💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت13🎬 طلعت اول نیمنگاهی به راضیه کرد و بعد به جمع. بشقابش را زمین گذاشت و گفت: «خانوما،
#نُحاس🔥
#قسمت14🎬
چشمانش روی مربعهای کوچک و منظم قالی میگشت و زبانش داشت آخرین سبحانالله تسبیحات را زمزمه میکرد. چند روز بیشتر تا محرم نمانده بود. از لابهلای پارچههای سیاهی که گوشهی مسجد گذاشته شده بود، فریاد "یا حسین شهید" را میشد شنید. سرش را بالا آورد. غم به آنی وجودش را پر کرد. غمی که پر از بغض بود. تازه نبود. سالها با شنیدن نام حسین، بودنش را به رخ میکشید.
با صدای راضیه به خودش آمد.
- پاشو دیگه! رازونیاز بسه سید. حاجآقا داره میرهها!
هادی جانمازش را جمع کرد و با یک یا علی بلند شد. «حسین کو؟»
- اونجاس. با بچههای طلعت خانوم بازی میکنه.
هر دو رفتند سمت حاجابراهیم که داشت با یکی از اهالی حرف میزد. صبر کردند تا وقتی حرفش تمام شد، هادی سر صحبت را باز کرد.
- قبول باشه حاجآقا.
ابراهیم مستقیم زل زد به چشمان هادی.
- قبول حق. شما مشکلتون حل شد با بچهها؟
نگاهش مثل همان روزی بود که برای جلسهی اولیا آمده بود. هادی نمیدانست ته آن حوض رنگی چه چیزی نشسته که وادارش میکرد تا برای مردی که روبهرویش ایستاده، احترام قائل شود.
- به لطف شما! اوضاع بهتره. البته نه قابل قبول ولی خب نسبت به اوایل سال بهتر شدن. شما واقعاً نعمتی هستید برای این مردم.
- الحمدلله..وظیفهست..
راضیه زودتر از هادی به حرف آمد: «حاجآقا! در مورد کلاس قرآن که مستحضر هستین! ما قراره برای خانما هم جلسات احکام و قرآن و تفسیر بذاریم.»
حاجابراهیم سرش پایین بود و نگاهش روی زمین.
- بله..در جریان هستم..خیلی هم خووب. البته ما قبلترها این طور برنامهها رو داشتیم...منتهی مردم خیلی فرصت نمیکنن شرکت کنن..حالا شما میخواید راه پیموده رو دوباره برید، حرفی نیست..بسمالله.
من به آقای مسلمان هم گفتم..خیلی توقعی از اینها نداشته باشید..
راضیه و هادی به هم نگاه کردند. هادی گفت: «مام تلاش خودمونو میکنیم حاجآقا.»
ابراهیم دستی به ریشهایش کشید.
- و من الله توفیق.
راضیه رو کرد به هادی: «شما حسینو ببر خونه. من میمونم ببینم چی میشه. کسی نیومد میام.»
- میخوای بمونم با هم میریم..
- اذیت نمیشی؟
- نه..چه اذیتی؟!
- باشه...بمون.
هادی دست حسین و بچهها را گرفت و رفتند تو حیاط مسجد.
راضیه کنار طلعت نشست.
- حاجآقا گفت مشکلی نداره. ببینم شما قبلا کلاسای قرآن و اینا داشتین؟
طلعت کمی فکر کرد و گفت: «والا یه دو باری خود حاجآقا برامون حرف زد. بیشتریا.. خودش سخنرانی میکنه و کسی هم اگه مشکلی پیدا کنه میره پیشش..اممم.. بعدش دیگه نه.»
راضیه آهانی گفت و پاهایش را دراز کرد.
- هر چی بزرگتر میشه..درد پای منم بیشتر میشه. شبا تا صب خواب ندارم.
زانوهایش را مالش داد.
طلعت با محبت گفت: «آخی..بمیرم الهی..من خودم چارتا بچه زاییدم و سر هر کدوم یه بدبختی داشتم. هر بار میگفتم این دیگه آخریه..ولی دوباره سال نشده خدا یکی دیگه میذاشت تو دامنم..» غشغش خندید.
راضیه نگاهی به دوروبرش انداخت و گفت: «پاشو بریم..انگار کسی نمیاد..همه که رفتن..»
طلعت دستش را گرفت.
- کجا؟ ماهمنیر و زن گودرز با دختر بزرگهش میان. گفتن میرن و جلدی برمیگردن. منم که هستم.
راضیه امیدوارانه نشست.
- خب همین چهارنفرم خوبه. با همینا شروع میکنیم. خدا رو چه دیدی شاید بقیه هم مشتاق بشن بیان.
- میان. ما مردامونم میکشونیم مسجد. پس چی فک کردی تیام!
راضیه به همین هم قانع بود. خدا را شکر کرد که طلعت همسایهشان بود و روی او میتوانست حساب کند.
**
از شنیدن خبر، لبخندی اطمینانبخش روی لب نشاند. ایوب با آبوتاب ادامه داد: «این حاجآقای مشتیِ ما، حالش رو به وخامته! غلط نکنم تیرمون خورده به هدف آقا! شنیدم بستری شده بیمارستان!»
- کدوم تیر ایوب؟! مگه ما کاری کردیم؟!
ایوب دستپاچه شد.
- آ..قا.. آخه..
- سسس.. اینو حتی دیگه برای خودتم تکرار نکن.
یقهاش را صاف کرد. آستینهایش را پایین کشید و دکمههایش را بست.
- میریم عیادتش. باید دلجویی کنیم ازش.
- آقا منم بیام؟
- نه! تو بمون خیریه. اگه کسی خواست بره عیادت بگو هماهنگ میکنیم مینیبوس میگیریم میبریمشون..
حواست باشه..سوتیموتی ندیها ایوب!
- چشم آقا. خیالتون تخت. فقط..
برگشت سمت ایوب و منتظر نگاهش کرد. ایوب دستهایش را به هم مالید.
- آقا! شما باهاش خیلی جیکتوجیک شده بودین، شک نکنن بهتون؟!
گوشهی لبش به تمسخر، بالا پرید.
- نگران نباش! ما رفیق بودیم. بیذات نبودیم که!..بودیم؟!..بعدم با کدوم مدرک؟!..من حواسم هست چیکار دارم میکنم. تو هم حواستو خوب جمع کن که سرتو به باد ندی..حالیت شد؟
ایوب دستش را روی چشمش گذاشت و دیگر حرفی نزد.
در را به آرامی بست. وقتی میرفت، مطمئن بود که به اهدافش هر روز نزدیکتر میشود. برای پیشنماز بعدی، فکرهایی در سر داشت. الان فقط باید دلجویی میکرد. همین.
#پایان_قسمت14✅
📆 #14030907
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee0234