eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
878 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
شعر سهراب🌱.mp3
زمان: حجم: 2.2M
تو نه در دیروزی و نه در فردایی ظرف امروز پراز بودن توست🌱
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
. دلم می‌خواد پیشِ تو باشم. .
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت30🎬 غروب وقتی منصوره خانم رفت، هادی کنار محدثه که مشغول شکافتن آستین مانتوی چهارخان
🎬 گوش‌هایش داغ کرده بود و گوشه لبش را از داخل می‌جوید. حس می‌کرد هر لحظه ممکن است قلبش از سینه بیرون بزند. هفته قبل بود که مادرش سر زده و با دنیا به دیدنش آمد. آن روز داشت اولین باران پاییزی، زمین شهر را خیس می‌کرد. رفته بود جمکران که دنیا تماس گرفت و گفت: - ما جلوی در خونه‌ت منتظریم سریع بیا. سینا سفارش کرد بروند توی مغازه پایین خانه تا سرما و باران اذیتشان نکند و خودش را با سرعت رساند. توی آن هوای سرد، لبخند گرم مادر و خواهرش روحش را تازه کرد. با صدای ظریف، اما محکم زنانه‌ای از توی خاطراتش بیرون آمد و تازه سینی چای را مقابلش دید. نفس عمیقی گرفت. عطر هل پیچید توی شامه‌اش. تعلل نکرد و یکی از فنجان‌های سفید که گل‌های صورتی داشت را برداشت و زیر لب تشکر کرد و فنجان را گذاشت روی عسلی شیشه‌ای کنار دستش. گرمای خانه برای او که حس می‌کرد تحت نظر است آزار دهنده بود. کف دستش را کشید به شلوار کتان کرمی. رد دست عرق کرده‌اش ماند روی شلوار. سعی کرد پوف کلافه‌اش را توی گلو خفه کند. سرش را کمی بلند کرد. دنیا زیر گوشش گفت: - خجالت نکش، مثل سری قبله. فکش بهم فشرده شد و نگاه تیزش رفت توی چشم دنیا. چشم دنیا برق زد و لبش به خنده باز شد. دوباره زیر گوشش پچ زد: - ببخشید. دیگه یادآوری نمی‌کنم جلوی خانمت. خیلی خوشگله‌ها... سینا چشم بست تا به خودش مسلط شود. دنیا دست‌بردار نبود. از همان هفته پیش داشت دستش می‌انداخت. وقتی فهمید مادرش می‌خواهد برایش از کسی خواستگاری کند، خواسته بود اعتراض کند؛ اما نگاه لرزان و خیس مادرش همراه صدای مرتعشش نگذاشته بود: - بگی نه دیگه رو بهت نمی‌کنم. بیا ببینش، خانواده‌اش رو ببین. شاید خوشت اومد. دیگه داره دیر میشه برات. دیگر نتوانسته بود نه بیاورد، در واقع زبانش به دهانش قفل شده بود و دیگر نتوانست حرفی بزند و حالا توی این وضعیت بود. چای را برداشت و به آن لب زد. چشمش از داغی آن آب زد. - پاشو برو... نگاهی به دنیا انداخت و از توی تفکراتش بیرون آمد. چشمش شبیه علامت سوال شده بود. دنیا اشاره‌ای زد: - نیستیا... برو حرف‌هات رو با لعیا خانم بزن، انشاءالله به توافق برسید. فنجان را گذاشت کنار و ایستاد. پشت سر دختری که چادر سفید بر سر داشت حرکت کرد و رفت. دخترک در اتاقی را باز کرد و داخل شد. سه ردیف کتابخانه‌ که تا سقف امتداد داشت و دو میز مطالعه وسط اتاق بود. ابروهای سینا بالا پریدند. روی یکی از میزها یک پارچ آب و ظرف میوه و جعبه دستمال بود. لعیا دست به همان سمت دراز کرد. - بفرمایید. سینا پشت میز نشست و انگشت‌هایش را توی هم گره زد. لعیا صدایش را صاف کرد و گفت: - شما بفرمایید صحبت‌هاتون رو. سینا دست دراز کرد و دستمالی برداشت و عرق پیشانی‌اش را گرفت. آهسته گفت: - حقیقتش ذهنم برای پرسیدن سوال یا معرفی خودم یاری نمی‌کنه، فقط دارم به این فکر می‌کنم فردا باید چطور به چشمای حسن نگاه کنم. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ بسم الله الرحمن الرحیم 📖روزمان را با قرآن آغاز کنیم، هر روز قرائت یک صفحه از قرآن کریم 💌صفحه ۲۱۵ قرآن کریم ✅ @BisimchiMedia
215.mp3
زمان: حجم: 1.3M
✅ قرائت صفحه ۲۱۵ قرآن کریم ✅ @BisimchiMedia
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت31🎬 گوش‌هایش داغ کرده بود و گوشه لبش را از داخل می‌جوید. حس می‌کرد هر لحظه ممکن اس
🎬 توی سرمای زمستان و روی موتور، بدنش از گرمای خجالت عرق کرده بود و هر بار باد توی تنش می‌پیچید لرز می‌کرد. موتور را گوشه‌ی حیاط مدرسه پارک کرد و کیفش را برداشت. از دیروز فقط فکرش این بود چطور باید با حسن رو به رو شود؟ اصلاً چه می‌گفت و چه کار می‌کرد؟ توی کلاس گوشه‌ترین قسمت را انتخاب کرد و روی زمین نشست. سرش را انداخت پایین و کلافه دست کشید پشت گردنش. صدای خش خش لباس کسی را حس کرد و یکی از همکلاسی‌هایش کنارش نشست. سر چرخاند و با دیدن حسن، برای لحظه‌ای غالب تهی کرد و رنگش زرد شد. حسن دست گذاشت روی دستش. لبخندی زد و گفت: - چته؟ چرا از من فرار می‌کنی. چشمش را بست و سرش را برگرداند سمت دیوار. صدای خنده حسن توی گوشش پیچید. دلش با هر بار شنیدن صدای او زیر و رو می‌شد و عرق از پیشانی و تیره کمرش سرازیر می‌شد: - ای بابا! این همه خجالتی بودی و ما نمی‌دونستیم؟ الان چی شده؟ سیبک گلویش تکان خورد. چشمش را محکم‌تر بهم فشرد و با خودش نجوا کرد: - یعنی فکر بدی راجع بهم نکرده؟ - سینا؟ سرش را چرخاند سمت حسن و چشم باز کرد. بدون اینکه به چشم او نگاه کند گفت: - من... واقعاً معذرت می‌خوام... من... حسن محکم صدایش زد و همین باعث شد سینا سر بلند کرد و به بقیه حرفش گوش کند: - ازدواج جزء‌ی از زندگیه... همه توی زندگیشون نیاز به یه همراه دارن و باید خودشون انتخابش کنند و این انتخاب کردن نه عیبه نه باعث خجالت. شاید فکر می‌کنی دارم راجع بهت فکرهای نادرست می‌کنم ولی خدا شاهده اینطور نیست! من هیچ فکر بدی ندارم ازت. خواهرم، تو، تموم جوونا باید برای آینده‌شون تصمیم بگیرن. بعدم، می‌دونم که واسطه دوتا خانواده رو بهم معرفی کرده، پس دلیلی برای این حالِت نیست. تو خواستی ازدواج کنی و این عیب نیست. حتی اگه فامیل نشیم هم چیزی نباید بین ما و همکلاس و رفیق بودنمون تغییر کنه. حرفش که تمام شد، از کنار سینا بلند شد و رفت جلو‌تر. سینا دست کشید به پیشانی‌اش و زیر لب گفت: - ولی دل من اینو می‌خواد که باهات فامیل بشم. واسه همینه که نمی‌تونم به چشمت نگاه کنم. اینکه کلاس درس چطور گذشت را نفهمید. فقط بعد کلاس وقتی موبایلش را چک کرد پیام دنیا را دید: - مامان باهات کار داره بهش زنگ بزن. از کلاس بیرون زد و شماره مادرش را گرفت. صدای مادرش که پیچید توی گوشش لبخند زد. - سلام مامان جان، خوبی؟ - خوبم پسرم. تو خوبی؟ صبح شنبه‌ت به خبر، فکرات رو کردی؟ سینا خندید و گفت: - خیلی عجله داریا... - می‌خوام فردا زنگ بزنم برای آخر هفته وقت بگیرم دوباره بریم خونشون. - زنگ بزن مامان. مادرش خندید و گفت: - الهی مادر فدات بشه. سینا جان، یه چیزی می‌گم نه نیار. سینا نفسی گرفت و گفت: - جانم امر کنید. مادر خواهش‌وار و با احتیاط گفت: - زنگ بزن بهرام برای آخر هفته بهش بگو بیاد باهامون. زنگ می‌زنی؟ آره پسرم؟ سینا دندان بهم سایید و آب دهانش را فرو برد. انگشت شصتش را گزید و گفت: - نمیاد مامان. چرا خودم رو کوچیک کنم؟ - تو زنگ بزن. داداش بزرگتره... دلش گرم میشه. پیشانی‌اش را ماساژ داد و گفت: - باشه. شما زنگ بزن، اگه برای آخر هفته اجازه دادن بریم دوباره من فردا بهش زنگ می‌زنم.. خوبه؟ نمی‌دونم چرا انقدر اصرار داری ما بهم وصل بشیم. صدای مادر لرزید. دست سینا مشت شد: - آخه مادر من می‌خوام شما رو کنار هم ببینم، شما رو کنار هم خوب ببینم، این دشمنی داره منو از پا می‌ندازه. - دشمنی نیست مادر من، از طرف من نیست، ولی چشم من زنگ می‌زنم می‌گم بیاد. شما قرار رو هماهنگ کن، من زنگ می‌زنم پسر گلتم بیاد. الان کلاسم شروع میشه باید برم. منصوره خانم خندید و گفت: - خیر ببینی مادر. خدانگهدار. تماس را قطع کرد و تلفن همراه را سر داد توی جیبش. دیگر فکر بهرام را نمی‌دانست کجای ذهنش جا دهد. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344