💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت13🎬 در بین جمعیت چشم چرخاند بلکه دخترک را ببیند؛ اما او مثل قطرهای، در دریای زا
#باند_پرواز✈️
#قسمت14🎬
عکس شهید را که سینه فشرده بود، به زمین گذاشت و به آن خیره شد.
_شهید ابوالفضل مرادی، تو کی هستی؟! من کیام؟! چرا باید الان، اینجا، یه شهید همنام و همسن خودم باشه؟! میخواستی من رو تنبیه کنی؟! میخواستی روی من رو کم کنی؟! هان؟! من که آدم بدی نبودم. فقط...فقط اونقدر خسته و دلخور بودم که میخواستم از همه چیز و همه کس فرار کنم...از مامان که اینقدر بهم گیر میداد...!
در ذهن، صدای مادرش اکو شد.
_نمازت رو خوندی؟! کی نماز خوندی؟! چرا من ندیدم؟! اصلاً وضو گرفتی؟! پاشو دوباره وضو بگیر ببینم. تو الان روزهای، نمیشه چیزی بخوری. فهمیدی...؟!
نفسشهایش را به شدت بیرون داد. چشمهایش را بست و مشتهایش را گره کرد.
_خستهام! از بابا که هیچوقت نبود. از کسی که بعد سیزده سال، یه خواهر بهم داد و نذاشت دلم به بودنش خوش باشه! سهمم از دلخوشیش دو سال بود...فقط دو سال! الانم یه سنگ قبر خاک گرفته، شده نشونیش. باشه، اصلاً من گناه کرده بودم. اون بچه که بیگناه بود. کاری به کسی نداشت. اون که تا زبونش باز شد، بعد مامان و بابا، گفت حسین! چرا باید ازم میگرفت، وقتی تنها دلخوشی توی دنیام بود؟! حتی واسه همون حسین هم براش نذر گرفتیم، ولی شفا نداد! چرا؟!
نفس عمیقی کشید.
_میگن پسر شیرخواره خودشم کشته شده. به شفا دادن باشه، باید اون رو شفا بده. نه؟! هزار بار از همین آقای رستمی این سوالا رو پرسیدم. همش سرش رو انداخته پایین و گفته "حکمت، مصلحت، تقدیر." شاید درست میگه. شاید همون باشه. ولی من، اندازهی تموم آدمایی که اینجان، دلم برای خواهر کوچولوم تنگ شده...!
یکباره بغضش شکست و گریه کرد. صورتش خیسِ اشک شد.
چند دقیقه که گذشت و کمی آرامتر شد، پشت دستش را به صورتش کشید و گفت:
_الان من با چه رویی برم حرم؟! برم چی بگم؟! بگم کیام؟! بگم چیام؟! اصلاً چهجوری بگم که...! میدونی داداش، همش توی این فکر بودم برم وایسم جلوش و هرچی چرت و پرت از دهنم در میاد، بهش بگم. ولی الان نمیدونم! نمیدونم چیکار کنم. نه راه برگشت دارم، نه راه پیش. بخوامم برگردم، چشم توی چشم پدرش میشم!
سرش را انداخت پایین و با خودش زمزمه کرد:
_روی اونجا رفتن رو هم ندارم!
پیرمردی با محاسن سفید شانه زده، به داریوش نزدیک شد. با لهجهی شیرین آذری گفت:
_بلند شو پسر جان! بلند شو که خدا خوب به دلت نظر کرده! از داخل موکب حواسم بهت هست. پاشو که میخوام بقیه راه رو با کسی برم که خدا بهش نظر ویژه داره!
_آقا لطفاً مزاحم نشو. تنهام بذار!
_حال خوبت رو خریدارم پسر. بلند شو!
بالاخره پیرمرد آنقدر با داریوش حرف زد تا آرام شد!
بوی ذغال و آتش، فضا را پر کرده بود. دود اسپند مثل ابری کوچک و خاکستری، در هوا میچرخید و با باد پنکههای بزرگ میان راه، در هوا ناپدید میشد. بوی قهوهی تازه، مشامش را نوازش میداد. پیرمرد دست داریوش را گرفت و به سمت موکبی کشاند و گفت:
_حتماً تو هم خستهای. بیا بریم یهکم استراحت کنیم.
داریوش بی هیچ حرفی همراه او شد.
_نظرت چیه بریم اونجا یه قهوه بخوریم؟!
بدون اینکه منتظر جواب بماند، او را به سمت موکب سمت چپش، یعنی موکب شباب المهدی کشاند. وارد موکب شد. مردی با هیکلی تنومند، دشداشهای سیاه بر تن، موهای سیاهِ فرفری، به عربی پرسید که قهوه میل دارید یا خیر؟! آنها متوجه منظور او نشدند. کسی در گوشهای از چادر دراز کشیده و کلاهی روی صورتش گذاشته بود. بدون هیچ حرکتی گفت:
_میپرسه قهوه می خورید؟!
پیرمرد با اشتیاق سرش را تکان داد.
_بله، حتماً. نعم...نعم!
چند لحظه بعد مرد عرب با دو فنجان قهوه و دو تکه شیرینی برگشت. تشکر کردند. با اشتها شیرینی را که شبیه باقلوای ایرانی بود، همراه قهوه خوردند.
کمی بعد، پیرمرد گوشهای دراز کشید و داریوش قبول کرد بقیهی راه را با او همسفر شود. داریوش راحت نبود. پاهایش اذیت میکرد. شروع کرد به ماساژ دادن کف پاها. چهرهاش از درد و خستگی درهم رفت. مرد عرب که متوجهی ناراحتی او شده بود، خیلی زود تشتی پر از آب سرد برایش آورد. پاهای داریوش را داخل آب گذاشت و خودش شروع کرد به ماساژ دادن. داریوش هرچه تلاش کرد، نتوانست مانع این کار او شود. فقط توانست با گفتن "شکراً" او را متوجهی قدردانی خود کند. بیشتر خستگی پاهایش از بین رفته و آرامش خاصی وجودش را گرفته بود. همانطور که به دیوار موکب تکیه داده بود، نشسته خوابش برد.
نفهمید چقدر خوابیده که با تکانهای دست پیرمرد بیدار شد. بیدرنگ به راه افتاد. چند عمود بیشتر نرفته بود که اذان صبح شد. نگاهی به عمود مقابلش انداخت. شمارهی هزار و سیصد و نود. دقیقاً شانزده عمود دیگر مانده بود تا عمود سلام.
غرغری کرد:
_باز خوابم برد. الان دیر میرسم و آقای رستمی میگه بازم مدرسهات دیر شد پسر!
قدمهایش را تندتر کرد...!
#پایان_قسمت14✅
📆 #14030617
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت13🎬 طلعت اول نیمنگاهی به راضیه کرد و بعد به جمع. بشقابش را زمین گذاشت و گفت: «خانوما،
#نُحاس🔥
#قسمت14🎬
چشمانش روی مربعهای کوچک و منظم قالی میگشت و زبانش داشت آخرین سبحانالله تسبیحات را زمزمه میکرد. چند روز بیشتر تا محرم نمانده بود. از لابهلای پارچههای سیاهی که گوشهی مسجد گذاشته شده بود، فریاد "یا حسین شهید" را میشد شنید. سرش را بالا آورد. غم به آنی وجودش را پر کرد. غمی که پر از بغض بود. تازه نبود. سالها با شنیدن نام حسین، بودنش را به رخ میکشید.
با صدای راضیه به خودش آمد.
- پاشو دیگه! رازونیاز بسه سید. حاجآقا داره میرهها!
هادی جانمازش را جمع کرد و با یک یا علی بلند شد. «حسین کو؟»
- اونجاس. با بچههای طلعت خانوم بازی میکنه.
هر دو رفتند سمت حاجابراهیم که داشت با یکی از اهالی حرف میزد. صبر کردند تا وقتی حرفش تمام شد، هادی سر صحبت را باز کرد.
- قبول باشه حاجآقا.
ابراهیم مستقیم زل زد به چشمان هادی.
- قبول حق. شما مشکلتون حل شد با بچهها؟
نگاهش مثل همان روزی بود که برای جلسهی اولیا آمده بود. هادی نمیدانست ته آن حوض رنگی چه چیزی نشسته که وادارش میکرد تا برای مردی که روبهرویش ایستاده، احترام قائل شود.
- به لطف شما! اوضاع بهتره. البته نه قابل قبول ولی خب نسبت به اوایل سال بهتر شدن. شما واقعاً نعمتی هستید برای این مردم.
- الحمدلله..وظیفهست..
راضیه زودتر از هادی به حرف آمد: «حاجآقا! در مورد کلاس قرآن که مستحضر هستین! ما قراره برای خانما هم جلسات احکام و قرآن و تفسیر بذاریم.»
حاجابراهیم سرش پایین بود و نگاهش روی زمین.
- بله..در جریان هستم..خیلی هم خووب. البته ما قبلترها این طور برنامهها رو داشتیم...منتهی مردم خیلی فرصت نمیکنن شرکت کنن..حالا شما میخواید راه پیموده رو دوباره برید، حرفی نیست..بسمالله.
من به آقای مسلمان هم گفتم..خیلی توقعی از اینها نداشته باشید..
راضیه و هادی به هم نگاه کردند. هادی گفت: «مام تلاش خودمونو میکنیم حاجآقا.»
ابراهیم دستی به ریشهایش کشید.
- و من الله توفیق.
راضیه رو کرد به هادی: «شما حسینو ببر خونه. من میمونم ببینم چی میشه. کسی نیومد میام.»
- میخوای بمونم با هم میریم..
- اذیت نمیشی؟
- نه..چه اذیتی؟!
- باشه...بمون.
هادی دست حسین و بچهها را گرفت و رفتند تو حیاط مسجد.
راضیه کنار طلعت نشست.
- حاجآقا گفت مشکلی نداره. ببینم شما قبلا کلاسای قرآن و اینا داشتین؟
طلعت کمی فکر کرد و گفت: «والا یه دو باری خود حاجآقا برامون حرف زد. بیشتریا.. خودش سخنرانی میکنه و کسی هم اگه مشکلی پیدا کنه میره پیشش..اممم.. بعدش دیگه نه.»
راضیه آهانی گفت و پاهایش را دراز کرد.
- هر چی بزرگتر میشه..درد پای منم بیشتر میشه. شبا تا صب خواب ندارم.
زانوهایش را مالش داد.
طلعت با محبت گفت: «آخی..بمیرم الهی..من خودم چارتا بچه زاییدم و سر هر کدوم یه بدبختی داشتم. هر بار میگفتم این دیگه آخریه..ولی دوباره سال نشده خدا یکی دیگه میذاشت تو دامنم..» غشغش خندید.
راضیه نگاهی به دوروبرش انداخت و گفت: «پاشو بریم..انگار کسی نمیاد..همه که رفتن..»
طلعت دستش را گرفت.
- کجا؟ ماهمنیر و زن گودرز با دختر بزرگهش میان. گفتن میرن و جلدی برمیگردن. منم که هستم.
راضیه امیدوارانه نشست.
- خب همین چهارنفرم خوبه. با همینا شروع میکنیم. خدا رو چه دیدی شاید بقیه هم مشتاق بشن بیان.
- میان. ما مردامونم میکشونیم مسجد. پس چی فک کردی تیام!
راضیه به همین هم قانع بود. خدا را شکر کرد که طلعت همسایهشان بود و روی او میتوانست حساب کند.
**
از شنیدن خبر، لبخندی اطمینانبخش روی لب نشاند. ایوب با آبوتاب ادامه داد: «این حاجآقای مشتیِ ما، حالش رو به وخامته! غلط نکنم تیرمون خورده به هدف آقا! شنیدم بستری شده بیمارستان!»
- کدوم تیر ایوب؟! مگه ما کاری کردیم؟!
ایوب دستپاچه شد.
- آ..قا.. آخه..
- سسس.. اینو حتی دیگه برای خودتم تکرار نکن.
یقهاش را صاف کرد. آستینهایش را پایین کشید و دکمههایش را بست.
- میریم عیادتش. باید دلجویی کنیم ازش.
- آقا منم بیام؟
- نه! تو بمون خیریه. اگه کسی خواست بره عیادت بگو هماهنگ میکنیم مینیبوس میگیریم میبریمشون..
حواست باشه..سوتیموتی ندیها ایوب!
- چشم آقا. خیالتون تخت. فقط..
برگشت سمت ایوب و منتظر نگاهش کرد. ایوب دستهایش را به هم مالید.
- آقا! شما باهاش خیلی جیکتوجیک شده بودین، شک نکنن بهتون؟!
گوشهی لبش به تمسخر، بالا پرید.
- نگران نباش! ما رفیق بودیم. بیذات نبودیم که!..بودیم؟!..بعدم با کدوم مدرک؟!..من حواسم هست چیکار دارم میکنم. تو هم حواستو خوب جمع کن که سرتو به باد ندی..حالیت شد؟
ایوب دستش را روی چشمش گذاشت و دیگر حرفی نزد.
در را به آرامی بست. وقتی میرفت، مطمئن بود که به اهدافش هر روز نزدیکتر میشود. برای پیشنماز بعدی، فکرهایی در سر داشت. الان فقط باید دلجویی میکرد. همین.
#پایان_قسمت14✅
📆 #14030907
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee0234
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت13🎬 انگار توهم زدهام. انتظارم برای رد شدن ماشین از این جاده، خوش خیالیست! فکر ا
#بازمانده☠
#قسمت14🎬
-بله. بفرمایید.
-ببخشید اشتباه گرفتم. خدانگهدار.
فرصت نمیدهم که مرد حرفی بزند و تماس را قطع میکنم.
-نبود؟
نگاهم یک لحظه بین زن و گوشی جا به جا میشود.
-نه اشتباه بود.
شمارهی دیگری میگیرم.
بعد از چند بوق تماس وصل میشود و صدای بهاره توی گوشی میپیچد:
-الو سلام، بفرمایید؟
آهسته زمزمه میکنم.
-الو!
-بفرمایید؟
-سلام!
-شما؟
نفس عمیقی میکشم.
-منم رها!
یک لحظه سکوت عجیبی حاکم میشود.
-رها تویی؟! از زندان داری زنگ میزنی؟
با حرفی که میزند، نگاه مضطرب و ترسیدهام روی زنی که کنارم ایستاده بود، ثابت میشود. انگار حرف بهاره را نشنیده بود که هنوز تسبیح میان دستش جابهجا میشد و مهرههای فیروزهاش، یکییکی بههم میخوردند.
صدای تلفن را کم میکنم و یک قدم از زن فاصله میگیرم:
-نه!
با خوشحالی داد میزند:
-آزادت کردن؟
آبدهانم را قورت میدهم.
-نه!
-پس، پس چطوری زنگ زدی؟
-ببین باور کن خودمم دقیقا نمیدونم چه اتفاقی افتاده.
میخواهد حرفی بزند که نمیگذارم:
-هیچی نگو فقط یه لحظه گوش بده. ببین من الان تو شرایطی نیست که برات توضیح بدم.
میتونی بیای دنبالم؟
-رها من باید بدونم. بگو چی شده؟!
دستم را روی پیشانیام فشار میدهم و نفس عمیقی میکشم.
-فرار کردم!
چند لحظه سکوت میکند.
-الو بهاره؟
بلاخره سکوت را میشکند:
-تو چیکار کردی دختر؟
فرار کردی؟! چطوری؟
سوالهایش خستهام میکنند.
-ببین بهاره من نمیتونم زیاد باهات صحبت کنم فقط خواهش میکنم بیا دنبالم. قول میدم جبران کنم.
سکوت دوبارهاش، مثل خوره به جانم میافتد.
اینبار التماس میکنم.
-خواهش میکنم!
صدای نفسهایش توی گوشم میپیچد:
-لوکیشن بفرست.
-بهاره؟
-بله؟
-خیلی با معرفتی! جبران میکنم.
معطل نمیکنم و تماس را قطع میکنم و لوکیشن را برایش میفرستم.
-تموم شد کارت خانِم جان؟
رویم را برمیگردانم و لبخندی میزنم.
-بله ممنون.
تلفن را به سمتش دراز میکنم.
-نگفتی تنهایی؟ وِسایلت کوجاست؟
از سوال بیمقدمهاش جا میخورم.
کمی من من میکنم:
_اِ راستش...
نمیدانستم چه بگویم.
یک لحظه نگاهم، خیرهی زنی میشود که از راهروی سرویس بهداشتی میدوید و پشت بندش، دست دختر بچهای را میکشید و به سمت اتوبوس ها میبرد.
بوق اتوبوس که میخورد با صدای بلند داد میزند"صبر کنید صبر کنید!"
-خانِم!
یک لحظه به خودم میآیم.
- را...راستش از اتوبوس جا موندم.
از خودم بدم میآید. از این که اینقدر راحت دروغ گفتم. شاید هم نه! بیشتر از دروغ، از فاش شدن حقیقت میترسیدم! از اینکه روزی میفهمید، دروغ گفته بودم! اما او را که هیچ وقت نمیخواستم ببینم.
-اَی دادَ بیداد! اولِیدیم( بمیرم )! الان زنگ زدی بیان دونبالت؟ ساکت هنوز تو اتوبوسه لابد، هَن؟!
-مامان مامان!
پسر بچه ناجیام میشود که زن، دست از سوالهای بیسر و تهاش میکشد و رویش را به طرف کودک میکند.
پسربچه قلک سفالی را از ویترین برداشته و به این سمت میآورد.
-مامان اینو برام بخرش!
همان لحظه صدای مغازه دار که به این سمت میآمد بلند میشود:
-بچه، اونو بزار سر جاش!
زن قلک را از دستش میکشد:
-راحات دور اوشاخ! مَیه من گنج اوسدَه اوتوموشام هی دیسَن بونو آل اونو آل؟
یِتیشدیخ شَهرَه دَدَوه دِنَه آلسین!
((بشین بچه! مگه سر گنج نشستم هی میگی اینو بخر برام، اونو بخر برام؟
رسیدیم شهر برو بگو بابات برات بخره!))
فرصت را غنیمت میشمارم و آهسته از کنارشان عبور میکنم.
-با اجازه.
میخواهد حرفی بزند که به قدمهایم سرعت میبخشم.
از مجتمع خارج میشوم. از بین شلوغی کنار میکشم و به سمت پلههایی که آنسوی محوطه قرار داشت، میروم.
یک لحظه اتوبوسی حرکت میکند و دود اگزوزش در هوا میچرخد.
دستم را محکم روی صورتم میگذارم و چندبار سرفه میکنم.
به پلهها که میرسم روی پلهی دوم مینشینم.
آرنجم را روی زانو قرار میدهم و با کف دست، سرم را فشار میدهم.
با برخورد چیزی به بازویم، نگاهم روی صورت پسربچه مینشیند...!
#پایان_قسمت14✅
📆 #14031013
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی⛓ #قسمت13🎬 زندگی سخت نیست اگر یک همراه و همدم داشته باشی که وقتی همه دورت را خالی کردند، او
#انفرادی⛓
#قسمت14🎬
دوسال پیش، هفت اسفند ساعت سه بعد از ظهر من اولین و آخرین ملاقاتیام را داشتم. الهام، همسرم و تنها کسی که پشتم به او گرم بود.
وقتی وارد اتاق ملاقات شدم، پشتش به من بود و از شانههایش فهمیدم توی همین مدت چقدر لاغر شده.
روی صندلی مقابلش نشستم. دست دراز کردم و خواستم دستش را بگیرم. خودش را عقب کشید و رویش را گرفت. آهسته صدایش زدم:
- الهام!...
اشک از گوشهی چشمش سر خورد و از چانهاش چکید. دیدن گریهاش برایم خیلی گران تمام شد. صورتم در هم رفت و اینبار با عجز صدایش زدم.
- الهام جان! خوبی؟.. تو رو خدا گریه نکن. میدونی اشکت چقدر برام...
میان حرفم پرید. صورتش را به سمتم چرخاند. کاسهی چشمش پر بود و مردمکهایش میلرزید:
- داغ دارم که چشمام جلوت تر شد.
دست کشید روی گونهاش. بدنم لرزید. خواستم زبان باز کنم که او زودتر گفت:
- نیومدم بشنوم آقاسینا!..اومدم حرف بزنم، لطفاً فقط گوش بده.
اینکه آقا را همراه نامم آورده بود، حکایت از احترام نبود، لحنش مثل لحن یک غریبه جانم را سرد کرد.
- شاید فکر کنی خیلی بیرحم و بیانصافم، ولی واقعا توان ندارم ادامه بدم. تو عشقمو کُشتی و داغ یه زندگی بیدردسر رو گذاشتی رو دلم. درست با همون چاقویی که کشیدی واسه آقای کمالی.
قلبم سوخت. فقط قلبم نه، تمام بدنم گُر گرفت. انگار که زیر پوستم آتش روشن شده باشد. آه کشیدم و او با صورت درهم گفت:
- آقاسینا، من نمیتونم نگاه و حرف و مردم رو تحمل کنم. نمیتونم جلو خانوادهام وایستم، نمیتونم بار کاری که شما کردید و به دوش بکشم. نمیتونم با بیآبرویی زندگی کنم. چرا این کار رو کردی آخه!... فکر خودت نبودی به درک، من چی؟!.. ما تازه سه ماهه عقد کردیم. میفهمی سینا..میفهمی چقدر درد داره؟!.. تو عشقمون رو کشتی...با همون چاقویی که میخواستی باهاش زندگی دوستتو نجات بدی، زندگی خودمونو خراب کردی...
صدایم به سختی در میآمد:
- فقط یه تهدید بود... من نمیخواستم...
دستش را کوبید روی میز و دندان بهم سایید:
- فقط یه تهدید؟ وای...تو هنوزم نمیخوای قبول کنی؟!.. نمیخوای قبول کنی که اشتباه کردی، نمیخوای قبول کنی که نباید این کار رو میکردی؟!..
دستش را لب میز گذاشت و خودش را عقب کشید. اشک را از صورتش گرفت و ایستاد. آهی کشید. آب دهانش را فرو برد:
- دنبال کارهای جداییام، من تحمل ندارم..تحمل حرف مردم و طعنهی این و اونو ندارم.. من یه زندگی آروم میخواستم..نه این آشوبی که تو به پا کردی..لطفاً مقاومت نکن. من مهریهام رو هم در ازای طلاق میبخشم.
چرخید و با قدمهای محکم رفت سمت در. ایستادم و دنبالش رفتم:
- الهام نرو... الان نرو... بیا بشین حرف بزنیم، حرف بزنم. تو خیلی چیزا رو نمیدونی.. قضاوتم نکنم الهام..
چرخید سمتم. هنوز چشمش از اشک لبریز بود؛ اما دیگر عشق نداشت:
- گفتم که.. نیومدم بشنوم، اومدم حرف بزنم و برم...که زدم.. خداحافظ.
او رفت و غم تمام عالم را به قلبم سرازیر کرد. او رفت... و مثل همیشه برای من فقط حسرت به جا گذاشت.
بعد از اینکه فهمیدم طلاق جاری شده، دیگر آدم سابق نشدم. اینکه زندان را تحمل میکردم، فقط بخاطر الهام بود. وقتی فهمیدم دیگر ندارمش، زندان برایم شد عذاب قبر. بعد او کابوس شد رفیق صمیمیم و بعد او دیگر هیچ کس را ندیدم. دیگر هیچ ملاقاتی نداشتم...!
#پایان_قسمت14✅
📆 #14040126
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت13🎬 - "برادرای گرامی... باید آمار گرفتن رو یادتون بدم. شما الان دو تا صفین و
#از_نور_تا_فارور⚔
#قسمت14🎬
آمار گرفتیم. نفر پشت سریام گفت هشت و من به نفر جلویی گفتم نُه. آمار که تمام شد:
- "خمپاره!"
این بار، بیش از حد طول کشید. فاصله بینمان آنقدر زیاد شده بود که صدای نالهی یکدیگر را هم نمیشنیدیم. این بار، هم به سنگ خوردیم، هم خاک و آدورِ* خشک شده. و چندباری هم استخوانهای سینهمان از نوک تیز صخرههای کوچک گذر کرد.
بالاخره به راه برگشتیم.
رادان جلو آمد و پرسید: "تو گفتی چند؟!"
- "نُه!"
یقهام را گرفت و از صف کشید بیرون، کشان کشان؛ الی بین صفین! و با لگدی، تمام بدنم را به زمین نقش زد. سینهام افتاد روی اسلحه که اگر نبود شاید دندانهایم میان خاک و سنگریزههای فارور، به یادگار میماند؛ که توفیق خوردن خاک جزیره اما، نصیبم شد.
- "تا خودِ سوییتها سینه خیز برو! تا بفهمین آمار اشتباه ندین."
اسلحه را روی دست گرفتم و شروع کردم از صفوف سربازها دور شدن. اندازه ده قدم دور شده بودم که رادان گفت: "بسه برگرد. حواستون باشه درست آمار بدین وگرنه ولله... ول... و... قسم نمیخورم ولی تا خودِ ساحل سینه خیز میبرمتون!"
از خاک و درد بر آمدم؛ رسما از جسدِ خسته و بهت زده روی زمین عروج کردم! آب دهانم را قورت دادم. چشمها، دوخته شده بود به پیرهن خاکیام. خاکیِ خاکی! خاکی که مثل شکر از لباسم روی زمین میریخت.
به صف برگشتم و سر جایم ایستادم.
توی تاریکی، دستی به شانهام خورد:
"داداش شرمندهتم... من باید سریع میگفتم نُه که نگفتم، نفر قبلیمم چون بلند گفت هشت تو شنیدی و..."
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: " اینا همهش وسیلهست اخوی! خودم میدونم از کجا خوردم."
تعجب کرده بود؛ دیگر چیزی نگفت.
از کجا خورده بودم؟! نمیدانستم!
از غرور، تکبر یا عجب؟!
- "تو عمرم انقد خاکی نشده بودم... ممنون!"
با خودم گفتم: "خوب بلده کجا پرتت کنه رو خاک که خورده شیشههات بریزه. خوب میدونه کجا خاکت کنه! دمش گرم..."
محو تماشای سقف آسمان بودم که...
- "حرکت..."
این بار، حواس همهمان جمع شده بود و نمیتوانستند به بهانه آمارِ اشتباه دادن سینهخیزمان بدهند. فدای جمع شده بودم انگار! حواسها جمع شده بود. دهانم اما هنوز خشک بود و با تکان دادن دندانهام، صدای ساییده شدن و "قیس قیس" خاک تا مغز سرم پیش میرفت.
همانطور که داشتم راه میرفتم گوشهی چشمم به بند کفش پشت سریام گره خورد. کفشهای خودش نبود! پوتین به پا داشت. برگشتم و نگاهش کردم، سردار محمدی بود!
بیاختیار، برگشتم و یقهاش را گرفتم و گفتم:
"نفوذی بازی در میاری مردک؟! اون همه سینه خیز رفتم بس نبود نه؟!"
نیکزاد آمد طرفمان؛ دستش را زد روی شانهام و "احسنت" آرامی گفت و سردار محمدی جیم زد تا بین دو نفر دیگر نفوذ کند!
نیک زاد گوش نفر پشت سرم را گرفت و گفت: "تو چجوری نفهمیدی کی جلوته؟!"
جوابی نداشت بدهد. با خودم گفتم تا چند ثانیه دیگر، مثل من، چسباندهاش کفِ راه اما اخمی کرد و رفت.
- "خمپاره!"
اینبار خورشیدکهای جزیره در آسمان طلوع کردند و هوا روشن شد. شلیک گلولههای هوایی مثل جرقههای آتشگردانِ ذغال بود در دستان یک لبنانیِ قلیانی. انفجارهایی که نمیدانستیم از چه و از کجا بود، شبیه انعکاس آتش و دود بود در چشمهای کودکان غزه بود. شبیه خشمِ چشمِ فرماندهان وعده صادق دو. وعده صادق؟! نمیدانم چرا یاد وعده صادق افتاده بودم. با خودم میگفتم وعدهی صادق سه، کِی خواهد بود؟!
همانطور که هوا روشنتر و روشنتر میشد از صف دور شدم.
گلولهها خورشیدند همهشان. روشن میکنند. چه هوا را، چه قلب سربازان عاشق، چه مغزهایی که محل فکراَند. قلبها و مغزها و دست و پایی که از قبل روشن شده باشند را میسوزانند، قلبهایی که قبلا از عشق سوخته باشند. مغزهایی که از جولان مداوم باطل در صحنه تاریخ سوخته باشند. دستهایی که از قلم به دست گرفتن، داغ شده باشند. زبان حال گلوله آن است که " در آسمان بودم! سینهات را بوسیدم، از قلبت عبور کردم و به خاک نشستم اما تو را به نور، به اوج آسمان رساندم..."
کمکم به تپهای رسیده بودم که مشرق گلولهها بود؛ محل طلوعشان. حالا دیگر در ارتفاع بودم. از ترس، چسبیده بودم به زمین. حتی گردن و گونهام روی سنگ و خاک بود. از بالا رفتن پشیمان شده بودم. تیر، شاید دقیقا از بالای سرم رد میشد! نه راه عقب رفتن داشتم نه مسیری برای جلوتر رفتن.
زیر چشمی نگاهی به همه جا انداختم. چند نفری بیحرکت بودند و منتظر بند آمدن باران گلولهها. بقیه هم با نهایت احتیاط، دامن کشان، مثل آنکه روی آینه راه بروند حرکت میکردند. چهرهی هیچکس مشخص نبود؛ جز مرادی و صالح و عقیل و اِرمیا که عرق سرد چهرههای سرخ و داغشان برق میزد.
یک دفعه، فریادی، دشت را به غروب کشاند؛ غروب گلولههای سرخ.
- "آمار!"
#مهدینار✍
#پایان_قسمت14✅
📆 #14040418
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344