eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
876 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت28🎬 عروسی دنیا بدون تنش گذشت. یعنی سینا تمام تلاشش را کرده بود تا از بهرام دور بمان
🎬 یک هفته از صحبتش با سیدهادی گذشته بود، خودش را به قم رساند تا با او درباره سینا صحبت کند. نمی‌خواست سینا از آمدنش چیزی بداند، بخاطر همین از آقامسلم، همسایه‌شان که توی خط قم کار می‌کرد، خواسته بود برای یک روز در اختیارش باشد. زنگ در خانه‌ی سید‌هادی را فشرد. در خیلی سریع باز شد. وقتی در را هول داد، همسر سیدهادی توی چارچوب در چوبی شیشه کاری شده ایستاده بود. سریع پا به راهروی ابتدای خانه گذاشت و در را بست. لبخندی به روی زن مقابلش زد. کفشش را بیرون کشید و پا گذاشت روی موکت قهوه‌ای رنگ. - سلام منصوره خانم!..رسیدن به خیر. با او روبوسی کرد و جواب سلامش را داد. همسر سیدهادی عقب کشید و گفت: - بفرمایید تو. - ببخش مزاحم شدم حدیثه‌جان. دیدم آقاهادی از اینکه گفتم نمیام منزلتون دلخور شدن.. مجبور شدم بیام و زحمت بدمتون. حدیثه دست گذاشت پشت کمر منصوره و او را به داخل هدایت کرد: - فدای شما مادر. قدمت روی چشمامه. بفرمایید. منصوره‌خانم وارد خانه شد. نگاهش چرخید دور خانه. فرش‌های قرمز با گل‌های پیچ‌درپیچ سفید و آبی، به خانه گرما و صمیمیت خاصی می‌داد. چشم منصوره خانم رسید به پنجره‌ی سرتاسری روبه‌رو که به حیاط باز می‌شد. پرده‌‌ی حریرش مثل برف سفید بود و برق می‌زد. دختر سید‌هادی وسط پذیرایی دراز کشیده بود و نقاشی می‌کشید. حدیثه گفت: - زهراسادات، مامان بیا سلام کن. زهراسادات مداد را رها کرد و به طرف منصوره خانم آمد. دستش را سمت او گرفت و گفت: - سلام! منصوره خانم لبخند زد و دستش را گرفت و فشرد. سرش را کج کرد و گفت: - سلام عزیزم!... دورت بگردم من. زهراسادات ریز خندید و دستش را گرفت سمت مبل‌های کرمی و گفت: - بفرمایید بشینید. منصوره‌خانم به‌طرف مبل‌ها رفت و نشست. و زهراسادات رفت سراغ نقاشی. حدیثه مشغول پذیرایی شد. وقتی روی مبل نشست، منصوره‌خانم با لبخند گفت: - دختر گلت ماشاءالله از سری قبل کلی بزرگ‌تر شده و قد کشیده.. حدیثه پیش‌دستی را مقابل منصوره‌خانم گذاشت و سر تکان داد: - خدا رو شکر، دو روز دیگه تولدشه، میشه شش ساله. - خدا حفظش کنه برات. پسرت مدرسه‌ست؟ - بله، حسام مدرسه‌ست. فنجان چای را برداشت و جرعه‌ای از آن نوشید. نگاهی به دوروبر خانه انداخت و توی دلش گفت: - کاش سینا هم گرمای زندگی مثل اینو تجربه کنه.. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
شعر سهراب🌱.mp3
زمان: حجم: 2.2M
تو نه در دیروزی و نه در فردایی ظرف امروز پراز بودن توست🌱
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت29🎬 یک هفته از صحبتش با سیدهادی گذشته بود، خودش را به قم رساند تا با او درباره سینا
🎬 غروب وقتی منصوره خانم رفت، هادی کنار محدثه که مشغول شکافتن آستین مانتوی چهارخانه زرد و سفید بود، گفت: - بانوجان، میگم، مامان سینا گفتن چیکار داشتن؟ حدیثه برای لحظه‌ای نگاهش رفت روی صورت همسرش و دوباره به مانتوی توی دستش برگشت. - نه چندبار انگار می‌خواستن بگن، حرف تو حرف اومد نتونستن. به تو گفتن؟..من حدس زدم درباره‌ی آقا سینا باشه واسه همین کنجکاوی نکردم و گفتم شاید اگه یکم تنهاتون بذارم بهتر باشه... شاید نخوان من بدونم. سیدهادی سر تکان داد و گفت: - آره گفتن، یه لحظه اونو بذار کنار می‌خوام باهات حرف بزنم، توجه کامل می‌خوام. حدیثه در بشکاف را بست و کمی چرخید سمت سیدهادی. - جان.. بگو... سیدهادی لبش را تر کرد و دست حدیثه را گرفت. توی چشمش زل زد و گفت: - میگم، توی دوست و فامیل... دختر دم‌بخت دارید؟ ابروهای حدیثه بالا پرید. نفسش را آهسته بیرون فرستاد و گفت: - برای آقا سینا؟ منصوره خانم خواست؟! سید‌هادی سرش را تکان داد. - آره، چون مسئله براشون خیلی مهم بود. تلفنی حرفی نزدن و اومدن تا اینجا... منم دوست ندارم ناامید بشن. سینا حقش یه زندگی خوبه. حدیثه ریه‌هایش را پر از هوا کرد و گوشه ابرویش را ماساژ داد. نگاهش را دوخت به مانتو و بشکاف زرد رویش. دوباره آن‌ها را برداشت. - لعیا.. دختر خالم. دیدیش که. زیاد میاد بهم سر می‌زنه. امم.. بیست و یک سالشه. توی رابطه دخترخاله‌ای که خیلی دختر خوب و مهربونیه. توی زندگی مشترک نه اونو تأیید می‌کنم نه ازم بخواه که آقا سینا رو تأیید کنم. سیدهادی لبخند زد. دست کشید به کمر او و گفت: - فدای تو بشم عزیزم...نه.. فقط ازت معرفی می‌خوام. تا قطعی شدنش انشاءالله نه خاله‌ت بفهمه ما سینا رو می‌شناسیم، نه مادر سینا بفهمه دخترخاله‌ی شماست. فقط معرفی. حدیثه ته بشکاف را به دهان گرفت و گفت: - باشه، فقط معرفی. این‌طوری بهتره. بعداً یهو نمی‌گن تقصیر تو بود بدبخت شدیم. خدا رو شکر مامان آقاسینا نتونست به خودم بگه. وگرنه نمی‌تونستیم اینکار رو کنیم. صدای زهرا سادات بلند شد. - مامان اونو نکن تو دهنت خطرناکه. مگه همیشه به من نمی‌گی مداد نجو... الان اون که از مداد خطرناک تره. حدیثه لبخند زد و با چشم و ابرو به زهرا سادات اشاره زد. سیدهادی خندید و گفت: - قربون دخترم برم که حواسش به مامانش هست. حالا امشب با من و داداش میای مسجد؟ زهرا سادات سر بالا انداخت و گفت: - نه، من بزرگ شدم. با مامان میرم. سیدهادی ایستاد. لبخند پر مهرش را همراه چشمک روانه‌ی چشم‌های خندان حدیثه کرد. رو به سیدحسام که تلویزیون می‌دید گفت: - پسرم، بدو وضو بگیر بریم مسجد‌. خودش درحالی‌که آستین لباسش را بالا می‌کشید کنار زهرا سادات رفت. سرش را بوسید و توی گوشش گفت: - مواظب مامانی باش. و رفت سمت حیاط. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv