شعر سهراب🌱.mp3
زمان:
حجم:
2.2M
تو نه در دیروزی و نه در فردایی
ظرف امروز پراز بودن توست🌱
#زینب_جعفری
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت29🎬 یک هفته از صحبتش با سیدهادی گذشته بود، خودش را به قم رساند تا با او درباره سینا
#انفرادی2⛓
#قسمت30🎬
غروب وقتی منصوره خانم رفت، هادی کنار محدثه که مشغول شکافتن آستین مانتوی چهارخانه زرد و سفید بود، گفت:
- بانوجان، میگم، مامان سینا گفتن چیکار داشتن؟
حدیثه برای لحظهای نگاهش رفت روی صورت همسرش و دوباره به مانتوی توی دستش برگشت.
- نه چندبار انگار میخواستن بگن، حرف تو حرف اومد نتونستن. به تو گفتن؟..من حدس زدم دربارهی آقا سینا باشه واسه همین کنجکاوی نکردم و گفتم شاید اگه یکم تنهاتون بذارم بهتر باشه... شاید نخوان من بدونم.
سیدهادی سر تکان داد و گفت:
- آره گفتن، یه لحظه اونو بذار کنار میخوام باهات حرف بزنم، توجه کامل میخوام.
حدیثه در بشکاف را بست و کمی چرخید سمت سیدهادی.
- جان.. بگو...
سیدهادی لبش را تر کرد و دست حدیثه را گرفت. توی چشمش زل زد و گفت:
- میگم، توی دوست و فامیل... دختر دمبخت دارید؟
ابروهای حدیثه بالا پرید. نفسش را آهسته بیرون فرستاد و گفت:
- برای آقا سینا؟ منصوره خانم خواست؟!
سیدهادی سرش را تکان داد.
- آره، چون مسئله براشون خیلی مهم بود. تلفنی حرفی نزدن و اومدن تا اینجا... منم دوست ندارم ناامید بشن. سینا حقش یه زندگی خوبه.
حدیثه ریههایش را پر از هوا کرد و گوشه ابرویش را ماساژ داد. نگاهش را دوخت به مانتو و بشکاف زرد رویش. دوباره آنها را برداشت.
- لعیا.. دختر خالم. دیدیش که. زیاد میاد بهم سر میزنه. امم.. بیست و یک سالشه. توی رابطه دخترخالهای که خیلی دختر خوب و مهربونیه. توی زندگی مشترک نه اونو تأیید میکنم نه ازم بخواه که آقا سینا رو تأیید کنم.
سیدهادی لبخند زد. دست کشید به کمر او و گفت:
- فدای تو بشم عزیزم...نه.. فقط ازت معرفی میخوام. تا قطعی شدنش انشاءالله نه خالهت بفهمه ما سینا رو میشناسیم، نه مادر سینا بفهمه دخترخالهی شماست. فقط معرفی.
حدیثه ته بشکاف را به دهان گرفت و گفت:
- باشه، فقط معرفی. اینطوری بهتره. بعداً یهو نمیگن تقصیر تو بود بدبخت شدیم. خدا رو شکر مامان آقاسینا نتونست به خودم بگه. وگرنه نمیتونستیم اینکار رو کنیم.
صدای زهرا سادات بلند شد.
- مامان اونو نکن تو دهنت خطرناکه. مگه همیشه به من نمیگی مداد نجو... الان اون که از مداد خطرناک تره.
حدیثه لبخند زد و با چشم و ابرو به زهرا سادات اشاره زد. سیدهادی خندید و گفت:
- قربون دخترم برم که حواسش به مامانش هست. حالا امشب با من و داداش میای مسجد؟
زهرا سادات سر بالا انداخت و گفت:
- نه، من بزرگ شدم. با مامان میرم.
سیدهادی ایستاد. لبخند پر مهرش را همراه چشمک روانهی چشمهای خندان حدیثه کرد. رو به سیدحسام که تلویزیون میدید گفت:
- پسرم، بدو وضو بگیر بریم مسجد.
خودش درحالیکه آستین لباسش را بالا میکشید کنار زهرا سادات رفت. سرش را بوسید و توی گوشش گفت:
- مواظب مامانی باش.
و رفت سمت حیاط.
#پایان_قسمت30✅
📆 #14040819
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
شعر سهراب🌱.mp3
زمان:
حجم:
2.2M
تو نه در دیروزی و نه در فردایی
ظرف امروز پراز بودن توست🌱
#زینب_جعفری