضلاتم چنگ میانداخت. دهانم از خشکی میسوخت.
میان این همه درد و رنج، تنها یک حس با وضوح کامل در حال وقوع بود: داشتم خفه میشدم.
#تمرین۲۰۲
#نارون
خانم فلاح بعد از دیدن برگه های امتحان و نمرات پایین دانش آموزان ناراحت و عصبانی وارد کلاس شد.
مدام تاکید می کرد که از شما انتظار نداشتم،چرا باید نمرات نود درصد دانش آموزانم زیر ده باشد.
از شانس بد من، بالاترین برگه برای من بود.
نامم را صدا زد.
-سمیعی، شونزده!!
لبخند به لب و با خیال اینکه از من راضیست رفتم تا برگه ام را بگیرم.
با چشم غره ای که نثارم کرد لبخندم جمع شد.
برگه را سمتم گرفت و با اخم گفت:
-می خندی؟ تو باید شونزده بگیری؟
من خیلی بیشتر از اینا ازت انتظار دارم سمیعی!
دلم می خواد اسمتو بین قبولیای دانشگاه ببینم اونم یکی از بهترین دانشگاه ها.
نه اینکه تو درس تاریخ شونزده بگیری و به خودت افتخار کنی.
برگه را دستم داد، به ناچار حالت شرمگین به خود گرفته و سمت نیمکت خود بازگشتم.
خانم فلاح شروع کرد به صحبت که این وضعیت امتحان و درس خواندن درست نیست؛ و من تمام مدت حواسم به لباسی بود که دیروز برای عقد برادرم خریدم.
بعد از چند دقیقه خانم فلاح پرده را کنار زد و آفتاب دلچسب پاییز دست و صورتم را نوازش کرد.
نور گرم و دلنشینی که انگار خورشیدی درونم روشن شده باشد و تلألو نورش به جانم نشسته باشد.
دبیر دلخور تاریخ در حال نصیحتمان بود؛ من نیز خلاقیتم شکوفا شده به این فکر می کردم که با لباس زیبایم حتما باید زیر نور طلاییِ آفتابِ پاییز با پس زمینه گندمزار عکسی به یادگار بگیرم و جلوه ی سرخ و طلایی اش را بر روی لباس نباتی ام ثبت کنم.
#پردیس
#تمرین203
حالا که کلهپا شدهام و در این گودال شیشهای، گرفتار شمردن ثانیههای آخر عمر گشتهام، باز دست از سر من بر نمیدارد؛ گویی تنها دشمنش منم.
در دفتر نانوشتهی ذهنش، نامم با نام دمپایی و کفش و جارو، گره خورده است.
انگار نه انگار که من احیا کنندهی قدرت و شهامت از دست رفتهاش در پیش اهل و عیالش هستم.
هر کجا مرا میبیند چینی به پیشانی و گرهای به ابروانشان میاندازد و یا به دنبال دمپایی میگردد و یا پیف پیف کنان از پیِ پیف پاف میرود.
افسوس که خدمات من هیچ به چشمش نمیآید. همین دیروز بود که باطن پوچِ همکارِ خانمش را، جلوی همه، برملا کردم و به یک اشاره، رنگ و لعاب و دک و پزش را به هم زدم و از در و دیوار آویزانش کردم و ادعای روشنفکریش را مضحکهی عام و خاص نمودم.
...همچنین من بودم که برگ برندهاش شدم تا پسر بچهی سرتقاش، هله هوله نخورد و تهِ جیب پدرش را خالی نکند.
آیا من نبودم که از پنجره وارد کلاسش شدم و چرت شاگردانش را پاره کردم و یادآور شدم که اینجا کلاس است نه خوابگاه؟!
افسوس که هیچ کس قدر و قیمت این پاهای پرزدار و شاخکهای نازنین و بالهای قهوهای رنگ را نمیداند و هر وقت سری در سرها درمیآورم، تو سری میخورم و مماس زمین سخت میشوم
#تمرین202
#خاتم