eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
874 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت29🎬 یک هفته از صحبتش با سیدهادی گذشته بود، خودش را به قم رساند تا با او درباره سینا
🎬 غروب وقتی منصوره خانم رفت، هادی کنار محدثه که مشغول شکافتن آستین مانتوی چهارخانه زرد و سفید بود، گفت: - بانوجان، میگم، مامان سینا گفتن چیکار داشتن؟ حدیثه برای لحظه‌ای نگاهش رفت روی صورت همسرش و دوباره به مانتوی توی دستش برگشت. - نه چندبار انگار می‌خواستن بگن، حرف تو حرف اومد نتونستن. به تو گفتن؟..من حدس زدم درباره‌ی آقا سینا باشه واسه همین کنجکاوی نکردم و گفتم شاید اگه یکم تنهاتون بذارم بهتر باشه... شاید نخوان من بدونم. سیدهادی سر تکان داد و گفت: - آره گفتن، یه لحظه اونو بذار کنار می‌خوام باهات حرف بزنم، توجه کامل می‌خوام. حدیثه در بشکاف را بست و کمی چرخید سمت سیدهادی. - جان.. بگو... سیدهادی لبش را تر کرد و دست حدیثه را گرفت. توی چشمش زل زد و گفت: - میگم، توی دوست و فامیل... دختر دم‌بخت دارید؟ ابروهای حدیثه بالا پرید. نفسش را آهسته بیرون فرستاد و گفت: - برای آقا سینا؟ منصوره خانم خواست؟! سید‌هادی سرش را تکان داد. - آره، چون مسئله براشون خیلی مهم بود. تلفنی حرفی نزدن و اومدن تا اینجا... منم دوست ندارم ناامید بشن. سینا حقش یه زندگی خوبه. حدیثه ریه‌هایش را پر از هوا کرد و گوشه ابرویش را ماساژ داد. نگاهش را دوخت به مانتو و بشکاف زرد رویش. دوباره آن‌ها را برداشت. - لعیا.. دختر خالم. دیدیش که. زیاد میاد بهم سر می‌زنه. امم.. بیست و یک سالشه. توی رابطه دخترخاله‌ای که خیلی دختر خوب و مهربونیه. توی زندگی مشترک نه اونو تأیید می‌کنم نه ازم بخواه که آقا سینا رو تأیید کنم. سیدهادی لبخند زد. دست کشید به کمر او و گفت: - فدای تو بشم عزیزم...نه.. فقط ازت معرفی می‌خوام. تا قطعی شدنش انشاءالله نه خاله‌ت بفهمه ما سینا رو می‌شناسیم، نه مادر سینا بفهمه دخترخاله‌ی شماست. فقط معرفی. حدیثه ته بشکاف را به دهان گرفت و گفت: - باشه، فقط معرفی. این‌طوری بهتره. بعداً یهو نمی‌گن تقصیر تو بود بدبخت شدیم. خدا رو شکر مامان آقاسینا نتونست به خودم بگه. وگرنه نمی‌تونستیم اینکار رو کنیم. صدای زهرا سادات بلند شد. - مامان اونو نکن تو دهنت خطرناکه. مگه همیشه به من نمی‌گی مداد نجو... الان اون که از مداد خطرناک تره. حدیثه لبخند زد و با چشم و ابرو به زهرا سادات اشاره زد. سیدهادی خندید و گفت: - قربون دخترم برم که حواسش به مامانش هست. حالا امشب با من و داداش میای مسجد؟ زهرا سادات سر بالا انداخت و گفت: - نه، من بزرگ شدم. با مامان میرم. سیدهادی ایستاد. لبخند پر مهرش را همراه چشمک روانه‌ی چشم‌های خندان حدیثه کرد. رو به سیدحسام که تلویزیون می‌دید گفت: - پسرم، بدو وضو بگیر بریم مسجد‌. خودش درحالی‌که آستین لباسش را بالا می‌کشید کنار زهرا سادات رفت. سرش را بوسید و توی گوشش گفت: - مواظب مامانی باش. و رفت سمت حیاط. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
شعر سهراب🌱.mp3
زمان: حجم: 2.2M
تو نه در دیروزی و نه در فردایی ظرف امروز پراز بودن توست🌱
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
. دلم می‌خواد پیشِ تو باشم. .
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت30🎬 غروب وقتی منصوره خانم رفت، هادی کنار محدثه که مشغول شکافتن آستین مانتوی چهارخان
🎬 گوش‌هایش داغ کرده بود و گوشه لبش را از داخل می‌جوید. حس می‌کرد هر لحظه ممکن است قلبش از سینه بیرون بزند. هفته قبل بود که مادرش سر زده و با دنیا به دیدنش آمد. آن روز داشت اولین باران پاییزی، زمین شهر را خیس می‌کرد. رفته بود جمکران که دنیا تماس گرفت و گفت: - ما جلوی در خونه‌ت منتظریم سریع بیا. سینا سفارش کرد بروند توی مغازه پایین خانه تا سرما و باران اذیتشان نکند و خودش را با سرعت رساند. توی آن هوای سرد، لبخند گرم مادر و خواهرش روحش را تازه کرد. با صدای ظریف، اما محکم زنانه‌ای از توی خاطراتش بیرون آمد و تازه سینی چای را مقابلش دید. نفس عمیقی گرفت. عطر هل پیچید توی شامه‌اش. تعلل نکرد و یکی از فنجان‌های سفید که گل‌های صورتی داشت را برداشت و زیر لب تشکر کرد و فنجان را گذاشت روی عسلی شیشه‌ای کنار دستش. گرمای خانه برای او که حس می‌کرد تحت نظر است آزار دهنده بود. کف دستش را کشید به شلوار کتان کرمی. رد دست عرق کرده‌اش ماند روی شلوار. سعی کرد پوف کلافه‌اش را توی گلو خفه کند. سرش را کمی بلند کرد. دنیا زیر گوشش گفت: - خجالت نکش، مثل سری قبله. فکش بهم فشرده شد و نگاه تیزش رفت توی چشم دنیا. چشم دنیا برق زد و لبش به خنده باز شد. دوباره زیر گوشش پچ زد: - ببخشید. دیگه یادآوری نمی‌کنم جلوی خانمت. خیلی خوشگله‌ها... سینا چشم بست تا به خودش مسلط شود. دنیا دست‌بردار نبود. از همان هفته پیش داشت دستش می‌انداخت. وقتی فهمید مادرش می‌خواهد برایش از کسی خواستگاری کند، خواسته بود اعتراض کند؛ اما نگاه لرزان و خیس مادرش همراه صدای مرتعشش نگذاشته بود: - بگی نه دیگه رو بهت نمی‌کنم. بیا ببینش، خانواده‌اش رو ببین. شاید خوشت اومد. دیگه داره دیر میشه برات. دیگر نتوانسته بود نه بیاورد، در واقع زبانش به دهانش قفل شده بود و دیگر نتوانست حرفی بزند و حالا توی این وضعیت بود. چای را برداشت و به آن لب زد. چشمش از داغی آن آب زد. - پاشو برو... نگاهی به دنیا انداخت و از توی تفکراتش بیرون آمد. چشمش شبیه علامت سوال شده بود. دنیا اشاره‌ای زد: - نیستیا... برو حرف‌هات رو با لعیا خانم بزن، انشاءالله به توافق برسید. فنجان را گذاشت کنار و ایستاد. پشت سر دختری که چادر سفید بر سر داشت حرکت کرد و رفت. دخترک در اتاقی را باز کرد و داخل شد. سه ردیف کتابخانه‌ که تا سقف امتداد داشت و دو میز مطالعه وسط اتاق بود. ابروهای سینا بالا پریدند. روی یکی از میزها یک پارچ آب و ظرف میوه و جعبه دستمال بود. لعیا دست به همان سمت دراز کرد. - بفرمایید. سینا پشت میز نشست و انگشت‌هایش را توی هم گره زد. لعیا صدایش را صاف کرد و گفت: - شما بفرمایید صحبت‌هاتون رو. سینا دست دراز کرد و دستمالی برداشت و عرق پیشانی‌اش را گرفت. آهسته گفت: - حقیقتش ذهنم برای پرسیدن سوال یا معرفی خودم یاری نمی‌کنه، فقط دارم به این فکر می‌کنم فردا باید چطور به چشمای حسن نگاه کنم. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv