eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
875 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
💢 🎬 جدولِ پخشِ داستان‌های باغ انار در حالِ حاضر🎬 1⃣انفرادی2⛓ ✍وضعیت نگارش: در حال نگارش❌ ⏰زمان پخش: در حال پخش✅ 2⃣بروبیا2🐾 ✍وضعیت نگارش: در حال نگارش❌ ⏰زمان پخش: شب یلدا✅ 3⃣افرائیل😈 ✍وضعیت نگارش: در حال نگارش❌ ⏰زمان پخش: احتمالاً ماه مبارک رمضان✅ 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
السلام علیک یا اباعبدالله (علیه‌السلام).mp3
زمان: حجم: 2.1M
به جز هوای حرم در سرم هوایی نیست اسیر دام تورا حاجت رهایی نیست به غیر گوشه ی بام تو-ای امام رئوف کبوتر دل من جلد هیچ جایی نیست بدون پَرتُوِ نور تو ای جناب ضُحی فقط سیاهی محض است روشنایی نیست سرت همیشه شلوغ است وهیچ سلطانی به خواب صاحب همچین برو بیایی نیست اگر که نوکر این درگهم حساب کنی مرا به شاهی عالم هم اِعتنایی نیست خدا گواست که در دستهای محتاجم به جز به محضرتان کاسه ی گدایی نیست همه قبیله ی من رفته اند قربانت به غیر تیر نگاهت که آشنایی نیست بدون آبرویی که شما به من دادید به قدر پول سیاهم مرا بهایی نیست دلم گره به ضریح تو خورده میدانم به غیر این گره،هیچم گره گشایی نیست هزار سال نمیخواهم آن بهشتی را که دل سپرده ی این گنبد طلایی نیست : دلم هوای تو کرده ست خوب میدانی فراق یار چه سخت است خوب میدانی سلام عليكم و رحمة الله، صبحتون بخیر، .... @anarstory
1.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اولا تبریک به این مرد واقعی و قهرمان 👏👌 دوما، من بجاش کلی استرس گرفتم😰 که زنه بهش دست نزنه😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══❉‌্᭄𝓘𝓷𝓪𝓼❉‌্᭄═══
افتاده بودم به پشت روی زمین. مثل یک سوسک آفت‌کش‌خورده، فلج و درمانده. اراده‌ای بودم در کالبدی بی‌اراده. دست و پاهایم، بی‌رمق و سنگین، خیال تکان خوردن نداشتند. فقط چانه‌ام بود که با هر نفس، رو به آسمان بالا و پایین می‌رفت. موهایم همچون شاخک‌های یک حشرهٔ نیم‌مرده، در هوای راکد اطرافم معلق بود. نه نای حرکت داشتم، نه توان سخن. فقط دندان‌هایم بودند که ریتمی دیوانه‌وار داشتند: با هر دم و بازدم، جمع و باز می‌شدند. درد، در تمام عضلاتم چنگ می‌انداخت. دهانم از خشکی می‌سوخت. میان این همه درد و رنج، تنها یک حس با وضوح کامل در حال وقوع بود: داشتم خفه می‌شدم.
خانم فلاح بعد از دیدن برگه های امتحان و نمرات پایین دانش آموزان ناراحت و عصبانی وارد کلاس شد. مدام تاکید می کرد که از شما انتظار نداشتم،چرا باید نمرات نود درصد دانش آموزانم زیر ده باشد. از شانس بد من، بالاترین برگه برای من بود. نامم را صدا زد. -سمیعی، شونزده!! لبخند به لب و با خیال اینکه از من راضیست رفتم تا برگه ام را بگیرم. با چشم غره ای که نثارم کرد لبخندم جمع شد. برگه را سمتم گرفت و با اخم گفت: -می خندی؟ تو باید شونزده بگیری؟ من خیلی بیشتر از اینا ازت انتظار دارم سمیعی! دلم می خواد اسمتو بین قبولیای دانشگاه ببینم اونم یکی از بهترین دانشگاه ها. نه اینکه تو درس تاریخ شونزده بگیری و به خودت افتخار کنی. برگه را دستم داد، به ناچار حالت شرمگین به خود گرفته و سمت نیمکت خود بازگشتم. خانم فلاح شروع کرد به صحبت که این وضعیت امتحان و درس خواندن درست نیست؛ و من تمام مدت حواسم به لباسی بود که دیروز برای عقد برادرم خریدم. بعد از چند دقیقه خانم فلاح پرده را کنار زد و آفتاب دلچسب پاییز دست و صورتم را نوازش کرد. نور گرم و دلنشینی که انگار خورشیدی درونم روشن شده باشد و تلألو نورش به جانم نشسته باشد. دبیر دلخور تاریخ در حال نصیحتمان بود؛ من نیز خلاقیتم شکوفا شده به این فکر می کردم که با لباس زیبایم حتما باید زیر نور طلاییِ آفتابِ پاییز با پس زمینه گندمزار عکسی به یادگار بگیرم و جلوه ی سرخ و طلایی اش را بر روی لباس نباتی ام ثبت کنم.
حالا که کله‌پا شده‌ام و در این گودال شیشه‌ای، گرفتار شمردن ثانیه‌های آخر عمر گشته‌ام، باز دست از سر من بر نمی‌دارد؛ گویی تنها دشمنش منم. در دفتر نانوشته‌ی ذهنش، نامم با نام دمپایی و کفش و جارو، گره خورده است. انگار نه انگار که من احیا کننده‌ی قدرت و شهامت از دست رفته‌‌اش در پیش اهل و عیالش هستم. هر کجا مرا می‌بیند چینی به پیشانی و گره‌ای به ابروانشان می‌اندازد و یا به دنبال دمپایی می‌گردد و یا پیف پیف کنان از پیِ پیف پاف می‌رود. افسوس که خدمات من هیچ به چشمش نمی‌آید. همین دیروز بود که باطن پوچِ همکارِ خانمش را، جلوی همه، برملا کردم و به یک اشاره، رنگ و لعاب و دک و پزش را به هم زدم و از در و دیوار آویزانش کردم و ادعای روشنفکریش را مضحکه‌ی عام و خاص نمودم. ...همچنین من بودم که برگ برنده‌‌اش شدم تا پسر بچه‌‌ی سرتق‌اش، هله هوله نخورد و ته‌ِ جیب پدرش را خالی نکند. آیا من نبودم که از پنجره وارد کلاسش شدم و چرت شاگردانش را پاره کردم و یادآور شدم که اینجا کلاس است نه خوابگاه؟! افسوس که هیچ کس قدر و قیمت این پاهای پرزدار و شاخکهای نازنین و بالهای قهوه‌ای رنگ را نمی‌داند و هر وقت سری در سرها درمی‌آورم، تو سری میخورم و مماس زمین سخت می‌شوم
در مورد این موجود زیبا صد کلمه بنویسید. سوسک ها چه حسی به شما منتقل می‌کنند؟
این تصویر را توصیف کنید. فرض کنید شخصیتی دارید که در اتاق نشسته و در حال گوش دادن به نصیحت های بزرگتر است. با توجه به این موضوع توصیفش کنید. یا مثلا یک کودک سر کلاس که نور از پنجره عبور کرده و خورده به گوشش و بعد از این برخورد ساکت می‌شود و به حرفهای معلمش گوش‌ می‌دهد. یا مثلا پ.ن خیلی خوشمزه به نظر میاد مگه نه؟!
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت13🎬 چشم‌های دنیا اگر بیشتر کش می‌آمد قطعا‌ً از حدقه‌ بیرون می‌زد. دهانش بی‌اختیار ب
🎬 سینا چهار زانو زد. بدنش را به عقب خم کرد و به دستانش تکیه زد. نگاهی به آسمان انداخت. گردنش را کج کرد سمت دنیا: - به نظرت واکنش بقیه چیه؟ دنیا شانه بالا انداخت و گفت: - چه اهمیتی داره؟! مهم خودتی... تهش مثل من بهت می‌خندن! ولی تو قدبلندی شونه‌هاتم پهنه فکر کنم لباس طلبگی بهت بیاد! لبخند نشست روی لب‌های سینا. صاف نشست و سرش را پایین انداخت. دنیا دست گذاشت روی شانه‌اش و گفت: - مامان خوب می‌شناسدت، دیشب گفتمش که سینا خیلی عصبیه.. گفت نه.. تو فکره، می‌خواد یه کاری کنه. لبخند سینا عمیق‌تر شد. مادرش را نگاه کرد و لب زد: - فداش بشم. مادر سلام نمازش را داد و دست به دعا برداشت و بعد لحظه کوتاهی چرخید سمت آن دو: - شما خیلی دارید جیک‌جیک می‌کنید... خبریه؟ دنیا خودش را جلو کشید و پشت به قبله نشست. با چشم براق زل زد به مادرش و گفت: - حدست درست بود مامانی، سینا یه فکرایی داره، حالا خودش بهت می‌گه. سینا به نشانه تأیید سر تکان داد و گفت: - آره مامان می‌گم بهتون، فقط باید مطمئن بشم که میشه و قبولم می‌کنن. مادر پشت چشمی نازک کرد. تسبیحش را از روی جانماز برداشت و گفت: - از خداشونم باشه که قبولت کنن.. چی کم داری مگه؟...کی هست حالا؟! سینا و دنیا هر دو خندیدند. مادر مشکوک نگاهشان کرد و سر تکان داد. دنیا گفت: - می‌خواد درس بخونه مامانی، اونم نه دانشگاه، حوزه علمیه... مادر ابرو بالا انداخت. تسبیح را روی زمین گذاشت و کمی چرخید سمت سینا. - چرا اونجا حالا؟ چرا رشته خودت رو ادامه نمی‌دی؟ - دوست دارم وارد یه فضای تازه بشم مامان. این‌طوری شاید.. اون تیکه از وجودم که گم شده.. پیدا شد. مادر سرش را بوسید و گفت: - باشه... اگه فکر می‌کنی راه درستیه، می‌تونی توش قدم بذاری و خسته نشی، واردش شو... لبخند نشست روی لب‌های سینا. این روزها آن‌قدر حساس شده بود و نیاز به تأیید داشت که با کوچکترین جمله‌ها، توی قلبش، خوشحالی شکوفه می‌زد. نگاهی به دنیا انداخت، خواهرش چشمکی به او زد و گفت: - خب، اینم از تأیید مامانی. می‌گما داداشی، نبینم همه‌اش لباس قهوه‌ای و مشکی بپوشیا... خودم می‌رم برات عبای آبی می‌خرم بپوشی کیف کنم... سینا خندید و گفت: - حالا چرا آبی؟! - آبی خاصه... آرامش میده... - خیله خب... دستش را به زمین فشرد و گفت: - بریم، صبحانه بخوریم... من خیلی گرسنه‌ام. بعدش درباره رنگش صحبت می‌کنیم.... صبحانه را که خوردند، برگشتند خانه و سینا رفت سراغ ماشین پدرش...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344